درباره واقعه غمبار کربلا و شهادت مظلومانه سرور شهیدان حضرت اباعبداللهالحسین(ع) و یاران باوفایش، کتابها، مجموعهها و مقالههای بسیار با خامه تاریخنگاران و اندیشمندان دینپژوه به رشته تحریر درآمده است، لیکن رویکرد عرفانی به این حادثه و طرح آن در قالبی شاعرانه و نمایش صحنههای خونین ایثار و عشق، بازی صادقانه و پرواز به «مقام فناء»، که نهایت سیر سالک الیالله است، در نوع خود ماندگارترین شاهکاری است که میتوان در این عرصه سراغ گرفت.
مثنوی «گنجینةالاسرار» شاهکاری از این دست است که از نفس پرسوز و گذار سراینده آن، «عمان سامانی» برآمده و دردناکترین مصیبت تاریخ اسلام را با رویکرد عارفانه و زبان تمثیلی و رمزگونه و خلق صحنههای پرشور به تصویر کشیده است. ماجرای کربلا تراژدی سهمگینی است که همه صحنههای آن لبریز از احساس و عاطفه و ایثار و عشق است و این خود کافی است تا یک حادث را در بستر تاریخ ماندگار نماید، اما هرگاه چنین ماجرایی در منظر تیزبین و لطیف عارف قرار گیرد و بر مفاهیم بلند عرفانی منطبق گردد و با زبان رمز و تمثیل و بهرهگیری از قوت و قدرت تصاویر شاعرانه، عرضه شود، زوایای تازهای از آن آشکار میشود و با اوج و عظمتی بیش از پیش به دست ابدیت سپرده میشود.
این در حقیقت همان چیزی است که «گنجینةالاسرار» به زیبایی از عهده آن برآمده و در همان حال که به مرثیهسرایی برای شهیدان کربلا پرداخته، آن واقعه را بر مفاهیم بلند عرفانی تطبیق و آن را در قالب هشتصد و سی بیت مثنوی عرضه کرده است و همین امتزاج رثا و عرفان و هنر است که این اثر را در زمره شاهکارهای این عرصه قرار داده است.
استاد جلالالدین همایی(ره)، «گنجینةالاسرار» را از آثار زبده فارسی شمرده و در این باره چنین گفته است: «... از جمله آثار زبده و منتخب مرثیه فارسی منظومههای مثنوی زبدةالاسرار صفی علیشاه و گنجینةالاسرار عمان سامانی است که انصافا هر دو بسیار خوب ساختهاند».
استاد مرتضی مطهری(ره) نیز درباره شعر عمان چنین میگوید:
«برداشت عمان سامانی یا صفی علیشاه از این نهضت، برداشتهای عرفانی، عشق الهی، محبت الهی و پاکبازی در راه حق است که اساسیترین جنبههای قیام حسینی جنبه پاکبازی او در راه حق است»
مثنوی «گنجینةالاسرار» گرچه متعلق به دوره متاخر شعر فارسی است، یعنی دوره افول شعر فارسی و کسادی بازار نوآوری و حس و حالهای اصیل و تاثیر گذار؛ اما احاطه عمان بر صنایع لفظی و معنوی شعر فارسی و وسعت آگاهی او در ادبیات عرب و آشنایی با آثار شاعران پارسی و عرب از یکسو و شیدایی و عاشقی و سوز و گذار عرفانی او از دیگر سوی سبب شده است تا این اثر در عصر خود به نیکی بدرخشد و در ردیف ماندگارترین و تاثیرگذارترین شاهکارهای ادب فارسی قرار گیرد.
***
گنجینة الاسرار یا گنجینهالاسرار یا گنجینهٔ اسرار معروفترین اثر عمان سامانی از شاعران معروف شهر سامان استان چهارمحال و بختیاری ایران است. او آثاری دیگر از جمله مخزن الدرر دارد. او را بنا به وصیتش در شهر نجف به خاک سپردهاند.
گنجینةالاسرار اینگونه آغاز میشود :
کیست این پنهان مرا در جان و تن ... کز زبان من همیگوید سخن
این که گوید از لب من راز کیست ... بنگرید این صاحب آواز کیست
در من اینسان خودنمایی میکند ... ادعای آشنایی میکند
این که گوید از لب من راز کیست ... بنگرید این صاحب آواز کیست
در من اینسان خودنمایی میکند ... ادعای آشنایی میکند
از نظر عمان سامانی مسیر مدینه تا کربلا هفت شهرعشق است که امام و همراهانش باید وادیهای طریقت را یکی پس از دیگری پشت سر بگذارند تا به سیمرغ عشق دست یابند. این اصل که زیربنای جهانبینی عرفانی است، خود مبتنی بر حدیث قدسی معروفی است که بر طبق آن خداوند متعال، در پاسخ به سئوال حضرت داود(ع) از علت و انگیزهٔ آفرینش، چنین میفرماید:
کُنتُ کِنزاً مخفیاً فَاَحبَبتُ اَن اُعرَف، فَخَلَقتُ الخَلقَ لِکَی اُعرَف.
عمان بخش نخست مثنوی خود را با استناد به این حدیث آغاز میکند و تجلی حضرت حق در هستی و طلوع عشق ربانی با آشکار شدن جمال بیمثال خداوندی در آئینهٔ ماسوا را در تصویری شاعرانه در قالب بیستودوبیت میپردازد که پارهای از آن بدین قرار است:
لاجرم آن شاهد بالا و پست ... با کمال دلربایی در الست
جلوهاش گرمی بازاری نداشت ... یوسف حسنش خریداری نداشت
غمزهاش را قابل تیری نبود ... لایق پیکانش نخجیری نبود
جلوهاش گرمی بازاری نداشت ... یوسف حسنش خریداری نداشت
غمزهاش را قابل تیری نبود ... لایق پیکانش نخجیری نبود
در نگاه عمان شاه شهیدان حسین بن علی(ع) کاملترین انسان در معرکه عشق و عاشقی است و اوست که درمیان فرزندان آدم، ساغر عشق را به طور کامل نوشیده و دعوت حضرت ساقی را بدون ذرهای کاستی لبیک گفتهاست.
عمان سامانی به وحدت امام با حق، اشارات زیادی کرده و امام را انسان به حق پیوسته و از همه چیز رسته میداند و این وحدت را حاصل اخلاص و عبادت آن حضرت میشمارد.
از دیدگاه عمان سامانی، مرتبهٔ امام حسین(ع) در عرفان، به اندازهای است که میتواند با جبرییل به گفتوگو بنشیند و در یکی از همین گفتوگوهاست که به وحدت امام(ع) با حق اشاره شدهاست:
جبرییل آمد کهای سلطان عشق ... یکهتاز عرصه میدان عشق
دارم از حق بر توای فرخامام .... هم سلام و هم تحیت، هم پیام
دارم از حق بر توای فرخامام .... هم سلام و هم تحیت، هم پیام
از نظر وی، شهادت امامحسین(ع)، معلول نازی بود که معشوق کرد و عاشق را طلبید و بهترین راه برای پاسخگویی به ناز او، جز شهادت چیز دیگری نمیتوانست باشد؛ زیرا عاشقان تنها چیزی که برایشان مهم است، رضایت و خشنودی معشوق است نه خواست خودشان.
هریک از اصحاب عاشورا در کتاب عمان در مرتبهای از سلوک قرار داشتند و به اندازهٔ نیازشان از چشمهسار معرفت امام، سیراب میشدند؛ اما هر یک به فراخور، اسراری فاش میکرد. از نظر او صحنهٔ عاشورا در ظاهر، نبرد بین دو گروه به رهبری امام حسین(ع) و یزید بن معاویه بود؛ اما در باطن، واقعیت چیز دیگری را نشان میدهد و آن، نبرد بین عاقلان مصلحت نگر و عاشقان سوختهجان است.
برگزیده ای از اشعار این دیوان در ذیل می آید
کیست این پنهان مرا در جان و تن ،
کز زبان من همی گوید سخن ،
اینکه گوید از لب من راز کیست ،
بنگرید این صاحب آواز کیست ،
در من اینسان خودنمائئ میکند،
ادعای آشنائئ میکند ،
کیست این گویا و شنوا در تنم ؟ ،
باورم یا رب نیاید کاین منم ،
گوید او چون شاهدی صاحب جمال ،
حسن خود بیند به سرحد کمال ،
از برای خودنمائئ صبح و شام ،
سر برآرد گه ز برزن گه زبام ،
با خدنگ غمزه صید دل کند ،
دی هرجا طائری بسمل کند ،
گردنی هرجا در آرد در کمند ،
تا نگوید کس اسیرانش کمند ،
لاجرم آن شاهد بالا و پست ،
با کمال دلربائئ در الست ،
جلوه اش گرمی بازاری نداشت ،
یوسف حسنش خریداری نداشت ،
غمزه اش را قابل تیری نبود ،
لایق پیکانش نخجیری نبود ،
عشوه اش هرجا کمند انداز گشت ،
گردنی لایق نیامد بازگشت ،
ماسوی آئینه آن رو شدند ،
مظهر آن طلعت دلجو شدند ،
پس جمال خویش در آئینه دید ،
روی زیبا دید و عشق آمد پدید ،
مدتی آن عشق بی نام و نشان ،
بد معلق در فضای بیکران ،
دلنشین خویش ماوائئ نداشت ،
تا دراو منزل کند جائئ نداشت ،
بهر منزل بیقراری ساز کرد ،
طالبان خویش را آواز کرد ،
چون که یکسر طالبان را جمع ساخت ،
جمله را پروانه ،حود را شمع ساخت ،
جلوه ای کرد از یمین و از یسار ،
دوزخی و جنتی کرد آشکار ،
جنتی خاطر نواز و دلفروز ،
دوزخی دشمن گداز و غیر سوز ،
پرده ای کاندر برابر داشتند ،
وقت آمد پرده را برداشتند ،
ساقی ای با ساغری چون آفتاب ،
آمد و عشق اندر آن ساغر شراب ،
پس ندا داد او نه پنهان برملا ،
کالصلا ای باده خواران الصلا ،
همچو این می خوشگوار و صاف نیست ،
ترک این می گفتن از انصاف نیست ،
حبذا زین می که هرکس مست اوست ،
خلقت اشیا مقام پست اوست ،
هرکه این می خورد ، جهل از کف بهشت ،
گام اول پای کوبد در بهشت ،
جمله ذرات از جا خواستند ،
ساغر می را ز ساقی خواستند ،
بار دیگر آمد از ساقی صدا ،
طالب آن جام را برزد ندا ،
ای که از جان طالب این باده ای ،
بهر آشامیدنش آماده ای ،
گرچه این می را دو صد مستی بود ،
نیست را سرمایه هستی بود ،
از خمار آن حذر کن کیان خمار ،
از سر مستان برون آرد دمار ،
درد و رنج و غصه را آماده شو ،
بعد از آن آماده این باده شو ،
این نه جام عشرت این جام ولاست ،
درد او درد است و صاف او بلاست ،
بر هوای او نفس هرکس کشید ،
یکقدم نارفته پا واپس کشید ،
سر کشید اول به دعوی آسمان ،
کاین سعادت را به خود بردی گمان ،
ذره ای شد زآن سعادت کامیاب ،
زآن بتابید از ضمیرش آفتاب ،
جرعه ای هم ریخت زآن ساغر به خاک ،
زآن سبب شد مدفن تنهای پاک ،
تر شد آن یک را لب این یک را گلو ،
وز گلوی کس نرفت این می فرو ،
فرقه ای دیگر به بو قانع شدند ،
فرقه ای از خوردنش مانع شدند ،
بود آن می در تغیر در خروش ،
در دل ساغر چو می در خم به جوش ،
چون موافق با لب همدم نشد ،
اینهمه خوردند اصلا کم نشد ،
باز ساقی برکشید از دل خروش ،
گفت ای صافی دلان درد نوش ،
مرد خواهم همتی عالی کند ،
ساغر ما را زمی خالی کند ،
انبیا و اولیا را با نیاز ،
شد به ساغر ، گردن خواهش دراز ،
جمله را دل در طلب چون خم به جوش ،
لیکن آن سر خیل مخموران خموش ،
سر به بالا یکسر از برنا و پیر ،
لیکن آن منظور ساقی سر به زیر ،
هریک از جان همتی بگماشتند ،
جرعه ای از آن قدح برداشتند ،
باز بود آن جام عشق ذوالجلال ،
همچنان در دست ساقی مالمال ،
جام بر کف ، منتظر ساقی هنوز ،
الله الله غیرت آمد غیر سوز ،
باز ساقی گفت تا چند انتظار ،
ای حریف لاابالی سر برآر ،
ای قدح پیمای درآ ، هویی بزن ،
گوی چوگانم سرت ، گویی بزن ،
چون به موقع ساقیش درخواست کرد ،
پیر میخواران زجا ، قد راست کرد ،
زینت افزای بساط نشاتین ،
سرور و سر خیل مخموران حسین ،
گفت آنکس را که میجویی منم ،
باده خواری را که میگویی منم ،
شرطهایش را یکایک گوش کرد ،
ساغر می را تمامی نوش کرد ،
باز گفت از این شراب خوشگوار ،
دیگرت گر هست یک ساغر بیار ،
باز گوید رسم عاشق این بود ،
بلکه این معشوق را آئین بود ،
چون دل عشاق را در قید کرد ،
خودنمایی کرد و دلها صید کرد ،
امتحانشان را زروی سر خوشی ،
پیش گیرد شیوه عاشق کشی ،
دوست میدارد دل پر دردشان ،
اشکهای سرخ و روی زردشان ،
چهره و موی غبار آلودشان ،
مغز پر آتش دل پر دودشان ،
دل پریشانشان کند چون زلف خویش ،
زآنکه عاشق را دلی باید پریش ،
خم کندشان قامت مانند تیر ،
روی چون گلشان کند همچون زریر ،
یعنی این قامت کمانی خوشتر است ،
رنگ عاشق زعفرانی خوشتر است ،
جمعیتشان در پریشانی خوش است ،
قوت ، جوع و جامه ، عریانی خوش است ،
خود کند ویران ، دهد خود تمشیت ،
خود کشدشان باز خود گردد دیت ،
تا گریزد هرکه او نالایق است ،
درد را منکر ، طرب را شایق است ،
تا گریزد هرکه او ناقابل است ،
عشق را مکره هوس را مایل است ،
وآنکه را ثابت قدم بیند به راه ،
از شفقت میکند بر وی نگاه ،
اندک اندک میکشاند سوی خویش ،
میدهد راهش به سوی کوی خویش ،
بدهدش ره در شبستان وصال ،
بخشد او را هر صفات و هر خصال ،
متحد گردند باهم این و آن ،
هر دو را مویی نگنجد در میان ،
کز زبان من همی گوید سخن ،
اینکه گوید از لب من راز کیست ،
بنگرید این صاحب آواز کیست ،
در من اینسان خودنمائئ میکند،
ادعای آشنائئ میکند ،
کیست این گویا و شنوا در تنم ؟ ،
باورم یا رب نیاید کاین منم ،
در بیان اینکه صاحب جمال را خودنمائئ موافق حکمت است ،کنت کنزا مخفیا فاحببت ان اعرف،
گوید او چون شاهدی صاحب جمال ،
حسن خود بیند به سرحد کمال ،
از برای خودنمائئ صبح و شام ،
سر برآرد گه ز برزن گه زبام ،
با خدنگ غمزه صید دل کند ،
دی هرجا طائری بسمل کند ،
گردنی هرجا در آرد در کمند ،
تا نگوید کس اسیرانش کمند ،
لاجرم آن شاهد بالا و پست ،
با کمال دلربائئ در الست ،
جلوه اش گرمی بازاری نداشت ،
یوسف حسنش خریداری نداشت ،
غمزه اش را قابل تیری نبود ،
لایق پیکانش نخجیری نبود ،
عشوه اش هرجا کمند انداز گشت ،
گردنی لایق نیامد بازگشت ،
ماسوی آئینه آن رو شدند ،
مظهر آن طلعت دلجو شدند ،
پس جمال خویش در آئینه دید ،
روی زیبا دید و عشق آمد پدید ،
مدتی آن عشق بی نام و نشان ،
بد معلق در فضای بیکران ،
دلنشین خویش ماوائئ نداشت ،
تا دراو منزل کند جائئ نداشت ،
بهر منزل بیقراری ساز کرد ،
طالبان خویش را آواز کرد ،
چون که یکسر طالبان را جمع ساخت ،
جمله را پروانه ،حود را شمع ساخت ،
جلوه ای کرد از یمین و از یسار ،
دوزخی و جنتی کرد آشکار ،
جنتی خاطر نواز و دلفروز ،
دوزخی دشمن گداز و غیر سوز ،
'در بیان عرض امانت عشق و شدت طلب به اندازهٔ استعداد ،انا عرضنا الامانه علی السموات و الارض و الجبال فابین ان یحملها و اشفقن منها و حملها الانسان انه کان ظلوما جهولا' ،
پرده ای کاندر برابر داشتند ،
وقت آمد پرده را برداشتند ،
ساقی ای با ساغری چون آفتاب ،
آمد و عشق اندر آن ساغر شراب ،
پس ندا داد او نه پنهان برملا ،
کالصلا ای باده خواران الصلا ،
همچو این می خوشگوار و صاف نیست ،
ترک این می گفتن از انصاف نیست ،
حبذا زین می که هرکس مست اوست ،
خلقت اشیا مقام پست اوست ،
هرکه این می خورد ، جهل از کف بهشت ،
گام اول پای کوبد در بهشت ،
جمله ذرات از جا خواستند ،
ساغر می را ز ساقی خواستند ،
بار دیگر آمد از ساقی صدا ،
طالب آن جام را برزد ندا ،
ای که از جان طالب این باده ای ،
بهر آشامیدنش آماده ای ،
گرچه این می را دو صد مستی بود ،
نیست را سرمایه هستی بود ،
از خمار آن حذر کن کیان خمار ،
از سر مستان برون آرد دمار ،
درد و رنج و غصه را آماده شو ،
بعد از آن آماده این باده شو ،
این نه جام عشرت این جام ولاست ،
درد او درد است و صاف او بلاست ،
بر هوای او نفس هرکس کشید ،
یکقدم نارفته پا واپس کشید ،
سر کشید اول به دعوی آسمان ،
کاین سعادت را به خود بردی گمان ،
ذره ای شد زآن سعادت کامیاب ،
زآن بتابید از ضمیرش آفتاب ،
جرعه ای هم ریخت زآن ساغر به خاک ،
زآن سبب شد مدفن تنهای پاک ،
تر شد آن یک را لب این یک را گلو ،
وز گلوی کس نرفت این می فرو ،
فرقه ای دیگر به بو قانع شدند ،
فرقه ای از خوردنش مانع شدند ،
بود آن می در تغیر در خروش ،
در دل ساغر چو می در خم به جوش ،
چون موافق با لب همدم نشد ،
اینهمه خوردند اصلا کم نشد ،
باز ساقی برکشید از دل خروش ،
گفت ای صافی دلان درد نوش ،
مرد خواهم همتی عالی کند ،
ساغر ما را زمی خالی کند ،
انبیا و اولیا را با نیاز ،
شد به ساغر ، گردن خواهش دراز ،
جمله را دل در طلب چون خم به جوش ،
لیکن آن سر خیل مخموران خموش ،
سر به بالا یکسر از برنا و پیر ،
لیکن آن منظور ساقی سر به زیر ،
هریک از جان همتی بگماشتند ،
جرعه ای از آن قدح برداشتند ،
باز بود آن جام عشق ذوالجلال ،
همچنان در دست ساقی مالمال ،
جام بر کف ، منتظر ساقی هنوز ،
الله الله غیرت آمد غیر سوز ،
باز ساقی گفت تا چند انتظار ،
ای حریف لاابالی سر برآر ،
ای قدح پیمای درآ ، هویی بزن ،
گوی چوگانم سرت ، گویی بزن ،
چون به موقع ساقیش درخواست کرد ،
پیر میخواران زجا ، قد راست کرد ،
زینت افزای بساط نشاتین ،
سرور و سر خیل مخموران حسین ،
گفت آنکس را که میجویی منم ،
باده خواری را که میگویی منم ،
شرطهایش را یکایک گوش کرد ،
ساغر می را تمامی نوش کرد ،
باز گفت از این شراب خوشگوار ،
دیگرت گر هست یک ساغر بیار ،
'چون صاحب جمال ،جمال خود بنماید و ناظران را دل از کف برباید ،بر مقتضای حکمت ، به امتحانات و بلایا مبتلا گرداند که خود در حدیث قدسی فرموده است :من طلبنی وجدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی احبنی و من احبنی عشقنی و من عشقنی عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته فعلی دیته و من علی دیته فانا دیته' ،
باز گوید رسم عاشق این بود ،
بلکه این معشوق را آئین بود ،
چون دل عشاق را در قید کرد ،
خودنمایی کرد و دلها صید کرد ،
امتحانشان را زروی سر خوشی ،
پیش گیرد شیوه عاشق کشی ،
دوست میدارد دل پر دردشان ،
اشکهای سرخ و روی زردشان ،
چهره و موی غبار آلودشان ،
مغز پر آتش دل پر دودشان ،
دل پریشانشان کند چون زلف خویش ،
زآنکه عاشق را دلی باید پریش ،
خم کندشان قامت مانند تیر ،
روی چون گلشان کند همچون زریر ،
یعنی این قامت کمانی خوشتر است ،
رنگ عاشق زعفرانی خوشتر است ،
جمعیتشان در پریشانی خوش است ،
قوت ، جوع و جامه ، عریانی خوش است ،
خود کند ویران ، دهد خود تمشیت ،
خود کشدشان باز خود گردد دیت ،
تا گریزد هرکه او نالایق است ،
درد را منکر ، طرب را شایق است ،
تا گریزد هرکه او ناقابل است ،
عشق را مکره هوس را مایل است ،
وآنکه را ثابت قدم بیند به راه ،
از شفقت میکند بر وی نگاه ،
اندک اندک میکشاند سوی خویش ،
میدهد راهش به سوی کوی خویش ،
بدهدش ره در شبستان وصال ،
بخشد او را هر صفات و هر خصال ،
متحد گردند باهم این و آن ،
هر دو را مویی نگنجد در میان ،
منابع:
کتاب نیوز
گنجینةالاسرار، عمان سامانی، انتشارات سروش، تهران
دیدگاه عرفا در مورد حسین ابن علی
گنجینه اسرار ، نورالله عمان سامانی به اهتمام حسین بدر الدین ، انتشارات سنایی ،تهران
نظر