گفت وگو با ليلي گلستان به بهانه انتشار «گزارش يک مرگ» گابريل گارسيا مارکز
مريم مهتدي
***
گابريل گارسيا مارکز، گابو، وقتي در فستيوالي از يک ايراني مي شنود که «گزارش يک مرگ» در ايران ترجمه شده و ايراني ها از آن استقبال کرده اند، خوشحال مي شود. با صميميت و خرسندي درخواست مي کند يک جلد از کتاب را برايش بفرستند. گزارش يک مرگ چند وقت بعد از آن ديدار با امضاي ليلي گلستان به دست مارکز مي رسد. اينها را خانم گلستان در يک عصر تابستاني تعريف مي کند که چطور کتاب را خوانده، مجذوبش شده و آن را ترجمه کرده و بعد گابوي صميمي بدون اينکه اسير بزرگي اش در عالم داستان نويسي بشود و بدون اينکه اشاره يي به کپي رايت بکند، خوشحال مي شود و کتاب را مي خواهد. «گزارش يک مرگ» داستان شگفتي است. فرق نمي کند مترجم آن باشيد يا خواننده اش، از خواندن اتفاقات عجيب آن شگفت زده مي شويد. رفتار آشناي شخصيت هاي داستان رويتان اثر مي گذارد و همين ها کتاب لاغر مارکز را منحصر به فرد مي کند. گزارش يک مرگ از دهه 60 تا به حال با ترجمه ليلي گلستان بارها منتشر شده و بهار امسال نشر ماهي آن را با کمي اصلاح دوباره به مخاطبان ادبيات داستاني عرضه کرده است.
---
-با توجه به فعاليت هاي شما در حوزه ترجمه، چه اتفاقي باعث شد تصميم بگيريد از بين کتاب هاي مارکز «گزارش يک مرگ» را به فارسي ترجمه کنيد؟
کتاب «گزارش يک مرگ» را خواندم براي اينکه تمام کارهاي مارکز را دنبال مي کردم. يادم نيست وقتي اين کتاب منتشر شد من در پاريس بودم و آن را خريدم يا در ايران کسي برايم آورد؟ «گزارش يک مرگ» خيلي روي من اثر گذاشت به خصوص اينکه به نظر من تنها کتاب مارکز است که تخيلي نيست و واقعه خيلي عجيبي را تعريف مي کند. براي من نحوه داستان تعريف کردنش، مونتاژها، جلو و عقب بردن هاي زماني و وصل کردن تکه هاي مختلف آن شهر کوچک به هم خيلي تکنيک زيبا و شايد بتوانم بگويم باشکوهي بود. من خيلي احساساتي هستم و اين قصه خيلي من را متاثر کرد تا حدي که چند روز درگيرش بودم؛ درگير کشته شدن آدمي که کاملاً بي گناه بود و آن طور تکه تکه شد و بي تفاوتي مردمان يک شهر که اينقدر راحت از کنار يک اتفاق خيلي بزرگ گذشتند. همه مي دانستند اين اتفاق مي افتد و هيچ کس هيچ کاري نکرد. اين يک واقعيت است و دور و بر ما هم انسان هاي اين طوري هستند. من هميشه از اين بي تفاوتي در اطراف خودم آزار مي ديدم. هميشه فکر مي کردم همه چيز به من مربوط است و بايد کاري براي اتفاقات اطرافم بکنم. شايد هم خيلي حس بيخودي باشد. فکر مي کردم من هميشه مسوولم و به چيزي که از آن آگاهم بايد برسم، يک جور تعهد. خيلي اين بي تفاوتي آدم ها من را اذيت کرد. علاوه بر اين، قصه عشق اين دختر و پسر جواني که ازدواج شان به ناکامي کشيده شد، خيلي روي من اثر گذاشت. مخصوصاً آن صحنه آخر کتاب که مرد با نامه هاي بازنشده دختر برمي گردد، خيلي فوق العاده بود. يکي از عاشقانه ترين صحنه هايي که در ادبيات هست. من هم خيلي اهل عشقم، به عشق اهميت مي دهم، برايش احترام قائلم و فکر مي کنم در زندگي آدم مهم است. «گزارش يک مرگ» از آن کتاب هايي است که نه چون من ترجمه اش کردم و به جزيياتش آشنا هستم، که خودش از آن کتاب هايي است که تمام صحنه هايش را حفظم و گاهي جلوي چشمم مي آيد. اين است که وقتي کتاب را خواندم فکر کردم جز ترجمه کردنش کاري نمي توان کرد.
-گويا قبل از ترجمه شما هم، گزارش يک مرگ به فارسي برگردانده شده بود.
نه، قبلش نبود. همزمان بود، بدون اينکه ما خودمان بدانيم. من يک روز رفته بودم خيابان انقلاب و از کتابفروشي روزبهان رد مي شدم. رفتم با آقاي هاشمي سلامي بکنم. ايشان گفتند چه کاري را الان در دست داري؟ من هم با خوشحالي گفتم گزارش يک مرگ از پيش اعلام شده مارکز. گفت اً؟ چه عجيب، يک دقيقه صبر کن الان از چاپخانه مي آورندش. من هيچ وقت آن حالم را فراموش نمي کنم. آن طور که دلم هري ريخت پايين و آن گرمايي که مرا گرفت. اينکه واقعاً شوکه شدم و بغض شديد کردم. گفتم يعني چي؟ گفت يعني اين کتاب را ما درآورديم و الان رفته اند از چاپخانه بياورندش. من خيلي حالم بد شد. آن موقع ترجمه کتاب تمام شده بود و مشغول پاکنويس کردنش بودم. چيزي نگفتم و با حال بد برگشتم خانه و تلفن کردم به ناشرم (نشر نو) و گفتم قصه اين است. گفت اصلاً مهم نيست. و اينقدر برعکس من با آرامش و خونسرد برخورد کرد که من را آرام کرد. گفت اصلاً مهم نيست. هميشه اين طور بوده که کتاب هايي همزمان ترجمه شده اند و در آمده اند. يا دير و زود. ما مي نشينيم به تماشا که مردم کدام را مي خرند. يک جوري من را آرام کرد. ولي حالم خيلي بد بود. من به سرعت کار را تمام کردم و خب مردم لطف داشتند و کتاب به چاپ هاي زيادي رسيد و ترجمه ديگرش فکر نمي کنم فروش چنداني کرد.
-البته دو تا ترجمه با هم خيلي فرق مي کنند...
اصلاً عنوان کتاب ها هم با هم فرق مي کنند. آن کتاب اسمش گزارش يک قتل است. در صورتي که اتفاق «قتل» نيست. «مرگ» است. نويسنده اصلاً نمي خواهد بگويد اين قتل است و مي خواهد بگويد اين مرگ است. البته من قضاوتي درباره ترجمه نمي کنم و هيچ وقت دنبال مقابله کردن نيستم و از اين کار خوشم نمي آيد و خيلي هم براي مترجم اش احترام قائلم. اما هميشه مردم هستند که قضاوت مي کنند.
-نکته قابل توجه در ترجمه اين کتاب حفظ زبان مارکز است. با اينکه شما اثر را از زبان فرانسه ترجمه کرده ايد و نه اسپانيايي، اما خواننده يي که آثار مارکز را دنبال کرده متوجه حفظ زبان خاص روايي مارکز در اين اثر مي شود. اين به خاطر تسلط شما به آثار مارکز است؟
نه. من نمي گويم بر آثار مارکز تسلط دارم. مترجم فرانسه اش، مترجم خيلي معروفي است. او خوب کار کرده. وقتي او کتاب را خوب ترجمه کرده، من هم خوب آن را به فارسي برمي گردانم و سعي مي کنم تا جايي که بلدم زبانش را حفظ کنم.
-در صحبت اول تان به بي مسووليتي مردم اشاره کرديد. به نظر مي رسد مارکز در اين کتاب مستقيم اين مفاهيم انساني را نشانه رفته. اتفاقي که مي افتد «قتل» با ويژگي هاي مخصوص به خودش نيست. پنهاني و ناگهاني اتفاق نمي افتد. پيش از وقوع همه مردم از آن خبر دارند و کسي کاري نمي کند. در واکنش هاي مردم به اتفاق هولناکي که مي افتد، مفهوم گناه و تمام مفاهيم انساني زير سوال مي رود.
شايد. مارکز در اين کتاب خيلي دست همه را رو کرده. شخصيت ها هيچ پس و پشتي ندارند. آنها را خيلي خوب درآورده. چه آنهايي که فقط در يک صحنه هستند و حضور زيادي ندارند، چه شخصيت هاي اصلي داستان که مدام با آنها سر و کار داريم. او خيلي به جزييات پرداخته. مثل فيلمي که دو نفر در آن يک نگاه به هم مي کنند ولي در همان يک نگاه هزار نکته نهفته است. اين هم همين طور است. کتاب به نظر من خيلي تصويري است. و بعد که شنيدم از روي آن فيلم ساخته شده و فيلمش را ديدم، متوجه شدم که خيلي فيلم خوبي است. شايد تنها فيلمي باشد که از روي يک رمان ساخته شده و فيلم بسيار خوبي است، آنقدر که به جزييات کتاب، لحظات آن و همين نگاه ها و حرکات خيلي جزيي که کل قضيه را مي سازد، وفادار بوده است. من فکر مي کنم مارکز در اين کتاب خيلي صميمانه، بدون شعار دادن و بدون قضاوت فقط يک راوي بود. يک راوي خيلي صميمي و راستگو. همين نکته توانسته کتاب را اينقدر تاثيرگذار بکند. حالا اگر مفاهيم را زير سوال برده مي تواند برداشت ما باشد. شايد اين کار را هم کرده باشد، من به اين موضوع فکر نکرده بودم. اولين برداشتم از اين کتاب صميميت و راستگويي راوي بود و اينکه نويسنده کاراکترها را خوب مي شناسد. اينکه اين دو برادر چه شخصيتي دارند. به همه چيز آنها کار داشته. اين خيلي مهم است که مارکز يک موجود را با تمام جوانبش به شما معرفي مي کند و هيچ چيز از شما پنهان نيست و شما مي توانيد همه چيز را قبول کنيد و تنها چيزي که پنهان کرده آن آدمي است که کاري را انجام داده و ما نمي دانيم که بوده.
-اين کتاب را به خاطر همين بي معما بودن نمي توان جزء آثار پليسي جا داد. اينکه اتفاق همان اول داستان گفته شده و ما فقط قرار است سير وقوع آن را بخوانيم. و اينکه تنها چيزي که نمي دانيم و نمي فهميم کسي است که دختر به جاي او سانتياگو ناصر را معرفي مي کند. به نظر مي رسد نويسنده يک جور با خواننده بازي کرده. شخصيتي از سانتياگو ناصر نشان خواننده مي دهد که احتمال تجاوز را از طرف او مي دهد، اما بعد ماجراي ترس و بهت او را مي گويد وقتي که خبر نقشه کشته شدنش را مي شنود و خواننده اسير يک سردرگمي و ابهام مي شود...
هنوز هم ما نمي دانيم تجاوز به دختر کار که بوده. من به عنوان يک خواننده فکر مي کنم سانتياگو ناصر نبوده. دختر يک اسمي را پرانده که آن شخص اصل کاري را مصون بدارد. من اين طور فکر مي کنم. يعني اگر من بودم شايد اين کار را مي کردم، کار درستي نيست اما حس من اين است که سانتياگو نبوده.
در داستان هاي پليسي يک راز وجود دارد هميشه. اما در اين کتاب اصل ماجرا يک راز نيست. راوي همان اول مي گويد فلاني قرار است کشته شود و آن دو نفر هم مي خواهند او را بکشند. اين ديگر راز نيست،
-اما ذهن قضاوت گر خواننده فکر مي کند اگر دختر براي مصون نگه داشتن شخص ديگري حاضر مي شود يکي ديگر را به کشتن بدهد، پس چرا اثري از او در هيچ کجاي زندگي دختر نيست؟ سرنوشت اين دو چه مي شود و اگر پاي کس ديگر در ميان است، اين عشق دختر به شوهرش که او را پس فرستاده از کجا مي آيد؟
اين همين ابهام است. مارکز همه چيز را رو کرده و يک چيز اصلي را تا آخرش به خواننده نمي گويد. بازي قشنگي با خواننده کرده، مثل نخ نازکي که دور يک استوانه پيچيده شده و هي مرئي و نامرئي مي شود و همه زيبايي داستان در اين است که ابهامي در آن وجود دارد که مساله اصلي را از اهميت مي اندازد. اصلاً چيز ديگري مهم شده که اصل کاري از ياد رفته، مارکز نويسنده يي قوي و درجه يک است. اصولاً در همه کتاب هايش مقوله عشق را خيلي قشنگ و ظريف بيان مي کند. و وقتي از عشق صحبت مي کند، داستان در جان آدم مي رود. در خود فيلم هم صحنه ديدار اين دو پس از آن همه سال، صحنه فوق العاده يي است.
-بسياري از منتقدان ادبي از روزنامه نگاراني که داستان نويس مي شوند، اشکال مي گيرند که فارغ از تخيل، گزارش ژورناليستي مي نويسند، نه داستان، مارکز هم روزنامه نگار بوده و در گفت وگويي از او خواندم از فانتزي خوشش نمي آيد. در گزارش يک مرگ هم فانتزي وجود ندارد و مرز بين واقعيت و داستان خيلي باريک است. اما خواننده وقت خواندن آن به هيچ عنوان فکر نمي کند گزارش ژورناليستي مي خواند، و رعايت شدن همين مرز باريک بين واقعيت و داستان است که مي تواند هول به دل خواننده بيندازد که اتفاق هولناک همين نزديکي است.
اين از قدرت مارکز مي آيد. روايت مارکز هم در اين داستان مي توانست خيلي ژورناليستي باشد. ولي به نظر من از آن روزنامه نگار بودن و گزارش گونه نوشتن درآمده. روزنامه نگاري به نظر من خط کشي شده است. اين داستان از خط کشي درآمده و حالت گزارشي ندارد. فانتزي به آن صورت در اين کتاب نيست، ولي ظرافت خيلي هست؛ ظرافت هاي رفتاري و گفتاري. يک کلمه، يک حرکت، يک نگاه. شما مي فهميد اين چه کسي است، چه اخلاقي دارد... من فکر نمي کنم يک روزنامه نگار نتواند داستان بنويسد. نمونه اش را هم در ايران داريم. مثلاً آقاي مسعود بهنود که روزنامه نگار است اما وقتي داستان مي نويسد نمي توان گفت گزارش نوشته، اغلب نويسنده هاي دنيا يک دوره يي روزنامه نگار بوده اند، مثل همينگوي. او هم فانتزي در کارش نيست، ولي ظرافت خيلي دارد. جزييات و نگاه کردن خيلي در کارش هست. اين کار خيلي سختي است که بخواهيد يک کاراکتر را تعريف کنيد و جزيياتي که ممکن است به نظر هيچ کس نيايد، بنويسيد و اين به قدرت نويسندگي برمي گردد. در اين کتاب خيلي مارکز ظرافت دارد و به جزييات مي پردازد.
-اين داستان را سواي تاريخ نوشته شدنش، مي توان به هر زماني از زندگي بشر تعميم داد. فرق نمي کند 10 سال پيش، 100 سال پيش، يا چند سال آينده، باز هم موضوعي که در آن اتفاق افتاده براي همه قابل درک است. حتي مرزهاي جغرافيايي و تفاوت هاي فرهنگي هم نمي تواند مانع برقراري ارتباط خواننده با آن شود و قصه اش براي خيلي ها آشناست.
اين قصه خيلي آشناست، نه فقط براي ما که شرقي هستيم که در همه دنيا؛ هرچند قصه عجيبي نيست. مثلاً الان خاطرم آمد فيلم قيصر در ايران اتفاق افتاده و حرف ها و ديالوگ ها و انتقام گيري اش ملموس است. گزارش يک مرگ هم شبيه آن است. اين داستان هرجا مي تواند اتفاق بيفتد. قصه، قصه عجيبي نيست. نوع روايت مارکز عجيب است؛ هم پيچيده و هم ساده. يک مونتاژ درجه يک است؛ يک شهر به آن کوچکي را تکه تکه تعريف کردن، آدم ها را جدا جدا تعريف کردن، بعد هرکدام را سر جاي خودشان معرفي کردن، هر کدام را از جاي خود برداشتن و جاي ديگر گذاشتن. در اين داستان مهره ها دست مارکز هستند و خيلي با آنها بازي کرده. حواسش وقت نوشتن حسابي جمع بوده. حرف ها را حساب شده در دهن شخصيت ها گذاشته. اينکه يک شخصيت با اخلاق هايي که از او توصيف کرده چه بايد بگويد، چه حرکتي بايد بکند، هر حرکت و راه رفتن و نشستن آدم ها را تعريف مي کند، مثل اين است که نشسته و ساعت ها شخصيت ها را ساخته. فکر مي کنم خيلي روي شخصيت هاي قصه کار کرده در صورتي که وقتي مي خوانيد، از آنها رد مي شويد، ولي بعد تاثيري که در ذهن شما مي گذارد بي نظير است. هيچ کدام از شخصيت ها کاري به غير از آن چيزي که ازشان انتظار مي رود، نمي کنند. هر چيزي سر جاي خودش است. فکر مي کنم خيلي زحمت کشيده براي آن. با اينکه کوچک ترين کتاب مارکز از نظر قطر است اما به نظر مي رسد زحمت زيادي برايش کشيده.
-اتفاق نيفتادن ماجراي مرگ سانتياگو ناصر و اتفاق افتادنش به يک مو بند است. ما در داستان مي خوانيم يک دقيقه ها و دو دقيقه هايي که مردم تلف مي کنند، وقتي که مي دانند قرار است طرف کشته شود، همه ماجراي داستان را عوض مي کند. آن دري که بدهنگام روي ناصر بسته مي شود، آن ماموري که چند دقيقه وقتش را تلف مي کند و به کارهاي بيهوده به جاي رسيدگي به اصل موضوع مي پردازد، همه اينها در کنار انفعال مردم دست به دست هم مي دهند تا خواننده صحنه توصيف کشته شدن ناصر را با هول بخواند.
من اينجا به ماجرا قضا و قدري نگاه مي کنم. تقدير در اين کتاب خيلي حضورش احساس مي شود. بي تفاوتي آدم ها کمي بي تفاوتي است، مقداري اش هم به ناباوري شان برمي گردد. مردم اين شهر باورشان نمي شود آن دو نفري که اتفاقاً آدم هاي مزخرفي هم هستند، بتوانند کسي را بکشند. آن هم پسر پولدار و خوش تيپ شهر را.
به خاطر همين ناباوري اقدامي نمي کنند و بعد کنجکاو نيستند. يعني وقتي تو کنجکاوي و خبري را مي شنوي بايد فکر کني نکند اتفاق بيفتد؟ و بايد کاري بکني. اما اين کار را هم نمي کنند. اين اخلاق ها به نظر من خيلي آشناست. وقتي در اجتماع دور و بر خودتان را ببينيد، همين طور است. مثل من که به خاطر کارم با آدم ها خيلي سر و کار دارم، مي بينم که يا کنجکاو نيستند، يا بي تفاوت هستند راجع به هر اتفاقي که دور و برشان مي افتد، يا اينکه دل شان خوش مي شود که اين اتفاق بيفتد.
-در اين کتاب اينکه «دل شان خوش مي شود»، ممکن نيست به خاطر اختلاف نژادي باشد؟ به هر حال کسي که کشته مي شود عرب است و تصويري خاص از عرب ها در اين رمان ارائه مي شود.
تفاوت هاي نژادي نيست. تفاوت ها و تبعيض طبقاتي است. اين پسر پولدار است، مرفه است، نوکر و کلفت دارد، خانه گنده دارد. خوشگل است. همين مي تواند باعث حب و بغض خيلي ها باشد. شايد ته دل شان بدشان نيايد که بلايي سرش بيايد. هميشه حسرت زندگي اش را خورده اند. اين را هم دور و بر خودمان زياد ديديم. در جوامع ديگر هم همين طور است. وقتي بلايي سر کسي مي آيد که بد است، واکنش خيلي ها اين بوده؛ خوب شد،
يک جورهايي ته دل شان خوشحال مي شوند که فلاني که از من بهتر بوده، بلايي سرش آمده. مثلاً در محدوده خودمان. فلان نويسنده که محبوب شده و کتاب خوب نوشته و من هرچه سعي کردم مثل او نشدم، حالا چه خوب شد که جلوي چاپ کتابش را گرفتند، خب چرا؟ اين کار بدي است اما خيلي زياد اين اتفاق مي افتد. اين است که در هر جامعه يي مي تواند اتفاق بيفتد. يک گروهي هم از شخصيت هاي اين کتاب بدشان نمي آيد طرف بميرد.
***
منبع: روزنامه اعتماد به تاریخ سه شنبه 20 مرداد 1388