معروف است كه چيور مصاحبهشونده بدقلقي است. او هيچ توجهي به نقد كتابها نميكند، وقتي كتابها و داستانهايش منتشر ميشوند هرگز آنها را دوباره نميخواند و در مورد جزئيات كتابهايش حرفهاي مبهمي ميزند. او حرف زدن در مورد آثار خود را دوست ندارد، چون ترجيح ميدهد به جايي كه بوده نگاه نكند بلكه جايي را نگاه كند كه دارد به سوي آن قدم بر ميدارد. هرچند چيور خيلي راحت و آزادانه در مورد خودش حرف ميزد، وقتي راجع به كارش حرف زدم، موضوع بحث را عوض كرد: اين موضوع برايتان خستهكننده نيست؟ يك نوشيدني ميل داريد؟ شايد ناهار آماده باشد، ميروم طبقه پايين ببينم ناهار آماده است يا نه. با قدم زني در جنگل چطوريد؟ يا اين كه دوست داريد با ماشين به شهر برويم و محل كار مرا ببينيد؟ تختهنرد بازي ميكنيد؟ تلويزيون زياد تماشا ميكنيد؟
چند وقت پيش داشتم اعترافات يك رماننويس را ميخواندم كه در جايي از آن نوشته بود: اگر ميخواهيد واقعيت را به صورت حقيقت نشان بدهيد، در مورد آن دروغ بگوييد. نظر شما در اين مورد چيست؟
چرت گفته. اول از همه اين كه دو كلمه حقيقت و واقعيت هيچ معنا و مفهومي ندارند مگر اينكه در يك چارچوب ارجاعي قابل درك، داراي جايگاه ثابت و مشخصي باشند. در مورد دروغگويي هم به نظرم ميرسد ناراستي يك عنصر خيلي مهم در داستان است. بخشي از هيجان و لذت اينكه كسي براي آدم داستان تعريف كند اين است كه امكان دارد داستانگو به آدم دروغ بگويد يا فريبش دهد. ناباكف در اين زمينه يك استاد است. دروغگويي يك جور تردستي است كه نمايانگر عميقترين احساسات ما در مورد زندگي است.
ميتوانيد در زمينه دروغ مضحك كه بيانگر واقعيتهاي زيادي درباره زندگي باشد، مثالي برايمان بزنيد؟
بله، حتما. قسمهايي كه زن و شوهر در هنگام مراسم مقدس ازدواج ميخورند!
آيا شخصيتهاي داستاني شما خودشان هويت خودشان را تعيين ميكنند؟
اين افسانه كه شخصيتها از دست نويسندگان خود فرار ميكنند دلالت بر اين دارد كه نويسنده مربوطه احمقي است كه هيچ تسلطي بر حرفه خود ندارد. اين حرف مضحك است. البته نويسنده وقتي تمرين تخيل كردن را انجام ميدهد از غناي پيچيده حافظه استفاده ميكند و اين در واقع گستردگي وجود هر موجود زندهاي را دربر ميگيرد. ولي اين حرف كه نويسنده با استيصال و بدبختي به دنبال آفريدههاي احمق خود بدود، نفرتانگيز است.
آيا رماننويس بايد منتقد هم باقي بماند؟
من از هيچ نوع واژگان انتقادي استفاده نميكنم و هوش و ذكاوتم در زمينه نقد بسيار اندك است و همين موضوع، به نظرم، يكي از دلايل گريزان بودن من از مصاحبهكنندگان است. ديدگاه انتقادي من در مورد ادبيات بيشتر از همه در مرحله عملي نوشتن است. من چيزي را كه دوست دارم استفاده ميكنم و اين ميتواند هر چيزي باشد. كاوالكانتي، دانته، فراست هر كسي. كتابخانه شخصي من بسيار نامرتب و به هم ريخته است؛ من هر چيزي را كه ميخواهم پاره ميكنم. فكر نميكنم نويسنده مسووليتي در اين مورد داشته باشد كه ادبيات را به شكل يك فرآيند ممتد ببيند. به نظر من تعداد بسيار كمي از آثار ادبي جاودان و ماندگارند. من كتابهايي را در طول عمرم ديدهام كه بسيار زيبا نوشته شده بودند، ولي بعد در اندك مدتي فايده خود را از دست دادند.
شما چگونه اين كتابها را مورد استفاده قرار ميدهيد... و چه چيزي باعث ميشود اين كتابها فايده خود را از دست بدهند؟
منظور من از استفاده يك كتاب اين است كه در بخش دريافتكننده ارتباط مان، خودم را با هيجان پيدا كنم. اين هيجانها و شيفتگيها بعضي وقتها گذرا هستند.
آيا افراد خانواده يا دوستانتان اغلب گمان ميكنند كه در كتابهاي شما حضور دارند؟
فقط جوري كه مايه شرمساري است (و به نظرم همه همين احساس را دارند.) اگر يكي از شخصيتهاي شما سمعك داشته باشد، آن وقت خواننده فكر ميكند كه شما او را توصيف كردهايد... هرچند كه آن شخصيت ممكن است اهل يك كشور ديگر باشد و يك نقش كاملا متفاوت داشته باشد. اگر شما شخصيتهايتان را به شكل آدمهايي ضعيف و دست و پا چلفتي و به طور كلي ناقص نشان بدهيد، خوانندگان بلافاصله با آن شخصيتها همذاتپنداري ميكنند. ولي اگر شخصيتهايتان را به عنوان آدمهايي زيبارو توصيف كنيد، خوانندگان هرگز با آنها همذاتپنداري نميكنند. آدمها هميشه آمادهاند به جاي آن كه خودشان را تحسين كنند، خودشان را محكوم كنند؛ مخصوصا كساني كه ادبيات داستاني ميخوانند. من نميدانم اين همذاتپنداري و تداعي چرا ايجاد ميشود. بارها برايم پيش آمده كه خوانندهاي به سراغم آمده و از من پرسيده چرا فلان داستان را درباره او نوشتهام و من هم سعي ميكنم به ياد بياورم كه چه داستاني نوشتهام. وقتي به حافظهام فشار ميآورم ميبينم ظاهرا در ده داستان قبليام، من كسي را توصيف كردم كه چشمانش سرخ شده بود؛ آن خواننده هم آن روز چشمانش سرخ شده بود، به همين دليل فكر كرده من درباره او داستان نوشتهام.
عصبانيت و برآشفتگي آنها از اين است كه شما حق هيچگونه استفاده از زندگي آنها در داستانهايتان را نداريد.
البته اين دسته از خوانندگان اگر به جنبه خلاقانه نويسندگي فكر ميكردند خيلي بهتر ميشد. دوست ندارم ببينم خوانندگان داستانهايم احساس كنند مورد كينهتوزي نويسنده قرار گرفتهاند در حالي كه نويسنده در واقع چنين قصد و غرضي نداشته است. البته، بعضي از نويسندگان جوان سعي ميكنند در نوشتههايشان هجو كنند؛ بعضي از نويسندگان مسن هم همينطورند. هجو البته منبع انرژي بسيار گستردهاي است، ولي اينها انرژي خالص براي ادبيات داستاني نيستند، بلكه آدم را ياد رفتارهاي يك بچه مياندازند. از آن جور موضوعاتي كه آدم در سال اول دانشگاه با آنها سر و كار دارد. هجو منبع انرژياي نيست كه من از آن استفاده كنم.
آيا به نظر شما نارسيسمبخشي ضروري براي داستاننويسي است؟
سوال جالبي پرسيديد. منظور ما از نارسيسم البته خودشيفتگي باليني، يك دختر مايوس، خشم نمسيس و باقي جاودانگي به عنوان يك سياره لنگ دراز است. چه كسي اين را ميپسندد؟ ما نويسندگان هر از گاهي عاشق خودمان ميشويم و به نظر خودم اين خودشيفتگي بيشتر از بقيه آدمها نيست.
از جان چيور تنها كتاب آوازهاي عاشقانهبا ترجمه سالار كيا در ايران ترجمه و منتشر شده است، اما از همين كتاب در ميان جماعت كتابخوان استقبال خوبي شد تا اين نويسنده به فهرست نويسندهاي مورد علاقه كتابخوان هاي ايراني اضافه شود.
خودبزرگبيني چطور؟
به نظر من نويسندگان معمولا به شدت خود محور هستند. نويسندگان خوب اغلب به خيلي چيزهاي ديگر وارد هستند، ولي نويسندگي به خودمحوري آدم آزادي عمل بيشتري ميدهد. دوست عزيز من يوتوشنكو غرور و عزت نفسي دارد كه با آن ميتواند يك كريستال را در فاصله چندين متري خرد كند، ولي يك سرمايهگذار متقلب را ميشناسم كه بهتر از او ميتواند عمل كند.
آيا به نظر خودتان پرده دروني تخيلتان؛ يعني آن طور كه شخصيتها را مثل فيلمي روي پرده سينما نشان ميدهيد، تحتتاثير فيلمهاي سينمايي است؟
نويسندگان نسل من و آن عده از نويسندگاني كه با فيلم بزرگ شدند در مورد اين رسانههاي بسيار متفاوت مطلع و آگاه شدهاند و ميدانند كه چه چيزي براي دوربين مناسب است و چه چيزي براي نويسنده. نويسنده ياد ميگيرد كه چگونه از صحنههاي شلوغ و پرجمعيت و يك درد خطرناك يا طنز كسلكننده زوم كردن روي چين و چروكهاي گوشه چشم، صرف نظر كند. به نظر من تفاوتهاي بين هنر فيلمسازي و داستاننويسي خيلي واضح و مشخص است و در نتيجه همين تفاوت است كه اقتباس سينمايي هيچ رمان خوبي به يك فيلم سينمايي خوب منجر نميشود. من اگر يك كارگردان همدل و دلسوز پيدا ميكردم برايش فيلمنامه اصيل مينوشتم. سالها پيش بود رنه كلير ميخواست بعضي از داستانهاي مرا به فيلم تبديل كند، ولي همين كه بخش فروش و بازاريابي كمپاني فيلمسازي اين خبر را شنيد تمام بودجه كار را از او گرفتند.
در مورد كار كردن در هاليوود چه نظري داريد؟
جنوب كاليفرنيا هميشه بوي تابستان ميدهد و اين بوي تابستان براي من يعني: پايان قايقراني پايان بازيها، ولي قضيه فقط اين نيست. هاليوود با تجربيات من همخواني ندارد. من خيلي نگران درختها هستم... تولد درختها و وقتي آدم خودش را در جايي مييابد كه همه درختها پيوندي هستند و هيچ گذشته و اصل و نسبي ندارند، برايم خيلي نگرانكننده است. من به هاليوود رفتم تا پول در بياورم. همه چيز راحت و ساده است. آدمهاي هاليوودي خيلي دوستانه برخورد ميكنند و غذاها هم خوب است، ولي من هرگز در هاليوود خوشحال نبودهام، شايد به خاطر اين كه من فقط براي گرفتن يك چك به آنجا رفتم. البته من براي ده، دوازده تا كارگرداني كه كار شان در هاليوود است و عليرغم مشكلات شديد سرمايهگذاري براي فيلمسازي، همچنان فيلمهاي درخشان و اصيل ميسازند، احترام خاصي قائلم. ولي احساس اصلي من در مورد هاليوود خودكشي است. اگر ميتوانستم از تخت خواب بلند شوم و دوش بگيرم، حالم خوب بود. از آنجايي كه هرگز پول غذا نميدادم، تلفن را بر ميداشتم و مفصلترين صبحانهاي را كه به ذهنم ميرسيد، سفارش ميدادم و بعد سعي ميكردم پيش از آن كه خودم را دار بزنم، بروم دوش بگيرم. اين البته تفكرات من در مورد هاليوود نيست، ولي به نظر ميرسيد كه در هاليوود دچار عقده خودكشي شدهام. من اتوبانها را دوست ندارم. استخرها هم آبشان خيلي داغ است... 85 درجه. در اواخر ژانويه آخرين باري كه به آنجا رفتم در يك ضيافت شام حاضر شدم؛ در آنجا يك زن تعادل خودش را از دست داد و به زمين افتاد. شوهرش با داد و فرياد گفت: وقتي به تو ميگويم چوب زير بغلت را بياور به حرفم گوش نميكني. اين حرف شوهر واقعا بينظير بود!
منبع:روزنامه جام جم به تاريخ سه شنبه 27 مرداد 1388
مترجم: فرشيد عطايي
نوشته: آنت گرانت
مجله پاريس ريويو