اطلاعیه

Collapse
هیچ اطلاعیه ای هنوز ایجاد نشده است .

جنگ آخر زمان

Collapse
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • نمایش
پاک کردن همه
new posts

  • جنگ آخر زمان

    جنگ آخر زمان
    برنده جایزه کتاب سال 1379

    ماریو بارگاس یوسا
    ترجمه عبدالله کوثری


    The man was tall and so thin he seemed to be always in profile. He was darkskinned and rawboned, and his eyes burned with perpetual fire. He wore shepherd's sandals and the dark purple tunic draped over his body called to mind the cassocks of those missionaries who every so often visited the villages of the backlands, baptizing hordes of children and marrying men and women who were cohabiting. It was impossible to learn what his age, his background, his life story were, but there was something about his quiet manner, his frugal habits, his imperturbable gravity that attracted people even before he offered counsel.

    بلندبالا بود و چندان تکیده که انگار همیشه نیمرخش را می دیدی. پوستی تیره و اندامی استخوانی داشت، و آتشی هماره در چشمانش می سوخت. صندل شبانان را ‏به پا داشت و شولای کبود رنگی که پیکرش ر را می پوشاند یادآور ردای مبلغانی بود که گاه و بی گاه به دهکده های پرت افتاده صحرا سر می زدند تا بر خیل کودکان نوزاد نام بگذارند و زنان و ‏مردانی را که با هم زندگی می کردند به عقل هم درآورند. پی بردن به سن و سال او، ایل و تبارش و ماجرای زندگی اش ناممکن بود، اما در خلق و خوی آرام، رفتار بی تکلف و وقار برهم نخوردنی اش چیزی بود که حتی پیش از آن که موعظه خود را آغاز کند، مردم را به سویش می کشاند.

    He would appear all of a sudden alone in the beginning, invariably on foot, covered with the dust of the road, every so many weeks, every so many months. His tall figure was silhouetted against the light of dusk or dawn as he walked down the one street Of the town, in great strides, with a sort of urgency. He would make his way along determinedly, amid nanny goats with tinkling bells, amid dogs and children who stepped aside and stared at him inquisitively, not returning the greetings of the women who already knew him and were nodding to him and hastening to bring him jugs of goat's milk and dishes of manioc and black beans. But he neither ate nor drank until he had gone as far as the church of the town and seen, once more, a hundred times over, that it was dilapidated, its paint faded, its towers unfinished and its walls full of holes and its floors buckling and its altars worm-eaten. A sad look would come over his face, with all the grief of a migrant from the Northeast whose children and animals have been killed by the drought, who has nothing left and must abandon his house, the bones of his dead, and flee, flee somewhere, not knowing where. Sometimes he would weep, and as he did so the black fire in his eyes would flare up in awesome flashes. He would immediately begin to pray. But not the way other men or women pray: he would stretch out face downward on the ground or the stones or the chipped tiles , in front of where the altar was or had been or would be, and would lie there praying, at times in silence, at times aloud, for an hour, two hours, observed with respect and admiration by the townspeople. He recited the Credo, the Our Father, and the Hail Marys that everyone was familiar with, and also other prayers that nobody had heard before but that, as the days, the months, the years went by, people gradually learned by heart. Where is the parish priest? They would hear him ask. Why isn't there a pastor for the flock here? And each time he discovered that there was no' priest in the village it made him as sad at heart as the ruin of the Lord's dwelling places.

    حضوری ناگهانی داشت. در ابتدا تنها، همیشه پای پیاده، پوشیده از غبار راه، چه بسیار هفته ها، چه بسیار ماه ها. قامت بلندش پر هیبی بود بر زمینه روشنایی غروب یا سپیده دم که خیابان های شهر را ‏با گام هایی بلند و شتابان می پیمود. استوار و مصمم راه خود را باز می کرد، از میان ماده بزها با زنگوله های طنین اندازشان و از میان سگ ها و کودکانی که از سر راهش کنار می رفتند و کنجکاوانه تماشایش می کردند، بی آن که سلام زنانی را پاسخ گوید که دیگر می شناختندش و پیش او سر خم می کردند و می شتافتند تا ‏سبویی شیر بز یا بشقابی مانیوک و لوبیا برایش بیاورند. اما او نه می خورد و نه می نوشید، مگر آن گاه که تا کلیسای شهر پیش می رفت و بار دیگر، برای صدمین بار، می دید که کلیسا خراب شده، در و دیوارش رنگ باخته، برج هایش نیمه کاره مانده، د یوارهایش سراسر سوراخ شده و کف تالارش ورآمده و محرابش را موریانه خورده است. اندوهی چهره اش را می پوشاند، درست همچون مهاجری از شمال شرق که فرزندان و ‏چهارپایانش در خشکسالی مرده اند و چیزی برایش نمانده، پس ناچار است خانه اش را، استخوان مردگانش را رها کند و ‏بگریزد، به جایی بگریزد، بی آن که بداند به کجا. گاه به گریه می افتاد و وقتی می گریست، آتش تیره فام جشمانش با ‏تابشی هولناک زبانه می کشید. آن گاه، در دم به دعا می پرداخت. اما دعا کردنش به دعا کردن مردم دیگر نمی مانست. با صورت روی زمین یا سنگ یا کاشی های لب پریده جلو آن جایی که محراب بود یا پیش از آن می بود، یا قرار بود باشد دراز می کشید و به همان حال دعا می کرد، گاه خاموش ، گاه با صدای بلند، یک ساعت، دو ساعت، و در همین احوال مردم شهر با ‏احترام و ‏ستایش تماشایش می کردند. دعاهایی می خو اند که برای همه آشنا بود، دعای تشهد، پدر ما، سلام بر مریم. دعاهایی هم داشت که به گوش هیچ کس نخورده بود، اما با گذشت هفته ها، ماه ها و سال ها مردم رفته رفته آن ها را از برکرده بودند. می شنیدند که می پرسید، پس کشیش ناحیه کجاست؟ چرا برای این رمه هیچ شبانی نیست. و هر بار که باخبر می شد دهکده کشیشی ندارد، این خبر چندان غم به دلش می آورد که ویرانی خانه های خدا.

    Only after having asked the Blessed Jesus' pardon for the state in which they had allowed His house to fall did he agree to eat and drink something, barely a sample of what the villagers hastened to offer him even in years of scarcity. He was willing to sleep indoors with a roof over his head, in one or another of the dwellings where the people of the backlands offered him hospitality, but those who gave him lodging rarely saw him take his rest in the hammock or makeshift bed or 011 the mattress placed at his disposal. He would lie down on the floor, without even a blanket, and, leaning his head with its wild mane of jet-black hair on one arm, would sleep a few hours. Always so few that he was the last one to retire at night and yet when the cowherds and shepherds who were up earliest left for the fields they would catch sight of him, already at work mending the walls and roof of the church.l

    ‏تنها بعد از آن که از خداوند برای بلایی که بر سر خانه اش آورده بودند طلب بخشایش می کرد، می پذیرفت که چیزی بخورد و بنوشد، آن هم فقط لقمه ای یا جرعه ای از هر چه مردم دهکده در آن سال های سیاه برایش فراهم می کردند. خوابیدن در اتاق و زیر سقف را خوش می داشت، و اغلب در هر خانه ای که مردم دهکده با خوشرو یی تعارفش می کردند می خوابید، اما مردمی که به او جای می دادند هیچ وقت ندیده بودند که در ننو یا بر تختی که شتابان سرهم بندی، می شد یا بر تشکی که به او می دادند خفته باشد. بر کف اتاق دراز می کشید، بی هیچ روانداز و زیرانداز، و سرش را که پوشیده از انبوهی موی رام نشدنی شبق گون بود بر بازو می گذاشت و چند ساعتی می خوابید. آن قدر کم می خوابید که اگرچه آخرین نفری بود که سر بر زمین می گذاشت، وقتی چوپان ها و گاوچران ها که سحرخیزتر از همه بودند بلند می شدند تا به صحرا بروند، چشمشان به او می افتاد که مدتی است دست به کار شده و بام و دیوار کلیسا را تعمیر می کند.

    He gave his counsel when dusk was falling, when the men had come back from the fields and the women had finished their household tasks and the children were already asleep. He gave it in those stony, treeless, open spots to be found in all the villages of the backlands at the main crossroads, which might have been called public squares if they had had benches, tree lined walks, gardens, or had kept those that they had once had and that little by little had been destroyed by drought, pestilence, indolence. He gave it at that hour when the sky of the North of Brazil, before becoming completely dark and studded with stars, blazes amid tufted white, gray, or bluish clouds and there is a sort of vast fireworks display overhead, above the vastness of the world. He gave it at that hour when fires are lighted to chase away the insects and prepare the evening meal, when the steamy air grows less stifling and a breeze rises that puts people in better spirits to endure the sickness, the hunger, and the sufferings of life.l

    موعظه اش را وقتی شروع می کرد که تاریکی فرو افتاده بود، مردان از صحرا برگشته بودند، زنان کارهای خانه را تمام کرده بودند و کودکان خوا بیده بودند. مردم را در زمین سنگلاخ بی دار و درختی گرد می آورد که در همه دهکده های آن منطقه که بر تقاطع شاهراه ها جای گرفته اند پیدا می شود، این زمین را می شد ‏میدان دهکده بخوانی، اگر چند نیمکت در آن می گذاشتند و گذرگاه هایی با چند ردیف درخت و باغچه در آن می ساختند، و ‏یا درصورتی که این چیزها از گذشته وجود می داشت، رفته رفته در اثر خشکسالی، آفت زدگی وکاهلی مردم از میان نرفته بود. سخنانش را وقتی آغاز می کرد که آسمان برزیل پیش از آنکه سراسر تاریک و ‏پوشیده از ستارگان سپید شود، در میان کپه کپه ابرهای سپید و ‏خاکستری و ‏کبود شعله ور می شود، چنان که گویی آن جا برفراز پهنه گسترده جهان، آتشی عظیم برافروخته اند. سخنانش را وقتی آغاز می کرد که چراغ ها برای شکار حشرات و ‏آماده کردن شام روشن می شد، آنگاه که هوای دم کرده از فشار خفقان آورش می کاهد و ‏نسیمی برمی خیزد که به مردم روحیه ای می بخشد تا بیماری و گرسنگی و ‏مصائب حیات را بهتر تحمل کنند.

    He spoke of simple and important things, not looking at any person in particular among those who surrounded him, or rather looking with his incandescent eyes beyond the circle of oldsters, men an women, children, at something or someone only he could see. Things that were understandable because they had been vaguely known since time immemorial, things taken in along with the, milk of one's mother's breast. Present, tangible, everyday, inevitable things, such as the end of the world and the Last Judgment, which might well occur before the time it would take for the town to set the chapel with drooping wings upright again. What would happen when the Blessed Jesus looked down upon the sorry state in which they had left His house? What would He say of the behavior of pastors who, instead of helping the poor, emptied their pockets by charging them money for the succor of religion? Could the words of God be sold? Shouldn't they be given freely, with no price tag attached? What excuse would be offered to the Father by the priests who fornicated, despite their vows of chastity? Could they invent lies that would be believed by a God who can read a person's thoughts as easily as the tracker on the earth reads the trail left by a jaguar? Practical, everyday, familiar things, such as death, which leads to happiness if one comes to it with a pure and joyous soul, as to a fiesta. Were men animals? If they were not, they should pass through that door dressed in their very best, as a sign of reverence for Him whom they were about to meet. He spoke to them of heaven, and of hell as well, the domain of the Dog, paved with burning-hot coals and infested with rattlesnakes, and of how Satan could manifest himself by way of seemingly harmless innovations.l

    ‏‏از چیرهای ساده و مهم سخن می گفت، بی آن که به آدمی خاص در جمع مردمی که گردش را گرفته بودند نگاه کند. اغلب با ‏آن چشمان پر التهابش به جایی فراتر از دایره سالخوردگان، مردان، زنان و کودکان، به چیزی یا کسی خیره می شد که تنها خود می دیدش. چیزهایی دریافتنی، از آن روی که از روز ازل به گونه ای گنگ دانسته شده بود، چیزهایی که با شیر مادر در جان آدمیان راه یافته بود. چیزهایی ملموس، هرروزی و گریزناپذیر، مانند آخرالزمان و روز داوری، که شاید به زودی فرا می رسید، زود تر از آن که مردم فرصت کنند دیواره های نمازخانه را که خم آورده بود، دوباره بسازند. چه پیش می آمد وقتی عیسای مقدس نگاه می کرد و می دید ‏مردم خانه اش را به چه فلاکتی انداخته اند؟ او چه می گفت درباره رفتار کشیشانی که به جای کمک به درماندگان با گرفتن پول در ازای تسکین و تسلا جیب آنها را خالی می کردند، مگر سخن خداوند فروختنی بود؟ مگر نباید این سخنان به رایگان به گوش مردم برسد و قیمتی نداشته باشد؟ آن کشیشانی که بر خلاف سوگند پرهیزی که خورده بودند زنا می کردند چه عذری به درگاه پدر می آوردند؟ مگر می توانستند دروغی از خود درآورند که خداوند باور کند، آن خداوندی که فکرهای هر آدمی را می خواند، به همان، سادگی که ردیابی ردپای یوزپلنگی را شناسایی می کند. چیز های عملی، روزمره و آشنا، مثل مرگ که مایه سعادت است، اگر آدم با روحی پاک و ‏شاد، چنان که به ضیافت می رود، به آن نزدیک شود. آدم مگر حیوان است؟ اگر حیوان نیست، باید با ‏بهترین تن پوش که دارد از این در بگذرد، این نشانه احترام به اوست که به زودی دیدارش می کند. برای آنان از بهشت می گفت و ‏از جهنم، از قلمرو سگ ها، که با زغال تفته فرش شده و ‏آکنده از مارهای زنگی است، و ‏از شیطان می گفت که چگونه خود را در بدعت های به ظاهر بی ضرر آشکار می کند.

    The cowherds and peons of the backlands listened to him in silence, intrigued, terrified, moved, and he was listened to in the same way by the slaves and the freedmen of the sugarcane plantations on the seacoast and the wives and the mothers and fathers and the children of one and all. Occasionally, someone interrupted him- though this occurred rarely, since his gravity, his cavernous voice, or his wisdom intimidated them- in order to dispel a doubt. Was the world about to end? Would it last till 1900? He would answer immediately, with no need to reflect, with quiet assurance, and very often with enigmatic prophecies. In 1900 the sources of light would be extinguished and stars would rain down. But, before that, extraordinary things would happen. A silence ensued after he had spoken, in which the crackling of open fires could be' heard, and the buzzing of insects that the flames devoured, as the villagers holding their breath, strained their memories before the fact in order to be certain to remember the future. In 1896 countless flocks would flee inland from the seacoast and the sea would tum into the backlands and backlands turn into the sea. In 1897 the desert would be covered with grass, shepherds and flocks would intermingle, and from that date on there would be but a single flock and a single shepherd. In t 898 hats would increase in size and heads grow smaller, and in 1899 the rivers would tum red and a new planet would circle through space.

    ‏گاوچرانان و کارگران روزمزد خاموش، هیجان زده، ترسیده و مبهوت به سخنانش گوش می سپردند، بردگان و کشاورزان آزاد مزارع نیشکر در مناطق ساحلی و زنان و مادران و ‏پدران و فرزندان همگی به یک سان به سخنانش گوش می دادند. که گاه کسی به میان سخنش می دوید _ اما به ندرت، چرا که وقار او، صدای پرطنین اش، یا خرد و هوشیاری اش ایشان را مرعوب می کرد _ تا شک خود را با او در میان گذارد. به راستی آخرالزمان نزدیک بود؟ آیا دنیا تا سال 1900 ‏دوام می آورد، او بی درنگ، بی هیچ نیازی به تفکر و با یقین کامل پاسخ می داد، و اغلب پاسخش با پیشگویی های معماوار همراه بود. در سال 1900 چشمه های روشنایی خاموش می شدند و ‏ستاره ها به زمین می ریختند. اما پیش از آن، چیزهایی خارق العاده روی می داد. وقتی سخنش تمام می شد، سکوتی همه را فرا می گرفت، به گونه ای که ترقاترق آتش و وزوز حشراتی که به کام شعله ها می رفتند شنیده می شد و در این هنگام روستاییان، نفس در سینه حبس کرده، همه حافظه شان را به کار می گرفتند تا آینده را پیش چشم آورند. در سال 1896 ‏گله های بی شماری از ساحل دریا به سرزمین های مرکزی می گریختند و دریا بدل به صحرا می شد و صحرا بدل به دریا. در سال 1897 ‏بیابان را علف می پوشاند، چوپان و رمه با هم در می آمیختند و از آن زمان به بعد فقط یک رمه می بود و ‏یک شبان. در سال 1898 ‏اندازه کلاه ها بزرگ تر و سرها کوچکتر می شد، و در 1899 ‏رودها سرخ می شدند و سیاره ای جدید در فضا به گردش درمی آمد.

    It was necessary, therefore, to be prepared. The church must be restored, the cemetery as well, the most important construction after the House of the Lord since it was the antechamber of heaven or hell, and the time that remained must be devoted to what was most essential: the soul. Would men or women leave for the next world in skirts, dresses, felt hats, rope sandals, and all the luxurious attire of wool and silk that the Good Lord Jesus had never known

    پس، می بایست آماده می شدند. کلیسا باید آماده می شد، و گورستان نیز، مهمترین مکان بعد از خانه خدا بود، چرا که درگاه بهشت و دوزخ بود. بقیه وقتشان را می بایست وقف چیزی می کردند که از همه چیز اساسی تر بود، یعنی روحشان. مگر مردان و زنان وقتی به آن دنیا می وفتند همین دامن ها، پیرهن ها، کلاه های نمدی، صندل های بندی و این لباس های پر زرق و برق پشمی و ابریشمی را به تن داشتند که خداوندگارمان عیسی اصلأ چشمش به آنها نیفتاده بود؟ ‏

    منبع: فصلنامه مترجم
    گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان: ما را تمام لذت هستی به جستجوست ...
    اگر مطالب این سایت برایتان مفید بود، لطفا با مشارکت و به اشتراک گذاشتن تجربیات ارزشمند خود، آن را برای خود و دیگران پربارتر کنید!


    Webitsa.com
    Linkedin Profile
صبر کنید ..
X