دكتر محمدرضا باطنی
روانشناسی زبان (psycholinguistics) نام شاخه علمینسبتاً جدیدی است که از محل تلاقی زبانشناسی و روانشناسی جوانه زده است. موضوع این علم مطالعه جنبههای ذهنی زبان، یا به بیان دیگر، رابطه ذهن و زبان است. پیشرفت عصب- روانشناسی (نوروپسیوکولوژی) هنوزبه آنجا نرسیده است که ما را از کاربرد واژه «ذهن» بینیازکند. هنوز راه درازی در پیش است تا ما به همه اسراری که در کاسه سرمان نهفته است پی ببریم و بتوانیم آزادانه به جای ذهن، کلمه مغز را به کار ببریم. با اینهمه، تصور نمیکنم در بین کسانی که با اینگونه مسائل سروکاردارند تردیدی وجود داشته باشد که بدون مغز چیزی به نام ذهن وجود ندارد.
پیش از آنکه وارد بحث شویم، باید به یک تمایز مهم توجه داشته باشیم و آن تمایز بین زبان و گفتار است. زبان عبارت است از مجموعهای قواعد که به آن دستور (یا گرامر) میگویند و نیز تعدادی واژه که واژگان زبان را تشکیل میدهد. قواعد دستوری و واژگان زبان ماهیت ذهنی دارند و در جایی از مغز ما که چون و چند آن هنوز به درستی روشن نیست، نگهداری میشوند و ناچار مستقیماً درمعرض مشاهده نیستند. به بیان دیگر، زبان رفتار نیست. برعکس، گفتار نمود یا حالت بالفعل زبان است، از اینرو نوعی رفتار است که مستقیماً به مشاهده درمیآید. ما در این بحث، «زبان» و «گفتار» را، با حفظ تمایزی که ذکر شد، به کار میبریم. این تمایز در بحثهای فنی زبانشناسی و روانشناسی زبان اهمیت بسیار دارد.
روانشناسی زبان، با آنکه علمی نوخاسته است، به سرعت رشد میکند و مسائل متنوع زیادی را در حوزه پژوهشهای خود قرارداده است. ما در اینجا نمیتوانیم به بحث همه این مسایل بپردازیم. ناچار، برای اینکه از موضوعات مورد بحث تصوری به دست داده باشیم، برخی از آنها را با شرحی مختصر ذکر میکنیم.
رابطه زبان وتفکر
سوالی که در اینجا مطرح میشود اینست که ما چگونه میاندیشیم و برای بیان اندیشههای خود چگونه از زبان استفاده میکنیم. به بیان دیگر، رابطه فرآیندهای ذهنی تفکر و فرآیندهای ذهنی زبان چگونه است؟ آیا بدون زبان نیز تفکر امکان دارد؟ از زمانی که افلاطون گفت تفکرحرف زدن روح است با خودش، و تلویحاً گفت که این هر دو یکی هستند، فلاسفه و روانشناسان درباره رابطه زبان و تفکر به جر و بحث پرداختهاند. یکی ازمشکلات دست و پا گیردراین میان این است که، با اینکه ما همه احساس میکنیم که میدانیم تفکر چیست و این واژه به چه نوع فعالیت ذهنی اطلاق میشود، تعریف علمی آن، کار بسیار دشواریست. شاید تعریف تفکر همانقدر مشکل باشد که تعریف ذهن. در اکثر کتابهای درسی روانشناسی امروز فصل یا مبحث خاصی به تفکر اختصاص داده نشده است و معمولاً درمبحث حل مسئله (problem solving) از آن سخن به میان میآید. حل مسئله عبارتست از آرایش تازهای از مفاهیم، تجارب و دانستههای شخص به طوری که سرانجام بتواند راه حلی برای مشکلی که پیش آمده است پیدا کند.
کسانی که معتقدند تفکر بدون زبان امکان دارد استدلال میکنند که اگر ماهیت تفکر از نوع حل مسئله باشد، دراین صورت بسیاری از حیوانات دیگر نیز، که فاقد زبان به معنی انسانی آن هستند، فکرمیکنند. کالین بلیک مور در کتاب «ساخت و کار ذهن» به نوعی حل مسئله به وسیله یک میمون اشاره میکند که بسیارجالب است: درسال 1953، در جزیزه ژاپونی کوشیما، گروهی از دانشمندان که به مطالعه رفتار میمونها سرگرم بودند، ابتکاری را مشاهده کردند که میمونی به نام «ایمو»، برای پاک کردن شنهای نامطبوع از نوعی سیب زمینی که در ساحل یافت میشد، از خود نشان داد. این سیب زمینیها را دانشمندان مزبور برای میمونها روی شنهای ساحلی میریختند. ایمو هر سیب زمینی را با یک دست در آب جویباری فرو میبرد و با دست دیگر شنها را از آن پاک میکرد. درسال 1955، ایمو دست به ابتکار بسیار جالبتری زد. دانشمندان برای میمونها گندم نیز روی ساحل میپاشیدند، اما دانهدانه برداشتن گندم از روی شنها کاری خستهکننده و پرزحمت بود. ایمو روشی برای جداکردن گندمها از شن ابداع کرد و آن معلق ساختن آنها در آب بود. اومشتمشت شنهای گندمدار را در آب میریخت، شنها تهنشین میشدند و گندمها روی آب میایستادند و او آنها را از سطح آب میگرفت. جالبتر اینکه دیگر میمونها نیز به زودی این کار نسبتاً مشکل را آموختند و در آن استاد شدند.
آیا این ابتکارهای ایمو به این معنی نیست که میمونها، به عنوان مثال، دارای مفاهیم ذهنی هستند و برای حل مشکلی که با آن روبهرو هستند به آن مفاهیم آرایشی تازه میدهند یا، به بیان دیگر، فکرمیکنند؟ اگر چنین باشد، آیا میتوان گفت که تفکر میتواند بدون زبان نیز صورت گیرد و اختلاف تفکر انسان با حیوانات اساساً یک مسئله کمی است و نه یک مسئله کیفی، یعنی هر چه موجود باهوشتر باشد تفکر او نیز پیچیدهتر خواهد بود؟
دلیل دیگری در تایید اینکه مفاهیم میتوانند بدون دخالت زبان شکل بگیرند، مورد کر و لالهاست. میدانیم کسانی که کر مادرزاد باشند، لال نیز خواهند بود. از آنجا که آنان گفتار اطرافیان خود را هیچگاه نمیشنوند، زبان نیز در آنها شکل نمیگیرد. با اینهمه، ما میبینیم که کر و لالها– حتی آنهایی که از رفتن به مدارس خاص و حتی یاد گرفتن زبان اشاره استانداردشدهای محروم بودهاند– دارای مفاهیم ذهنی هستند و آنها را به کمک اشاراتی که گاه فقط اطرافیان نزدیک آنها میفهمند بیان میکنند. ولی این فقط یک طرف سکه است. بر فرض که نوعی تفکر بدون زبان امکان داشته باشد، این بدان معنی نیست که در افراد سالم که زبان را در کودکی به طور عادی فرامیگیرند، زبان وتفکر دو پدیده جداگانه و مستقل از یکدیگر باشند. زبان و تفکر در واقع آنچنان سخت به هم جوش میخورند که گاه ما یکی را با دیگری اشتباه میکنیم. به عنوان مثال، اغلب یکی از علایم بارز اسکیزوفرنی را درهمریختن وآشفته شدن نظام زبان میدانند. ولی آیا این نظام زبان است که درهم ریخته میشود، یا نظام منطقی تفکر؟ با توجه به سایر علایم اسکیزوفرنی باید گفت این نظام منطقی تفکر است که در هم میریزد و آنچه که به صورت آشفتگی زبان مشاهده میشود در واقع بازتاب آشفتگی تفکر است. در اغلب بیماران زبانپریش (آفازیک) گاهی عکس این حالت بروز میکند و نابسامان شدن سازمان زبان منجر به اختلالاطی در تفکر و شناخت بیمار میگردد. بسیاری از ما وقتی به محتوای اندیشههای خود به درستی واقف میشویم که آنها را روی کاغذ بیاوریم و مرور کنیم. این خود دلیل دیگری است که تفکر و زبان ما به هم جوش خوردهاند. ما در اینجا نمیخواهیم چیزی را ثابت کنیم، منظور فقط جلب توجه به نوع مشکلاتیست که یافتن رابطه زبان و تفکر با آن روبهرو است.
نظریه وورف
یکی دیگر از مسایلی که پژوهش درباره آن در حوزه روانشناسی زبان قرار میگیرد، تعیین درستی یا نادرستی فرضیهای است که به نام فرضیه «وورف» معروف شده است و گاهی نیز از آن به عنوان نسبیت زبانی (linguistic relativity) نام میبرند. وورف و پیشینیان او چون ساپیر و هردر درست نقطه مقابل کسانی قرار میگیرند که میگویند زبان وسیله انتقال افکار و مفاهیم انسان است. وورف ادعا میکند که ساخت زبان آنقدر مهم است که ساخت و ماهیت اندیشه را تحتالشعاع خود قرار میدهد. او تا آنجا پیش میرود که میگوید ادراک سخنگویان یک زبان از جهان خارج یا، به بیان دیگر، جهانبینی آنها، از مقولات زبان آنها متأثر است. مثلاً سخنگویان زبانی که مقولات دستوری آن بین زمان حال و آینده فرقی نمیگذارد، از زمان تصور متفاوتی دارند تا سخنگویان زبانی که در آن، این تمایز وجود دارد. آزمایشهای زیادی طراحی شده تا نظریه وورف را محک بزند. این فرضیه، گرچه هنوز فراموش نشده، اما از این آزمایشها پیروز بیرون نیامده است. تجربه روزمره ما نیز آن را تأیید نمیکند. مثلاً زبان عربی بین مذکر و مونث فرق میگذارد، در زبان فرانسه نیز تمایز مذکر و مونث وجود دارد، ولی آیا فرانسویان و اعراب، به اعتبار این تمایز مشترک زبانی، نسبت به زن نگرش مشابهی دارند؟ تا آنجا که من میفهمم، جواب این سوال منفی است. نگرش نسبت به زن یک امر فرهنگی است نه یک مسئله زبانی. به همین دلیل، نگرش فرانسویها نسبت به زن به نگرش انگلیسیها بسیار نزدیکتر است تا به اعراب؛ این در حالی است که در زبان انگلیسی تمایز مذکر و مونث وجود ندارد، ولی در عربی این تمایز وجود دارد. به عنوان مثال دیگر، میبینیم که در زبان انگلیسی، فارسی و بسیاری از زبانهای هندواروپایی هفت واژه برای نامیدن رنگهای اصلی وجود دارد، ولی در زبان ناواهو (زبان یکی از قبایل سرخپوست امریکا) برای نامیدن رنگهای اصلی فقط سه واژه وجود دارد. در نتیجه، آنها برای سبز و آبی فقط یک واژه دارند. با اینهمه، ادراک سخنگویان ناواهو از رنگ با ادراک انگلیسی زبانها از رنگ فرقی ندارد. آنها، با انکه برای سبز و آبی یک واژه بیشتر ندارند، درک میکنند که اینها دو رنگ متفاوت هستند، آنها را همانگونه از هم جدا میکنند که ما انواع مختلف رنگ آبی را از هم جدا میکنیم و میگوییم؛ مثلاً، آبی سیر، آبی فیروزهای، آبی روشن و غیره. با اینهمه، نمیتوان فرضیه وورف را به کلی مردود دانست، فقط میتوان گفت تحقیقات تاکنون صحت آن را تأیید نکرده است.
تولید و ادراک گفتار
قبلاً گفتیم که زبان ماهیت ذهنی دارد و نمود یا تجلی آن گفتار است. ما وقتی سخن میگوییم، یعنی در تولید گفتار، از قواعد و واژگانی که در حافظه خود اندوختهایم سود میجوییم؛همچنین وقتی به سخن دیگران گوش میدهیم، یعنی در ادراک گفتار، باز از همان قواعد و واژگان که در مغز خود داریم، استفاده میکنیم، ولی مسئله در اینجا تمام نمیشود. باید دانست چه فرایندهای ذهنی در برقراری این ارتباط دخالت دارند؛ مثلاً چه فرایندهای ذهنی هماکنون به شما امکان میدهد جملههای مرا به سرعت با قواعد و واژگانی که در ذهن دارید مقابله کنید و مفهوم آنها را درک کنید و متقابلاً چه فرایندهایی به من امکان میدهند تا جملههایی را که شما میشنوید، تولید کنم. به بیان دیگر، مراجعه دائم از سوی گوینده و شنونده به قواعد و واژگان زبان چگونه صورت میگیرد و از چه اصولی پیروی میکند؟
تحقیق در این مسائل فقط یک کنجکاوی علمی و نظری نیست. نتایجی که از این تحقیقات به دست آمده در مهندسی ارتباطات مورد استفاده قرار گرفته است. بد نیست در این مورد توضیح بیشتری بدهیم. یکی از خصوصیات زبان انسان این است که میزان حشو (redundancy) در آن نسبتاً زیاد است. حشو مفهومی است در نظریه خبر (یا نظریه اطلاعات) که تعریف بسیار دقیق ریاضی دارد. ولی ما در اینجا از تعریف فنی آن چشم میپوشیم و آن را به زبانی غیرفنی چنین تعریف میکنیم: حشو در ارتباط موقعی پیش میآید که مفهوم پیام تا حدی قابل پیشبینی باشد. هر چه بیشتر قابل پیشبینی باشد میزان حشو نیز در آن بیشتر است. مثلاً اگر شما جمله ناتمام «من متأسفانه دیروز قلم خودنویسم را...» به فارسیزبانی بدهید و از او بخواهید آن را تکمیل کند، او دو یا سه امکان بیشتر ندارد که یکی از آنها «گم کردم» خواهد بود؛ ولی اگر کلمه «گم» را هم قبلاً داده باشید، با قطعیت صددرصد «کردم» را به آن اضافه خواهد کرد. او برای تکمیل این جمله از مقدار حشوی که در جمله است کمک میگیرد یا، به بیان دیگر، حشوی که در جمله وجود دارد فعل آن را قابل پیشبینی میسازد.
ما در کاربرد روزمره زبان بیش از آن مقداری که واقعاً میشنویم حدس میزنیم یا، به عبارت دیگر، بیش از مقداری که از جوهر صوتی زبان خبر میگیریم، از دانش ناآگاه خود درباره احتمال وقوع عناصر زبان کمک میگیریم. مهندسان ارتباط از این امر در طراحی دستگاههای ارتباطی استفاده میکنند. صدای انسان در گفتار روزمره ارتعاشاتی بین 50 تا 10000 دور در ثانیه دارد، ولی دستگاه تلفن (اگر کیفیت بسیار ممتازی داشته باشد) فقط ارتعاشات بین 200 تا 3400 دور را منتقل میکند؛ یعنی، وسعت باند آن 3/1 وسعت باند مورد نیاز گفتار است (البته این 3/1 حساسترین قسمت باند را تشکیل میدهد.) بدین ترتیب، تمام اطلاعات اکوستیک گفتار که در بالا و در پایین این دو حد باشد، در مکالمات تلفنی از شنونده گرفته میشود. با اینهمه، ما در مکالمات عادی کمتر به اشکال برمیخوریم، زیرا حشو موجود در زبان، اطلاعات اکوستیک ازدسترفته را جبران میکند. استفاده شنونده از حشو برای پر کردن خلا اکوستیک، در تحلیل نهایی به ساختمان گوش و نحوه پردازش اطلاعات شنیداری در مغز مربوط میشود، و به همین دلیل هم ادراک گفتار در حوزه روانشناسی زبان قرارمیگیرد.
تفاوتهای فردی در زبان
ما در تجربه روزمره خود میبینیم که افراد در کاربرد زبان مادری خود با هم تفاوت دارند. هر گروه از سخنگویان یک زبان را که به طور تصادفی انتخاب کنیم و کاربرد زبان را در آنها مقایسه کنیم، میبینیم که بین آنها تفاوتهای چشمگیری وجود دارد: از نظر وسعت واژگان، از نظر سهولت در یادآوری کلمه یا اصطلاح مناسب برای مفاهیم، از نظر توانایی برای سخنرانی کردن در جمع، از نظر خواندن، نوشتن، گوش دادن، از نظر قدرت تجزیه و تحلیل اطلاعات زبانی و بالاخره از نظر توانایی کلی در درگیر کردن زبان در فعالیتهای ذهنی دیگر. روانشناسی زبان میخواهد بداند این تفاوتها از کجا سرچشمه گرفته، تا چه حد ژنتیکی یا ارثی هستند و تا چه حد به عامل یادگیری بستگی دارند. رابطه هوش و توانش زبانی نیز در همینجا مطرح میشود. روانشناسان رفتهرفته به این نتیجه رسیدند که هوش یک خصوصیت واحد یا بسیط نیست، بلکه از تواناییهای متفاوت و متعددی ترکیب شده است. بسیاری از روانشناسان، از جمله ترستون و گیلفورد، توانش زبانی را مؤلفهای از هوش عمومی میدانند. این نظر تقریباً قبول عام یافته است و در بسیاری از آزمونهای هوش سؤالهایی گنجانده شدهاند که توانش زبانی فرد را به عنوان یکی از شاخصهای هوش او اندازهگیری میکنند.
زبان و حافظه
به رغم فرضیههای گوناگون و پژوهشهای فراوان، اساس نوروفیزیولوژیک حافظه همچنان در پرده ابهام مانده است، ولی این، مانع از آن نشده که حافظه از جنبه رفتاری مورد مطالعه قرارگیرد و پیشرفتهایی حاصل گردد. تا آنجا که به بحث ما مربوط میشود، روانشناسان زبان میخواهند بدانند قواعد و واژگان زبان چگونه در حافظه نگهداری میشود؛ مثلاً پیوندهایی که بین شکل املایی و تلفظ و معنی کلمه وجود دارد و اغلب یکی باعث فراخوانی دیگری میشود، چگونه در حافظه ضبط میشوند. همچنین، روابط آوایی بین تلفظ یک کلمه و کلمات دیگر و نیز روابط معنایی بین یک کلمه و کلمات دیگر چگونه در حافظه حفظ و فراخوانده میشود. نیز چگونه است که گاهی این روابط دچار اختلال میگردند؛ مثلاً ممکن است تلفظ کلمهای را به یاد بیاوریم، ولی معنی آن را فراموش کرده باشیم. رابطه تصویری و صوتی زبان نیز مبحث دیگری از مباحث زبان و حافظه است؛ یعنی، میتوان پرسید که رابطه خواندن و نوشتن، که از نمادها یا نشانههای دیداری استفاده میکنند، از یک طرف، و گفتن و شنیدن، که از نمادهای صوتی یا شنیداری بهره میگیرند، از طرف دیگر، چگونه است و این ارتباطها چگونه در حافظه ضبط و نگهداری میشوند و عبور از یکی به دیگری چطور صورت میگیرد. از طرف دیگر، چون قسمت اعظم اطلاعاتی که ما در حافظه خود نگهداری میکنیم صورت کلامی دارند، یعنی در قالب جملات زبان ضبط و نگهداری میشوند و به یاد سپردن و فراموش کردن آنها با ساخت زبان رابطه دارد، ناچار زبان یكی از عوامل مهم در ساخت و كار حافظه است، ناچار هر نظریهای که درباره حافظه ارائه شود، باید نقش زبان را در کارکرد آن در نظر داشته باشد.
در دهه 1940، عصبشناس بلندپایه کانادایی، ویلدر پنفیلد، سرگرم جمع کردن شواهدی بود که نشان میداد کلید رمز حافظه انسان در قطعههای گیجگاهی قشر مخ و به خصوص در هیپو کامپ، که از زیر به درون قطعههای گیجگاهی فرو رفته است، جای دارد. پنفیلد روی بیماران صرعی عمل میکرد و نواحی آسیبدیده مغز آنها را که موجب تحریک و بروز حملههای صرعی میشدند، برمیداشت. او برای اینکه بتواند کانون صرع را به دقت ردیابی کند، از روشی برای کندوکاو در مغز انسان استفاده کرد که شاید بیش از هر روش دیگر درباره سازمان مغز به ما آگاهی داده است. او سطح مغز را با جریان الکتریکی بسیار خفیفی تحریک میکرد، نه به آن اندازه که به آن آسیبی برساند، بلکه در حدی که در یاختهها و رشتههای عصبی که در زیر تحریک الکترود قرار میگرفتند، تکانهای عصبی برانگیزد. بیماران در جریان این تجاوز الکتریکی به مغزشان کاملاً هشیار بودند. فقط پوست سر آنها به طور موضعی بیحس شده بود، زیرا بافتهای خود مغز در برابر لمس، حرارت یا درد حساسیتی ندارند. پنفیلد به دنبال این بود که در مغز هر بیمار ناحیهای را کشف کند که در اثر تحریک آن بتواند در ذهن او همان حالت اخطارمانند شگفت را، که معمولاً بیماران صرعی را از نزدیک شدن حمله باخبر میکند، برانگیزد و، به نظر او، این ناحیهای بود که باید برداشته شود. روش پنفیلد با موفقیت چشمگیری روبهرو گردید. اما روش او این امکان را نیز در اختیار او گذاشت که کارکردهای قسمتهای دیگر قشر مخ را نیز کشف کند. تحریک قشر حرکتی مخ موجب پرشهایی در عضلات میگردید که بیمار نمیتوانست از آنها جلوگیری کند؛ تحریک ناحیه حسی باعث میشد که بیمار احساسهای عجیبی روی پوست خود بکند؛ تحریک قشر بینایی مخ موجب میشد که بیمار درخشش نور یا پیچ و تاب خوردن اشکالی رنگین را در میدان بینایی خود ببیند، اما وقتی پنفیلد الکترود خود را به قطعه گیجگاهی و خود هیپوکامپ متوجه کرد، وضع به گونهای دیگر بود. اینبار تجارب بیمار صرفاً حرکات یا احساسهای بریدهبریده نبود، بلکه رویدادهای کاملی بود که بیمار در زندگی گذشته خود تجربه کرده بود و اکنون آن رویدادها، و نه خاطره آنها، از نو به تجربه بیمار درمیآمدند. شخص یکباره به زندگی گذشته خود باز گردانیده میشد و چنین احساس میکرد که صحنه آشنایی دارد از نو برای او تکرار میشود.
یکی از بیماران او که این عمل روی او انجام گرفت زن جوانی بود. وقتی سر الکترود روی نقطهای در قطعه گیجگاهی وی قرار گرفت، فریاد کشید: «فکر میکنم صدای مادری را شنیدم که پسر بچهاش را در جایی صدا میکند. به نظرم میرسد واقعهای بود که سالها پیش.. دور و بر جایی که زندگی میکنم اتفاق افتاد.»
ظاهراً الکترودهای پنفیلد فعالیتی را در هیپوکامپ، درون قطعه گیجگاهی برمیانگیختند و از این رهگذر خاطرههایی دوردست را از سیلان هشیاری بیمار بیرون میکشیدند. تحقیقات جدید یافتههای پنفیلد را تأیید کردهاند. از این بحث دو نتیجه میتوان گرفت: یکی اینکه قطعههای گیجگاهی و به خصوص هیپوکامپ در نگهداری یادها یا خاطرههای ادراکی و زبانی نقش بسیار مهمیدارند، دیگر اینکه بسیاری از خاطرههای ما در قالب الگوهای زبان به یاد سپرده و فراخوانده میشوند؛ این هم یکی دیگر از دلایلی است که روانشناسی زبان به شناخت چگونگی پیوند حافظه و زبان علاقمند است.
دو زبانگی و چند زبانگی
همه ما کودکانی را میشناسیم که در خانوادههایی بزرگ شدهاند که پدر و مادر آنها به دو زبان مختلف صحبت میکنند و در نتیجه آنها از اوان طفولیت دو زبان یاد گرفتهاند و دوزبانه شدهاند. به کرات اتفاق میافتد که این کودک در جامعهای بزرگ میشود که زبان یا زبانهای رسمی آن غیر از زبان پدر و مادر اوست. در چنین حالتی، کودک چندزبانه خواهد شد. میلیونها کودک در سرتاسر جهان یافت میشوند که، بنا به مقتضیات محیط زندگی خود، از خردسالی چندزبانه شدهاند. آنچه مورد توجه روانشناسی زبان است یافتن پاسخ برای اینگونه سوالات است: این کودکان چگونه نظامهای زبانی مختلف را یاد میگیرند؟ چگونه آنها را از هم جدا نگاه میدارند؟ آیا تداخلی بین این زبانها صورت میگیرد و اگر میگیرد، چگونه است؟ از چه قواعدی پیروی میکند؟ گذر از یک نظام زبانی به نظام زبانی دیگر چگونه رخ میدهد؟ آیا تسلط کودک به همه این زبانها به یک اندازه است و اگر نه، چه عواملی در این عدم تساوی دخالت دارند؟
از سوی دیگر، بزرگسالانی را میبینیم که در کودکی فقط به زبان مادری خود تسلط یافتهاند، ولی بعداً یک یا چند زبان خارجی نیز یاد گرفتهاند. روانشناسی زبان میخواهد بداند بین چندزبانگی کودکی وچندزبانگی بزرگسالی چه تفاوتهایی وجود دارد و این تفاوتها از کجا ناشی میشوند. مثلاً چرا بزرگسالان معمولاً نمیتوانند زبان خارجی را بدون لهجه یاد بگیرند در حالی که کودکان در یادگیری زبان دوم لهجه پیدا نمیکنند؟ در این زمینهها پژوهشهای زیادی انجام شده و از نتایج آنها نیز عملاً در آموزش زبانهای خارجی استفاده شده است.
آسیب شناسی زبان
آسیب شناسی زبان در معنی وسیع کلمه به کلیه اختیاراتی گفته میشود که، به طور کامل یا ناقص، مانع از یادگیری زبان شود و یا پس از یادگیری مانع از بهره برداری مطلوب از آن شود و یا باعث تخریب و تباه شدن آن گردد. روانشناسان زبان از این جهت به آسیبشناسی زبان توجه دارند که امیدوارند مطالعه آن در بیماران، به گشودن اسرار فراگیری و کارکرد زبان در افراد سالم کمک کند. از میان این اختلالات، به انواع زبانپریشی (آفازی) توجه بیشتری شده است. زبانپریشی به آن دسته از اختلالات زبانی گفته میشود که از ضایعه یا آسیب به قسمتی از مغز ناشی شده باشد. از آنجایی که با استفاده از تکنولوژی جدید پزشکی معمولاً میتوان محل و نوع این آسیب را در مغز مشخص نمود، مقایسه محل و نوع آسیب مغزی با نوع اختلالی که در کارکرد زبان ایجاد شده است میتواند بسیار آموزنده باشد. در واقع، قسمت اعظم اطلاعاتی که درباره سازمانبندی زبان در قشر مخ اکنون در دست است از رهگذر این نوع مطالعات حاصل شده است.
نخستین آگاهی ما در این زمینه به سال 1861 برمیگردد. در چهارم آوریل این سال، در یک نشست پرهیاهو در انجمن انسانشناسی پاریس، پزشکی به نام سیمون اوبورتن اعلام داشت که معتقد است قدرت تکلم در قطعههای پیشانی نیمکرههای مخ جای دارد. شواهد کلینیکی خود او ناچیز بود، اما او پیشگویی کرد که هر بیماری که قدرت تکلم را از دست داده باشد، ولی توانایی فهم زبان در او سالم باشد، اگر مغز او مورد معاینه قرار گیرد، معلوم خواهد شد که آسیب یا فساد در قطعههای پیشانی مخ او روی داده است. دبیر آن جلسه جراحی بود به نام پییر پال بروکا؛ بر حسب اتفاق درست چند روز بعد به بیماری برخورد که سالهای سال دچار سستی عضلانی در طرف راست بدنش بود و قدرت تکلم خود را نیز به کلی از دست داده بود. تقریباً تنها صدایی که او میتوانست ادا کند لفظ «تان» بود و به همین دلیل در نوشتههای پزشکی آن روز او را آقای «تان» نامیدند. «تان» در هفدهم آوریل 1861، یعنی سیزده روز پس از سخنرانی سیمون اوبورتن، مُرد؛ و بروکا بلافاصله پس از مرگش مغز او را مورد معاینه قرار داد و درست فردای همان روز، نتیجه را به انجمن انسانشناسی گزارش داد. پیشگویی استنباطی اوبورتن صورت مستند به خود میگرفت: قطعههای پیشانی مغز «تان» شدیداً فاسد شده بودند.
در ظرف دوسال بعد، بروکا توانست چندین مورد دیگر را نیز مطالعه کند. وی در آن وقت چنین نوشت: «در اینجا هشت مورد یافت میشوند که در آنها آسیب در قسمت خلفی شماره سه از سومین شکنج قطعه پیشانی بوده است. این تعداد به نظر من کافی است که اساس فرضهای محکمی قرارگیرد. ولی جالبترین چیز این است که در همه این بیماران در نیمکره چپ بوده است. من جرأت نمیکنم که از این مشاهده نتیجهای بگیرم. باید در انتظار به دست آمدن حقایق تازه باشم.» نتیجهای که بروکا جرأت نمیکرد بگیرد، چیزی است که امروز عموماً پذیرفته شده است؛ یعنی اینکه مرکز تکلم تقریباً همیشه (به استثای بعضی از چپدستها، ولی نه همه آنها) در نیمکره چپ مغز قرار گرفته است. ناحیهای در قطعه پیشانی نیمکره چپ که بروکا روی آن انگشت گذاشت، امروز، به نام خود او، ناحیه بروکا نامیده میشود. این ناحیه به آن قسمت از قشر حرکتی مخ که عهدهدار حرکات زبان و حنجره است بسیار نزدیک است، ولی از آن کاملاً جداست.
در سال 1874، دانشمند آلمانی، کارل ورنیکه، کشف کرد که اگر آسیب در نیمکره چپ، عقبتر از ناحیه بروکا و عمدتاً در قطعه گیجگاهی باشد، باعث از بین رفتن فهم زبان، چه به صورت گفتار و چه به صورت نوشتار، میشود، در حالی که قدرت تکلم کمتر دچار نابسامانی خواهد شد. این ناحیه از مغز، که امروز به نام ناحیه ورنیکه معروف است، نزدیک به قشر شنیداری مخ، که عهدهدار تجزیه و تحلیل صداها است، قرار گرفته است.
متأسفانه، به رغم پژوهشهای زیاد، اطلاعات ما درباره سازمانبندی زبان در قشر مخ از آنچه که بروکا و ورنیکه گفتند چندان فراتر نرفته است. پژوهشهای جدید حتی قطعیتی را که درباره این دو ناحیه وجود داشت، مورد سوال قرار دادهاند. گفته میشود که آسیب به ناحیه بروکا اغلب موجب اختلال در تولید گفتار میشود، آسیب به ناحیه ورنیکه عمدتاً باعث اختلال در درک زبان میگردد، ولی اختلالات بیانی یا گفتاری و اختلالات ادراکی زبان منحصراً نتیجه آسیب دیدن ناحیه بروکا و ورنیکه نیستند. دیگر اینکه شواهد روزافزونی وجود دارد دال بر اینکه کارکرد زبان و گفتار فقط در قشر مخ متمرکز نشده است، بلکه پارهای از نواحی زیر مخی را نیز دربرمیگیرد؛ مثلاً تحریک الکتریکی یا آسیب به ناحیه خاصی در تالاموس باعث اختلالهای گفتاری میگردد. به نظر میرسد كه تحقیقات جدید ما را از نظریه منطقهبندی مغز (localization) دور میکنند. مدلی که بعضی از کتابهای روانشناسی درسی از گردش و پردازش اطلاعات زبانی در قشر مخ به دست میدهند از حد یک فرضیه فراتر نمیرود. به گفته جان هیو لینگز جکسون، عصبشناس بلندپایه بریتانیایی، «پیدا کردن محل آسیب مغزی که باعث اختلال در کار زبان میشود یک چیز است و پیدا کردن محل خود زبان در مغز چیز دیگر.» و این هر دو را نباید یکی دانست.
فراگیری زبان
کودک زبان مادری خود را چگونه یاد میگیرد؟ شاید بتوان گفت که میان زبانشناسان، روانشناسان، فلاسفه و بسیاری از علمای رشتههای دیگر این پیچیدهترین و بحثانگیزترین سوالی است که درباره زبان فعلاً مطرح است. اما گره کار در کجاست؟ مسئله بر سر اینست که آیا زبان امری است یادگرفتنی، در همان مفهوم که شنا و رانندگی مهارتهایی یادگرفتنی هستند و یا برعکس، امریست ذاتی و فطری همانگونه که روی دو پا ایستادن و راه رفتن ما اموری ذاتی و فطری هستند؟ به بیان فنیتر، آیا زبان پدیدهایست اکتسابی یا پدیدهایست ویژه نوع انسان که در نتیجه تکامل در نوع انسان بوجود آمده است؟ نباید تصور کرد که جواب این سؤال ساده است، زیرا در همان نگاه اول، ما با ویژگیهایی برخورد میکنیم که میتواند زبان را در هر یک از دو مقوله قرار دهد؛ مثلاً میبینیم که کودک انسان در هر اجتماعی که به دنیا بیاید و در آن بزرگ شود، زبان همان اجتماع را یاد میگیرد و به کار میبرد: بنابراین، میتوان نتیجه گرفت که زبان هم، مثل بسیاری از پدیدههایی دیگر، امریست اجتماعی، و به این اعتبار اکتسابی؛ که کودک آن را از محیط و اطرافیان خود یاد میگیرد. از سوی دیگر، میبینیم که در عالم جانداران، حتی در میان نخستینها (پریماتها)، مانند شامپانزه و گوریل، که از لحاظ تکاملی به انسان بسیار نزدیک هستند، موجودی یافت نمیشود که به ابزار تکلم مجهز باشد و از زبان، در مفهومی که ما برای انسان میشناسیم، برای ایجاد ارتباط با همنوعان خود استفاده کند. بنابراین، از این مشاهده نیز میتوان نتیجه گرفت که زبان، خاص نوع انسان است و در مفهوم عادی کلمه «یادگیری»، یاد گرفته نمیشود.
از میان فلاسفه، تجربهگرایان و از میان روانشناسان، رفتارگرایان معتقدند که زبان، مخلوق اجتماع است و ناچار، مانند سایر ارزشها و رفتارهای اجتماعی، جنبه اکتسابی دارد. از نظر رفتارگرایان، زبان مجموعهایست از عادات صوتی که در نتیجه پیوندهای شرطی، ایجاد شده است. خلاصه اینکه، در چهارچوب نظریه رفتارگرایی، یادگیری زبان، گو اینکه از نظر کمّی پیچیدهتر از اعمال سادهایست که موشها در آزمایشگاه انجام میدهند، ولی در نهایت از نظر کیفی با آنها فرق چندانی ندارد و همان اصولی که درباره فشردن میله به وسیله موش و تقویت شدن رفتار او در نتیجه دست یافتن به غذا صادق است، درباره زبانآموزی کودک نیز مصداق دارد. این نظریه، بر فطری بودن شالودههای زبان خط بطلان میکشد و زبان را چیزی بیشتر از یک پدیده یادگرفته که در آخرین تحلیل، نتیجه قدرت یادگیری بیشتری است نمیداند.
از پیشروان گروه دوم، که شالودههای زبان را امری فطری میدانند، نوام چامسکی، زبانشناس و متفکر معروف امریکایی، است. او، که نظریات خود را دنباله اندیشههای دکارت میداند، معتقد است که کودک انسان آنچنان ساخته شده که ذهن او در هنگام تولد، از ساخت بنیادی زبان تصورات ناآگاه و پیشساختهای دارد و همین شالوده فطریست که یادگیری زبان را برای او تا این حد آسان میکند. به نظر او، وجود اشتراک زبانهای انسانی که در سرتاسر جهان پراکندهاند، بسیار بیشتر از وجوه اختلاف آنهاست. در واقع، زیر قیافه متفاوت زبانها، یکنواختی فراوانی مشاهده میشود. این یکنواختیها یک دسته اصول کلی هستند که ناظر بر ساخت همه زبانها میباشند و امروز به آنها «همگانیهای زبانی» یا «جهانیهای زبانی» (language universals) گفته میشود. همگانیهای زبانی تظاهر مفاهیم کلی و پیشساختهای است که ذاتی ذهن همه انسانها است و از راه تکامل در طول هزارها سال حاصل شده و امروز جزو ویژگیهای جدانشدنی افراد نوع انسان شده است. چامسکی میگوید: «گر زبانی به طور مصنوعی ساخته میشد که برخی از این اصول کلی را نقض مینمود، آنوقت آن زبان یا هرگز آموخته نمیشد یا اینکه با سهولت و کارایی که یک کودک طبیعی هر زبانی را یاد میگیرد، فراگرفته نمیشد.» باید توجه داشت که چامسکی نمیگوید زبان ارثی است، بلکه میگوید شالودههای فراگیری زبان فطری یا ژنتیکی هستند.
برای اینکه ببینیم آیا زبان خاص انسان است یا نه، آیا زبان ریشههای تکاملی یا ژنتیکی دارد یا نه، و برای یافتن پاسخ به سؤالات بنیادی دیگری از این قبیل، تنها راه نهایی اینست که به ساختمان مغز مراجعه کنیم. پاسخ همه این سؤالات را در نهایت باید در این جعبه کوچک، که از هر شیای در عالم هستی اسرارآمیزتر است، جستجو کرد. آیا در مغز انسان ساختی وجود دارد که چنین ادعایی را به اثبات برساند؟ قبل از اینکه به پاسخ این سؤال بپردازیم، باید معنی «ساخت» را در ارتباط با مغز روشن گردانیم.
وقتی ما از ساخت یک اندام در اسکلت بدن صحبت میکنیم، در واقع میبینیم که آن اندام ساخت مشخص و متفاوتی دارد و کارکرد متفاوتی نیز با آن همراه است. این استقلال ساخت و کارکرد گاهی تا به آنجا میرسد که میتوان آن اندام را با عمل جراحی قطع کرد یا برداشت، بدون اینکه لطمه غیرقابل جبرانی به سایر اندامهای بدن وارد شود. ولی در مورد مغز چنین نیست. در مغز، اجزایی که به کلی جدا و مستقل از یکدیگر کار کنند وجود ندارد. در مهرهداران و به ویژه در ردههای بالا، که نخستینها و انسان را دربرمیگیرد، تمام مغز یک واحدِ بههمبافته است که همه اجزای آن در ارتباط دائم هستند و به درجات مختلف در فعالیتهای گوناگون شرکت میجویند. از لحاظ بافتشناسی و منطقهبندی، نواحی بسیار معدودی در قشر مخ یافت میشوند که میتوان نقش خاصی را به آن نسبت داد. ناحیه بینایی در قطعه پس سری یک استثنای بارز از این مقوله است. حتی در نواحی حسی و حرکتی که در قشر مخ شناسایی شدند، تنها میتوان گفت که آنها عمدتاً عهدهدار وظایفی هستند که به آنها نسبت داده میشود. به بیان دیگر، هیچ رابطه یکبهیک و منحصر به فردی بین آنها و کارکردهایی که به آنها نسبت داده میشوند، وجود ندارد. در چنین شرایطی، مشکل میتوان انتظار داشت که در قشر مخ ساخت خاصی به عنوان مرکز زبان وجود داشته باشد.
بد نیست نتیجه کلی این بحث را از زبان اریک لنه برگ، که شاید بیش از هر کس دیگر درباره شالودههای زیستشناختی زبان مطالعه کرده است، بشنویم. او میگوید: هیچ گواهی دال بر وجود یک ناحیه مستقل زبانی در قشر مخ مشاهده نشده است، ولی کارکرد زبان با بعضی از نواحی در قشر مخ همبستگی مثبت آماری دارد؛ به بیان دیگر، زبان در بعضی از نواحی قشر مخ بیشتر متمرکز شده است. نقشههایی که از سازمانبندی زبان در قشر مخ به دست داده شدهاند و نشاندهنده ناحیههایی هستند که با زبان بیشتر رابطه دارند، فقط یک رابطه آماری را نشان میدهند و اساس بافتشناسی ندارند. از لحاظ بافتشناسی و آرایش یاختهای (سیتوآرشیتکتور) ویژگی یا ویژگیهایی مشاهده نشدهاند که این نواحی را از نواحی مجاور متمایز گردانند.
با اینهمه، ادعای چامسکی را نمیتوان مردود دانست، فقط میتوان گفت دانش فعلی ما از مغز انسان چیزی در تأیید آن ارائه نمیکند.
دوره حساس زبان آموزی
یکی از مسائلی که صحت آن هنوز به اثبات نرسیده است و درباره آن اختلاف نظر وجود دارد چیزی است که به آن دوره حساس زبانآموزی (critical period) گفته میشود. بنا بر این نظریه، دوره زبانآموزی برای کودک، بین دو تا حداكثر دوازده سالگی است و اگر کودک در این دوره زبان یاد نگیرد، بعداً نخواهد توانست آن را بیاموزد. نظیر این پدیده در بعضی از حیوانات نیز مشاهده شده است که به آن دوره نقشپذیری (imprinting period) گفته میشود. در بعضی از جانوران برای یادگیری بعضی از رفتارها در مرحله معینی از رشد، استعداد خاصی بروز میکند که تا مدت محدودی باقی میماند. چنانچه در این دوره از این استعداد بهره برداری شود، آن رفتار بهخصوص آموخته میشود؛ ولی اگر آن دوره سپری شود و یادگیری صورت نگیرد، دیگر آن رفتار آموخته نمیشود، چنین است دانه برچیدن جوجهها که از راه نقشپذیری یاد گرفته میشود. در آغاز تولد، هر نقطه روشنی میتواند محرک واقع شود تا جوجه به زمین نوک بزند و در نتیجه این کار، جوجه برای تمام عمر دانه برچیدن را یاد میگیرد. در یک آزمایش، وقتی جوجههایی را در تاریکی بزرگ کردند و برای دو هفته با دستگاه دانه دادند و سپس در نور روز آوردند، متوجه شدند که آنها، اگرچه در میان انبوه دانه باشند و از گرسنگی نیز نزدیک به تلف شدن باشند، نوک نمیزنند و دانه برنمیچینند.
زبانآموزی کودک را نیز میتوان پدیدهای از مقوله نقشپذیری دانست، با این تفاوت که دوره آن در مقایسه با پدیدههای مشابه که در حیوانات دیگر مشاهده میشود، طولانیتر است. لنه برگ در فصل چهارم کتاب خود به نام «شالودههای زیستشناختی زبان» شواهد فراوانی ارائه میدهد که نشان میدهد این دوره نقشپذیری برای زبان بین دو تا دوازده سالگی محدود شده است؛ یعنی کودک انسان زودتر از دو سالگی نمیتواند آموختن جنبههای اساسی زبان را آغاز کند و هر آینه به علتی تا حدود دوازده سالگی زبان نیاموخته باشد، امکان یادگیری آن را برای همیشه از دست داده است. به نظر میرسد که این محدودیت با ساخت و رشد مغز رابطه داشته باشد. مغز کودک انسان در هنگام تولد بسیار ناقص است، ولی در دو سال اول به سرعت رشد میکند. در این دو سال تقریباً 350% بر وزن آن افزوده میشود؛ یعنی، تقریباً چهار برابر و نیم میشود، در حالی که در ده سال بعد این افزایش وزن فقط 35%است. وقتی زبان در کودک ظاهر میشود، یعنی در حدود دو سالگی، تقریباً 60% رشد مغز کامل شده است و وقتی دوره پذیرایی زبان به پایان میرسد، یعنی در حد بلوغ، رشد مغز نیز پایان یافته است. محدودیت دوره زبانآموزی ممکن است با ویژگی دیگر مغز نیز ارتباط داشته باشد. انسان در میان پستانداران تنها حیوانی است که بین دو نیمکره مغز او نوعی تقسیم کار به وجود میآید، به این معنی که مرکز هدایتکننده بعضی از فعالیتها در یکی از دو نیمکره قرار میگیرد. زبان یکی از این فعالیتهاست که نیمکره چپ هدایت آن را به عهده میگیرد. قرار گرفتن زبان در نیمکره چپ چیزی نیست که از آغاز زبانآموزی کودک وجود داشته باشد، بلکه این کارکرد تخصصی بعدها و به تدریج حاصل میشود. در واقع، بافتهای مغز در کودکی انعطافپذیری زیادی دارند، به طوری که میتوانند وظایف مختلفی را به عهده بگیرند. از اینرو، اگر آسیبی به نیمکره چپ وارد شود و زبان دچار اختلال شود، نیمکره راست به کمک میآید و کار بافتهای آسیبدیده را جبران میکند و زبان، پس از مدتی، به حال عادی بازمیگردد. ولی این انعطافپذیری به تدریج از دست میرود و مرکز هدایت زبان هر چه بیشتر به نیمکره چپ واگذار میشود تا جایی که در سن بلوغ به حد نهایی خود میرسد. به نظر لنه برگ و بعضی محققان دیگر، از دست رفتن انعطافپذیری مغز و کامل شدن کنترل یک جانبه زبان عامل دیگری است که حد نهایی زبانآموزی را حدود بلوغ محدود میکند.
در اینجا میتوان سؤال مهمی را مطرح کرد: آیا تا کنون موردی پیدا شده که انسانی به علت سپریشدن دوره پذیرایی، امکان یادگیری زبان را از دست داده باشد؟ واضح است که این نوع آزمایشها را نمیتوان به طور عمدی روی انسان انجام داد و اگر جوابی برای این سؤال باشد، باید آن را در مطالعه وضع کودکانی که از جامعه انسانی به دور ماندهاند، جستجو کرد. ما در اینجا به یکی از این موارد که گزارشهای آن از همه مستندتر است اشاره میکنیم.
در سال 1970، مددکاران اجتماعی در شهر لسآنجلس دختر جوانی را کشف کردند که امروز به نام «جینی» معروف شده است. در آن وقت، این دختر سیزده ساله بود. پدر و مادرش تا این سن او را در انزوای محض بزرگ کرده بودند؛ یعنی، بدون اینکه با خود آنها یا با دیگران تماسی داشته باشد. فقط قوت بخور و نمیری به او میدادند. هر وقت صدایی از او بلند میشد، او را کتک میزدند و از هرگونه بیمهری و خشونت نسبت به او فروگذار نمیکردند. یکی از پیامدهای این نوع رفتار آن شد که جینی در سن سیزده سالگی، كه بر حسب اتفاق کشف شد، نمیتوانست حرف بزند. روانشناسان و زبانشناسان مشتاقانه او را تحت مراقبت و تعلیم قرار دادند و رشد زبان او را به دقت زیر نظر گرفتند. جینی در آغاز، در یادگیری زبان به سرعت پیشرفت کرد و از همان مراحلی گذشت که یک کودک عادی در سن عادی در یادگیری زبان از آن میگذرد. در وهله اول چنین به نظر رسید که پیشرفت زبانآموزی جینی فرضیه دوره حساس یادگیری زبان را باطل کرده است، اما به زودی وضع تغییر کرد و پیشرفت جینی تقریباً متوقف گردید. گزارشهای اخیر حاکی از آن هستند که اگرچه حافظه او برای حفظ واژههای زبان خوب است و رشد عقلانی او نیز رضایتبخش است، پیشرفت او در آموختن نحوه زبان، که در واقع خلاقیت زبان از آن منشأ میگیرد، بسیار ناچیز بوده است، به طوریکه جز ترکیبات ساده، از عهده ساختن جملههای زبان برنمیآید. طرفداران فرضیه دوره حساسیت زبان معتقدند که مورد جینی، بدون هیچ تردیدی، فرضیه آنان را تأیید میکند. به نظر آنها، شکست جینی در یادگیری تمامعیار زبان، به رغم مراقبتهای ویژه، به این علت بوده است که در دوره حساس، زبان را نیاموخته است.
زبان و نظامهای ارتباطی جانوری
از قدیم میدانستند که بعضی از حیوانات نظامهای ارتباطی دارند. مثلاً به وجود نظامهای ارتباطی بین زنبوران عسل، بین مورچهها و بسیاری دیگر از انواع حیوانات پی برده بودند، گو اینکه به چون و چند آن وقوف کامل نداشتند. امروز دانش بشر درباره نظامهای ارتباطی حیوانات به میزان شگفتی افزایش یافته است. در بحثهای فنی زبانشناسی، این نوع نظامها را نظامهای ارتباطی جانوری میگویند و آگاهانه از کاربرد لفظ «زبان» در اشاره به آنها خودداری میکنند. جای هیچ تردیدی نیست که در قلمروی حیوانات، حتی میان نخستینها، که از لحاظ تکاملی به انسان نزدیکترند، نظامی که قابل مقایسه با زبان انسان باشد وجود ندارد.
اکنون سؤال بسیار مهمتری مطرح میشود: درست است که هیچکدام از حیوانات زبان به معنی انسانی آن ندارند، ولی آیا میتوانند زبان انسان را یاد یگیرند؟ حیواناتی که از نظر امکان یادگیری زبان انسان بیش از همه مورد مطالعه قرار گرفتهاند انواع میمونها هستند. پروفسور کلارک و همسرش در سال 1931 سعی کرند به شامپانزهای به نام «گووآ» سخن گفتن یا گفتار بیاموزند. یک زن و شوهر روانشناس دیگر نیز در سال 1947 کوشیدند به شامپانزه دیگری به نام «ویکی» حرف زدن یاد بدهند. این هر دو تلاش و نیز تلاشهای بعدی همه با شکست کامل مواجه شدند: شامپانزهها، به رغم تلاش مربیانشان، نتوانستند زبان یاد بگیرند.
پس از شکست خوردن آزمایشهایی که برای آموزش زبان (و به معنی دقیقتر، برای آموزش گفتار انسان) به شامپانزهها صورت گرفت، کسانی به این فکر افتادند که ناتوانی شامپانزه در یادگیری زبان ممکن است نه به علت نقص تواناییهای شناختی او، بلکه به علت عدم امکانات اندامهای گویایی او باشد؛ یعنی، علت کالبدشناختی داشته باشد. آنها استدلال کردند که اگر چنین باشد، از آنجایی که زبان و گفتار دو چیز متفاوت هستند، پس شاید بتوان زبان را از طریق دیگری که نیاز به گفتار نداشته باشد به شامپانزه یاد داد؛ مثلاً همانگونه که به ناشنوایان یک زبان اشاره استانداردشده را یاد میدهند. آزمایشها و تحقیقات بعدی نشان داد که حدس آنها اشتباه نبوده است: اندامهای صوتی شامپانزه به علل کالبدشناختی قادر به تولید صداهای گفتار انسان نیستند، ولی شامپانزه میتواند مفاهیم انتزاعی را بفهمد و منتقل کند.
با توجه به این حقایق، یک زن و شوهر امریکایی به نام آلن و پپیتریس گاردنر، که هر دو استاد روانشناسی در دانشگاه نوادا بودند، در سال 1966 تصمیم گرفتند به شامپانزهای که او را «واشو» نامیدند، زبان کر و لالهای امریکایی، که زبان اشارهای است، بیاموزند. آنها چنین کردند و با این کار خود انقلابی به راه انداختند.
واشو توانست زبان اشاره را در حد نیازهای خود یاد بگیرد و با کسانی که زبان اشاره را به کار میبردند رابطه برقرار کند. او حتی توانست نشانههای ساده را کنار هم بگذارد و از این راه مفاهیم تازهای را بیان کند: مثلاً نشانههای «شیرینی» و «نوشابه» را ترکیب کند و برای نامیدن «هندوانه» به کار برد. پس از موفقیت گاردنرها، زبانآموزی به شامپانزهها، به شیوههای مختلف که همه از نشانههای غیرصوتی استفاده میکردند، در محافل علمی امریکایی مطرح شد و همزمان با آن، بحث و جدل درباره ارزیابی موفقیت این حیوانات بالا گرفت. این مجادله در جلساتی که در سال1980 در آکادمی علوم نیویورک برگزار شد، به اوج خود رسید. اکنون در یک طرف کسانی هستند که معتقدند واشو از خط غیرقابل عبور زبان، که فرض میشد عالم انسانها را از حیوانات دیگر جدا میکند، عبور کرده است، مخصوصاً که دیگر او در این راه تنها نیست و گروهی از همنوعان او نیز از این مرز گذشته و به او پیوستهاند؛ و نیز اینکه این آخرین پایگاه برتری انسان، یعنی برخورداری او از حق انحصاری زبان، گرچه هنوز فرونریخته، ولی سخت مورد حمله قرار گرفته است. در طرف دیگر کسانی هستند که معتقدند موفقیت این شامپانزهها از حد ایجاد یک رشته تداعی بین اشیا و علایم غیرآوایی فراتر نمیرود، مخصوصاً اینکه زنجیره علایمی که آنها به کار میگیرند فاقد نحو است. درباره اینکه آیا جملههای این شامپانزهها دارای ساخت نحوی است یا خیر، آزمایشهای زیادی صورت گرفته است، ولی مخالفان معتقدند که این آزمایشها نیز دقیقاً طراحی نشدهاند و چیزی را ثابت نمیکنند. این مجادله، اگرچه فروکش کرده است، ولی همچنان ادامه دارد. اما معمایی که مخالفان طرح میکنند و ظاهراً لاینحل مینماید این است: اگر شامپانزه واقعاً از قدرت یادگیری زبان اشارهای برخوردار است، چرا در طول تکامل هزاران هزار ساله خود از آن استفاده نکرده و منتظر مانده است تا انسان او را به این کار وادار کند؟ این سوالی است که موافقان، هیچگونه جوابی برای آن ندارند و به نظر میرسد که جوابی هم برای آن فعلاً وجود نداشته باشد.
کتابنامه
بلیک مور، ساخت و کار ذهن، ترجمه محمدرضا باطنی، 1366، فرهنگ معاصر.
به نقل از «پیرامون زبان و زبانشناسی»، مجموعه مقالات، دكتر محمدرضا باطنی، فرهنگ معاصر، تهران، 1371.
روانشناسی زبان (psycholinguistics) نام شاخه علمینسبتاً جدیدی است که از محل تلاقی زبانشناسی و روانشناسی جوانه زده است. موضوع این علم مطالعه جنبههای ذهنی زبان، یا به بیان دیگر، رابطه ذهن و زبان است. پیشرفت عصب- روانشناسی (نوروپسیوکولوژی) هنوزبه آنجا نرسیده است که ما را از کاربرد واژه «ذهن» بینیازکند. هنوز راه درازی در پیش است تا ما به همه اسراری که در کاسه سرمان نهفته است پی ببریم و بتوانیم آزادانه به جای ذهن، کلمه مغز را به کار ببریم. با اینهمه، تصور نمیکنم در بین کسانی که با اینگونه مسائل سروکاردارند تردیدی وجود داشته باشد که بدون مغز چیزی به نام ذهن وجود ندارد.
پیش از آنکه وارد بحث شویم، باید به یک تمایز مهم توجه داشته باشیم و آن تمایز بین زبان و گفتار است. زبان عبارت است از مجموعهای قواعد که به آن دستور (یا گرامر) میگویند و نیز تعدادی واژه که واژگان زبان را تشکیل میدهد. قواعد دستوری و واژگان زبان ماهیت ذهنی دارند و در جایی از مغز ما که چون و چند آن هنوز به درستی روشن نیست، نگهداری میشوند و ناچار مستقیماً درمعرض مشاهده نیستند. به بیان دیگر، زبان رفتار نیست. برعکس، گفتار نمود یا حالت بالفعل زبان است، از اینرو نوعی رفتار است که مستقیماً به مشاهده درمیآید. ما در این بحث، «زبان» و «گفتار» را، با حفظ تمایزی که ذکر شد، به کار میبریم. این تمایز در بحثهای فنی زبانشناسی و روانشناسی زبان اهمیت بسیار دارد.
روانشناسی زبان، با آنکه علمی نوخاسته است، به سرعت رشد میکند و مسائل متنوع زیادی را در حوزه پژوهشهای خود قرارداده است. ما در اینجا نمیتوانیم به بحث همه این مسایل بپردازیم. ناچار، برای اینکه از موضوعات مورد بحث تصوری به دست داده باشیم، برخی از آنها را با شرحی مختصر ذکر میکنیم.
رابطه زبان وتفکر
سوالی که در اینجا مطرح میشود اینست که ما چگونه میاندیشیم و برای بیان اندیشههای خود چگونه از زبان استفاده میکنیم. به بیان دیگر، رابطه فرآیندهای ذهنی تفکر و فرآیندهای ذهنی زبان چگونه است؟ آیا بدون زبان نیز تفکر امکان دارد؟ از زمانی که افلاطون گفت تفکرحرف زدن روح است با خودش، و تلویحاً گفت که این هر دو یکی هستند، فلاسفه و روانشناسان درباره رابطه زبان و تفکر به جر و بحث پرداختهاند. یکی ازمشکلات دست و پا گیردراین میان این است که، با اینکه ما همه احساس میکنیم که میدانیم تفکر چیست و این واژه به چه نوع فعالیت ذهنی اطلاق میشود، تعریف علمی آن، کار بسیار دشواریست. شاید تعریف تفکر همانقدر مشکل باشد که تعریف ذهن. در اکثر کتابهای درسی روانشناسی امروز فصل یا مبحث خاصی به تفکر اختصاص داده نشده است و معمولاً درمبحث حل مسئله (problem solving) از آن سخن به میان میآید. حل مسئله عبارتست از آرایش تازهای از مفاهیم، تجارب و دانستههای شخص به طوری که سرانجام بتواند راه حلی برای مشکلی که پیش آمده است پیدا کند.
کسانی که معتقدند تفکر بدون زبان امکان دارد استدلال میکنند که اگر ماهیت تفکر از نوع حل مسئله باشد، دراین صورت بسیاری از حیوانات دیگر نیز، که فاقد زبان به معنی انسانی آن هستند، فکرمیکنند. کالین بلیک مور در کتاب «ساخت و کار ذهن» به نوعی حل مسئله به وسیله یک میمون اشاره میکند که بسیارجالب است: درسال 1953، در جزیزه ژاپونی کوشیما، گروهی از دانشمندان که به مطالعه رفتار میمونها سرگرم بودند، ابتکاری را مشاهده کردند که میمونی به نام «ایمو»، برای پاک کردن شنهای نامطبوع از نوعی سیب زمینی که در ساحل یافت میشد، از خود نشان داد. این سیب زمینیها را دانشمندان مزبور برای میمونها روی شنهای ساحلی میریختند. ایمو هر سیب زمینی را با یک دست در آب جویباری فرو میبرد و با دست دیگر شنها را از آن پاک میکرد. درسال 1955، ایمو دست به ابتکار بسیار جالبتری زد. دانشمندان برای میمونها گندم نیز روی ساحل میپاشیدند، اما دانهدانه برداشتن گندم از روی شنها کاری خستهکننده و پرزحمت بود. ایمو روشی برای جداکردن گندمها از شن ابداع کرد و آن معلق ساختن آنها در آب بود. اومشتمشت شنهای گندمدار را در آب میریخت، شنها تهنشین میشدند و گندمها روی آب میایستادند و او آنها را از سطح آب میگرفت. جالبتر اینکه دیگر میمونها نیز به زودی این کار نسبتاً مشکل را آموختند و در آن استاد شدند.
آیا این ابتکارهای ایمو به این معنی نیست که میمونها، به عنوان مثال، دارای مفاهیم ذهنی هستند و برای حل مشکلی که با آن روبهرو هستند به آن مفاهیم آرایشی تازه میدهند یا، به بیان دیگر، فکرمیکنند؟ اگر چنین باشد، آیا میتوان گفت که تفکر میتواند بدون زبان نیز صورت گیرد و اختلاف تفکر انسان با حیوانات اساساً یک مسئله کمی است و نه یک مسئله کیفی، یعنی هر چه موجود باهوشتر باشد تفکر او نیز پیچیدهتر خواهد بود؟
دلیل دیگری در تایید اینکه مفاهیم میتوانند بدون دخالت زبان شکل بگیرند، مورد کر و لالهاست. میدانیم کسانی که کر مادرزاد باشند، لال نیز خواهند بود. از آنجا که آنان گفتار اطرافیان خود را هیچگاه نمیشنوند، زبان نیز در آنها شکل نمیگیرد. با اینهمه، ما میبینیم که کر و لالها– حتی آنهایی که از رفتن به مدارس خاص و حتی یاد گرفتن زبان اشاره استانداردشدهای محروم بودهاند– دارای مفاهیم ذهنی هستند و آنها را به کمک اشاراتی که گاه فقط اطرافیان نزدیک آنها میفهمند بیان میکنند. ولی این فقط یک طرف سکه است. بر فرض که نوعی تفکر بدون زبان امکان داشته باشد، این بدان معنی نیست که در افراد سالم که زبان را در کودکی به طور عادی فرامیگیرند، زبان وتفکر دو پدیده جداگانه و مستقل از یکدیگر باشند. زبان و تفکر در واقع آنچنان سخت به هم جوش میخورند که گاه ما یکی را با دیگری اشتباه میکنیم. به عنوان مثال، اغلب یکی از علایم بارز اسکیزوفرنی را درهمریختن وآشفته شدن نظام زبان میدانند. ولی آیا این نظام زبان است که درهم ریخته میشود، یا نظام منطقی تفکر؟ با توجه به سایر علایم اسکیزوفرنی باید گفت این نظام منطقی تفکر است که در هم میریزد و آنچه که به صورت آشفتگی زبان مشاهده میشود در واقع بازتاب آشفتگی تفکر است. در اغلب بیماران زبانپریش (آفازیک) گاهی عکس این حالت بروز میکند و نابسامان شدن سازمان زبان منجر به اختلالاطی در تفکر و شناخت بیمار میگردد. بسیاری از ما وقتی به محتوای اندیشههای خود به درستی واقف میشویم که آنها را روی کاغذ بیاوریم و مرور کنیم. این خود دلیل دیگری است که تفکر و زبان ما به هم جوش خوردهاند. ما در اینجا نمیخواهیم چیزی را ثابت کنیم، منظور فقط جلب توجه به نوع مشکلاتیست که یافتن رابطه زبان و تفکر با آن روبهرو است.
نظریه وورف
یکی دیگر از مسایلی که پژوهش درباره آن در حوزه روانشناسی زبان قرار میگیرد، تعیین درستی یا نادرستی فرضیهای است که به نام فرضیه «وورف» معروف شده است و گاهی نیز از آن به عنوان نسبیت زبانی (linguistic relativity) نام میبرند. وورف و پیشینیان او چون ساپیر و هردر درست نقطه مقابل کسانی قرار میگیرند که میگویند زبان وسیله انتقال افکار و مفاهیم انسان است. وورف ادعا میکند که ساخت زبان آنقدر مهم است که ساخت و ماهیت اندیشه را تحتالشعاع خود قرار میدهد. او تا آنجا پیش میرود که میگوید ادراک سخنگویان یک زبان از جهان خارج یا، به بیان دیگر، جهانبینی آنها، از مقولات زبان آنها متأثر است. مثلاً سخنگویان زبانی که مقولات دستوری آن بین زمان حال و آینده فرقی نمیگذارد، از زمان تصور متفاوتی دارند تا سخنگویان زبانی که در آن، این تمایز وجود دارد. آزمایشهای زیادی طراحی شده تا نظریه وورف را محک بزند. این فرضیه، گرچه هنوز فراموش نشده، اما از این آزمایشها پیروز بیرون نیامده است. تجربه روزمره ما نیز آن را تأیید نمیکند. مثلاً زبان عربی بین مذکر و مونث فرق میگذارد، در زبان فرانسه نیز تمایز مذکر و مونث وجود دارد، ولی آیا فرانسویان و اعراب، به اعتبار این تمایز مشترک زبانی، نسبت به زن نگرش مشابهی دارند؟ تا آنجا که من میفهمم، جواب این سوال منفی است. نگرش نسبت به زن یک امر فرهنگی است نه یک مسئله زبانی. به همین دلیل، نگرش فرانسویها نسبت به زن به نگرش انگلیسیها بسیار نزدیکتر است تا به اعراب؛ این در حالی است که در زبان انگلیسی تمایز مذکر و مونث وجود ندارد، ولی در عربی این تمایز وجود دارد. به عنوان مثال دیگر، میبینیم که در زبان انگلیسی، فارسی و بسیاری از زبانهای هندواروپایی هفت واژه برای نامیدن رنگهای اصلی وجود دارد، ولی در زبان ناواهو (زبان یکی از قبایل سرخپوست امریکا) برای نامیدن رنگهای اصلی فقط سه واژه وجود دارد. در نتیجه، آنها برای سبز و آبی فقط یک واژه دارند. با اینهمه، ادراک سخنگویان ناواهو از رنگ با ادراک انگلیسی زبانها از رنگ فرقی ندارد. آنها، با انکه برای سبز و آبی یک واژه بیشتر ندارند، درک میکنند که اینها دو رنگ متفاوت هستند، آنها را همانگونه از هم جدا میکنند که ما انواع مختلف رنگ آبی را از هم جدا میکنیم و میگوییم؛ مثلاً، آبی سیر، آبی فیروزهای، آبی روشن و غیره. با اینهمه، نمیتوان فرضیه وورف را به کلی مردود دانست، فقط میتوان گفت تحقیقات تاکنون صحت آن را تأیید نکرده است.
تولید و ادراک گفتار
قبلاً گفتیم که زبان ماهیت ذهنی دارد و نمود یا تجلی آن گفتار است. ما وقتی سخن میگوییم، یعنی در تولید گفتار، از قواعد و واژگانی که در حافظه خود اندوختهایم سود میجوییم؛همچنین وقتی به سخن دیگران گوش میدهیم، یعنی در ادراک گفتار، باز از همان قواعد و واژگان که در مغز خود داریم، استفاده میکنیم، ولی مسئله در اینجا تمام نمیشود. باید دانست چه فرایندهای ذهنی در برقراری این ارتباط دخالت دارند؛ مثلاً چه فرایندهای ذهنی هماکنون به شما امکان میدهد جملههای مرا به سرعت با قواعد و واژگانی که در ذهن دارید مقابله کنید و مفهوم آنها را درک کنید و متقابلاً چه فرایندهایی به من امکان میدهند تا جملههایی را که شما میشنوید، تولید کنم. به بیان دیگر، مراجعه دائم از سوی گوینده و شنونده به قواعد و واژگان زبان چگونه صورت میگیرد و از چه اصولی پیروی میکند؟
تحقیق در این مسائل فقط یک کنجکاوی علمی و نظری نیست. نتایجی که از این تحقیقات به دست آمده در مهندسی ارتباطات مورد استفاده قرار گرفته است. بد نیست در این مورد توضیح بیشتری بدهیم. یکی از خصوصیات زبان انسان این است که میزان حشو (redundancy) در آن نسبتاً زیاد است. حشو مفهومی است در نظریه خبر (یا نظریه اطلاعات) که تعریف بسیار دقیق ریاضی دارد. ولی ما در اینجا از تعریف فنی آن چشم میپوشیم و آن را به زبانی غیرفنی چنین تعریف میکنیم: حشو در ارتباط موقعی پیش میآید که مفهوم پیام تا حدی قابل پیشبینی باشد. هر چه بیشتر قابل پیشبینی باشد میزان حشو نیز در آن بیشتر است. مثلاً اگر شما جمله ناتمام «من متأسفانه دیروز قلم خودنویسم را...» به فارسیزبانی بدهید و از او بخواهید آن را تکمیل کند، او دو یا سه امکان بیشتر ندارد که یکی از آنها «گم کردم» خواهد بود؛ ولی اگر کلمه «گم» را هم قبلاً داده باشید، با قطعیت صددرصد «کردم» را به آن اضافه خواهد کرد. او برای تکمیل این جمله از مقدار حشوی که در جمله است کمک میگیرد یا، به بیان دیگر، حشوی که در جمله وجود دارد فعل آن را قابل پیشبینی میسازد.
ما در کاربرد روزمره زبان بیش از آن مقداری که واقعاً میشنویم حدس میزنیم یا، به عبارت دیگر، بیش از مقداری که از جوهر صوتی زبان خبر میگیریم، از دانش ناآگاه خود درباره احتمال وقوع عناصر زبان کمک میگیریم. مهندسان ارتباط از این امر در طراحی دستگاههای ارتباطی استفاده میکنند. صدای انسان در گفتار روزمره ارتعاشاتی بین 50 تا 10000 دور در ثانیه دارد، ولی دستگاه تلفن (اگر کیفیت بسیار ممتازی داشته باشد) فقط ارتعاشات بین 200 تا 3400 دور را منتقل میکند؛ یعنی، وسعت باند آن 3/1 وسعت باند مورد نیاز گفتار است (البته این 3/1 حساسترین قسمت باند را تشکیل میدهد.) بدین ترتیب، تمام اطلاعات اکوستیک گفتار که در بالا و در پایین این دو حد باشد، در مکالمات تلفنی از شنونده گرفته میشود. با اینهمه، ما در مکالمات عادی کمتر به اشکال برمیخوریم، زیرا حشو موجود در زبان، اطلاعات اکوستیک ازدسترفته را جبران میکند. استفاده شنونده از حشو برای پر کردن خلا اکوستیک، در تحلیل نهایی به ساختمان گوش و نحوه پردازش اطلاعات شنیداری در مغز مربوط میشود، و به همین دلیل هم ادراک گفتار در حوزه روانشناسی زبان قرارمیگیرد.
تفاوتهای فردی در زبان
ما در تجربه روزمره خود میبینیم که افراد در کاربرد زبان مادری خود با هم تفاوت دارند. هر گروه از سخنگویان یک زبان را که به طور تصادفی انتخاب کنیم و کاربرد زبان را در آنها مقایسه کنیم، میبینیم که بین آنها تفاوتهای چشمگیری وجود دارد: از نظر وسعت واژگان، از نظر سهولت در یادآوری کلمه یا اصطلاح مناسب برای مفاهیم، از نظر توانایی برای سخنرانی کردن در جمع، از نظر خواندن، نوشتن، گوش دادن، از نظر قدرت تجزیه و تحلیل اطلاعات زبانی و بالاخره از نظر توانایی کلی در درگیر کردن زبان در فعالیتهای ذهنی دیگر. روانشناسی زبان میخواهد بداند این تفاوتها از کجا سرچشمه گرفته، تا چه حد ژنتیکی یا ارثی هستند و تا چه حد به عامل یادگیری بستگی دارند. رابطه هوش و توانش زبانی نیز در همینجا مطرح میشود. روانشناسان رفتهرفته به این نتیجه رسیدند که هوش یک خصوصیت واحد یا بسیط نیست، بلکه از تواناییهای متفاوت و متعددی ترکیب شده است. بسیاری از روانشناسان، از جمله ترستون و گیلفورد، توانش زبانی را مؤلفهای از هوش عمومی میدانند. این نظر تقریباً قبول عام یافته است و در بسیاری از آزمونهای هوش سؤالهایی گنجانده شدهاند که توانش زبانی فرد را به عنوان یکی از شاخصهای هوش او اندازهگیری میکنند.
زبان و حافظه
به رغم فرضیههای گوناگون و پژوهشهای فراوان، اساس نوروفیزیولوژیک حافظه همچنان در پرده ابهام مانده است، ولی این، مانع از آن نشده که حافظه از جنبه رفتاری مورد مطالعه قرارگیرد و پیشرفتهایی حاصل گردد. تا آنجا که به بحث ما مربوط میشود، روانشناسان زبان میخواهند بدانند قواعد و واژگان زبان چگونه در حافظه نگهداری میشود؛ مثلاً پیوندهایی که بین شکل املایی و تلفظ و معنی کلمه وجود دارد و اغلب یکی باعث فراخوانی دیگری میشود، چگونه در حافظه ضبط میشوند. همچنین، روابط آوایی بین تلفظ یک کلمه و کلمات دیگر و نیز روابط معنایی بین یک کلمه و کلمات دیگر چگونه در حافظه حفظ و فراخوانده میشود. نیز چگونه است که گاهی این روابط دچار اختلال میگردند؛ مثلاً ممکن است تلفظ کلمهای را به یاد بیاوریم، ولی معنی آن را فراموش کرده باشیم. رابطه تصویری و صوتی زبان نیز مبحث دیگری از مباحث زبان و حافظه است؛ یعنی، میتوان پرسید که رابطه خواندن و نوشتن، که از نمادها یا نشانههای دیداری استفاده میکنند، از یک طرف، و گفتن و شنیدن، که از نمادهای صوتی یا شنیداری بهره میگیرند، از طرف دیگر، چگونه است و این ارتباطها چگونه در حافظه ضبط و نگهداری میشوند و عبور از یکی به دیگری چطور صورت میگیرد. از طرف دیگر، چون قسمت اعظم اطلاعاتی که ما در حافظه خود نگهداری میکنیم صورت کلامی دارند، یعنی در قالب جملات زبان ضبط و نگهداری میشوند و به یاد سپردن و فراموش کردن آنها با ساخت زبان رابطه دارد، ناچار زبان یكی از عوامل مهم در ساخت و كار حافظه است، ناچار هر نظریهای که درباره حافظه ارائه شود، باید نقش زبان را در کارکرد آن در نظر داشته باشد.
در دهه 1940، عصبشناس بلندپایه کانادایی، ویلدر پنفیلد، سرگرم جمع کردن شواهدی بود که نشان میداد کلید رمز حافظه انسان در قطعههای گیجگاهی قشر مخ و به خصوص در هیپو کامپ، که از زیر به درون قطعههای گیجگاهی فرو رفته است، جای دارد. پنفیلد روی بیماران صرعی عمل میکرد و نواحی آسیبدیده مغز آنها را که موجب تحریک و بروز حملههای صرعی میشدند، برمیداشت. او برای اینکه بتواند کانون صرع را به دقت ردیابی کند، از روشی برای کندوکاو در مغز انسان استفاده کرد که شاید بیش از هر روش دیگر درباره سازمان مغز به ما آگاهی داده است. او سطح مغز را با جریان الکتریکی بسیار خفیفی تحریک میکرد، نه به آن اندازه که به آن آسیبی برساند، بلکه در حدی که در یاختهها و رشتههای عصبی که در زیر تحریک الکترود قرار میگرفتند، تکانهای عصبی برانگیزد. بیماران در جریان این تجاوز الکتریکی به مغزشان کاملاً هشیار بودند. فقط پوست سر آنها به طور موضعی بیحس شده بود، زیرا بافتهای خود مغز در برابر لمس، حرارت یا درد حساسیتی ندارند. پنفیلد به دنبال این بود که در مغز هر بیمار ناحیهای را کشف کند که در اثر تحریک آن بتواند در ذهن او همان حالت اخطارمانند شگفت را، که معمولاً بیماران صرعی را از نزدیک شدن حمله باخبر میکند، برانگیزد و، به نظر او، این ناحیهای بود که باید برداشته شود. روش پنفیلد با موفقیت چشمگیری روبهرو گردید. اما روش او این امکان را نیز در اختیار او گذاشت که کارکردهای قسمتهای دیگر قشر مخ را نیز کشف کند. تحریک قشر حرکتی مخ موجب پرشهایی در عضلات میگردید که بیمار نمیتوانست از آنها جلوگیری کند؛ تحریک ناحیه حسی باعث میشد که بیمار احساسهای عجیبی روی پوست خود بکند؛ تحریک قشر بینایی مخ موجب میشد که بیمار درخشش نور یا پیچ و تاب خوردن اشکالی رنگین را در میدان بینایی خود ببیند، اما وقتی پنفیلد الکترود خود را به قطعه گیجگاهی و خود هیپوکامپ متوجه کرد، وضع به گونهای دیگر بود. اینبار تجارب بیمار صرفاً حرکات یا احساسهای بریدهبریده نبود، بلکه رویدادهای کاملی بود که بیمار در زندگی گذشته خود تجربه کرده بود و اکنون آن رویدادها، و نه خاطره آنها، از نو به تجربه بیمار درمیآمدند. شخص یکباره به زندگی گذشته خود باز گردانیده میشد و چنین احساس میکرد که صحنه آشنایی دارد از نو برای او تکرار میشود.
یکی از بیماران او که این عمل روی او انجام گرفت زن جوانی بود. وقتی سر الکترود روی نقطهای در قطعه گیجگاهی وی قرار گرفت، فریاد کشید: «فکر میکنم صدای مادری را شنیدم که پسر بچهاش را در جایی صدا میکند. به نظرم میرسد واقعهای بود که سالها پیش.. دور و بر جایی که زندگی میکنم اتفاق افتاد.»
ظاهراً الکترودهای پنفیلد فعالیتی را در هیپوکامپ، درون قطعه گیجگاهی برمیانگیختند و از این رهگذر خاطرههایی دوردست را از سیلان هشیاری بیمار بیرون میکشیدند. تحقیقات جدید یافتههای پنفیلد را تأیید کردهاند. از این بحث دو نتیجه میتوان گرفت: یکی اینکه قطعههای گیجگاهی و به خصوص هیپوکامپ در نگهداری یادها یا خاطرههای ادراکی و زبانی نقش بسیار مهمیدارند، دیگر اینکه بسیاری از خاطرههای ما در قالب الگوهای زبان به یاد سپرده و فراخوانده میشوند؛ این هم یکی دیگر از دلایلی است که روانشناسی زبان به شناخت چگونگی پیوند حافظه و زبان علاقمند است.
دو زبانگی و چند زبانگی
همه ما کودکانی را میشناسیم که در خانوادههایی بزرگ شدهاند که پدر و مادر آنها به دو زبان مختلف صحبت میکنند و در نتیجه آنها از اوان طفولیت دو زبان یاد گرفتهاند و دوزبانه شدهاند. به کرات اتفاق میافتد که این کودک در جامعهای بزرگ میشود که زبان یا زبانهای رسمی آن غیر از زبان پدر و مادر اوست. در چنین حالتی، کودک چندزبانه خواهد شد. میلیونها کودک در سرتاسر جهان یافت میشوند که، بنا به مقتضیات محیط زندگی خود، از خردسالی چندزبانه شدهاند. آنچه مورد توجه روانشناسی زبان است یافتن پاسخ برای اینگونه سوالات است: این کودکان چگونه نظامهای زبانی مختلف را یاد میگیرند؟ چگونه آنها را از هم جدا نگاه میدارند؟ آیا تداخلی بین این زبانها صورت میگیرد و اگر میگیرد، چگونه است؟ از چه قواعدی پیروی میکند؟ گذر از یک نظام زبانی به نظام زبانی دیگر چگونه رخ میدهد؟ آیا تسلط کودک به همه این زبانها به یک اندازه است و اگر نه، چه عواملی در این عدم تساوی دخالت دارند؟
از سوی دیگر، بزرگسالانی را میبینیم که در کودکی فقط به زبان مادری خود تسلط یافتهاند، ولی بعداً یک یا چند زبان خارجی نیز یاد گرفتهاند. روانشناسی زبان میخواهد بداند بین چندزبانگی کودکی وچندزبانگی بزرگسالی چه تفاوتهایی وجود دارد و این تفاوتها از کجا ناشی میشوند. مثلاً چرا بزرگسالان معمولاً نمیتوانند زبان خارجی را بدون لهجه یاد بگیرند در حالی که کودکان در یادگیری زبان دوم لهجه پیدا نمیکنند؟ در این زمینهها پژوهشهای زیادی انجام شده و از نتایج آنها نیز عملاً در آموزش زبانهای خارجی استفاده شده است.
آسیب شناسی زبان
آسیب شناسی زبان در معنی وسیع کلمه به کلیه اختیاراتی گفته میشود که، به طور کامل یا ناقص، مانع از یادگیری زبان شود و یا پس از یادگیری مانع از بهره برداری مطلوب از آن شود و یا باعث تخریب و تباه شدن آن گردد. روانشناسان زبان از این جهت به آسیبشناسی زبان توجه دارند که امیدوارند مطالعه آن در بیماران، به گشودن اسرار فراگیری و کارکرد زبان در افراد سالم کمک کند. از میان این اختلالات، به انواع زبانپریشی (آفازی) توجه بیشتری شده است. زبانپریشی به آن دسته از اختلالات زبانی گفته میشود که از ضایعه یا آسیب به قسمتی از مغز ناشی شده باشد. از آنجایی که با استفاده از تکنولوژی جدید پزشکی معمولاً میتوان محل و نوع این آسیب را در مغز مشخص نمود، مقایسه محل و نوع آسیب مغزی با نوع اختلالی که در کارکرد زبان ایجاد شده است میتواند بسیار آموزنده باشد. در واقع، قسمت اعظم اطلاعاتی که درباره سازمانبندی زبان در قشر مخ اکنون در دست است از رهگذر این نوع مطالعات حاصل شده است.
نخستین آگاهی ما در این زمینه به سال 1861 برمیگردد. در چهارم آوریل این سال، در یک نشست پرهیاهو در انجمن انسانشناسی پاریس، پزشکی به نام سیمون اوبورتن اعلام داشت که معتقد است قدرت تکلم در قطعههای پیشانی نیمکرههای مخ جای دارد. شواهد کلینیکی خود او ناچیز بود، اما او پیشگویی کرد که هر بیماری که قدرت تکلم را از دست داده باشد، ولی توانایی فهم زبان در او سالم باشد، اگر مغز او مورد معاینه قرار گیرد، معلوم خواهد شد که آسیب یا فساد در قطعههای پیشانی مخ او روی داده است. دبیر آن جلسه جراحی بود به نام پییر پال بروکا؛ بر حسب اتفاق درست چند روز بعد به بیماری برخورد که سالهای سال دچار سستی عضلانی در طرف راست بدنش بود و قدرت تکلم خود را نیز به کلی از دست داده بود. تقریباً تنها صدایی که او میتوانست ادا کند لفظ «تان» بود و به همین دلیل در نوشتههای پزشکی آن روز او را آقای «تان» نامیدند. «تان» در هفدهم آوریل 1861، یعنی سیزده روز پس از سخنرانی سیمون اوبورتن، مُرد؛ و بروکا بلافاصله پس از مرگش مغز او را مورد معاینه قرار داد و درست فردای همان روز، نتیجه را به انجمن انسانشناسی گزارش داد. پیشگویی استنباطی اوبورتن صورت مستند به خود میگرفت: قطعههای پیشانی مغز «تان» شدیداً فاسد شده بودند.
در ظرف دوسال بعد، بروکا توانست چندین مورد دیگر را نیز مطالعه کند. وی در آن وقت چنین نوشت: «در اینجا هشت مورد یافت میشوند که در آنها آسیب در قسمت خلفی شماره سه از سومین شکنج قطعه پیشانی بوده است. این تعداد به نظر من کافی است که اساس فرضهای محکمی قرارگیرد. ولی جالبترین چیز این است که در همه این بیماران در نیمکره چپ بوده است. من جرأت نمیکنم که از این مشاهده نتیجهای بگیرم. باید در انتظار به دست آمدن حقایق تازه باشم.» نتیجهای که بروکا جرأت نمیکرد بگیرد، چیزی است که امروز عموماً پذیرفته شده است؛ یعنی اینکه مرکز تکلم تقریباً همیشه (به استثای بعضی از چپدستها، ولی نه همه آنها) در نیمکره چپ مغز قرار گرفته است. ناحیهای در قطعه پیشانی نیمکره چپ که بروکا روی آن انگشت گذاشت، امروز، به نام خود او، ناحیه بروکا نامیده میشود. این ناحیه به آن قسمت از قشر حرکتی مخ که عهدهدار حرکات زبان و حنجره است بسیار نزدیک است، ولی از آن کاملاً جداست.
در سال 1874، دانشمند آلمانی، کارل ورنیکه، کشف کرد که اگر آسیب در نیمکره چپ، عقبتر از ناحیه بروکا و عمدتاً در قطعه گیجگاهی باشد، باعث از بین رفتن فهم زبان، چه به صورت گفتار و چه به صورت نوشتار، میشود، در حالی که قدرت تکلم کمتر دچار نابسامانی خواهد شد. این ناحیه از مغز، که امروز به نام ناحیه ورنیکه معروف است، نزدیک به قشر شنیداری مخ، که عهدهدار تجزیه و تحلیل صداها است، قرار گرفته است.
متأسفانه، به رغم پژوهشهای زیاد، اطلاعات ما درباره سازمانبندی زبان در قشر مخ از آنچه که بروکا و ورنیکه گفتند چندان فراتر نرفته است. پژوهشهای جدید حتی قطعیتی را که درباره این دو ناحیه وجود داشت، مورد سوال قرار دادهاند. گفته میشود که آسیب به ناحیه بروکا اغلب موجب اختلال در تولید گفتار میشود، آسیب به ناحیه ورنیکه عمدتاً باعث اختلال در درک زبان میگردد، ولی اختلالات بیانی یا گفتاری و اختلالات ادراکی زبان منحصراً نتیجه آسیب دیدن ناحیه بروکا و ورنیکه نیستند. دیگر اینکه شواهد روزافزونی وجود دارد دال بر اینکه کارکرد زبان و گفتار فقط در قشر مخ متمرکز نشده است، بلکه پارهای از نواحی زیر مخی را نیز دربرمیگیرد؛ مثلاً تحریک الکتریکی یا آسیب به ناحیه خاصی در تالاموس باعث اختلالهای گفتاری میگردد. به نظر میرسد كه تحقیقات جدید ما را از نظریه منطقهبندی مغز (localization) دور میکنند. مدلی که بعضی از کتابهای روانشناسی درسی از گردش و پردازش اطلاعات زبانی در قشر مخ به دست میدهند از حد یک فرضیه فراتر نمیرود. به گفته جان هیو لینگز جکسون، عصبشناس بلندپایه بریتانیایی، «پیدا کردن محل آسیب مغزی که باعث اختلال در کار زبان میشود یک چیز است و پیدا کردن محل خود زبان در مغز چیز دیگر.» و این هر دو را نباید یکی دانست.
فراگیری زبان
کودک زبان مادری خود را چگونه یاد میگیرد؟ شاید بتوان گفت که میان زبانشناسان، روانشناسان، فلاسفه و بسیاری از علمای رشتههای دیگر این پیچیدهترین و بحثانگیزترین سوالی است که درباره زبان فعلاً مطرح است. اما گره کار در کجاست؟ مسئله بر سر اینست که آیا زبان امری است یادگرفتنی، در همان مفهوم که شنا و رانندگی مهارتهایی یادگرفتنی هستند و یا برعکس، امریست ذاتی و فطری همانگونه که روی دو پا ایستادن و راه رفتن ما اموری ذاتی و فطری هستند؟ به بیان فنیتر، آیا زبان پدیدهایست اکتسابی یا پدیدهایست ویژه نوع انسان که در نتیجه تکامل در نوع انسان بوجود آمده است؟ نباید تصور کرد که جواب این سؤال ساده است، زیرا در همان نگاه اول، ما با ویژگیهایی برخورد میکنیم که میتواند زبان را در هر یک از دو مقوله قرار دهد؛ مثلاً میبینیم که کودک انسان در هر اجتماعی که به دنیا بیاید و در آن بزرگ شود، زبان همان اجتماع را یاد میگیرد و به کار میبرد: بنابراین، میتوان نتیجه گرفت که زبان هم، مثل بسیاری از پدیدههایی دیگر، امریست اجتماعی، و به این اعتبار اکتسابی؛ که کودک آن را از محیط و اطرافیان خود یاد میگیرد. از سوی دیگر، میبینیم که در عالم جانداران، حتی در میان نخستینها (پریماتها)، مانند شامپانزه و گوریل، که از لحاظ تکاملی به انسان بسیار نزدیک هستند، موجودی یافت نمیشود که به ابزار تکلم مجهز باشد و از زبان، در مفهومی که ما برای انسان میشناسیم، برای ایجاد ارتباط با همنوعان خود استفاده کند. بنابراین، از این مشاهده نیز میتوان نتیجه گرفت که زبان، خاص نوع انسان است و در مفهوم عادی کلمه «یادگیری»، یاد گرفته نمیشود.
از میان فلاسفه، تجربهگرایان و از میان روانشناسان، رفتارگرایان معتقدند که زبان، مخلوق اجتماع است و ناچار، مانند سایر ارزشها و رفتارهای اجتماعی، جنبه اکتسابی دارد. از نظر رفتارگرایان، زبان مجموعهایست از عادات صوتی که در نتیجه پیوندهای شرطی، ایجاد شده است. خلاصه اینکه، در چهارچوب نظریه رفتارگرایی، یادگیری زبان، گو اینکه از نظر کمّی پیچیدهتر از اعمال سادهایست که موشها در آزمایشگاه انجام میدهند، ولی در نهایت از نظر کیفی با آنها فرق چندانی ندارد و همان اصولی که درباره فشردن میله به وسیله موش و تقویت شدن رفتار او در نتیجه دست یافتن به غذا صادق است، درباره زبانآموزی کودک نیز مصداق دارد. این نظریه، بر فطری بودن شالودههای زبان خط بطلان میکشد و زبان را چیزی بیشتر از یک پدیده یادگرفته که در آخرین تحلیل، نتیجه قدرت یادگیری بیشتری است نمیداند.
از پیشروان گروه دوم، که شالودههای زبان را امری فطری میدانند، نوام چامسکی، زبانشناس و متفکر معروف امریکایی، است. او، که نظریات خود را دنباله اندیشههای دکارت میداند، معتقد است که کودک انسان آنچنان ساخته شده که ذهن او در هنگام تولد، از ساخت بنیادی زبان تصورات ناآگاه و پیشساختهای دارد و همین شالوده فطریست که یادگیری زبان را برای او تا این حد آسان میکند. به نظر او، وجود اشتراک زبانهای انسانی که در سرتاسر جهان پراکندهاند، بسیار بیشتر از وجوه اختلاف آنهاست. در واقع، زیر قیافه متفاوت زبانها، یکنواختی فراوانی مشاهده میشود. این یکنواختیها یک دسته اصول کلی هستند که ناظر بر ساخت همه زبانها میباشند و امروز به آنها «همگانیهای زبانی» یا «جهانیهای زبانی» (language universals) گفته میشود. همگانیهای زبانی تظاهر مفاهیم کلی و پیشساختهای است که ذاتی ذهن همه انسانها است و از راه تکامل در طول هزارها سال حاصل شده و امروز جزو ویژگیهای جدانشدنی افراد نوع انسان شده است. چامسکی میگوید: «گر زبانی به طور مصنوعی ساخته میشد که برخی از این اصول کلی را نقض مینمود، آنوقت آن زبان یا هرگز آموخته نمیشد یا اینکه با سهولت و کارایی که یک کودک طبیعی هر زبانی را یاد میگیرد، فراگرفته نمیشد.» باید توجه داشت که چامسکی نمیگوید زبان ارثی است، بلکه میگوید شالودههای فراگیری زبان فطری یا ژنتیکی هستند.
برای اینکه ببینیم آیا زبان خاص انسان است یا نه، آیا زبان ریشههای تکاملی یا ژنتیکی دارد یا نه، و برای یافتن پاسخ به سؤالات بنیادی دیگری از این قبیل، تنها راه نهایی اینست که به ساختمان مغز مراجعه کنیم. پاسخ همه این سؤالات را در نهایت باید در این جعبه کوچک، که از هر شیای در عالم هستی اسرارآمیزتر است، جستجو کرد. آیا در مغز انسان ساختی وجود دارد که چنین ادعایی را به اثبات برساند؟ قبل از اینکه به پاسخ این سؤال بپردازیم، باید معنی «ساخت» را در ارتباط با مغز روشن گردانیم.
وقتی ما از ساخت یک اندام در اسکلت بدن صحبت میکنیم، در واقع میبینیم که آن اندام ساخت مشخص و متفاوتی دارد و کارکرد متفاوتی نیز با آن همراه است. این استقلال ساخت و کارکرد گاهی تا به آنجا میرسد که میتوان آن اندام را با عمل جراحی قطع کرد یا برداشت، بدون اینکه لطمه غیرقابل جبرانی به سایر اندامهای بدن وارد شود. ولی در مورد مغز چنین نیست. در مغز، اجزایی که به کلی جدا و مستقل از یکدیگر کار کنند وجود ندارد. در مهرهداران و به ویژه در ردههای بالا، که نخستینها و انسان را دربرمیگیرد، تمام مغز یک واحدِ بههمبافته است که همه اجزای آن در ارتباط دائم هستند و به درجات مختلف در فعالیتهای گوناگون شرکت میجویند. از لحاظ بافتشناسی و منطقهبندی، نواحی بسیار معدودی در قشر مخ یافت میشوند که میتوان نقش خاصی را به آن نسبت داد. ناحیه بینایی در قطعه پس سری یک استثنای بارز از این مقوله است. حتی در نواحی حسی و حرکتی که در قشر مخ شناسایی شدند، تنها میتوان گفت که آنها عمدتاً عهدهدار وظایفی هستند که به آنها نسبت داده میشود. به بیان دیگر، هیچ رابطه یکبهیک و منحصر به فردی بین آنها و کارکردهایی که به آنها نسبت داده میشوند، وجود ندارد. در چنین شرایطی، مشکل میتوان انتظار داشت که در قشر مخ ساخت خاصی به عنوان مرکز زبان وجود داشته باشد.
بد نیست نتیجه کلی این بحث را از زبان اریک لنه برگ، که شاید بیش از هر کس دیگر درباره شالودههای زیستشناختی زبان مطالعه کرده است، بشنویم. او میگوید: هیچ گواهی دال بر وجود یک ناحیه مستقل زبانی در قشر مخ مشاهده نشده است، ولی کارکرد زبان با بعضی از نواحی در قشر مخ همبستگی مثبت آماری دارد؛ به بیان دیگر، زبان در بعضی از نواحی قشر مخ بیشتر متمرکز شده است. نقشههایی که از سازمانبندی زبان در قشر مخ به دست داده شدهاند و نشاندهنده ناحیههایی هستند که با زبان بیشتر رابطه دارند، فقط یک رابطه آماری را نشان میدهند و اساس بافتشناسی ندارند. از لحاظ بافتشناسی و آرایش یاختهای (سیتوآرشیتکتور) ویژگی یا ویژگیهایی مشاهده نشدهاند که این نواحی را از نواحی مجاور متمایز گردانند.
با اینهمه، ادعای چامسکی را نمیتوان مردود دانست، فقط میتوان گفت دانش فعلی ما از مغز انسان چیزی در تأیید آن ارائه نمیکند.
دوره حساس زبان آموزی
یکی از مسائلی که صحت آن هنوز به اثبات نرسیده است و درباره آن اختلاف نظر وجود دارد چیزی است که به آن دوره حساس زبانآموزی (critical period) گفته میشود. بنا بر این نظریه، دوره زبانآموزی برای کودک، بین دو تا حداكثر دوازده سالگی است و اگر کودک در این دوره زبان یاد نگیرد، بعداً نخواهد توانست آن را بیاموزد. نظیر این پدیده در بعضی از حیوانات نیز مشاهده شده است که به آن دوره نقشپذیری (imprinting period) گفته میشود. در بعضی از جانوران برای یادگیری بعضی از رفتارها در مرحله معینی از رشد، استعداد خاصی بروز میکند که تا مدت محدودی باقی میماند. چنانچه در این دوره از این استعداد بهره برداری شود، آن رفتار بهخصوص آموخته میشود؛ ولی اگر آن دوره سپری شود و یادگیری صورت نگیرد، دیگر آن رفتار آموخته نمیشود، چنین است دانه برچیدن جوجهها که از راه نقشپذیری یاد گرفته میشود. در آغاز تولد، هر نقطه روشنی میتواند محرک واقع شود تا جوجه به زمین نوک بزند و در نتیجه این کار، جوجه برای تمام عمر دانه برچیدن را یاد میگیرد. در یک آزمایش، وقتی جوجههایی را در تاریکی بزرگ کردند و برای دو هفته با دستگاه دانه دادند و سپس در نور روز آوردند، متوجه شدند که آنها، اگرچه در میان انبوه دانه باشند و از گرسنگی نیز نزدیک به تلف شدن باشند، نوک نمیزنند و دانه برنمیچینند.
زبانآموزی کودک را نیز میتوان پدیدهای از مقوله نقشپذیری دانست، با این تفاوت که دوره آن در مقایسه با پدیدههای مشابه که در حیوانات دیگر مشاهده میشود، طولانیتر است. لنه برگ در فصل چهارم کتاب خود به نام «شالودههای زیستشناختی زبان» شواهد فراوانی ارائه میدهد که نشان میدهد این دوره نقشپذیری برای زبان بین دو تا دوازده سالگی محدود شده است؛ یعنی کودک انسان زودتر از دو سالگی نمیتواند آموختن جنبههای اساسی زبان را آغاز کند و هر آینه به علتی تا حدود دوازده سالگی زبان نیاموخته باشد، امکان یادگیری آن را برای همیشه از دست داده است. به نظر میرسد که این محدودیت با ساخت و رشد مغز رابطه داشته باشد. مغز کودک انسان در هنگام تولد بسیار ناقص است، ولی در دو سال اول به سرعت رشد میکند. در این دو سال تقریباً 350% بر وزن آن افزوده میشود؛ یعنی، تقریباً چهار برابر و نیم میشود، در حالی که در ده سال بعد این افزایش وزن فقط 35%است. وقتی زبان در کودک ظاهر میشود، یعنی در حدود دو سالگی، تقریباً 60% رشد مغز کامل شده است و وقتی دوره پذیرایی زبان به پایان میرسد، یعنی در حد بلوغ، رشد مغز نیز پایان یافته است. محدودیت دوره زبانآموزی ممکن است با ویژگی دیگر مغز نیز ارتباط داشته باشد. انسان در میان پستانداران تنها حیوانی است که بین دو نیمکره مغز او نوعی تقسیم کار به وجود میآید، به این معنی که مرکز هدایتکننده بعضی از فعالیتها در یکی از دو نیمکره قرار میگیرد. زبان یکی از این فعالیتهاست که نیمکره چپ هدایت آن را به عهده میگیرد. قرار گرفتن زبان در نیمکره چپ چیزی نیست که از آغاز زبانآموزی کودک وجود داشته باشد، بلکه این کارکرد تخصصی بعدها و به تدریج حاصل میشود. در واقع، بافتهای مغز در کودکی انعطافپذیری زیادی دارند، به طوری که میتوانند وظایف مختلفی را به عهده بگیرند. از اینرو، اگر آسیبی به نیمکره چپ وارد شود و زبان دچار اختلال شود، نیمکره راست به کمک میآید و کار بافتهای آسیبدیده را جبران میکند و زبان، پس از مدتی، به حال عادی بازمیگردد. ولی این انعطافپذیری به تدریج از دست میرود و مرکز هدایت زبان هر چه بیشتر به نیمکره چپ واگذار میشود تا جایی که در سن بلوغ به حد نهایی خود میرسد. به نظر لنه برگ و بعضی محققان دیگر، از دست رفتن انعطافپذیری مغز و کامل شدن کنترل یک جانبه زبان عامل دیگری است که حد نهایی زبانآموزی را حدود بلوغ محدود میکند.
در اینجا میتوان سؤال مهمی را مطرح کرد: آیا تا کنون موردی پیدا شده که انسانی به علت سپریشدن دوره پذیرایی، امکان یادگیری زبان را از دست داده باشد؟ واضح است که این نوع آزمایشها را نمیتوان به طور عمدی روی انسان انجام داد و اگر جوابی برای این سؤال باشد، باید آن را در مطالعه وضع کودکانی که از جامعه انسانی به دور ماندهاند، جستجو کرد. ما در اینجا به یکی از این موارد که گزارشهای آن از همه مستندتر است اشاره میکنیم.
در سال 1970، مددکاران اجتماعی در شهر لسآنجلس دختر جوانی را کشف کردند که امروز به نام «جینی» معروف شده است. در آن وقت، این دختر سیزده ساله بود. پدر و مادرش تا این سن او را در انزوای محض بزرگ کرده بودند؛ یعنی، بدون اینکه با خود آنها یا با دیگران تماسی داشته باشد. فقط قوت بخور و نمیری به او میدادند. هر وقت صدایی از او بلند میشد، او را کتک میزدند و از هرگونه بیمهری و خشونت نسبت به او فروگذار نمیکردند. یکی از پیامدهای این نوع رفتار آن شد که جینی در سن سیزده سالگی، كه بر حسب اتفاق کشف شد، نمیتوانست حرف بزند. روانشناسان و زبانشناسان مشتاقانه او را تحت مراقبت و تعلیم قرار دادند و رشد زبان او را به دقت زیر نظر گرفتند. جینی در آغاز، در یادگیری زبان به سرعت پیشرفت کرد و از همان مراحلی گذشت که یک کودک عادی در سن عادی در یادگیری زبان از آن میگذرد. در وهله اول چنین به نظر رسید که پیشرفت زبانآموزی جینی فرضیه دوره حساس یادگیری زبان را باطل کرده است، اما به زودی وضع تغییر کرد و پیشرفت جینی تقریباً متوقف گردید. گزارشهای اخیر حاکی از آن هستند که اگرچه حافظه او برای حفظ واژههای زبان خوب است و رشد عقلانی او نیز رضایتبخش است، پیشرفت او در آموختن نحوه زبان، که در واقع خلاقیت زبان از آن منشأ میگیرد، بسیار ناچیز بوده است، به طوریکه جز ترکیبات ساده، از عهده ساختن جملههای زبان برنمیآید. طرفداران فرضیه دوره حساسیت زبان معتقدند که مورد جینی، بدون هیچ تردیدی، فرضیه آنان را تأیید میکند. به نظر آنها، شکست جینی در یادگیری تمامعیار زبان، به رغم مراقبتهای ویژه، به این علت بوده است که در دوره حساس، زبان را نیاموخته است.
زبان و نظامهای ارتباطی جانوری
از قدیم میدانستند که بعضی از حیوانات نظامهای ارتباطی دارند. مثلاً به وجود نظامهای ارتباطی بین زنبوران عسل، بین مورچهها و بسیاری دیگر از انواع حیوانات پی برده بودند، گو اینکه به چون و چند آن وقوف کامل نداشتند. امروز دانش بشر درباره نظامهای ارتباطی حیوانات به میزان شگفتی افزایش یافته است. در بحثهای فنی زبانشناسی، این نوع نظامها را نظامهای ارتباطی جانوری میگویند و آگاهانه از کاربرد لفظ «زبان» در اشاره به آنها خودداری میکنند. جای هیچ تردیدی نیست که در قلمروی حیوانات، حتی میان نخستینها، که از لحاظ تکاملی به انسان نزدیکترند، نظامی که قابل مقایسه با زبان انسان باشد وجود ندارد.
اکنون سؤال بسیار مهمتری مطرح میشود: درست است که هیچکدام از حیوانات زبان به معنی انسانی آن ندارند، ولی آیا میتوانند زبان انسان را یاد یگیرند؟ حیواناتی که از نظر امکان یادگیری زبان انسان بیش از همه مورد مطالعه قرار گرفتهاند انواع میمونها هستند. پروفسور کلارک و همسرش در سال 1931 سعی کرند به شامپانزهای به نام «گووآ» سخن گفتن یا گفتار بیاموزند. یک زن و شوهر روانشناس دیگر نیز در سال 1947 کوشیدند به شامپانزه دیگری به نام «ویکی» حرف زدن یاد بدهند. این هر دو تلاش و نیز تلاشهای بعدی همه با شکست کامل مواجه شدند: شامپانزهها، به رغم تلاش مربیانشان، نتوانستند زبان یاد بگیرند.
پس از شکست خوردن آزمایشهایی که برای آموزش زبان (و به معنی دقیقتر، برای آموزش گفتار انسان) به شامپانزهها صورت گرفت، کسانی به این فکر افتادند که ناتوانی شامپانزه در یادگیری زبان ممکن است نه به علت نقص تواناییهای شناختی او، بلکه به علت عدم امکانات اندامهای گویایی او باشد؛ یعنی، علت کالبدشناختی داشته باشد. آنها استدلال کردند که اگر چنین باشد، از آنجایی که زبان و گفتار دو چیز متفاوت هستند، پس شاید بتوان زبان را از طریق دیگری که نیاز به گفتار نداشته باشد به شامپانزه یاد داد؛ مثلاً همانگونه که به ناشنوایان یک زبان اشاره استانداردشده را یاد میدهند. آزمایشها و تحقیقات بعدی نشان داد که حدس آنها اشتباه نبوده است: اندامهای صوتی شامپانزه به علل کالبدشناختی قادر به تولید صداهای گفتار انسان نیستند، ولی شامپانزه میتواند مفاهیم انتزاعی را بفهمد و منتقل کند.
با توجه به این حقایق، یک زن و شوهر امریکایی به نام آلن و پپیتریس گاردنر، که هر دو استاد روانشناسی در دانشگاه نوادا بودند، در سال 1966 تصمیم گرفتند به شامپانزهای که او را «واشو» نامیدند، زبان کر و لالهای امریکایی، که زبان اشارهای است، بیاموزند. آنها چنین کردند و با این کار خود انقلابی به راه انداختند.
واشو توانست زبان اشاره را در حد نیازهای خود یاد بگیرد و با کسانی که زبان اشاره را به کار میبردند رابطه برقرار کند. او حتی توانست نشانههای ساده را کنار هم بگذارد و از این راه مفاهیم تازهای را بیان کند: مثلاً نشانههای «شیرینی» و «نوشابه» را ترکیب کند و برای نامیدن «هندوانه» به کار برد. پس از موفقیت گاردنرها، زبانآموزی به شامپانزهها، به شیوههای مختلف که همه از نشانههای غیرصوتی استفاده میکردند، در محافل علمی امریکایی مطرح شد و همزمان با آن، بحث و جدل درباره ارزیابی موفقیت این حیوانات بالا گرفت. این مجادله در جلساتی که در سال1980 در آکادمی علوم نیویورک برگزار شد، به اوج خود رسید. اکنون در یک طرف کسانی هستند که معتقدند واشو از خط غیرقابل عبور زبان، که فرض میشد عالم انسانها را از حیوانات دیگر جدا میکند، عبور کرده است، مخصوصاً که دیگر او در این راه تنها نیست و گروهی از همنوعان او نیز از این مرز گذشته و به او پیوستهاند؛ و نیز اینکه این آخرین پایگاه برتری انسان، یعنی برخورداری او از حق انحصاری زبان، گرچه هنوز فرونریخته، ولی سخت مورد حمله قرار گرفته است. در طرف دیگر کسانی هستند که معتقدند موفقیت این شامپانزهها از حد ایجاد یک رشته تداعی بین اشیا و علایم غیرآوایی فراتر نمیرود، مخصوصاً اینکه زنجیره علایمی که آنها به کار میگیرند فاقد نحو است. درباره اینکه آیا جملههای این شامپانزهها دارای ساخت نحوی است یا خیر، آزمایشهای زیادی صورت گرفته است، ولی مخالفان معتقدند که این آزمایشها نیز دقیقاً طراحی نشدهاند و چیزی را ثابت نمیکنند. این مجادله، اگرچه فروکش کرده است، ولی همچنان ادامه دارد. اما معمایی که مخالفان طرح میکنند و ظاهراً لاینحل مینماید این است: اگر شامپانزه واقعاً از قدرت یادگیری زبان اشارهای برخوردار است، چرا در طول تکامل هزاران هزار ساله خود از آن استفاده نکرده و منتظر مانده است تا انسان او را به این کار وادار کند؟ این سوالی است که موافقان، هیچگونه جوابی برای آن ندارند و به نظر میرسد که جوابی هم برای آن فعلاً وجود نداشته باشد.
کتابنامه
بلیک مور، ساخت و کار ذهن، ترجمه محمدرضا باطنی، 1366، فرهنگ معاصر.
1. corballis,M. C. , 1983, human laterality, academic press. 2. lennebreg. E. h. , 1967, biological foundations of language, John Wiley and sons Inc.
3. penfield W. and Roberts L., 1976, speech and brain- mechanisms, athenaeum.به نقل از «پیرامون زبان و زبانشناسی»، مجموعه مقالات، دكتر محمدرضا باطنی، فرهنگ معاصر، تهران، 1371.