جهان بینی و ترجمه[1]
سوسور و بعد از او زبان شناسی مدرن، با رد کردن متافیزیک افلاطونی، و در نظرگرفتن این که واژه ها « مسئول معرفی مفاهیم از پیش تعیین شده نیستند»، و « درهیچ زبانی واژهها ارتباط دقیقی با مفهومی که بیان میکنند ندارند» ثابت کردند که ترجمه از طریق جایگزینی واژهها امکان پذیر نیست.
در حوزهی تئوریهای ترجمه باید دقت داشت که عدم امکان ترجمه برخی از واژهها به معنای عدم امکان ترجمه نیست. به گفتهی مونن: " زبانها تقسیم بندیهای متفاوتی از بینش انسان نسبت به جهان ارائه میکنند." این یک حقیقت است که«gelbe» در زبان آلمانی[2] در شرایط مختلف همان رنگی نیست که فرانسویها به آن «jaune» می گویند.( به عنوان مثال آلمانیها، دومین چراغ از چراغ راهنمایی رانندگی را زرد «gelbe» میدانند در حالی که فرانسویها آن را نارنجی« orange».)، اما نباید این تقسیم بندیهای مختلف را که حاصل کار زبانهاست با نگرش انسانها (به عبارتی بهتر شناخت انسانها) نسبت به جهان اشتباه گرفت. به همین ترتیب نباید همچون ورف چنین نتیجه گرفت که چون انسان همهی زبانها را نمیداند فاقد توانایی درک مفاهیمی است که در زبان مادریاش واژهای برای بیان آنها ندارد.
از نظر مترجم زبان ابزاری برای سخن گفتن است و با آن میتوان جهان را توصیف کرد ولی خود جهان نیست. زبان راهیست که به هدفی ختم میشود ولی خود هدف نیست( هر زبانی راههای مختلفی را برای رسیدن به هدف برمیگزیند.) تفاوت میان ساختارهای زبان مانع گذر از سطح زبان به سطح معنا و از سطح معنا به سطح گفتار نمیشود، طی این فرآیند هیچ مهم نیست که ابزارهای زبانی استفاده شده در آغاز و در پایان کدامند؛ اما در ترجمهی واژه به واژه، در ترجمه زبان به زبان[در مقابل ترجمهی گفتار] که امروزه اغلب بیش از حد به کار میرود و مترجمان تازه کار زیادی به آن گرایش دارند، همین تفاوت ساختارهاست که موانع غیر قابل عبوری را ایجاد میکند.
سوسور برای اثبات این که « ارزشهای برخاسته از یک سیستم» زبانی ربطی به « مفاهیم از پیش تعیین شده » ندارند، چنین استدلال میکند:
« دستهبندی زمانها که تا به این حد برای ما ملموس است، برای برخی زبانها غریب و نامفهوم است؛ زبان عبری حتی بین زمان گذشته، حال و آینده تمایزی قائل نیست. در ریشه زبان آلمانی ساختار خاصی برای زمان آینده وجود ندارد. این گفته درست نیست که بگوییم این زبان زمان آینده را با ساختار حال نشان میدهد. چرا که زمان حال در این زبان همان زمان حال در زبانهایی که در کنار زمان حال، زمان آینده را نیز دارند نیست. زبانهای اسلاو معمولا دو وجه برای افعال خود در نظر میگیرند: وجه perfectif که بیانگر عملی لحظهایست بدون در نظرگرفتن پیامد آن؛ و وجه imperfectif که بیانگر عمل در حال انجام است که بخشی از نمودار زمان را دربرمیگیرد[3]. همین دستهبندیها از آنجا که در زبان فرانسه وجود ندارد، برای یک فرانسوی مشکلسازاند: اما اگر قبلا در زبان فرانسه تعبیه شده بودند دیگر مشکلی وجود نداشت. در تمام این موارد ما به جای اینکه با مفاهیم از پیش تعیین شده روبه رو باشیم با ارزشهای برخاسته از یک سیستم مواجهیم.»
اینجا میبایست بین « مفهوم از پیش تعیین شده» که به ذات اشیا و بعد انتزاعی مبهم آنها اشاره دارد و مد نظر مترجم نیست، و تفکر یک فرد بالغ که خارج از زبان عمل می کند، تمایز قائل شد؛ این تفکر همان عقایدی است که فرد به دلیل داشتن یک زبان دارد ولی خود زبان نیستند.
باز به همان مبحث زمانها بپردازیم: این طور نیست که مفهوم زمان ابتدا تقسیمبندی شده و بعد یک منطق انسانی این تقسیمبندیها را نامگذاری کرده باشد؛ در واقع زبانهای مختلف خود دست به تقسیمبندی گرامری زمانها زدهاند، همانطور که رنگین کمان را به چند رنگ تقسیم کردهاند و به آن نامی دادهاند. همانطور که انسان میتواند در رنگ قرمز دهها طیف رنگی دیگر را ببیند، میتواند یک زمان خاص گرامری را به نقاطی بر روی محور زمان تجزیه کند، به طوری که هر چند زمانها از لحاظ گرامری در زبانهای مختلف بر هم منطبق نیستند، بتوان نقاط زمانی یکسانی را در همهی آنها متصور شد.
در اینجا به مقایسه زبان فرانسه و آلمانی میپردازیم.[4] به عنوان مثال من می گویم:« Demain, je vais en ville»، همانطور که در زبان آلمانی می گویم: «ich fahre morgen zur Stadt »، هر دو جمله اشاره به آینده دارند و من در هر دو جمله از زمان حال استفاده کردم. در هر دو زبان در چنین مواردی از زمان حال استفاده میشود. اما من می گویم:« Quand tu seras grand» و به آلمانی برای بیان همین ایده: «wen ich gross bin»، در اینجا برای بیان آینده در زبان فرانسه از زمان آینده استفاده کردم در حالی که در زبان آلمانی از حال ولی هر دو جمله به آینده دلالت دارند. ما منظورمان را باید در قالبهایی که زبان برای بیانش در نظر گرفته بریزیم، اما نباید منظورمان را این تقسیمبندیها و این تقسیمبندیها را خود با خود زبان یکی بدانیم.
مشکلی که یک فرانسوی زبان در یادگیری استفاده از وجوه perfectif و imperfectif افعال اسلاوی با آن مواجه است به قدری ملموس است که گاهی فرد از خود میپرسد آیا علت این مشکل این نیست که یک فرانسوی زبان نمیتواند آنچه را یک اسلاو درک میکند، درک کند و نمیتواند دنیا را از منظر او ببیند. از نظر من به عنوان نگارندهی این سطور که صربی را به خوبی فرانسه میدانم چنین سوالی بی معنیست: یک فرانسه زبان مشکلی برای درک آنچه این دو وجه در جملهای معنی دار بیان میکنند ندارد، همچنان که برای درک سایر نکات گرامری مشکلی نخواهد داشت. او دستور (Stoji!» ( [5]Halte!l» همانطور که منظور دوستش را که به او میگوید: ( stani!» ( [6]arrêt- toi!l» میفهمد، بنابراین به درک « نگرشی» که این دو وجه ارائه میکنند، رسیده است. مشکل آنجایی خود را نشان میدهد که فرد میخواهد این نکات گرامری، این تقسیم بندیها، را خود به کار ببرد؛ فرد با مفاهیمی روبه رو میشود که عادت داشته آنها را جور دیگری بیان کند، در واقع زبان او عادت داشته این مفاهیم را با صورت های دستوری دیگری یا با واژه های دیگری نشان دهد. فرد زمانی که به سن بلوغ رسید برای به کار بردن ابزاری که یک زبان خارجی در اختیارش می گذارد با مشکل مواجه است، نه اینکه آن ها را درک نکند بلکه نمی تواند آن ها را به کار ببرد. زبان یک تقسیم بندی است نه ابزاری برای شناخت.
این مثال نشان می دهد که نباید « نگرش انسان ها نسبت به جهان» ، را با « تقسیم بندیهای زبان» یکی دانست. مترجمین معتقدند تنها روش مؤثر برای مقابله با مشکلی که در اینجا مطرح کردیم، این است که مترجم تنها به زبان مادری خود ترجمه کند، نه به زبان بیگانه. مترجم یک بار که مفاهیم را شناخت، در زبان مادری خود ساختهای زبانی معادل را مییابد، بی آنکه نیاز داشته باشد به کارگیری زبان بیگانه را بداند. فردی که نه به یک زبان بلکه به چند زبان حرف میزند و یا مترجمی که دو، سه یا چهار زبان را می داند، هرگز از تنوع تقسیم بندی مفاهیم در زبان های مختلف به تنوع مفاهیم مشخص شده نمیرسد.
در پردازش تئوری ترجمه، ارتباطات انسانی مد نظر است نه توصیف زبانها. کسی که به بررسی ارتباطات انسانی میپردازد میفهمد که نویسنده در یک ارتباط ایستا بین ذهنیت خودش و واژهها نیست که منظور خود را به زبان میآورد، بلکه با توجه به دانستههای مخاطبش، مؤلفههایی را انتخاب میکند تا به وسیلهی آن حس مورد نظر خود را به وی انتقال دهد. آیا وقتی من از « دختری با لباس قرمز» یا « زن بور قدبلند» صحبت میکنم، میخواهم همان تصویری در ذهن مخاطبم مجسم شود که خود در ذهنم دارم؟ این امر بستگی چندانی به ذهنیت من، که کسی هم زحمت فکر کردن به آن را به خود نخواهد داد، ندارد؛ ضرورتا انتخاب من بستگی به دانستههای مشترک من و مخاطبم و شرایطی که هر دوی ما در آن قرار میگیریم دارد. بدون دلیل مشخصی، من به کسی « زن بور قدبلند» میگویم که قدش او را از سایر کسانی که در آن جمع هستند متمایز میکند و رنگ موهایش هم از دور به چشم آید. من می دانم که مخاطبم در هر لحظه چیزی را میبیند که من میبینم و گمان میکنم به اندازهی من از دیدن چنین هیبتی شوکه میشود. این که چندین زن بور آنجا باشد ولی فقط یکی پیراهن قرمز به تن داشته باشد، همین لباس قرمز را میتوان به عنوان یک مؤلفهی برجسته در نظر گرفت- این دریافت های همزمان در عین این که ما را وا میدارند که این مؤلفه را انتخاب کنیم نه آن یکی، اغلب اوقات ناخود آگاه عمل میکنند.
آنچه که در مورد یک کلمه یا یک مفهوم به تنهایی مطرح است در مورد کل یک گفتمان نیز صدق میکند، من به طور ناخودآگاه واژههایی را که بیان کنندهی ذهنیتم هستند به کار نمیبرم، بلکه واژه هایی را که احتمال میدهم مخاطبم آنها را بشناسد کنار هم قرار میدهم، به این ترتیب گفتمان من شکل و سمت و سویی به خود میگیرد که با توجه به مخاطبم که دوستم یا دشمنم هست، با توجه به اینکه می خواهم به او چیزی بیاموزم یا او را مورد حمله قرار دهم، متفاوت خواهد بود. یک مفهوم واحد با کلمات واحدی بیان نمیشود بلکه در شرایط مختلف شکل و شمایل خاصی به خود میگیرد.
با در نظر گرفتن این رابطه بین ذهنیت و زبان است که باید به مطالعهی ترجمه پرداخت. بعد از برداشتن این گام آغازین است که میتوان گفت معنا هدف اصلی ترجمه است. بدین ترتیب میتوان در مقابل تئوری مقایسه ای[7]، تئوری تحلیلی[8] را مطرح کرد و خاطر نشان کرد که ترجمه مطالعهی زبان ها نیست بلکه مطالعهی تحلیل ها و افکار با توجه به گفتار است. از این رو مشخص کردن چگونگی رابطهی فرد مترجم با زبان از آنجا که روابط بین فرد و زبان روابط ساده ای نیستند، حائز اهمیت است. خلاقیت، یادگیری و به کارگیری، وجوه سه گانه ی زباناند که به بازی سنگ، کاغذ، قیچی شباهت دارند: کاغذ دور سنگ میپیچد، سنگ قیچی را میشکند و قیچی به نوبهی خود کاغذ را میبرد. فرد به هنگام صحبت کردن زبان خود را خلق میکند، اما برای صحبت کردن باید زبان را یاد بگیرد و برای یادگیری باید زبان وجود داشته باشد و این یعنی اینکه فرد باید قبلا زبان را به وجود آورده باشد. مترجم بر آن نیست که همچون ابنای بشر به زبان شکل دهد یا همچون یک بچه آن را یاد بگیرد، او فردی بالغ است که زبانی را به کار میبرد که هر چند جزو وجودش نیست اما به صورت جزئی در وجودش وجود دارد. تنها با در نظر گرفتن این وجه از واقعیت است که میتوان اصول ترجمه را به عنوان عمل انتقال آنچه که فرد میبیند نه آنچه زبانش میگوید، برشمرد.
اگر فرضیهی ورف از تقسیم بندیهای مختلفی که زبان ها اعمال میکنند به نگرشهای متفاوت نسبت به جهان رسید و با این کار تئوری ترجمه را دچار مشکل کرد، زبان شناسی ساختگرا از زمان بلومفیلد و سوسور با این دلیل که معنا جزئی از هدفش نیست مطالعهی معنا را کنار گذاشت، به طوری که امروزه ما گمان میکنیم که معنا تنها محدود به همان نشانههای زبانشناسی متن است و همین امر باعث شده ترجمه از یک سبک شناسی تقابلی متون پا را فراتر نگذارد. زبانشناسی چامسکی با کنار زدن حصارهایی که رفتارگرایی اطراف زبان ایجاد کرده بود و سعی برای یافتن جنبههای روانشناختی زبان ها با مطالعهی کارکرد آنها کار بزرگی انجام داد، البته مطالعهی کارکرد زبانها را پیش از این هم نباید از خود زبانها جدا میکردیم. اما فرضیه چامسکی اشکالی هم داشت و آن اینکه حوزهی خود را گسترش نداد، چرا که تنها به بررسی ساختارهای زبان ( آن هم فقط یک زبان: زبان انگلیسی) پرداخت، البته ساختارهایی که ریشه در ضمیر انسان داشتند. چامسکی هر جا که صحبت از معنا شناسی میشود کلی را که دارای مفهوم واحد است در نظر میگیرد، نه معنای تک تک نشانههای زبانی؛ اما برای بیان اینکه چرا میتوان گفت:« ژان گلف بازی میکند» ولی نمیتوان گفت:« گلف ژان بازی میکند» دنبال قواعد دستوری است؛ در حالی که این قواعد زبانی نیستند که جملهی «گلف ژان بازی میکند» را رد میکند بلکه عدم امکان چنین تصوری و به زبان آوردن آن است که این جمله را رد میکند. میتوان گفت که « گلف ژان بازی میکند»؛ ولی اگر چنین جملهای گفته نمیشود به خاطر قواعد زبانی نیست، به خاطر این است که نمیخواهیم چنین جملهای را به کار ببریم، در واقع این کار فکر است. در عمل دستور زبان زایشی[9] به زبان آوردن یک فکر را با کارکرد زبان اشتباه گرفته است.
این تمام تفاوت موجود بین گفتار و زبان است. وقتی هدف از بیان یک جملهی درست انتقال یک مفهوم باشد، دیگر صحبت از گفتار است نه زبان. آن زنجیرهی کلماتی که مثال بالا را [ گلف ژان بازی می کند] پدید آوردند از نظر گفتاری بالقوههایی هستند که هنوز بالفعل نشدهاند. سعی در یافتن معنایی در این مثال این عقیده را که طبق آن کافیست برای گفتن چیزی کلمات را پشت سر هم ردیف کرد، رد میکند. میتوان هر چیزی را به زبان آورد، ولی هر گفتهای الزاما دارای معنی نیست. با در نظر گرفتن اینکه ذهنیتی که گفتار به بیان آن میپردازد همان تقسیمات زبانی نیست، مترجم باید پا را فراتر بگذارد. در جای دیگر[10] من در ضمن صحبت دربارهی ترجمهی کنفرانس از مشخصههای گفتار صحبت کردم، در ترجمه کنفرانس این مشخصهها دیگر تحت تاثیر مشکلاتی که خاص ترجمه نوشتاری است، نیستند و نمود بیشتری دارند. در هر حال امیدوارم که این نگاه اجمالی و کلی و به خصوص مقالههای قبل از آن بتوانند این مسئله را روشن کنند که برای تبیین ترجمه، نظریههایی که تنها به زبان نظر دارند تا چه حد ناکارآمد هستند.
پانوشت ها:
1.Vison du monde et traduction, Danica Selescovitch, Etudes de linguistique appliquée, N. 12 (octobre-novembre 1973), pp. 105-109
2. « رنگ زرد» در زبان فارسی نیز شرایط مشابهی دارد .[مترجم]
3. میتوانیم در اینجا به تجربهی خود ساپیر و ورف اشاره کنیم: یکی از اقوام سرخپوست که ساپیر و ورف در مورد آنها مطالعه کرده اند، سرخپوستان هوپی در آمریکا هستند. بنابراین بررسیها مفهوم «زمان» در زبان این قوم وجود ندارد...مثلا در زبان هوپی برای بیان فاصلهی زمانی چهار روز در جملهی فارسی «من چهار روز در آنجا ماندم» از جملهی«من روز پنجم از آنجا رفتم» استفاده میشود.( رابطهی زبان و تفکر و نقش آن در واژهگزینی، رضا منصوری، نشر دانش، سال5، شماره 5، ص5تا9)[مترجم]
4. در زبان فارسی نیز ما با مورد مشابهی مواجه هستیم؛ به عنوان مثال من میگویم: « من فردا به شهر میروم» یا به فرانسوی: «Demain, je vais en ville» هر چند هر دو جمله اشاره به آینده دارند ولی من در هر دو جمله از زمان حال استفاده کردم. در هر دو زبان در چنین مواردی از زمان حال استفاده میشود. اما من می گویم:« وقتی بزرگ شدی..» و به فرانسوی« Quand tu seras grand…»، در اینجا برای بیان آینده در زبان فارسی از زمان گذشته استفاده می شود در حالی که در زبان فرانسه از زمان آینده ولی هر دو جمله به آینده دلالت دارند.[مترجم]
5. ایست!
6. وایسا!
7. Méthode comparative
Méthode interprétative .8
Grammaire générative .9
2. « رنگ زرد» در زبان فارسی نیز شرایط مشابهی دارد .[مترجم]
3. میتوانیم در اینجا به تجربهی خود ساپیر و ورف اشاره کنیم: یکی از اقوام سرخپوست که ساپیر و ورف در مورد آنها مطالعه کرده اند، سرخپوستان هوپی در آمریکا هستند. بنابراین بررسیها مفهوم «زمان» در زبان این قوم وجود ندارد...مثلا در زبان هوپی برای بیان فاصلهی زمانی چهار روز در جملهی فارسی «من چهار روز در آنجا ماندم» از جملهی«من روز پنجم از آنجا رفتم» استفاده میشود.( رابطهی زبان و تفکر و نقش آن در واژهگزینی، رضا منصوری، نشر دانش، سال5، شماره 5، ص5تا9)[مترجم]
4. در زبان فارسی نیز ما با مورد مشابهی مواجه هستیم؛ به عنوان مثال من میگویم: « من فردا به شهر میروم» یا به فرانسوی: «Demain, je vais en ville» هر چند هر دو جمله اشاره به آینده دارند ولی من در هر دو جمله از زمان حال استفاده کردم. در هر دو زبان در چنین مواردی از زمان حال استفاده میشود. اما من می گویم:« وقتی بزرگ شدی..» و به فرانسوی« Quand tu seras grand…»، در اینجا برای بیان آینده در زبان فارسی از زمان گذشته استفاده می شود در حالی که در زبان فرانسه از زمان آینده ولی هر دو جمله به آینده دلالت دارند.[مترجم]
5. ایست!
6. وایسا!
7. Méthode comparative
Méthode interprétative .8
Grammaire générative .9
10. D. Seleskovitch, Langage, Langues et Mémoires, étude de la prise de notes en interprétation consécutive, Minard, Lettres Modernes, Paris,1974 (sous presse)
مقاله ای از دانیکا سلسکوویچ برگرفته از نشریه مطالعات زبان شناسی کاربردی، شماره 12(اکتبر-نوامبر 1973)
مترجم: اعظم مجلسی فرد
برگرفته از: انسان شناسی و فرهنگ
مقاله ای از دانیکا سلسکوویچ برگرفته از نشریه مطالعات زبان شناسی کاربردی، شماره 12(اکتبر-نوامبر 1973)
مترجم: اعظم مجلسی فرد
برگرفته از: انسان شناسی و فرهنگ