اطلاعیه

Collapse
هیچ اطلاعیه ای هنوز ایجاد نشده است .

کوتاه ولی خواندنی!

Collapse
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • نمایش
پاک کردن همه
new posts

  • کوتاه ولی خواندنی!

    Destiny

    During a momentous battle, a Japanese general decided to attack even though his army was greatly outnumbered. He was confident they would win, but his men were filled with doubt.

    On the way to the battle, they stopped at a religious shrine. After praying with the men, the general took out a coin and said, "I shall now toss this coin. If it is heads, we shall win. If it is tails we shall lose."

    "Destiny will now reveal itself."

    He threw the coin into the air and all watched intently as it landed. It was heads. The soldiers were so overjoyed and filled with confidence that they vigorously attacked the enemy and were victorious.

    After the battle. a lieutenant remarked to the general, "No one can change destiny."

    "Quite right," the general replied as he showed the lieutenant the coin, which had heads on both sides.
    l


    سرنوشت

    در طول نبردی مهم و سرنوشت ساز ژنرالی ژاپنی تصمیم گرفت با وجود سربازان بسیار زیادش حمله کند. مطمئن بود که پیروز می شوند اما سربازانش تردید داشتندو دودل بودند.

    در مسیر میدان نبرد در معبدی مقدس توقف کردند. بعد از فریضه دعا که همراه سربازانش انجام شد ژنرال سکه ای در آورد و گفت:" سکه را به هوا پرتاب خواهم کرد اگر رو آمد، می بریم اما اگر شیر بیاید شکست خواهیم خورد".

    "سرنوشت خود مشخص خواهد کرد".

    سکه را به هوا پرتاب کرد و همگی مشتاقانه تماشا کردند تا وقتی که بر روی زمین افتاد. رو بود. سربازان از فرط شادی از خود بی خود شدند و کاملا اطمینان پیدا کردند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند.

    بعد از جنگ ستوانی به ژنرال گفت: "سرنوشت را نتوان تغییر داد(انتخاب کرد با یک سکه)"

    ژنرال در حالی که سکه ای که دو طرف آن رو بود را به ستوان نشان می داد جواب داد:" کاملا حق با شماست".
    گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان: ما را تمام لذت هستی به جستجوست ...
    اگر مطالب این سایت برایتان مفید بود، لطفا با مشارکت و به اشتراک گذاشتن تجربیات ارزشمند خود، آن را برای خود و دیگران پربارتر کنید!


    Webitsa.com
    Linkedin Profile

  • #2
    سقراط و راز موفقیت

    The secret of success - Socrates

    A young man asked Socrates the secret of success. Socrates told the young man to meet him near the river the next morning. They met. Socrates asked the young man to walk with him into the river. When the water got up to their neck, Socrates took the young man by surprise and swiftly ducked him into the water.

    The boy struggled to get out but Socrates was strong and kept him there until the boy started turning blue. Socrates pulled the boy’s head out of the water and the first thing the young man did was to gasp and take a deep breath of air.

    Socrates asked him, "what did you want the most when you were there?" The boy replied, "Air". Socrates said, "That is the secret of success! When you want success as badly as you wanted the air, then you will get it!" There is no other secret.

    سقراط و راز موفقیت

    مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست. سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید. هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود. وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد.

    مرد تلاش می کرد تا خود را رها کند اما سقراط قوی تر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت. سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان انجام داد کشیدن یک نفس عمیق بود.

    سقراط از او پرسید، " در آن وضعیت تنها چیزی که می خواستی چه بود؟" پسر جواب داد: "هوا"

    سقراط گفت:" این راز موفقیت است! اگر همانطور که هوا را می خواستی در جستجوی موفقیت هم باشی بدستش خواهی آورد" رمز دیگری وجود ندارد.
    گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان: ما را تمام لذت هستی به جستجوست ...
    اگر مطالب این سایت برایتان مفید بود، لطفا با مشارکت و به اشتراک گذاشتن تجربیات ارزشمند خود، آن را برای خود و دیگران پربارتر کنید!


    Webitsa.com
    Linkedin Profile

    نظر


    • #3
      واپسین لحظات

      You have to live moment to moment,

      you have to live each moment as if it is the last moment.

      So don't waste it in quarreling, in nagging or in fighting.

      Perhaps you will not find the next moment even for an apology.




      از لحظه به لحظه زندگي كردن گريزي نيست.

      بايد هر لحظه را چنان زندگي كني كه گويي واپسين لحظه است.

      پس وقت را در جدل، گلايه و نزاع تلف نكن.

      شايد لحظه بعد حتي براي پوزش طلبي در دست تو نباشد.

      اوشو
      گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان: ما را تمام لذت هستی به جستجوست ...
      اگر مطالب این سایت برایتان مفید بود، لطفا با مشارکت و به اشتراک گذاشتن تجربیات ارزشمند خود، آن را برای خود و دیگران پربارتر کنید!


      Webitsa.com
      Linkedin Profile

      نظر


      • #4
        The purpose of life

        The purpose of life

        A long time ago, there was an Emperor who told his horseman that if he could ride on his horse and cover as much land area as he likes, then the Emperor would give him the area of land he has covered.

        Sure enough, the horseman quickly jumped onto his horse and rode as fast as possible to cover as much land area as he could. He kept on riding and riding, whipping the horse to go as fast as possible. When he was hungry or tired, he did not stop because he wanted to cover as much area as possible.

        Came to a point when he had covered a substantial area and he was exhausted and was dying. Then he asked himself, "Why did I push myself so hard to cover so much land area? Now I am dying and I only need a very small area to bury myself."


        The above story is similar with the journey of our Life. We push very hard everyday to make more money, to gain power and recognition. We neglect our health , time with our family and to appreciate the surrounding beauty and the hobbies we love.

        One day when we look back , we will realize that we don't really need that much, but then we cannot turn back time for what we have missed.

        Life is not about making money, acquiring power or recognition . Life is definitely not about work! Work is only necessary to keep us living so as to enjoy the beauty and pleasures of life. Life is a balance of Work and Play, Family and Personal time. You have to decide how you want to balance your Life. Define your priorities, realize what you are able to compromise but always let some of your decisions be based on your instincts. Happiness is the meaning and the purpose of Life, the whole aim of human existence. But happiness has a lot of meaning. Which king of definition would you choose? Which kind of happiness would satisfy your high-flyer soul?



        مقصد زندگی

        سال ها پیش، حاکمی به یکی از سوارکارانش گفت: مقدار سرزمین هایی را که بتواند با اسبش طی کند را به او خواهد بخشید.

        همان طور که انتظار می رفت، اسب سوار به سرعت برای طی کردن هر چه بیشتر سرزمین ها سوار بر اسبش شد و با سرعت شروع کرد به تاختن. با شلاق زدن به اسبش با آخرین سرعت ممکن می تاخت و می تاخت. حتی وقتی گرسنه و خسته بود، متوقف نمی شد چون می خواست تا جایی که امکان داشت سرزمین های بیشتری را طی کند.

        وقتی مناطق قابل توجهی را طی کرده بود به نقطه ای رسید . خسته بود و داشت می مرد. از خودش پرسید: چرا خودم را مجبور کردم تا سخت تلاش کنم و این مقدرا زمین بدست بیاروم؟ در حالی که در حال مردن هستم و تنها به یک وجب خاک برای دفن کردنم نیاز دارم.

        داستان بالا شبیه سفر زندگی خودمان است. برای بدست آوردن ثروت، قدرت و شهرت سخت تلاش می کنیم و از سلامتی و زمانی که باید برای خانواده صرف کرد، غفلت می کنیم تا با زیبایی ها و سرگرمی های اطرافمان که دوست داریم مشغول باشیم.

        وقتی به گذشته نگاه می کنیم. متوجه خواهیم شد که هیچگاه به این مقدار احتیاج نداشتیم اما نمی توان آب رفته را به جوی بازگرداند.

        زندگی تنها پول در آوردن و قدرتمند شدن و بدست آوردن شهرت نیست. زندگی قطعا فقط کار نیست ، بلکه کار تنها برای امرار معاش است تا بتوان از زیبایی ها و لذت های زندگی بهره مند شد و استفاده کرد. زندگی تعادلی است بین کار و تفریح، خانواده و اوقات شخصی. بایستی تصمیم بگیری که چه طور زندگیت را متعادل کنی. اولویت هایت را تعریف کن و بدان که چه طور می توانی با دیگران به توافق برسی اما همیشه اجازه بده که بعضی از تصمیماتت بر اساس غریزه درونیت باشد. شادی معنا و هدف زندگی است. هدف اصلی وجود انسان. اما شادی معنا های متعددی دارد. چه نوع شادی را شما انتخاب می کنید؟ چه نوع شادی روح بلند پروازتان را ارضا خواهد کرد؟
        گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان: ما را تمام لذت هستی به جستجوست ...
        اگر مطالب این سایت برایتان مفید بود، لطفا با مشارکت و به اشتراک گذاشتن تجربیات ارزشمند خود، آن را برای خود و دیگران پربارتر کنید!


        Webitsa.com
        Linkedin Profile

        نظر


        • #5
          The mercy of Allah

          The mercy of Allah

          A man woke up early in order to pray the morning prayer in the mosque. He got dressed, made his ablution and was on his way to the mosque.

          On his way to the mosque, the man fell and his clothes got dirty. He got up, brushed himself off, and headed home. At home, he changed his clothes, made his ablution, and was, again, on his way to the mosque.

          2nd time, on his way to the mosque, he fell again and at the same spot! He, again, got up, brushed himself off and headed home. At home he, once again, changed his clothes, made his ablution and was on his way to the mosque.

          On his way 3rd time to the mosque, he met a man holding a lamp. He asked the man of his identity and the man replied "I saw you fall twice on your way to the mosque, so I brought a lamp so I can light your way." The first man thanked him profusely and the two where on their way to the mosque. l

          Once at the mosque, the first man asked the man with the lamp to come in and pray morning with him. The second man refused. The first man asked him a couple more times and, again, the answer was the same. The first man asked him why he did not wish to come in and pray.

          The man replied "I am Satan."

          The man was shocked at this reply. Satan went on to explain, "I saw you on your way to the mosque and it was I who made you fall. When you went home, cleaned yourself and went back on your way to the mosque, Allah forgave all of your sins. I made you fall a second time, and even that did not encourage you to stay home, but rather, you went back on your way to the mosque. Because of that, Allah forgave all the sins of the people of your household. I was afraid if I made you fall one more time, then Allah will forgive the sins of the people of your village, so I made sure that you reached the mosque safely."


          رحمت خداوند

          مردي از بندگان خدا صبح زود بيدار شد تا نماز صبح را در مسجد بجاي آورد. او لباس پوشيد ، وضو ساخت و راهي مسجد شد. در راه مسجد به يكباره زمين خورد و لباس هايش كثيف شد. برخاست خود را تميز كرد و به خانه باز گشت. در خانه، لباس هايش را تميز كرد خود را پاك كرد و راهي مسجد شد. در راه مسجد براي بار دوم در هما ن مكان قبلي زمين خورد و دومرتبه به خانه برگشته خود را تميز كرد و لباس هايش را عوض كرد.

          بار سومي كه راهي مسجد شد مردي را چراغ به دست مشاهده نمود. مرد از او خواست كه خودش را معرفي كند و او در جواب گفت كه من تو را ديدم كه دو بار در راه مسجد به زمين افتادي بنابراين من چراغي آوردم تا مسير تو را روشن كنم. مرد اول از او تشكر بسيار نمود و هر دو راهي مسجد شدند.

          در مسجد مرد اول از مرد چراغ بدست خواست كه بيايد و با او نماز گزارد ولي مرد امتناع كرد. مرد اول چند بار ديگر از او خواهش كرد و همچنان مرد دوم امتناع مي كرد. در اين حال مرد اول از او پرسيد كه چرا او حاضر نيست كه نماز بخواند.

          مرد پاسخ داد كه من شيطان هستم.

          مرد اول بخاطر جواب او شوكه شد. شيطان چنين ادامه داد كه : من تو را ديدم كه براي نماز راهي مسجد بودي و من باعث شدم كه به زمين بيفتي . وقتي تو به خانه برگشتي خودت را تميز كردي و دوباره در راه مسجد شدي خداوند همه گناهان تو را بخشيد. من براي بار دوم تو را به زمين انداختم و اين بار نيز حتي باعث نشد كه تو در خانه بماني و بلكه ترجيح دادي كه به راهت بسوي مسجد باز گردي.

          بخاطر آن خداوند تمام گناهان اهل تو را بخشيد. من ترسيده بودم كه اگر بار ديگر تو را به زمين بزنم خداوند تمام گناهان مردم روستايت را ببخشد از اين جهت خواستم مطمئن شوم كه به سلامت به مسجد مي رسي.
          گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان: ما را تمام لذت هستی به جستجوست ...
          اگر مطالب این سایت برایتان مفید بود، لطفا با مشارکت و به اشتراک گذاشتن تجربیات ارزشمند خود، آن را برای خود و دیگران پربارتر کنید!


          Webitsa.com
          Linkedin Profile

          نظر


          • #6
            Mountain Story

            Mountain Story


            A son and his father were walking on the mountains.
            Suddenly, his son falls, hurts himself and screams: "AAAhhhhhhhhhhh!!!"
            To his surprise, he hears the voice repeating, somewhere in the mountain: "AAAhhhhhhhhhhh!!!"
            Curious, he yells: "Who are you?"
            He receives the answer: "Who are you?"
            And then he screams to the mountain: "I admire you!"
            The voice answers: "I admire you!"
            Angered at the response, he screams: "Coward!"
            He receives the answer: "Coward!"
            He looks to his father and asks: "What's going on?"
            The father smiles and says: "My son, pay attention."
            Again the man screams: "You are a champion!"
            The voice answers: "You are a champion!"
            The boy is surprised, but does not understand.
            Then the father explains: "People call this ECHO, but really this is LIFE.

            It gives you back everything you say or do.
            Our life is simply a reflection of our actions.
            If you want more love in the world, create more love in your heart.
            If you want more competence in your team, improve your competence.

            This relationship applies to everything, in all aspects of life;
            Life will give you back everything you have given to it.



            YOUR LIFE IS NOT A COINCIDENCE. IT'S A REFLECTION OF YOU!"

            Unknown Author

            داستان كوهستان

            پسري همراه با پدرش در كوهستان پياده روي مي كردند.
            ناگهان پسر زمين مي خورد و آسيب مي بيند و نا خود آگاه فرياد مي زند: "آآآه ه ه ه ه!"
            با تعجب صداي تكرار را از جايي در كوهستان مي شنود. "آآآه ه ه ه ه!"
            با كنجكاوي، فرياد مي زند:"تو كي هستي؟"
            صدا پاسخ می دهد:"تو كي هستي؟"
            سپس با صداي بلند در كوهستان فرياد مي زند:" ستايشت مي كنم!"
            صدا پاسخ مي دهد:" ستايشت مي كنم!"
            به خاطر پاسخ عصباني مي شود و فرياد مي زند:"ترسو!"
            جواب را دريافت مي كند:"ترسو!"
            به پدرش نگاه مي كند و مي پرسد:" چه اتفاقي افتاده؟ "
            پدر می خندد و می گوید:" پسرم، گوش بده"
            اين بار پدر فرياد مي زند: " تو قهرماني!"
            صدا پاسخ مي دهد : " تو قهرماني!"
            پسر شگفت زده مي شود، اما متوجه موضوع نمي شود.
            سپس پدر توضيح مي دهد: " مردم به اين پژواك مي گويند، اما اين همان زندگيست"

            زندگي همان چيزي را كه انجام مي دهي يا مي گويي به تو بر مي گرداند.
            زندگي ما حقيقا بازتابي از اعمال ماست.
            اگر در دنيا عشق بيشتري مي خواهي، عشق بيشتري را در قلبت بيافرين.
            اگربدنبال قابليت بيشتري در گروهت هستي. قابليتت را بهبود ببخش.

            اين رابطه شامل همه چيز و همه ی جنبه هاي زندگي مي شود.
            زندگي هر چيزي را كه به آن داده اي به تو خواهد داد.


            زندگي تو يك اتفاق نيست، انعكاسي از وجود توست.

            ترجمه: سعيد ضروری
            گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان: ما را تمام لذت هستی به جستجوست ...
            اگر مطالب این سایت برایتان مفید بود، لطفا با مشارکت و به اشتراک گذاشتن تجربیات ارزشمند خود، آن را برای خود و دیگران پربارتر کنید!


            Webitsa.com
            Linkedin Profile

            نظر


            • #7
              Suffering

              داستان واقعي يك كودك در هندوستان: چرا درد و رنج وجود دارد ؟


              Some people suggest that pain should not occur if there is a God. And yet, physical pain and other types of pain are absolutely necessary if we are to survive in a physical world. There was a story in Reader's Digest about a little boy in India who was born unable to experience physical pain. We might think that would be marvelous to never have a headache, a backache, or all the other pains that bother all of us.

              Here is a very tragic, unpleasant story:
              This little boy was about 10 or 11 months old, just beginning to walk around hanging onto things.
              When his mother was kneading bread over on the counter,
              She turned and saw her little boy with his hands on the hot furnace in the center of the room.
              That child could not know that the furnace was hot,
              and the natural reflex built into each of us was not operative in this child.
              Consequently he was not protected by experiencing normal pain.
              Any normal child would probably have never touched the thing,
              and if they had they would have jerked away immediately.
              They would have experienced pain, and they would have screamed and
              would have gotten help immediately.
              But this child did not have that protection.
              The doctors were just barely able to save his hands by skin grafting.
              A few months later the child came in one day and collapsed in the doorway of the hut.
              When the mother picked him up she noticed his foot was badly cut and he had lost a lot of blood.
              This time his life was saved by transfusions.
              The tragic end of the story came when the child was barely eight years old.
              He came in one day and laid down on the mat in the corner of the hut as is the custom in that country.
              The mother went over to check on him a few minutes later and found he was dead.
              An autopsy revealed he had died of a ruptured appendix.
              His body could not say to his brain, " You're sick. You need help. You're in trouble. "
              Consequently, survival was not possible.


              برخي افراد اظهار مي‌كنند كه اگر خدا هست درد نبايد باشد.و با اين حال ،اگر قرار است كه ما در اين دنياي مادي زنده بمانيم، درد فيزيكي و انواع ديگر دردها يقيناً لازم هستند.در يك داستان، از مجله «ریدرز دايجست» پسر كوچكي در هندوستان بدنيا آمده بود كه قادرنبود درد فيزيكي و جسمي را حس كند. شايد ما فكر كنيم خيلي خوب مي‌شد كه هرگز سردرد ، كمردرد ، يا انواع دردهاي ديگري كه باعث درد سرهمه ما هستند وجود نداشت.

              اين يك داستان غم انگيز و ناخوشايند است :
              اين پسر بچه كوچك 10 يا 11 ماهه بود كه تازه شروع به راه رفتن و آويزان شدن از چيزهاي اطراف مي كرد.
              وقتي مادرش مشغول درست كردن خمير نان بود ،
              برگشت و ديد دست‌هاي پسر كوچكش در روي ديگ داغ وسط اتاق است.
              آن بچه نمي‌توانست تشخيص بدهد كه ديگ داغ است،
              و واكنشي كه در هر يك از ما بروز مي‌دهد، در اين بچه موثر نبود.
              در نتيجه، او نمي‌توانست دردِ عادي را احساس كند.
              هر بچه‌ي معمولي احتمالاً هرگز به چنين چيزي دست نمي‌زد
              و اگر آنها اين كار را كرده‌ بودند، فوراً از آن دور مي‌شدند.
              آنها درد را حس مي‌كردند و جيغ‌ مي‌كشيدند و
              فوراً كمك مي‌خواستند.
              اما اين بچه آن محافظت را نداشت.
              پزشكان به زحمت توانستند با پيوند پوست، دست‌هاي او را نجات دهند.

              چند ماه بعد ، يك روز اين بچه هنگام آمدن به خانه ، جلوي در ورودي كلبه زمين خورد.
              وقتي مادر او را برداشت، متوجه شد پاهاي بچه بدجوري بريده بود و خون زيادي از او رفته بود.
              اين بار ، زندگي بچه با تزريق خون نجات يافت.
              پايان غم‌انگيز اين داستان وقتي بود كه بچه تقريباً هشت ساله بود.
              يك روز ، بچه داخل خانه شد و چنان‌كه در آن كشور رسم بود ، روي زيرانداز گوشه‌ي كلبه دراز كشيد.
              چند دقيقه بعد ، مادر بالاي سر بچه رفت و ديد كه او مرده است.
              كالبد شكافي نشان داد كه مرگ او از پارگي آپانديس بوده است.
              بدن بچه نمي‌توانست به مغزش بگويد « تو مريض هستي. تو به كمك نياز داري. تو مشكل داري.»
              در نتيجه ، نجات زندگي بچه ممكن نبود.
              گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان: ما را تمام لذت هستی به جستجوست ...
              اگر مطالب این سایت برایتان مفید بود، لطفا با مشارکت و به اشتراک گذاشتن تجربیات ارزشمند خود، آن را برای خود و دیگران پربارتر کنید!


              Webitsa.com
              Linkedin Profile

              نظر


              • #8
                رز درون

                The Rose Within

                A certain man planted a rose and watered it faithfully and before it blossomed, he examined it.

                He saw the bud that would soon blossom, but noticed thorns upon the stem and he thought, "How can any beautiful flower come from a plant burdened with so many sharp thorns? Saddened by this thought, he neglected to water the rose, and just before it was ready to bloom... it died.

                So it is with many people. Within every soul there is a rose. The God-like qualities planted in us at birth, grow amid the thorns of our faults. Many of us look at ourselves and see only the thorns, the defects.

                We despair, thinking that nothing good can possibly come from us. We neglect to water the good within us, and eventually it dies. We never realize our potential.

                Some people do not see the rose within themselves; someone else must show it to them. One of the greatest gifts a person can possess is to be able to reach past the thorns of another, and find the rose within them.

                Help others to realize they can overcome their faults. If we show them the "rose" within themselves, they will conquer their thorns. Only then will they blossom many times over.


                رز درون

                شخصی گل رزی را کاشت و تا قبل از گل دادن منظم از آن مراقبت و آبیاریش کرد.

                غنچه ای که بزودی می خواست شکوفا شود را مشاهده کرد ، اما به خار های روی ساقه توجه کرد و با خودش فکر کرد که چه طور ممکن است گلی زیبا از گیاهی با چنین خارهای تیزی بوجود بیاید؟ با این نوع طرز فکر از آبیاری گل دست کشید و درست قبل از اینکه غنچه بشکفد گل خشک شد.

                این کاریست که خیلی از افراد انجامش می دهند. درون هر روحی گل رزی وجود دارد. صفات و ظرفیت هایی خدایی در هنگام تولد در ما نهاده شده که در میان خار های عیب ها و کاستی هایمان رشد می کنند. خیلی از ما وقتی به خودمان نگاه می کنیم خار ها و کاستی ها را می بینیم و از اینکه کار مثبتی از ما سر بزند ناامید می شویم و از آبیاری خوبی های درونمان دست می کشیم تا عاقبت می میرند و هیچگاه متوجه ظرفیت ها و توانایی هایمان نمی شویم.

                بسیاری متوجه رز درونشان نمی شوند و نیاز دارند تا دیگران آن را نشانشان دهند.ارزشمند ترین هدیه ای که کسی می تواند بدست بیاورد این است که به ورای خارهای دیگران برسد و رز درونشان را کشف کند.


                به دیگران کمک کنید تا به این باور برسند که می توانند بر مشکلاتشان غلبه کنند. اگر رز درون را نشانشان دهیم قطعا بر مشکلاتشان غلبه خواهند کرد و در همان لحظه بار ها و بارها خواهند شکفت.
                گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان: ما را تمام لذت هستی به جستجوست ...
                اگر مطالب این سایت برایتان مفید بود، لطفا با مشارکت و به اشتراک گذاشتن تجربیات ارزشمند خود، آن را برای خود و دیگران پربارتر کنید!


                Webitsa.com
                Linkedin Profile

                نظر


                • #9
                  The Obstacle in Our Path

                  The Obstacle in Our Path

                  In ancient times, a king had a boulder placed on a roadway. Then he hid himself and watched to see if anyone would remove the huge rock. Some of the king's wealthiest merchants and courtiers came by and simply walked around it. Many loudly blamed the king for not keeping the roads clear, but none did anything about getting the big stone out of the way.

                  Then a peasant came along carrying a load of vegetables. On approaching the boulder, the peasant laid down his burden and tried to move the stone to the side of the road. After much pushing and straining, he finally succeeded. As the peasant picked up his load of vegetables, he noticed a purse lying in the road where the boulder had been. The purse contained many gold coins and a note from the king indicating that the gold was for the person who removed the boulder from the roadway. The peasant learned what many others never understand!l

                  Every obstacle presents an opportunity to improve one's condition
                  موانع راه

                  در دوران باستان، پادشاهی تخته سنگی بزرگ را بر سر راهی قرار داد و مخفی شد تا ببیند چه کسی آن را از سر راه بر می دارد. تعدادی از تاجران ثروتمند و درباریانش از راه رسیدند و بدون توجه از کنار آن رد شدند. تعدادی هم پادشاه را به این خاطر که جاده ها را برای تردد مناسب سازی نکرده سرزنشش کردند. اما هیچ کدامشان کاری برای کنار زدن تخته سنگ انجام ندادند.

                  تا وقتی که یک روستایی با باری از سبزیجات بر دوش از راه رسید وقتی به تخته سنگ رسید بارش را بر روی زمین گذاشت و سعی کرد تا سنگ را به کنار جاده هدایت کند. بعد از کلی تقلا بلاخره موفق شد. وقتی داشت بارش را از زمین بلند می کرد متوجه کیسه ای در جایی که تخته سنگ در آنجا بود، شد. کیسه پر از سکه های طلا و یاداشتی از طرف پادشاه بود که نشان می داد طلا ها برای کسی است که تخته سنگ را از سر راه بردارد. روستایی چیزی را یاد گرفت که هیچ کدام از رهگذران یاد نگرفته بودند.

                  هر مانع فرصتی است برای بهبود شرایط.
                  گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان: ما را تمام لذت هستی به جستجوست ...
                  اگر مطالب این سایت برایتان مفید بود، لطفا با مشارکت و به اشتراک گذاشتن تجربیات ارزشمند خود، آن را برای خود و دیگران پربارتر کنید!


                  Webitsa.com
                  Linkedin Profile

                  نظر


                  • #10
                    گربه و زنگوله

                    There were a lot of mice in a house. The man of the house got a cat. The cat killed many of the mice. Then the oldest mouse said:"All mice must come to my hole tonight, and we will think what we can do about this cat."
                    All the mice came. Many mice spoke , but none knew what to do. At last a young mouse stood up and said:" We must put a bell on the cat. Then , when the cat comes near, we'll hear the bell and run away and hide. So the cat will never catch any more mice."
                    Then the old mouse asked :" Who will put the bell on the cat?" No mouse answered. He waited, but still no one answered. At last he said:"It is not hard to say things, but it is harder to do them."

                    istory.blogfa.com

                    گربه و زنگوله

                    موش های زیادی در خانه بودند. صاحب خانه گربه ای را آورد. گربه شمار زیادی از موش ها را کشت.
                    سپس موش پیر گفت: تمام موش ها باید امشب به خانه ی من بیایند تا ما فکر کنیم که برای این گربه
                    چه کار بکنیم. خیلی از موش ها آمدند. خیلی از موش ها حرف می زدند اما هیچ کدام نمی دانستند که باید چه کار بکنند. سرانجام موش جوانی ایستاد و گفت: ما باید زنگوله ای روی گربه بگذاریم سپس وقتی که گربه به ما نزدیک می شود ما صدای زنگ رو می شنویم و فرار می کنیم و خودمان را مخفی می کنیم. بنابراین گربه نمی تواند هیچ موشی را بگیرد. سپس موش پیر پرسید: چه کسی زنگوله را روی گربه قرار خواهد داد؟ هیچ موشی جواب نداد. صبر کرد اما هنوز هیچ کس جواب نداد. سرانجام او گفت: این سخت نیست که چیزی را بگوییم اما سخت تر این است که این کار را انجام بدهیم.
                    کاغذ سفید را هر چقدر هم زیبا و تمیز باشد کسی قاب نمیگیرد...برای ماندگاری در ذهن ها باید حرفی برای گفتن داشت!!!

                    نظر


                    • #11
                      Cowboy

                      Cowboy

                      A cowboy rode into town and stopped at a saloon for a drink. Unfortunately, the locals always had a habit of picking on strangers. When he finished his drink, he found his horse had been stolen

                      He went back into the bar, handily flipped his gun into the air, caught it above his head without even looking and fired a shot into the ceiling. "Which one of you sidewinders stole my horse?!?!? " he yelled with surprising forcefulness. No one answered. "Alright, I’m gonna have another beer, and if my horse ain’t back outside by the time I finish, I’m gonna do what I dun in Texas! And I don’t like to have to do what I dun in Texas! " Some of the locals shifted restlessly. The man, true to his word, had another beer, walked outside, and his horse had been returned to the post. He saddled up and started to ride out of town. The bartender wandered out of the bar and asked, "Say partner, before you go... what happened in Texas? " The cowboy turned back and said, "I had to walk home. "

                      گاوچران

                      گاوچرانی وارد شهر شد و برای نوشیدن چیزی، کنار یک مهمان‌خانه ایستاد. بدبختانه، کسانی که در آن شهر زندگی می‌کردند عادت بدی داشتند که سر به سر غریبه‌ها می‌گذاشتند. وقتی او (گاوچران) نوشیدنی‌اش را تمام کرد، متوجه شد که اسبش دزدیده شده است.او به کافه برگشت، و ماهرانه اسلحه‌اش را در آورد و سمت بالا گرفت و بالای سرش گرفت بدون هیچ نگاهی به سقف یه گلوله شلیک کرد. او با تعجب و خیلی مقتدرانه فریاد زد: «کدام یک از شما آدم‌های بد اسب منو دزدیده؟!؟!» کسی پاسخی نداد. «بسیار خوب، من یک آب جو دیگه میخورم، و تا وقتی آن را تمام می‌کنم اسبم برنگردد، کاری را که در تگزاس انجام دادم انجام می‌دهم! و دوست ندارم آن کاری رو که در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم!» بعضی از افراد خودشون جمع و جور کردن. آن مرد، بر طبق حرفش، آب جو دیگری نوشید، بیرون رفت، و اسبش به سرجایش برگشته بود. اسبش رو زین کرد و به سمت خارج از شهر رفت. کافه چی به آرامی از کافه بیرون آمد و پرسید: هی رفیق قبل از اینکه بری بگو، در تگزاس چه اتفاقی افتاد؟ گاوچران برگشت و گفت: مجبور شدم برم خونه
                      کاغذ سفید را هر چقدر هم زیبا و تمیز باشد کسی قاب نمیگیرد...برای ماندگاری در ذهن ها باید حرفی برای گفتن داشت!!!

                      نظر


                      • #12
                        دستکش

                        Gloves

                        Miss Williams was a teacher, and there were thirty small children in her class. They were nice children, and Miss Williams liked all of them, but they often lost clothes.

                        It was winter, and the weather was very cold. The children's mothers always sent them to school with warm coats and hats and gloves. The children came into the classroom in the morning and took off their coats, hats and gloves. They put their coats and hats on hooks on the wall, and they put their gloves in the pockets of their coats.

                        Last Tuesday Miss Williams found two small blue gloves on the floor in the evening, and in the morning she said to the children, 'Whose gloves are these?', but no one answered.

                        Then she looked at Dick. 'Haven't you got blue gloves, Dick?' she asked him

                        'Yes, miss,' he answered, 'but those can't be mine. I've lost mine'


                        دستکش خانم ويليامز يك معلم بود، و سي كودك در كلاسش بودند. آن‌ها بچه‌هاي خوبي بودند، و خانم ويليامز همه‌ي آن‌ها را دوست داشت، اما آن ها اغلب لباس ها ي خود را گم مي كردند.زمستان بود، و هوا خيلي سرد بود. مادر بچه ها هميشه آنها را با كت گرم و كلاه و دستكش به مدرسه مي فرستادند. بچه ها صبح داخل كلاس مي آمدند و كت، كلاه و دستكش هايشان در مي آوردند. آن ها كت و كلاهشان را روي چوب لباسي كه بر روي ديوار بود مي‌گذاشتند، و دستكش ها را نيز در جيب كتشان مي ذاشتند. سه شنبه گذشته هنگام غروب خانم ويليامز يك جفت دستكش كوچك آبي بر روي زمين پيدا كرد، و صبح روز بعد به بچه ها گفت، اين دستكش چه كسي است؟ اما كسي جوابي نداد.در آن هنگام به ديك نگاه كرد و از او پرسيد. ديك، دستكش هاي تو آبي نيستند؟ او پاسخ داد. بله، خانم ولي اين ها نمي تونند مال من باشند. چون من مال خودمو گم كردم.
                        ویرایش توسط masumeh : https://forum.motarjemonline.com/member/3939-masumeh در ساعت 10-18-2012, 08:38 PM
                        کاغذ سفید را هر چقدر هم زیبا و تمیز باشد کسی قاب نمیگیرد...برای ماندگاری در ذهن ها باید حرفی برای گفتن داشت!!!

                        نظر


                        • #13
                          مال من

                          این اشتباه است که بگوییم دستکش ها برای من نیستند، درستش این هست که بگوییم "مال من" نیستند.

                          نظر

                          صبر کنید ..
                          X