اطلاعیه

Collapse
هیچ اطلاعیه ای هنوز ایجاد نشده است .

نجف دریابندری

Collapse
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • نمایش
پاک کردن همه
new posts

  • نجف دریابندری





    محال است اهل كتاب و كتابخواني باشيد و اسم نجف دريابندري را نشنيده باشيد.
    دريابندري 40 سال است كه توي بازار كتاب ما حضور دارد و حالا ديگر در هر كتابخانه‌اي جا دارد.

    توي كارنامه او از ترجمه رمان و معرفي نويسندگاني مثل اي.ال دوكتروف و كازوئو ايشي گورو پيدا مي‌شود تا ترجمه كتب فلسفي و طنزنويسي و البته كتاب آشپزي! بله، نجف دريابندري كتاب «مستطاب آشپزي» هم نوشته؛ يك كتاب درجه يك درباره غذاها، تاريخچه‌شان، ارتباطشان با فرهنگ و ادبيات و البته دستور پختشان.

    بقيه كارهاي دريابندري هم درجه‌يك است. نجف متولد 1308 آبادان است، تا كلاس سوم دبيرستان بيشتر مدرسه نرفته. ناصر تقوايي رفيق كودكي‌هايش است. در جريان كودتاي 28 مرداد زندان رفته و تا دلتان بخواهد كتاب ترجمه كرده.

    تخصص او «درآوردن» لحن نويسنده اصلي است. معتقد است تنها مترجم كاردرست ايران محمد قاضي بوده. درعين‌حال از ذبيح‌الله منصوري، «شوهر آهوخانم» و مسعود كيميايي هم خوش‌اش مي‌آيد.



    نجف دريابندري:
    تاريخ تولد من يك اشكالي دارد؛ در شناسنامه اول شهريور 1308 نوشته شده ولي گويا در زمستان 1309 در آبادان متولد شده‌ام.
    علتش هم اين است كه پدرم گويا خيلي عجله داشته مرا بفرستد مدرسه. 5 سالم بود كه مرا فرستاد مدرسه ملي آبادان كه خصوصي بود. اين مدرسه ملي كمي بعد بساطش برچيده شد.

    نمي‌دانم، لابد اشكالي داشت و مرا براي كلاس دوم بردند يك جاي ديگر. آنجا گفتند بايد از من امتحان بگيرند. معلم‌ها يك ابتكاري كرده بودند آنجا؛ يك كاغذي را اين‌قدر سوراخ كرده بودند... اين را مي‌گذاشتند روي يك كلمه‌اي و مي‌گفتند اين چيست؟ نوبت بنده كه رسيد – من شاگرد خيلي خوبي بودم، يك سال هم قبل از اين رفته بودم مدرسه ملي – اين كاغذ را گذاشتند و گفتند اين چيست؟ من گفتم «آش سرد شد». كلمه «سرد» بود. ولي من چون قبلا خوانده بودم مي‌دانستم اين كلمه توي جمله «آش سرد شد» آمده.

    گفتم آش سرد شد. اينها به هم نگاه كردند كه يعني چي؟ يكي ديگر را نشان دادند؛ «سار». گفتم «سارا از درخت پريد». به هم نگاه كردند و گفتند اين شاگرد جمله‌ها را ياد گرفته ولي كلمات را نمي‌شناسد، طوطي‌وار ياد گرفته. به‌هرحال بنده را رد كردند. گفتند يك سال ديگر بايد كلاس اول را بخواند.

    خانواده من نيامدند اصرار كنند يا بپرسند چرا آخر رد كرديد. الان اگر يك بچه‌اي را رد كنند... خبر ندارم... ولي فكر مي‌كنم خانواده‌اش بيايند بپرسند چرا رد كرديد.

    ***

    ولي من توي كلاس شاگرد برجسته‌اي بودم. يك مدرسه‌اي در آبادان بود به نام «فردوسي». خيال مي‌كنم هنوز هم به همين اسم باشد؛ در محله «بوارده» آبادان؛ جزء شهرك‌هايي بود كه شركت نفت درست كرده بود. جشن فارغ‌التحصيلي ششمي‌ها را اينجا گرفته بودند.

    خواهر من هم بينشان بود. يك روز رئيس فرهنگ و 3 نفر ديگر آمدند به مدرسه ما و گفتند كه شاگرد برجسته‌تان كيست؟ مي‌خواهيم يك نفر باشد كه يك شعري بخواند در آن جشن. خانم معلم‌مان مرا معرفي كرد. گفت اين شاگرد خوبي است و شعر هم مي‌تواند بخواند.

    گفت چه شعري بخواند؟ يك شعري بود توي كتاب درسي كلاس اول: شب تاريك رفت و آمد روز / وه چه روزي چون بخت من پيروز و همين‌طوري الي آخر. اين شعر مال يحيي دولت‌آبادي بود. گفتند اين را از بر كن و روز جشن بخوان. من از بر كردم و روز جشن ما را برداشتند بردند مدرسه فردوسي. منتها اينها ظاهرا حواسشان نبود كه اين بچه بايد يك نفر مواظب‌اش باشد، نگهداري كند از اين بچه.

    من 7 سال داشتم و قرار بود در مراسم شعر بخوانم؛ بايد مي‌بودم كه بعد شعر بخوانم يا نه؟! مرا بردند آنجا توي مدرسه ول كردند. من هم رفتم اين طرف و آن طرف گشتم براي خودم. مدرسه بزرگي هم بود. رفتم يك جايي كه دستشوري و توالت و اينها بود و درش هم بسته بود. پنجره‌هايش را نگاه كردم و ديدم يك نفر توي اينجا دارد ترومپت مي‌زند. ترومپت دستش گرفته، بوق بلند مي‌زند ولي در را بسته.

    حالا اين شخص كه بعدا من شناختم‌اش، شخصي بود كه در آبادان يك كتابفروشي داشتند در «بريم» به اسم «الفي» (Alfy). دو سه تا برادر بودند اينها. يكي‌شان هميني بود كه داشت اينجا ترومپت مي‌زد. قرار بود توي همين مراسم ترومپت بزند. به‌هرحال من آنجا رفتم تماشاي اين «الفي» كه ترومپت مي‌زد توي دستشوري و ديگر يادم نيست كه چي شد. بعدش جشن تمام شد و آمدم خانه.

    خواهرم به من گفت تو كجا بودي؟ قرار بود آنجا بيايي شعر بخواني؟ گفتم من كه آمده بودم آنجا ولي كسي به من نگفت بيا شعر بخوان! به‌هرحال آن شعر را ما نخوانديم در مدرسه. تا اينكه 3-2 هفته بعدش از اداره فرهنگ يكي را فرستادند مدرسه ما كه اين شاگردي كه قرار بود شعر بخواند را رئيس اداره فرهنگ خواسته.

    اينها هم گفتند بفرما، اين است ببريدش. دست ما را گرفتند بردند اداره فرهنگ. آنجا نشستيم و بعد از چقدر ما را صدا كردند. گفت تو قرار بود شعر بخواني توي مدرسه. چطور شد؟ گفتم نمي‌دانم چطور شد؟ گفت آنجا صدايت كرديم، اين همه دنبالت گشتند نبودي. گفتم من داشتم تماشا مي‌كردم يك نفر را كه ترومپت مي‌زد، من رفته بودم تماشاي ترومپت.

    گفت «خب، آنجا يك جايزه‌اي برايت معلوم كرده بودند كه عبارت است از يك دفتري و يك دواتي و يك قلمي. اينجاست، اينها كه جلوي من است. اين را قرار بود آنجا شعر بخواني و بهت بدهند. حالا من صدايت كردم اين را به تو بدهم. منتها اين شعر را براي من بخوان ببينم بلدي بخواني يا نه».

    من هم گفتم بله؛ «شب تاريك رفت و...» تا آخرش. خيلي هم بلند نبود. گفت «خيلي خب! خوب خواندي ولي چرا آن روز نبودي». گفتم «نمي‌دانم چرا نبودم». خلاصه آمد گوش مرا گرفت و حسابي پيچاند؛ به‌طوري كه من داشتم به گريه مي‌افتادم ديگر. گفت: «اين مال اين است كه آن روز نبودي. بنابراين گوشت را پيچاندم كه بعد از اين وقتي قرار است يك جايي باشي، آنجا باشي واقعا. اين دفتر و كاغذ هم جايزه‌ات است، بگير و برو».

    من هم دفتر را گرفتم و با چشم گريان برگشتم مدرسه دوباره. خلاصه، اين از جايزه اولي كه قرار بود به بنده بدهند.

    ***

    بعدا مدرسه ما باز جايش عوض شد، آمديم به احمدآباد آبادان، كنار يك جايي كه زندان آبادان بود كه بعدها كه من به زندان افتادم، همان جا بودم. اين مدرسه كه من 3-2 سال آنجا بودم تقريبا چسبيده بود به زندان. يك معلمي داشتيم آنجا به اسم آقاي شاكري كه معلم ورزش بود و موسيقي و يكي دو تا چيز ديگر. آدم خيلي شيك و جواني هم بود. با معلم‌هاي ديگر خيلي فرق داشت.

    بعد يك خانم مديري هم داشتيم به اسم خانم رفيعي. زن خيلي خوبي هم بود. اين آقاي شاكري آمد به خانم رفيعي گفت كه جشن نمي‌دانم چي هست در مدرسه «رازي» (كه مدرسه بزرگي بود)، شما هم بهترين شاگردتان را معرفي كنيد كه آنجا جايزه بدهند به‌اش.

    خانم رفيعي هم بنده را انتخاب كرد. آنجا كه رفتيم، يادم هست كه يك پيرهني تن من كرده بودند كه جلوش سبز بود، پشتش قرمز. يك عده ديگري هم بودند كه جلوشان قرمز بود، پشتشان سبز. يك عده‌اي هم پيرهن سفيد تنشان بود. اينها كه مي‌ايستادند و مي‌چرخيدند اين‌ور آن‌ور، پرچم ايران مي‌شد.

    من توي صف ايستاده بودم با اين پيرهن. به من گفته بودند كه گوشت باشد وقتي صدايت كردند بيا جايزه‌ات را بگير. ما ايستاديم ولي هيچ‌وقت صدامان نكردند. بعد معلوم شد جايزه مرا داده‌اند به خواهرزاده رئيس فرهنگ آبادان.

    ***

    جايزه سوم قصه‌اش ديگر به مدرسه ربطي ندارد. يك روزنامه‌اي چاپ مي‌شد به اسم «چلنگر» (چلنگر به اين آهنگرهاي دوره‌گرد مي‌گويند كه در دهات و محله‌ها مي‌گردند و آهنگري مي‌كنند). مدير اين روزنامه يك شاعري بود (اسمش يادم نيست. به‌هرحال شاعر معروفي بود آن موقع). يك مسابقه‌اي گذاشته بود كه هركس يك داستاني بنويسد براي روزنامه، جايزه مي‌گيرد.

    بنده هم ديگر بزرگ بودم آن موقع؛ 18 - 17 ساله. من يك داستاني نوشتم، فرستادم برايشان بعد ديدم داستان من چاپ شده، منتها درواقع نصف داستان چاپ شده بود. داستان من 2 تا محور داشت؛ اينها يك خط داستاني را گرفته بودند، بقيه‌اش را ريخته بودند دور. گفتند اين برنده جايزه داستاني ماست.

    بعدا يك گلدان اين‌قدري به من دادند. چيز مهمي نبود، روكش نقره داشت و بعد از سال‌ها كه نقره‌اش پاك شد، زيرش مس بود. به‌هرحال اين تنها جايزه‌اي است كه بنده بابت فعاليت ادبي تابه‌حال دريافت كرده‌ام.

    من دانشكده ادبيات هم هيچ‌وقت نرفتم. درس و مدرسه را همان‌طور كه زود شروع كرده بودم، زود هم رها كردم. سال نهم مدرسه كه بودم از بابت املاي انگليسي تجديد شدم. تابستان را شروع كردم به خواندن انگليسي و از آن به بعد تا امروز كه مي‌بينيد، مشغول حاضركردن درسم هستم.


    منبع:hamshahrionline.ir
    گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان: ما را تمام لذت هستی به جستجوست ...
    اگر مطالب این سایت برایتان مفید بود، لطفا با مشارکت و به اشتراک گذاشتن تجربیات ارزشمند خود، آن را برای خود و دیگران پربارتر کنید!


    Webitsa.com
    Linkedin Profile

  • #2
    گفتگو با نجف دريابندری




    سيروس علی نژاد

    نجف دريابندری مترجمی است که حضورش در طول چهل پنجاه سال اخير، يعنی از زمان انتشار کتاب "وداع با اسلحه" در سال ۱۳۳۳ (1954 ميلادی) تا کنون، همواره احساس شده و آثار پديد آمده از سوی او زبان فارسی را پربارتر کرده است. هرچند بيشتر به عنوان مترجم شهرت دارد اما وی دارای هنرهای متعددی است و گستره کارش، از ادبيات تا فلسفه را در بر می گيرد و گهگاه گوشه چشمی نيز به طنز نشان می دهد. مقدمه هايی که او بر پاره ای آثار ادبی جهان مانند "بيلی باتگيت"، "پير مرد و دريا"، "هکل بری فين" و "بازمانده روز" نوشته، از يک سو و آثاری مانند "درد بی خويشتنی"، "تاريخ فلسفه غرب" و "متفکران روس" از سوی ديگر وسعت ميدان عمل او را نشان می دهد. در اين ميان کارهای گهگاه مطبوعاتی اش نيز اثری چون "چنين کنند بزرگان" پديد آورده است که از طنزهای ماندگار زبان فارسی است. بنابراين ما در برخورد با دريابندری تنها با مترجمی که کسب و کارش ترجمه است رو به رو نيستيم؛ با نويسنده ای سر و کار داريم که در پی ادای مقصود و شناساندن ژانرهای ادبی گوناگون، بيشتر به ترجمه روی آورده است.


    با وجود اين در اين گفتگو - که از سری گفتگوهايی است که قرار است کار ترجمه را دنبال کند - با وی صرفا به عنوان مترجمی که آثار درجه اولی در زبان فارسی پديد آورده رو به رو می شويم و به ديگر هنرهايش نمی پردازيم.

    دريابندری متولد ۱۳۰۹ خورشيدی آبادان است. او مردی نسبتاً درشت اندام، خوش چهره و نکته سنج است. محضر شيرينی دارد و دوستانش هرگاه خودش را پيدا کنند، محضرش را بر آثارش ترجيح می دهند. زبان رسا، ذهن روشن، طنز جاندار و تفکر عميق، محضر او را برای دوستانش گرم و آموزنده می سازد. گپ و گفت با او به خاطر نکته سنجی هايش شيرين است و خنده های قاه قاهش آن را شيرين تر می کند. با وجود اين حافظه اش در اين اواخر خيلی عالی نيست و در اثنای گفتگو نام ها و چيزهای ديگر از يادش می رود.

    نخستين کاری که ترجمه کرديد کدام بود؟

    يک کتابی هست که چاپ شده، اسمش حالا يادم نيست.

    يک گل سرخ برای اميلی؟

    آره، يک گل سرخ برای اميلی. در واقع خود اين داستان اولين چيزی بود که من ترجمه کردم. وقتی هفده هژده ساله بودم. سه تا داستان است: يک گل سرخ برای اميلی، دو سرباز، و انبار سوزی. بعد از حدود سی سال سه داستان ديگر هم ترجمه کردم که با آن سه داستان اول يک کتاب شد. البته يکی از آنها قسمتی از داستان خشم و هياهو فاکنر است. قسمت آخر آن، ديلسی.

    چطور شد که يک جوان هفده هجده ساله که تازه هم انگليسی ياد گرفته بود، سراغ فاکنر رفت؟ کسی شما را تشويق به اين کار کرده بود؟

    نه! من آن موقع کتاب های جورواجوری می خواندم. اين داستان ها را هم خواندم و به نظرم آمد که خوب است آن را ترجمه کنم. اين داستان فاکنر ( يک گل سرخ ... ) با اينکه خيلی عالی است و در واقع يک رمان است ولی ترجمه اش مشکل نيست. لااقل به نظر من مشکل نمی آمد. البته فاکنر داستان های ديگری دارد که خيلی مشکل است. آن قدر مشکل است که آدم را وا می زند. هنوز هم من طرفشان نمی روم.

    از چه نظر مشکل است؟ از لحاظ زبانی يا به لحاظ های ديگر؟

    از نظر زبانی و ساختمان داستان. بله، بخصوص از لحاظ زبانی. ولی داستان يک گل سرخ اگرچه داستان بسيار قشنگی است اما زبانش ساده است. اين را من آن وقت ها ترجمه کردم و ديگر هم دوباره به ترجمه اش نگاه نکردم. حتماً هم اشکالاتی دارد ولی به همان صورت گذاشته ام بماند.

    مخصوصاً همانطور گذاشته ايد بماند که يک نمونه از کارهای جوانی شما باشد يا آنکه بعدها هم که نگاه کرديد متوجه شديد اشکال مهمی هم ندارد؟ بعضی ها می گويند آن داستان ها از بهترين ترجمه های شماست.

    شايد! اما اگر اين حرف راست باشد معنی اش اين است که بنده در ظرف اين چهل پنجاه سال همينطور واپس رفته ام.

    نه، به اين معنی نيست، حتماً هم نيست. اين را وقتی در اداره انتشارات شرکت نفت بوديد ترجمه کرديد؟

    نه. هنوز هيچ کاری نمی کردم. بعد که رفتم اداره انتشارات شرکت نفت، اين داستان ها را توی روزنامه خبرهای روز منتشر کردم و آقای ابراهيم گلستان هم که آنجا بود، مقدمه ای بر آنها نوشت که همراه آنها چاپ شد، ولی گلستان در کتاب نوشتن با دوربين هيچ صحبت از اين مقدمه نمی کند. شايد يادش رفته باشد. ولی من سعی می کنم اين را پيدا کنم و چاپ کنم، چون جالب است. به هر حال داستانِ ترجمه بنده از همينجا شروع می شود و به عقيده بعضی ها در همين جا هم ختم می شود!

    ولی به همينجا ختم نمی شود. لابد می رسيم به "پيرمرد و دريا" و "هکل بری فين" که به نظر من ترجمه های درخشان تری هستند.

    خب، اينها کارهايی هستند که بعداً کردم و به عقيده خود من هم بهتر است ولی من وقتی می شنوم که يک گل سرخ برای اميلی بهترين کار من است خيلی خوشم می آيد. آدم بر می گردد به آن دوره. مثلا ناصر تقوايی هميشه می گويد که اين بهترين کار شماست و من هم بدم نمی آيد.

    ولی "وداع با اسلحه" را وقتی به اداره انتشارات شرکت نفت رفته بوديد ترجمه کرديد؟

    وداع با اسلحه را در سال ۱۳۳۱ ترجمه کردم. ديگر به شرکت نفت رفته بودم و در اداره انتشارات کار می کردم. يادم هست که اين کتاب را از آقای گلستان گرفتم و بعداً هم پس ندادم. چون که بعداً مرا دستگير کردند و ديگر نمی دانم چه شد. گويا جزو مدارک من بود که جمع کردند و بردند. به هر حال من اين کتاب را به آقای گلستان بدهکارم. ولی در همين کتابی که اخيراً چاپ شده، آقای گلستان گفته اين کتاب را به من داده و گفته آن را ترجمه کنم. ابداً اين طور نيست. من اين کتاب را از ايشان گرفتم که بخوانم. بعد که خواندم فکر کردم که ترجمه اش کنم. ايشان اصلا خبر نداشت که من دارم آن را ترجمه می کنم. بعد هم که ترجمه کردم و چاپ شد، حدود يک ماه بعد به زندان افتادم.

    شما آن موقع در آبادان و آبادانی بوديد. کتاب در تهران چاپ شد. چه کسی کمکتان کرد که آن را در تهران چاپ کنيد؟

    خودم آن را به تهران آوردم و با [ دکتر محمد جعفر ] محجوب صحبت کردم. گفتم اين کتاب را چه کارش کنم. گفت من يک ناشری دارم که کتابهايم را به او می دهم، انتشارات صفی عليشاه. گفتم پس اين را هم به آنها بده. رفت صحبت کرد. من يادم نمی آيد که آن موقع مديران انتشارات صفی عليشاه را ديده باشم. به هر حال دادم به آنها. اما محجوب کارهای زيادی داشت و نمی رسيد که آن را تصحيح کند. من از مرتضی کيوان خواهش کردم اين کار را بکند. کيوان تا حدی در تصحيح آن شرکت کرد. يکی کيوان بود و يکی هم فرهنگ فرهی.

    به هر حال اين کتاب چاپ شد و بعد يک نسخه آن را برای من فرستادند. بعد ديگر من به زندان افتادم و از عکس العمل جامعه نسبت به آن خبر نداشتم. کتاب در هزار نسخه چاپ شد و گويا فروش رفت. بعد از اينکه از زندان در آمدم بار ديگر آن را در انتشارات کتاب های جيبی چاپ کردم. دو سه چاپ هم شد. يادم هست پشت جلد يکی از اين چاپها را مرتضی مميز کشيده بود که طرح جالبی هم بود. من متاسفانه آن را ندارم. بعدها اين کتاب چندين بار چاپ شد و ناشرين متعددی هم پيدا کرد. حالا دست انتشارات نيلوفر است.

    شما چند بار گفته ايد که در ايام جوانی، وقتی در زندان قصر بوديد ترجمه محمد قاضی از دن کيشوت را خوانده ايد و از آن درس هايی گرفته ايد. ترجمه قاضی از دن کيشوت چه خصوصياتی داشت که می شد از آن درس گرفت؟

    قبل از اينکه من به زندان بيفتم قاضی کتابی از آناتول فرانس ترجمه کرده بود به اسم جزيره پنگوئن ها. من آن کتاب را خواندم و خيلی حظ کردم و متوجه شدم که يک آدمی با يک استعداد خاصی در کار ترجمه پيدا شده است. حقيقتاً قاضی يک "فنومنی" بود در کار ترجمه. بعد به زندان افتادم و در زندان بودم که دن کيشوت در آمد. يادم نيست که دن کيشوت را از کی گرفتم، چون برای خود من نياوردند. جزو کتاب های داخل زندان بود.

    کتاب داخل زندان می آمد؟

    بله می آمد. اين کتاب را گرفتم و خواندم و به نظرم خيلی جالب آمد. در واقع درس مهمی برای من بود. يعنی ديدم يک آدمی داستانی را ترجمه کرده ولی گشته و يک زبانی پيدا کرده و اين زبان را دستکاری کرده و ساخته است.

    اين برای من خيلی درس مهمی بود و فکر کردم در ترجمه بايد همين کار را کرد. يعنی برای هر کاری آدم بايد بگردد و زبان آن را پيدا کند. حالا چند وقت پيش من ديدم يک کسی گفته بود که مشغول ترجمه دن کيشوت است و گفته بود که الآن چهل پنجاه سال از ترجمه قاضی می گذرد و لازم است که از نو ترجمه شود. شايد هم پر بيراه نباشد ولی من گمان نمی کنم ترجمه تازه بهتر از ترجمه قاضی از کار در آيد. چون قاضی يک زبانی برای دن کيشوت پيدا کرده که دقيقاً همانی است که بايد باشد.

    ترجمه خوب از نظر شما چه معنی دارد؟ می دانيد و خودتان هم بارها تأکيد کرده ايد که خواننده معمولا نمی رود يک متنی را با اصلش مقايسه کند. همينطور که می خواند می فهمد که اين کار ترجمه خوبی هست يا نه. طبعا شما هم همينطور هستيد. ولی نظر شما با خواننده عادی فرق دارد. از نظر شما ترجمه خوب يعنی چه؟

    کتاب سروانتس را در نظر بگيريد که يک کتاب قديمی است و الان چهارصد سال از عمرش می گذرد. بنابراين بايد به يک زبان خاصی ترجمه می شد که قديمی باشد. اين اولا. ثانيا دن کيشوت اولين رمان اروپايی است يعنی يک چيزی است بين رمان به معنای جديد کلمه و داستان های قبل از پيدايش رمان که "رمانس" خوانده می شوند. يک رمانی است که به سبک رمانس نوشته شده است. در آوردن اين کار به فارسی کار ساده ای نيست.

    قاضی در واقع کاری که کرده اين است که رمانس های فارسی را مثل مثلا اميرارسلان نامدار خوانده و يک همچين لحنی به آن داده و کيفيت خاص رمان را هم رعايت کرده است. خلاصه اينکه يک اثری به وجود آورده به زبان فارسی که من خيال می کنم می ماند و مانده است.

    منتها می دانيد که قاضی اين کتاب را در واقع دو بار ترجمه کرد. يک بار در چاپ اول، و يک بار در چاپ دوم. در چاپ دوم خيلی آن را تصحيح کرده است. من با اين تصحيحات خيلی موافق نبودم. همان چاپ اول به نظر من بهتر می آمد. البته چاپ دوم هم خوب است. اما نکته جالب اين است که من هيچ وقت اين کتاب را با اصلش مقايسه نکرده ام. شايد اگر نگاه کنم ببينم قاضی در جاهايی اشتباه کرده باشد. نکاتی را عوضی فهميده باشد. به نظر من اينها اهمتی ندارد. چون خود کار به قدری پاکيزه و شسته است و زبانش يک زبان خاصی است که هر عبارتی از آن را که می خوانيد می بينيد با عبارت معمولی فارسی فرق دارد.

    در کارهای شما چه هکل بری فين، چه پير مرد و دريا و اين اواخر بازمانده روز، در هر کدام يک زبان خاصی ديده می شود. چنانکه اگر اسم شما روی جلد کتاب نباشد و اين سه کتاب را به خواننده ای بدهيم که نداند شما آنها را ترجمه کرده ايد، تصور نمی کند هر سه کار يک نفر است. برای اينکه هر کدام زبان خاص خودش را دارد. می خواهم بپرسم وقتی دن کيشوت را خوانديد تصميم گرفتيد برای هر کاری اول يک زبان درست پيدا بکنيد بعد ترجمه اش بکنيد؟

    دقيقاً. اين پيدا کردن زبان خاص برای هر کتاب را بنده بايد بگويم که از قاضی ياد گرفتم. البته می دانيد که قاضی پس از دن کيشوت خيلی کتاب ترجمه کرد. ترجمه هايش همه خوب است ولی هيچ کدام به پای دن کيشوت نمی رسد. اولا خود کار، يک کار بزرگی است. ثانيا قاضی يک زبانی پيدا کرده است که دقيقا همانی است که بايد باشد.

    به هر حال بنده از خواندن دن کيشوت در زندان خيلی کيف کردم. يکی از دوستان من هم به اسم مصطفی بی آزار که دبير ادبيات بود، آن موقع در زندان بود. او دن کيشوت را می خواند. من هم می خواندم. در واقع به نوبت می خوانديم و در جريان داستان قرار می گرفتيم. به همين جهت گاهی که در کريدور زندان قدم می زديم ادای آدم های ديگر را در می آورديم و می گفتيم اين پانچو است مثلا. من هيچ کتابی نخوانده ام که اين قدر مرا تحت تأثير قرار داده باشد يا مرا اينقدر عوض کرده باشد.

    چند سال پيش که راجع به زندگی شما صحبت می کرديم - و در جاهای ديگر هم از شما خوانده ام - که از تأثير صادق چوبک و مخصوصا "خيمه شب بازی" بر زبان خود می گفتيد. اين کتاب چه چيز يا چيزهايی داشت که در کتاب های ديگر پيدا نمی شد. اساسا ربطش با ترجمه چيست؟

    عرض شود به حضور شما که بنده مدرسه می رفتم. يک معلمی داشتيم که اسمش آقای هروی بود. معلم شيمی بود. معلم ادبيات ما خيلی اهل ادب نبود، يعنی در واقع از اين چيزها خبر نداشت ولی معلم شيمی ما که اتفاقا اهل رشت بود، اهل ادبيات هم بود و خيمه شب بازی را خوانده بود.

    اين آقای هروی اگر چه معلم شيمی بود ولی گاهی سر کلاس چيزهايی هم می گفت. از جمله يک روز گفت اخيراً کتابی خوانده به اسم خيمه شب بازی از صادق چوبک و تعريف کرد که اين خيلی کتاب جالبی است. يادم هست که آن موقع من داستان های [ علی ] دشتی را می خواندم و چون به نظرم جالب می آمد يک چيزهايی هم به سبک دشتی می نوشتم.

    بعد که آقای هروی اين را گفت من کنجکاو شدم که کتاب را پيدا کنم و پيدا کردم و خواندم و بکلی عوض شدم. برای اينکه من ديدم که «داستان» اصلا يعنی چی. خيمه شب بازی کتاب جالبی است. کار نداريم که چوبک بعد از اين کتاب، انتری که لوطيش مرده بود را چاپ کرد که البته آن هم جالب بود، گرچه يک خورده فرق داشت و بعد از آن ديگر به نظر من افت کرد. به هر حال اين کتاب اصلا مرا بکلی عوض کرد. وقتی که خواندم به اين نتيجه رسيدم که اصلا نوشتن يعنی اين. دشتی چرند می نويسد!

    تا آن موقع داستانهای هدايت چاپ شده بود، آنها را نخوانده بوديد؟

    آره، چاپ شده بود ولی مثل اينکه هدايت را بعد از چوبک خواندم. بعد از اينکه خيمه شب بازی را خواندم، شنيدم که چوبک کسی دارد که در حکم استاد اوست. آن وقت متوجه شدم که اينها اصلا يک حکايت ديگر است. البته می دانيد که کارهای هدايت خيلی متفاوت است. بعدها که هدايت را خواندم به اين نتيجه رسيدم که بعضی داستانهايش خيلی عالی است مثل داستان علويه خانم، که به نظر من از عالی ترين داستانهای فارسی و کارهای هدايت است. هدايت نويسنده خيلی وسيعی است. من بخصوص به کارهای طنز هدايت خيلی علاقه مند شدم که متاسفانه گويا کمتر خواننده داشته است.

    يادم می آيد همان موقع که مدرسه می رفتم يک سفر آمدم به تهران. چند تا از داستانهای هدايت را خوانده بودم و علاقه مند شده بودم که بقيه را هم پيدا کنم. می دانيد که هدايت کارهای خود را يک بار چاپ می کرد. در واقع به دست نمی آمد. وقتی آمدم تهران رفتم به خيابان ناصر خسرو، به کتابفروشی امير کبير، فروشنده ای داشت به اسم .... حالا اسمش يادم نيست.

    مهدی آذر يزدی؟

    آره، آذر يزدی. چوبک در صفحه آخر خيمه شب بازی نوشته بود بزودی مجموعه داستان ديگری چاپ خواهد کرد. رفتم گفتم اين کتاب را می خواهم. گفت اين کتاب در نيامده است. آدمی بود که ادبيات سرش می شد. يک قدری صحبت کرديم. من گفتم که از هدايت چه داری؟ گفت از هدايت چيزی نداريم ولی من خودم يک کتاب از هدايت دارم و برايت می آورم. فردا پس فردا بيا بگير. رفتم آنجا گرفتم. ديدم جلد ندارد. گفتم چرا اين جلد ندارد؟ گفت کارهای هدايت تقريبا همه همين جور است. غالباً جلد ندارد. خودش چاپ می کند و همين جوری دست دوستانش می دهد. به هر حال من همين را دارم. ازش خريدم. اين اولين کار طنز هدايت بود که من خواندم. برای اولين بار بود که من با طنز هدايت آشنا می شدم. اين يک چيز کاملا تازه ای بود برای من. و فکر می کنم اساساً يک چيز تازه هم هست. به هر حال من به اين ترتيب با چوبک و بعد با هدايت آشنا شدم.

    مقصود من بيشتر اين بود که مثلا زبان خيمه شب بازی روی کار ترجمه شما بخصوص بر ترجمه وداع با اسلحه چه تأثيری گذاشت؟ زبان وداع با اسلحه زبان نويی بود. اين زبان از کجا آمده بود؟ تحت تأثير چوبک بود يا تحت تأثير خود همينگ وی؟

    در واقع بايد بگويم که اين زبان مستقيماً حاصل خواندن خيمه شب بازی و آثار هدايت بود. من يک سرمشقی گرفتم و فهميدم نوشتن و ادبيات غير از آن چيزی است که من تا آن روز خوانده بودم. يعنی زبان داستان بايستی به زبان جاری نزديک باشد و وداع با اسلحه همين جور است.

    اين طور که شما می گوييد ترجمه در واقع يک کار آفرينشی به حساب می آيد.


    عرض کنم که بله، به نظر بنده ترجمه يک کار آفرينشی است. يعنی هر اثری که می خواهيد ترجمه کنيد بايد برای آن زبان خاصی پيدا کنيد. برای من هميشه همين جور بوده است.

    فرض کنيد کتاب « بازمانده روز »، که زبان خاصی برای خودش دارد. ممکن است کس ديگری اين را بردارد و به زبان ديگری ترجمه کند. در واقع هم کرده است. می دانيد که اين کتاب را قبل از من کسی ترجمه کرده است. البته من بعد از اينکه کتاب را ترجمه کردم آن را ديدم. بد هم ترجمه نکرده، ولی زبانش زبان معمولی است. من فکر می کنم به همين علت اصلا نگرفت. علت اينکه ترجمه من گرفت اين بود که من گشتم زبانی برای آن پيدا کردم. آن زبان - می دانيد، چيزی شبيه به زبان قاجاری است که من فکر کردم می تواند جانشين زبان انگليسی کتاب شود. بنابراين آنچه به نظر من اهميت دارد همين جنبه آفرينشی کار است. در واقع اين ترجمه بنده می شود گفت که آفرينش دوباره است از اين کتاب. من چيزهای ديگر را هم کم و بيش به همين ترتيب ترجمه کرده ام و خيال می کنم که ترجمه کردن اصولا يک آفرينش دوباره است.

    يعنی ترجمه کردن به غير از تسلط بر زبان اصلی و زبان مادری به مهارت های ديگری هم احتياج دارد؟

    در زبان فارسی در طول چهل پنجاه سال اخير ترجمه های زيادی صورت گرفته، ولی اگر بخواهيم دقت بکنيم ترجمه های ماندنی يعنی چيزی که در زبان فارسی می ماند، شايد از تعداد انگشت های دو دست بيشتر نباشد. اينها آثاری هستند که کيفيت خاصی دارند و شايد بتوان گفت که اينها از زبان اصلی شان دور شده اند. دن کيشوت را در نظر بگيريد. گفتم که من هرگز دن کيشوت را با اصلش مقايسه نکرده ام، و نمی دانم قاضی چقدر اشتباه کرده است، ولی نظر من اين است که اگر هم اشتباه کرده باشد اهميتی ندارد. برای اينکه قاضی يک راهی پيدا کرده و در آن راه جلو رفته است. اتفاقا شنيده ام کس ديگری هم اين روزها مشغول ترجمه آن از اصل اسپانيايی است و احتمالاً صحيح تر ترجمه خواهد کرد ولی بعيد می دانم که قابل مقايسه با کار قاضی بشود، برای اينکه قاضی در ترجمه خود گشته و يک لحنی پيدا کرده و اين لحن است که اهميت دارد. من فکر می کنم که اين را ياد گرفتم که در ترجمه آثار، علاوه بر دقت در انتقال معانی، هر اثری بايد يک لحن خاص داشته باشد. اگر آن لحن خاص را پيدا کرديد قابل توجه می شود وگرنه مثل بقيه کارها فراموش می شود.

    امروز وقتی به آثارتان خودتان بر می گرديد کدام ترجمه را بيشتر می پسنديد؟ از اولين کارتان که وداع با اسلحه است تا تازه ترين کار که به گمانم « بازمانده روز » است.

    نمی دانم. اين سوال مشکلی است. بايد بگويم که من الان چند سال است وداع با اسلحه را نخوانده ام. چند وقت پيش مدير مجله مترجم، آقای خزاعی فر، نوشته بود که کتاب وداع با اسلحه را بردم سر کلاس، آنجا خواندم ولی شاگردها از گفتگوهای کتاب خيلی خوششان نيامد. ايشان نوشته اگر دريابندری امروز بخواهد اين کتاب را ترجمه کند، آن را به زبان ديگری ترجمه خواهد کرد. حقيقتش اين است که من اين جور فکر نمی کنم. من فکر می کنم همان که ترجمه کرده ام درست است. اما بايد اضافه کنم که گفتگوهای اين کتاب به زبان جنوبی است، يعنی به زبان شيرازی و بوشهری. يک همچين چيزی. و اين با زبان تهرانی و مشهدی و بقيه فرق دارد. خيال می کنم دانشجوهايی که امروز اين را می خوانند اين فرق را حس می کنند.

    البته وداع با اسلحه يک تفاوتی دارد و آن اين است که شما برای هر کدام از کارهايتان زبان خاصی انتخاب کرده ايد اما وداع با اسلحه را پيش از آنکه به اين نتيجه برسيد ترجمه کرده بوديد. يعنی در وداع با اسلحه شايد اين کار، يعنی انتخاب لحن و زبان خاص احتمالا انجام نگرفته باشد.

    شايد، نمی دانم. گفتم که من چندين سال است که آن را نخوانده ام. اصلا ندارم. من غالب کتابهای خودم را ندارم! ولی دير يا زود در می آيد. وقتی در آمد می گيرم يک دور ديگر می خوانم ببينم چطور است. ولی گمان نمی کنم که احتياج به ترجمه جديدی داشته باشد. گمان می کنم همين که هست درست است.

    بسيار خوب، وداع با اسلحه را تازگی ها نخوانده ايد، بقيه را که حتما نگاه کرده ايد، مثلا پيرمرد و دريا، هکل بری فين، بازمانده روز و .... بين اينها کدام را بيشتر می پسينديد؟

    نمی دانم ولی گمان می کنم هکل بری فين و بازمانده روز را به قول تو بيشتر می پسندم ولی يقين ندارم. مثلا حقيقتش اين است که « پير مرد و دريا » را من خودم زياد دوست ندارم!

    چرا؟

    يک وقتی هم گفتم مثل اينکه اين را ...

    زمانی ترجمه کرديد که به تلويزيون رفته بوديد.

    آره. اين کتاب گويا در سال ۱۳۳۱ در آمد. همان موقع خواندم ولی اصلا به فکر ترجمه اش نيفتادم. بعدها يادم هست که همايون صنعتی زاده به من گفت چرا اين کتاب را ترجمه نمی کنی. گفتم راستش هيچ وقت مرا وسوسه نکرده، به هر حال نکرده ام. گفت کوششی بکن. من برداشتم سه چهار صفحه اش را ترجمه کردم.

    اين زمانی بود که در انتشارات فرانکلين بوديد که صنعتی زاده رييس آن بود؟

    آره. ترجمه کردم ولی به نظر من درنيامد. گذاشتمش کنار. به آقای صنعتی هم گفتم نه اين کار من نيست. بعد از فرانکلين که به تلويزيون رفتم ويراستار فيلم هايی بودم که دوبله می شد. فيلم پيرمرد و دريا آمد و من ناچار بودم يک کاری بکنم. يا بايستی می دادم به اشخاص ديگر ترجمه کنند که هر چه فکر کردم کسی به نظرم نيامد، يا بايد خودم ترجمه می کردم.

    در نهايت فکر کردم خودم ترجمه کنم. می دانيد که مقدار زيادی از متن فيلم همان متن کتاب است. نشستم و متن فيلم را ترجمه کردم. مدتی بعد از اينکه فيلم پخش شد، از تلويزيون در آمدم. بعد برداشتم ترجمه متن فيلم را با اصل کتاب مقايسه کردم، ديدم که کم و بيش همان است. فقط بعضی جاها افتادگی دارد. نشستم افتادگی هايش را درست کردم و به هر حال همين که می بينيد در آمد. ولی حقيقتش اين است که هيچ وقت از نتيجه کار، آن جوری که دلم می خواست راضی نبودم. حالا هم نيستم. درحالی که از بقيه کارها راضی بودم. يعنی بعد از سالها که نگاه می کنم می بينم همان جور که بايد در آمده اند ولی اين کتاب بخصوص به نظرم آنطور که بايد درنيامده است.

    منظورم اين است که اين کارهای مختلف، اثرات جورواجور روی من گذاشته، بعضی ها را می پسندم مثل هکل بری، يا بيلی باتگيت، ولی بعضی ها را آنطور که بايد نمی پسندم. مثل پير مرد و دريا. حالا برای پير مرد و دريا مقدمه مفصلی هم نوشته ام ولی باز هم آنطور که می خواستم درنيامده است.

    به نظر من يکی از نقاط برجسته کار شما در زمينه ترجمه همين مقدمه هايی است که بر کتابهايی مانند پيرمرد و دريا نوشته ايد. اين مقدمه ها در واقع ترجمه شما را به تأليف و ترجمه بدل کرده است. من خيال می کنم - و يک بار هم نوشته ام - که اين مقدمه ها به حال خواننده از متن کتاب مفيدتر است. اما شما چطور به فکر افتاديد که بايد يک همچين کاری بکنيد؟

    آدم وقتی چيزی ترجمه می کند طبعا همين جوری بدون مقدمه هم می تواند دست خواننده اش بدهد اما من فکر می کنم اين کافی نيست. يعنی هر کتابی يک چيزهايی می خواهد. مثلا به وجود آمدن کتاب چه ترتيباتی داشته، اينکه مورد قبول خوانندگان قرار گرفته يا نگرفته، يا چه چيزی در کتاب هست که بايد به آن توجه کرد.

    به نظر من نوشتن يک مقدمه اهميت دارد. البته از روز اول من اين کار را نمی کردم. مثلا وداع با اسلحه را بدون مقدمه چاپ کردم. برای اينکه آن موقع اصلا آمادگی اش را هم نداشم ولی بعدها وقتی همينگ وی خودکشی کرد يادم می آيد يک چيزی نوشتم که در مجله سخن چاپ شد. بعد که کتاب وداع با اسلحه تجديد چاپ شد آن مقاله سخن را به جای مقدمه اش گذاشتم. يا پير مرد و دريا را که در می آوردم ديگر درباره همينگ وی مطالب زيادی بيرون آمده بود که سبب شد يک مقدمه مفصلی درباره اش بنويسم.

    بعداً به اين نتيجه رسيدم که اساساً کتاب را بايستی با مقدمه و ترتيبات خاصی چاپ کرد تا راهنمايی برای خواننده باشد. چون خواننده فارسی زبان غالباً در جريان نيست و بهتر است که او را در جريان بگذاريم. به هر حال خاصيتش اين است که برداشت مترجم از کتاب و اينکه اصلا چرا کتاب را ترجمه کرده و مسائلی مانند اينها در آن گفته می شود.

    مترجمين ما کمتر اين کار را می کنند. به نظر من اين يک خرده کوتاهی می آيد. تا آنجا که توانستم روی بعضی کتابها يک چيزهايی نوشتم. مثلا کتاب قدرت راسل که من دو فصلش را اول ترجمه نکردم، بعد که ترجمه کردم به نظرم رسيد که بايد بگويم چرا ترجمه نکرده بودم و چرا ترجمه کردم.

    اتفاقاً يکی از سوالها درباره ترجمه های شما همين ترجمه قدرت راسل است. چون می گويند شما يکی دو فصل اين کتاب را ترجمه نکرديد و آن را به چپ گرايی شما نسبت می دهند. قضيه چه بوده است؟

    دو فصل آخر کتاب راسل به نظر من خيلی ضعيف آمد. به همين جهت در چاپ اول، اين دو فصل را ترجمه نکردم. بخصوص که اين دو فصل را کس ديگری ترجمه کرده بود. به نظر او اين دو فصل خيلی عالی آمده بود. مثل خود راسل لابد. ولی به نظر من اين دو فصل خيلی ضعيف آمد و ترجمه نکردم. بعد که چاپ شد، عده زيادی از خوانندگان تعبيرات عجيب و غريبی کردند. به همين جهت ترجمه کردم و اضافه کردم. بعد هم يک چيزی نوشتم که در کتاب چاپ شد و آن سر و صدا خوابيد.

    آخرين سوال راجع به « چنين کنند بزرگان » است که سوال هميشگی است، يعنی هيچ کس توضيحات شما را درباره اينکه اين کتاب ترجمه است، نه نوشته، باور نکرده است. مخصوصاً که طنزهای اين کتاب را در مجله خوشه زمانی که احمد شاملو سردبير بود، هفته به هفته منتشر می کرديد و بعد به صورت کتاب در آورديد. ضمنا از ويل کاپی هم هيچ چيز ديگری در زبان فارسی ترجمه نشده، حتا بعضی ها هم می گويند که اساساً چنين نويسنده ای وجود خارجی ندارد. بالاخره تکليف اين کتاب روشن نشده است.

    و بالاخره هم روشن نخواهد شد! اما عرض کنم که ويل کاپی يک نويسنده آمريکايی است و چندين کتاب هم دارد. يکی از کتابها همين است که بنده به عنوان « چنين کنند بزرگان » ترجمه کرده ام. ولی اين ترجمه همان جور که از متن کتاب پيداست ترجمه آزادی است. حالا اگر اشخاصی هستند که ويل کاپی برايشان وجود ندارد، بنده چه کار کنم؟ چه کار می توانم بکنم؟ من بارها گفته ام ولی مثل اينکه کسی باور نمی کند. اين است که بنده رها کرده ام. خوب باور نکنند!


    ليستی است از آثار ترجمه و تاليف نجف دريابندری به ترتيب زمان

    ترجمه ها


    ۱۳۳۳
    وداع با اسلحه، ارنست همينگ وی، تهران صفی عليشاه.

    ۱۳۴۰
    بيگانه ای در دهکده، مارک تواين، کيهان.
    تاريخ فلسفه غرب، برتراند راسل، تهران ....

    ۱۳۴۱
    تاريخ سينما، نايت آرتور، اميرکبير، فرانکلين.

    ۱۳۴۹
    عرفان و منطق، برتراند راسل، کتابهای جيبی - فرانکلين
    قضيه رابرت اپنهايمر، تهران، خوارزمی.

    ۱۳۵۰
    يک گل سرخ برای اميلی، ويليام فاکنر، پيام.

    ۱۳۵۱
    معنی هنر، هربرت ريد، کتابهای جيبی – فرانکلين.
    چنين کنند بزرگان، ويليام جيکوب کاپی، پيام.

    ۱۳۵۵
    آنتيگونه، سوفوکلس، آگاه.

    ۱۳۵۶
    چه روزهای خوشی، ساموئل بکت، کتابهای جيبی – فرانکلين.
    در انتظار گودو، دست آخر، ساموئل بکت، کتابهای جيبی.

    ۱۳۶۱
    متفکران روس، آيزيا برلين، خوارزمی.
    رگتايم، ادگار لورنس دکتروف، خوارزمی.
    قدرت، برتراند راسل، خوارزمی

    ۱۳۶۲
    افسانه دولت، ارنست کاسيرر، خوارزمی.

    ۱۳۶۳
    پير مرد و دريا، ارنست همينگ وی، خوارزمی.

    ۱۳۶۶
    هکل بری فين، مارک تواين، خوارزمی.

    ۱۳۷۱
    گور به گور، ويليام فاکنر، نشر چشمه.
    تاريخ روسيه شوروی، انقلاب بلشويکی، ادوارد هلت، نشر زنده رود.

    ۱۳۷۲
    فلسفه روشن انديشی، ارنست کاسيرر، خوارزمی.

    ۱۳۷۵
    بازمانده روز، ايشی گورو کازوئو. کارنامه.

    ۱۳۷۷
    بيلی باتگيت، ادگار لورنس دکتروف، طرح نو.

    ۱۳۷۸
    پيامبر و ديوانه، جبران خليل جبران، کارنامه.

    ۱۳۸۳
    کلی ها، هيلاری استنيلند، کارنامه.


    تاليفات

    ۱۳۴۹
    در عين حال، نجف دريابندری، پيام.

    ۱۳۶۳
    به عبارت ديگر، نجف دريابندری، مجموعه مقالات، پيک.

    ۱۳۶۶
    درد بی خويشتنی، نجف دريابندری، بررسی مفهوم اليناسيون در فلسفه غرب، نشر پرواز.

    ۱۳۷۶
    يک گفتگو، گفتگوی ناصر حريری با نجف دريابندری، کارنامه.

    ۱۳۷۹
    کتاب مستطاب آشپزی، نجف دريابندری، فهيمه راستکار، کارنامه.

    ۱۳۸۰
    افسانه اسطوره، نجف دريابندری، کارنامه.


    منبع: bbc.co.uk
    گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان: ما را تمام لذت هستی به جستجوست ...
    اگر مطالب این سایت برایتان مفید بود، لطفا با مشارکت و به اشتراک گذاشتن تجربیات ارزشمند خود، آن را برای خود و دیگران پربارتر کنید!


    Webitsa.com
    Linkedin Profile

    نظر


    • #3
      چنين ترجمه كنند بزرگان!

      محمود فرجامي:

      نجف دريابندري بيش از 50 سال است كه با ترجمه و تأليف‌هاي درخشان خود، در فضاي ادبي و روشنفكري ايران حضوري فعال و تأثيرگذار دارد.

      طنزنويسي هيچ‌گاه پيشه و كار تمام‌وقت نجف دريابندري نبوده اما كيفيت كارهاي او چنان بالاست كه فقط با ترجمه يك كتاب و نوشتن چند سفرنامه كوتاه نه فقط شهرت بسيار بلكه تأثير عميقي در حوزه طنز گذاشته است.

      «چنين كنند بزرگان» بي‌شك شاهكار ترجمه يك اثر طنز به زبان فارسي و متني آن‌چنان لطيف و روان و نمكين است كه حتي اگر چنان كه برخي مدعي‌اند- و دريابندري رد مي‌كند- چنين كتابي يا شخصي به‌نام «ويل كاپي» وجود نداشته باشد، باز هم به ارزش آن لطمه‌اي وارد نمي‌شود.

      اين گفت‌وگو درباره «چنين كنند بزرگان» و ظرايف ترجمه آثار طنز است كه با همراهي اسدالله امرايي، مترجم حرفه‌اي آثار طنز و در شب يلداي سال86 انجام گرفته است.

      فرجامي: آقاي دريابندري، هر موقع بحث ترجمه آثار طنز به زبان فارسي مطرح مي‌شود، ذكر خيري هم از «چنين كنند بزرگان» مي‌شود و با اينكه چندين دهه از ترجمه آن توسط شما مي‌گذرد، هنوز هم جزو بهترين و خواندني‌ترين آثار طنز فارسي است. اصولا نمي‌توان بحث ترجمه طنز به زبان فارسي را مطرح كرد و حرفي درباره اين كتاب نزد. البته عده‌اي هم هستند كه معتقدند اصولا «چنين كنند بزرگان» نوشته خود شماست و شخصي به نام «ويل كاپي» وجود ندارد. اگر موافقيد ابتدا راجع به اين مطلب صحبت كنيم.

      دريابندري: ماجرا به بيش از 30 سال پيش برمي‌گردد. بنده مشغول خواندن اين كتاب بودم كه آقاي شاملو كه آن زمان مجله خوشه را درمي‌آورد، يك روز آمد و گفت: مطلبي براي چاپ در مجله بده. گفتم: اتفاقا من دارم كتابي مي‌خوانم؛ ممكن است به دردتان بخورد. منتها اين يك طنز آمريكايي است و زياد به درد خواننده فارسي نمي‌خورد و مستلزم تغييراتي است. گفت: هر كاري بايد انجام بدهي انجام بده و مطلب را به ما برسان. بنده قسمتي از آن را ترجمه كردم و ديدم كه اين ترجمه به درد خواننده فارسي زبان نمي‌خورد. خلاصه اين كتاب را كنار گذاشتم ولي آقاي شاملو از من مطلب مي‌خواست. بنده هم بر اثر ناچاري نشستم و شروع كردم به تغيير دادن آن كتاب و مطلبي شد كه با آنچه بود متفاوت بود، و آن را براي شاملو فرستادم. او هم نگاه كرد و اجازه خواست تا تغييراتي در آن بدهد. من موافقت كردم و او هم تغييراتي داد و در مجله چاپ كرد. بعد از چاپ متوجه شدم تغيير و تصرف او خنك و بي‌مزه است. نهايتا 7 الي 8 مطلب را در ادامه ترجمه كردم كه مجددا شاملو تغيير و تصرفاتي در آن انجام داد و چاپ كرد. بعد فراموش شد و مجله هم بسته شد. يك جواني بود آن زمان كه خيلي بااستعداد بود و در انتشارات جديدي كار مي‌كرد؛ پيشنهاد داد كه اين كتاب را چاپ كنم. مطلب را دوباره بازنگري كردم و چاپ كردم و موفق شد.

      امرايي: خودتان شايع كرده بوديد كه شخصي به نام ويل كاپي وجود ندارد. درست است؟

      دريابندري: شاید. دليلش اين است كه طنز متعلق به فرهنگ‌هاي مختلف است؛ يعني فرهنگ ايراني طبعا طنز ايراني مي‌خواهد. طنز آمريكايي چيز ديگري است. گفتم؛ مطلبي كه من قبلا ترجمه كردم به درد نمي‌خورد و بعد دوباره آن را ويرايش كردم كه كتاب خيلي تغيير كرد. غالبا خوانندگان فكر مي‌كنند كه نويسنده هم شوخي است.

      فرجامي: ولي ويل كاپي كه وجود دارد؟

      دريابندري: بله وجود دارد.

      امرايي: من كتاب‌هاي ديگري از او خوانده‌ام؛ در 2 مجموعه طنز از طنزهاي دهه 30، 6 ـ 5 تا از كارهاي ويل كاپي وجود دارد. من يك مجموعه دارم به نام گنجينه طنز آمريكا که در آن مجموعه 8 كار از ويل كاپي هست.ضمن اینکه اگر به ويكی پديا مراجعه كنيد و ويل كاپي را سرچ كنيد تاريخ تولد و مرگش را نوشته و كتاب‌شناسي او هم موجود است.

      دريابندري: بله، وجود دارد. به هر حال اين كتاب معروف شد و از كتاب‌هاي شناخته‌شده است. البته (در چاپ‌هاي اخير) يك قطعه در آخر آن وجود دارد كه خودم نوشته‌ام و به عنوان ويل كاپي آنجا گذاشته‌ام. آن كشيش ايتاليايي كيست؟

      فرجامي: منظورتان همان ماجراي به آتش رفتن ساوونارولاست كه در يكي از سالنامه هاي گل‌آقا چاپ شد؟

      دريابندري: بله، اين را من بعدا اضافه كردم به آخر كتاب. گفتم اين كار ويل كاپي است ولي در واقع كار خودم بود.

      فرجامي: اتفاقا وقتي آدم داستان‌ها را در كنار هم مي‌خواند متوجه مي‌شود قلم اين داستان اندكي متفاوت است.

      دريابندري: بله، كمي استيل آن فرق مي‌كند؛ كمي مفصل‌تر از بقيه داستان‌هاست و خوب متعلق به شخص ديگري است. عنوان این کتاب هم اين نبود؛ عنوانش هم طنز آمريكايي است. اصلش اين است: The rise and fall practically every body يعني ظهور و سقوط تقريبا همه.

      امرايي: فكر مي‌كنم با عبارت «ظهور و سقوط رايش سوم» بازي كرده.

      دريابندري: وقتي كتاب شد گفتند نامش را چه ميگذاريد و من هم با استفاده از مصراع «چنين كنند بزرگان چو كرد بايد كار» اين نام را انتخاب كردم. بعد با 3 ـ 2 نفر از دوستان مشورت كردم و آنها هم خوششان آمد.

      امرايي: آن زماني كه بحث بود كه آيا اين ويل كاپي است يا نجف دريابندري مي‌گفتم كه اين ويل كاپي است به روايت نجف دريابندري.

      دريابندري: بله اين درست است. اصل ماجرا اين است كه ويل كاپي وجود دارد و اينكه حرف او به درد ما نمي‌خورد. حداقل طنز كلامي كه دارد و آنجا كه بحث تاريخ را نقل مي‌كند خوب آن اگر بخواهد واقعا ترجمه شود جذابيتي در فارسي ندارد.

      امرايي: علت اين است كه به هر حال مترجمي كه زبان فارسي در دستش عين موم است، آن را ترجمه كرده‌است. شما گفته بوديد كه هر ترجمه‌اي يك آفرينش ادبي مجدد است و روي كلمه آفرينش تأكيد كرده بوديد. مي‌خواستم حدود اين آفرينش را مشخص بفرماييد. به‌خصوص در مورد ترجمه آثار طنز؛ يعني مترجم مجاز است كه چقدر در يك متن دخالت كند و آن را در واقع به شكلي روبياورد؟ شما به عنوان مترجم چقدر آزادي عمل براي خودتان قائليد براي انتقال لحن و پيام نويسنده؟

      دريابندري: بايد بگويم كه از هر متني تا متني ديگر متفاوت است. به نظر من هر مطلبي را مي‌شود ترجمه كرد مگر طنز را.

      اولين قسمت‌هاي همين كتاب را كه من ترجمه كردم، يك ترجمه معمولي از روي اصل متن بود كه به درد نمي‌خورد چون طنز را منتقل نمي‌كرد. طنز قضيه‌اش فرق مي‌كند؛ طنز از آن زمينه‌هايي است كه اگر قرار است اثرگذار باشد، بايد به دل خواننده بنشيند. به همین منظور متن اصلی بايد عوض شود والا من كارهاي مختلفي ترجمه كرده‌ام و سعي كرده‌ام كم و بيش آنچه كه هست را نگه دارم. ولي در مورد طنز اين كوشش نتيجه‌اش بي‌فايده بود؛يعني يادم هست كه بار اولي كه بخشي از چنين كنند بزرگان را ترجمه كردم، شاملو خواند و گفت: اينكه چيزي نيست؛ چون در واقع آمريكايي است و اگر مي‌خواهي برگرداني نمي‌شود. بعد كه من اين را تغيير دادم گفت، بله، حالا درست شد. شايد به همين دليل است كه عده زيادي از خوانندگان هنوز هم باور نمي‌كنند كه اين كتاب، ترجمه است.

      فرجامي: جناب دريابندري، شما با بحث تعدد ترجمه چقدر موافقيد؟ به‌خصوص در مورد ترجمه‌هايي كه به نظر نمي‌رسد ترجمه مجدد آنها به خاطر اشكال كار مترجم قبلی ‌باشد. مثلا فرض كنيد در مورد ترجمه مجدد «دن كيشوت»، در حالي‌كه ترجمه بسيار خوب آقاي قاضي وجود دارد.

      دريابندري: ترجمه قاضي عالي است؛ هرچند كه از روي ترجمه فرانسه ترجمه شده، و فرانسوي‌ها مترجم‌هاي خوبي نيستند. يك مقداري شلخته هستند و به ناچار اين شلختگي در ترجمه‌ها مشخص مي‌شود. اما از اينكه بگذريم قاضي حقيقتا كار جديدي آفريده است، يعني ترجمه معمولي نيست؛ اثري است كه در فارسي ماندگار است و من اصلا عقيده ندارم كه كسي بخواهد دوباره آن را ترجمه كند چون مثل نوشته اصلي است. اين بايد به عنوان جانشين نوشته اصلي در زبان فارسي باشد. حالا يك نفر هم گفته است كه از نو مي‌خواهد ترجمه كند. ببينيم چه كار مي‌كند. اشكالي ندارد.

      امرایی: تا آنجایی که من درجریانم در مورد همین دن کیشوت گویا آقایی اعلام کرده که دارد آن را مستقیما از زبان اسپانیایی ترجمه می‌کند و مدعی شده که ترجمهاش به همین خاطر از ترجمه قاضی دقیقتر است. اسمش را هم بر همین اساس گذاشته «دن کیخوته»؛ در حالی که دون كيشوت در فارسي جاافتاده و نمي‌توانيم هم آن را عوض بكنيم.

      فرجامي: آقای دریابندری! به نظر مي‌آيد شما معتقديد هر نوشته‌اي فقط يك زبان و يك ترجمه دارد. خاطرم هست در مصاحبهای گفته بوديد آقايي نوشته‌بوده‌است كه ترجمه «وداع با اسلحه» شما را سركلاس براي دانش‌آموزان يا دانشجويان خوانده‌است؛آنها نپسنديده بودند و ایشان نتيجه گرفته‌بود كه آقاي دريابندري اگر بخواهد اين كتاب را ترجمه بكنند با توجه به اينكه سليقه‌ها و زبان جوانان امروز عوض شده بايد به زبان ديگري اين كار را بكنند. اما شما گفته بوديد: نه، يك داستان فقط يك لحن و بيان دارد و من اگر امروز هم مي‌خواستم ترجمه كنم ترجمه اصلي همان بود.

      دريابندري: مطلبي كه ايشان گفتند را من خوانده‌ام و شك دارم كه به آن كيفيتي كه ايشان گفته اتفاق افتاده باشد، چون ظاهرا ايرادي كه بچه‌هاي مشهد گرفتند راجع به كيفيت مكالمات بوده ولي اين ترجمه اتفاقا يكي از كارهايي است كه مكالماتش جالب است. من شخصا حاضر نيستم آن را عوض كنم؛ حالا اگر كسي بهتر از اين مي‌تواند ترجمه كند انجام بدهد. ولي من بهتر از اين نمي‌توانم ترجمه كنم. من درخصوص آن مطلب قدري ترديد دارم كه حرف حسابي باشد. نويسنده آن مطلب را مي‌شناسم. يك بار ديگر هم مطلبي راجع به كتاب «بازمانده روز» نوشته بود؛ خيلي هم تعريف كرده و در عين حال گفته بود: مترجم گاهي عباراتي را متوجه نشده و ترجمه كرده است. من عبارت را خواندم و ديدم چيزي نيست كه من نفهميده باشم. مسئله روشن است. به هر حال هميشه به ترجمه عيب و ايراد هست. شما وقتي داستاني مي‌نويسيد، فكر ديگري وجود ندارد كه بخواهند مقايسه كنند. شما داستاني را مي‌نويسيد و مي‌گوييد اين به ذهن من رسيده؛ حالا يا مورد پسند قرار مي‌گيرد يا قرار نمي‌گيرد. ولي ترجمه هميشه قابل تطبيق و استناد است. من كتاب وداع با اسلحه را 50 سال پيش ترجمه كرده‌ام؛ سال 1333، قبل از زندان. البته بعد از اينكه تجديد چاپ شده اصلاحاتي انجام داده‌ام ولي اساس همان است به‌خصوص مكالماتش. آن موقع مكالمه را نمي‌شكستند ؛يعني مثلا مي‌نوشتند: «مي‌گويد» نمي‌نوشتند: «مي‌گه». من آن مكالمه‌ها را شكستم و نوشتم «مي‌گه، مي‌ره». بعدا كه خواستم تجديدچاپ بكنم خيلي خيلي به ندرت اتفاق افتاده كه در آن مكالمات دست برده باشم. در متن بيشتر دست برده‌ام تا در مكالمات. و فكر مي‌كنم قوت اين ترجمه در مكالمات است. حالا ايشان رفته سركلاس درس داده و دانش‌آموزان گفته‌اند كه اين كهنه است. بنده عقيده ندارم؛ مكالمه كه كهنه نمي‌شود. كهنه يعني چه؟ خود كتاب هم كهنه است. كتاب كه از ترجمه كهنه‌تر است.

      فرجامي: به نظر نمی رسد روان بودن، به روز بودن و قابل فهم بودن و حتی دقیق‌بودن، ملاك‌هاي خوبي براي ارزش‌گذاري يك ترجمه باشند؛ چه بسا متني كه عمدا ناروان يا ديالوگ‌ها عمدا نامفهوم نوشته شدهباشند یا اینکه با ترجمه دقیق و کلمه به کلمه یک متن، حال و هوای آن منتقل نشود؛ يعني آن حال و هوا و زبان متن اصلی را پيدا كردن خيلي مهم‌تر است از اينكه ترجمه‌اي صرفا قابل درك یا دقیق باشد. اصلا شاید اگر كتابی كه 70 سال پيش نوشته‌شده را دقيقا امروزي ترجمه كنيم درست نباشد.

      دريابندري: معذرت مي‌خواهم ؛ من راجع به آن مطلب قبلی باید توضیحی را اضافه کنم و آن اینکه شما باید زبانهای محلی را هم در نظر بگیرید.

      مثلا من وداع با اسلحه را به زبان (گویش) شیرازی ترجمه کردهام و شاید اشکالی که آن دانشجوهای مشهدی به مکالمات کتاب گرفتهاند به این خاطر باشد.

      شما تاثیر این زبانهای محلی را دست کم نگیرید. به هر حال من اهل جنوبم و به زبان خودم صحبت مي‌كنم. وقتي كه قرار است بنويسم، بنده به همان زبان مي‌نويسم. حالا در تهران طور ديگري مي‌گويند. اين مسئله به نظر من خيلي مهم است كه مترجم وقتي دارد حرف مي‌زند بايد به آن زباني كه مي‌داند بنويسد نه به زباني كه نمي‌داند. من زبان تهراني را خوب يك چيزهايي در ظرف اين 50 سال ياد گرفته‌ام(!) ولي زبان اصلي من نيست؛ زبان اصلي من همان است كه در وداع با اسلحه مي‌بينيد؛ يعني زبان خوب يك كمي فرق دارد.

      فرجامي: البته به نظرم شما تا حدودی عمدا اين گویش را وارد برخی ترجمههایتان کردهاید و خیلی خوب هم در خدمت توصیف حال و هوای داستان قرار گرفتهاست.

      دريابندري: به نظر من هيچ اشكالي ندارد كه زبان ترجمه از لهجه به‌خصوصي گرفته شده باشد. از زبان شيراز بهتر كجا داريم؟ حافظ و سعدي شيرازي هستند. در ضمن من اين را بگويم كه مقصودم اين نيست كه زبان شيراز بهتر از زبان تهران یا مشهد یا اصفهان است. من مي‌گويم يك زبان ديگر است؛ شما اگر وداع با اسلحه را بخوانيد مي‌بينيد اصطلاحاتي در آن وجود دارد كه در تهران گفته نمي‌‌شود.

      امرايي: مثل گاس که اينجا مي‌گويند گاه. یا مثلا «بمبک» را در ترجمه داستان همینگوی به کار میبرید که اصولا جز در زبان مردم جنوب ایران، در زبان دیگری کاربرد ندارد.

      دریابندری: بله. هر زبانی (گویشی) اصطلاحات و حال و هوای خودش را دارد.

      امرایی: راستی آقای دریابندری شما چقدر از وسایل و ابزارهای جدید برای کارهای خودتان استفاده میکنید؟ مثلا از کامپیوتر استفاده می‌کنید؟

      دريابندري: من اتفاقا جزء اولين كساني (در ایران) هستم كه از كامپيوتر استفاده كردم و الان هم از كامپيوتر استفاده مي‌كنم.

      امرايي: خيلي خوب است. اين به نوعي به‌روز بودن مترجم است؛ به روز بودن نويسنده و اهل قلم است. خيلي از دوستان ما حتي كار با كامپيوتر را بلد نيستند.

      فرجامي: آقای دریابندری چرا باوجود اینکه ترجمه چنین کنند بزرگان این‌قدر خوب از کار درآمد، دیگر سراغ ترجمه آثار طنز یا کارهای دیگری از ویل کاپی نرفتید؟

      دریابندری: وقت نکردم. الان هم خیلی مشغول هستم. يك كار فلسفي را شروع كرده‌ بودم از هيوم، به اسم «رساله‌اي درباره فهم بشرمان»؛ مال قرن 17 و كار مشكلي است ولي يك مقداري از آن را ترجمه كرده‌ام. از همینگوی هم کار مفصلی را دارم ترجمه میکنم که تا نیمه پیش رفته ام. كتاب دو قسمت است؛ قسمت اولش تمام است، قسمت دومش را هنوز شروع نكرده‌ام. بامزه اين است كه اين كتاب چنین کنند بزرگان را هم با وجود اينكه دو يا سه بار چاپ كردم اما تمامش را ترجمه نكرده‌ام.

      منبع:
      hamshahrionline.ir

      گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان: ما را تمام لذت هستی به جستجوست ...
      اگر مطالب این سایت برایتان مفید بود، لطفا با مشارکت و به اشتراک گذاشتن تجربیات ارزشمند خود، آن را برای خود و دیگران پربارتر کنید!


      Webitsa.com
      Linkedin Profile

      نظر


      • #4
        نجف دریا بندری و ویلیام فاکنر

        نجف دریا بندری : برخی آثار فاکنر ، ترجمه ی فارسی نمی پذیرد / نوشتن " گوربه گور " طی شش هفته ، به اعتقاد برخی شبیه به یک شوخی است !

        خبرگزاری مهر - گروه فرهنگ و ادب : نجف دریا بندری گفت : اولین کاری که من ترجمه کردم ، در سال 1328 چند داستان از فاکنر با عنوان " یک گل سرخ برای امیلی " بود ،این کتاب حاوی شش داستان است که بعدها منتشر شد ، اما اولین کتابی که منتشر کردم ، ترجمه ی کتاب " وداع بااسلحه " اثر ارنست همینگوی بود .

        نجف دریابندری ، مترجم ونویسنده ، با اعلام این مطلب به خبرنگارکتاب مهرگفت : قبلا من ازفاکنرشش داستان کوتاه ترجمه کرده بودم اما مدتی پیش به این فکر افتادم که از داستان های بلند فاکنر هم چیزی را به فارسی برگردانم ، به نظربعضی ها « گوربه گور» شاهکار فاکنر است ومشهور است که این کتاب را ظرف شش هفته نوشته است . می گویند فاکنرجایی نگهبان بوده ؛ مامورشوفاژ ساختمان بود و این طور که خودش می گوید ، این داستان را شب ها می نوشته است .

        به گزارش خبرنگار کتاب مهر، دریابندری درادامه درباره ی این کتاب افزود : روابطی که بین آدم های این داستان برقرار است به نظر می رسد خیلی ظریف تر ودقیق تراز این باشد که در این مدت کوتاه (شش هفته) قابل پرورش ونگارش باشد. ترجمه این کتاب برای من بسیار راحت بود . یکی از دوستان من ؛ آقای منوچهر بدیعی هم بعد از ترجمه ، کتاب را بانسخه انگلیسی وفرانسه مطابقت داد وتصحیح کرد.

        دریابندری درباره ویژگی نثر فاکنرتصریح کرد : نثرفاکنر، خیلی برای ترجمه مشکل است ، اما هنگامی که ترجمه می شود اصلا به نظر( خواننده ) نمی رسد که این کتاب با مشقت ترجمه شده است . ترجمه ی " گوربه گور" درمجموع یک ماه ازمن وقت گرفت و به هرحال این که ترجمه ی کتاب دشواراست یا آسان، مسائلی است که مربوط به مترجم است وبه خواننده ارتباطی ندارد.

        این مترجم درباره ی جایگاه فاکنردرادبیات آمریکا گفت : فاکنر و همینگوی ، دو نویسنده ی بزرگ اواسط قرن بیستم آمریکاهستند، البته بسیاری معتقدندکه فاکنر نویسنده بزرگتری است اما به نظر من این بسته به سلیقه خواننده است که از کدام نویسنده کتابی بخواند یا نه، فاکنر بعد از اینکه همینگوی « پیرمرد ودریا » را منتشر کرد، مقاله ای نوشت ، این کتاب را تحسین کرد و گفت که « پیرمرد ودریا » از شاهکارهای های ادبیات آمریکا است . اما به عقیده من اهمیت فاکنردرادبیات آمریکا بیشتراست . فاکنر پیچیده نویس است و به نظر من ترجمه برخی از کارهای اوبه فارسی غیر ممکن است .

        نجف دریابندری درباره کتاب «گوربه گور» افزود : کتاب «گوربه گور» داستانی است مربوط به توده مردم آمریکا و شخصیت های این کتاب جزء طبقه ی روشنفکر وتحصیل کرده نیستد . داستان درزادگاه نویسنده ؛ جنوب آمریکا اتفاق می افتد ونثرکتاب به زبان محاوره ای مردم جنوب است . من هم سعی کردم این کتاب را به نثر محاوره ای فارسی برگردانم . اگر می خواستم این کتاب را به زبان ادبی برگردانم خوب نمی شد و سعی کردم نثر کتاب ، به نثر محاوره ی فارسی نزدیک باشد.

        دریابندری درباره ی زاویه ی دید این کتاب به خبرنگارکتاب مهرگفت : « گوربه گور» کتاب عجیبی است ؛ زاویه دید داستان دایم درحال تغییر است ، « گور به گور» نزدیک به سی کاراکتر دارد ، این شخصیت ها هر کدام از هر واقعه ای برداشت خودشان را روایت می کنند و روایت هرکدام ، با دیگری متفاوت است ؛ به همین دلیل است که برخی باورنمی کنند که فاکنر این کتاب راظرف شش هفته نوشته باشد و این حرف به شوخی شبیه است .


        منبع:afaringan.persianblog.ir
        گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان: ما را تمام لذت هستی به جستجوست ...
        اگر مطالب این سایت برایتان مفید بود، لطفا با مشارکت و به اشتراک گذاشتن تجربیات ارزشمند خود، آن را برای خود و دیگران پربارتر کنید!


        Webitsa.com
        Linkedin Profile

        نظر


        • #5
          جاي خالي مترجمان بزرگ پر نشده است!

          نجف دريابندري در ايسنا؛ «جاي خالي مترجمان بزرگ پر نشده است»
          7 دی 1384

          مثل اين‌كه نسل مترجمان دارد ور مي‌افتد و جاي مترجماني مثل بنده، محمد قاضي، ‌ابوالحسن نجفي و رضا سيدحسيني، پر نشده است. نجف دريابندري كه به خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا) آمده بود، با كمي تامل و خنده‌ي هميشگي‌اش اين مطلب را عنوان كرد. او البته گفت كه ترجمه‌هاي فارسي را كم مي‌خواند، ولي در عين حال معتقد بود، در نسل جديد كسي را سراغ ندارد كه بشود او را جاي قاضي گذاشت. گفت، يكي دو نفر هستند كه خوب كار مي‌كنند، ولي خيلي جوان نيستند، مثل بهمن فرزانه كه او هم البته به پاي قاضي نمي‌رسد. دريابندري كه نمي‌خواست قضاوت غير منصفانه‌اي داشته باشد، به اين هم اشاره كرد كه شايد بي‌اطلاعي او هم باشد، ولي باز ياد‌آور شد كه اگر چنين مترجمي در نسل جديد بود، او مي‌شناختش و اسم و رسمش را شنيده بود.

          اما درباره چرايي اين ماجرا، آن‌را به دوره‌هاي مختلف ربط داد و گفت: مثلا در آمريكاي امروز هم نويسنده‌ي خوب كم پيدا مي‌شود؛ ديگر استاين بك يا فاكنر در آن‌جا نمي‌بينيم. اين مترجم پيش‌كسوت به اين موضوع اشاره كرد كه مي‌گويند زمانه عوض شده است و ديگر نمي‌توان منتظر نويسنده‌اي از نوع فاكنر بود. او گفت كه فاكنر، همينگوي، استاين بك يا خود او هم درس زيادي نخوانده‌اند، ولي حالا بيشتر نويسنده‌هاي امروز آمريكا از دانشگاه‌ها بيرون مي‌آيند.

          وي با بيان اين‌كه به‌هر حال زمانه عوض شده، گفت: شايد هم اين دانشكده‌ها استعداد‌ها را كور مي‌كنند. به اعتقاد دريابندري، ادبيات آمريكا و حتا اروپا، در يك دوره‌ي بحراني زندگي مي‌كند. به گفته‌ي او، قبل از اين، دوره‌ي وفور كار بود، يعني مثلا 30 ، 40 سال پيش دوره‌ي خيلي درخشان ادبيات بود، ولي الان نويسنده‌اي را هم‌سنگ و هم‌طراز فاكنر، همينگوي و استابن بك سراغ ندارد.

          به گمان دريابندري، امروزه آثار قبال توجه و قابل ترجمه‌ي ادبي كه مورد توجه مخاطب ايراني باشد،‌ خيلي كم منتشر مي‌شود. او از دكتروف به‌عنوان تنها نويسنده‌اي كه در ظرف سال‌هاي اخير، دو سه كتاب قابل ترجمه منتشر كرده است، نام مي‌برد كه "رگتايم" و "بيلي باتگيت" او را به فارسي برگردانده است. دريابندري آثار ادبي را از ادبيات آمريكا انتخاب كرده و در ترجمه‌ي فلسفه به متن‌هاي انگليسي مراجعه كرده‌ است.

          به اعتقاد او، اين‌گونه متن‌ها در انگليس خيلي بهتر نوشته مي‌شوند و آمريكايي‌ها در اين زمينه معمولا زمينه‌چيني و مقدمات طولاني دارند و پيدا كردن آثار فكري، فلسفي كه حقيقتا خوب و قابل توجه باشد، در آمريكا مشكل است. او چند سال پيش جايزه‌اي را به‌خاطر ترجمه‌ي ادبيات آمريكا گرفته كه حالا به شوخي به خبرنگاران ايسنا مي‌گويد: ولي از انگليسي‌ها هيچ خبري نشد.

          علاقه‌ي اصلي‌اش داستان است و با فلسفه از دوران جواني‌اش در زندان آشنا شده كه البته در اين زمينه هم آثاري همچون: "تاريخ فلسفه غرب" و "عرفان و منطق" از برتراند راسل، "درد بي‌خويشتني" (بررسي مفهوم الينالسيون در فلسفه غرب)، "فلسفه روشن‌انديشي" (ارنست كاسيرر) و متفكران روسي (آيزايا برلين) را منتشر كرده است.

          دريابندري را چهره‌اي داراي "قريحه‌ي مدرن" مي‌دانند، اما درباره‌ي پست‌مدرنيسم معتقد است كه اين مقوله در زبان انگليسي و آمريكايي خيلي شلوغ و آشفته است و اين آشفتگي‌ها در زبان فارسي هم انعكاس همان آشفتگي است. او مي‌گويد كه پست‌مدرنيسم در آمريكا و اروپا و به‌خصوص فرانسه باعث اختلاف‌ها و جدل‌هاي بيهوده‌يي شده، درست مثل اشكالاتي كه در زبان فارسي با آن مواجهيم. او به واژه‌ي پسامدرن هم اشاره مي‌كند كه نمي‌داند الف آن از كجا آمده است. معتقد است كه الف در واژه‌هايي مثل گردآگرد يا شبانه‌روز همان واو فارسي است و كاربرد آن در واژه‌ي پسامدرن كار بي‌معنايي است.

          دريابندري در سن 76 سالگي كه مي‌گويد ظاهرا سن كمي نيست، مشغول آماده‌سازي جلد دوم" 89 داستان همينگوي" و همچنين ترجمه‌ي “رساله درباره طبيعت انسان" (ديويد هيوم) است. بعد از سكته‌ي مغزي سال 81، هنوز نتوانسته به مدت زمان كاري پيش از آن برگردد، اما باز هم سرزنده با خنده‌هاي هميشگي‌اش به كار مشغول است و گرفتار سوداي ترجمه.

          گزارش گفت‌وگو از: خبرنگار ايسنا، ساره دستاران ايسنا
          گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان: ما را تمام لذت هستی به جستجوست ...
          اگر مطالب این سایت برایتان مفید بود، لطفا با مشارکت و به اشتراک گذاشتن تجربیات ارزشمند خود، آن را برای خود و دیگران پربارتر کنید!


          Webitsa.com
          Linkedin Profile

          نظر


          • #6
            نجف دریا بندری و دکتروف

            ياسر نوروزي
            86/5/1

            انتشارات خوارزمي بالاخره پس از سال ها تعدادي از کتاب هاي اين نشر را که مدت ها بود ناياب شده و دست کتابخوان ها از آنها کوتاه شده بود، تجديدچاپ کرد. در اين ميان رمان «رگتايم»، نوشته جي. ال. دکتروف، نويسنده مشهور امريکايي، با ترجمه نجف دريابندري نيز مشاهده مي شود. دکتروف که در سال 2006 به خاطر آخرين اثرش «رژه»، جايزه پن- فاکنر را از آن خود کرد، از بزرگ ترين نويسندگان چند دهه اخير امريکا و جهان است. از او تا به حال به جز اثر يادشده، رمان ديگري نيز به نام «بيلي باتگيت» يک بار با ترجمه نجف دريا بندري و بار ديگر با ترجمه بهزاد برکت به چاپ رسيده و مورد توجه علاقه مندان ادبيات قرار گرفته است. گفت وگوي حاضر به بهانه تجديدچاپ «رگتايم» با مترجم اثر، نجف دريا بندري انجام شده تا در خلال آن به زواياي پنهان اين اثر، دنياي داستاني دکتروف و جايگاه او در ادبيات معاصر امريکا و جهان و چگونگي ترجمه و چاپ اين رمان در ايران بپردازيم.


            «رگتايم» اولين اثري بود که شما از دکتروف ترجمه کرديد و در کل اولين اثري بود که از اين نويسنده در ايران ترجمه شد. چه شد که سراغ اين نويسنده رفتيد؟

            شما حتماً مرحوم بيژن مفيد را مي شناختيد. ايشان در آن زمان در تهران بودند؛ در حدود بيست و چند سال پيش. بيژن مفيد با بنده يک روابط کتابي خاصي داشت، يعني گاهي به خانه ما مي آمد و کتاب هايي مي آورد، مي داد من مي خواندم. کتاب هايي را هم که من مي خواندم گاهي مي گرفت. خلاصه با هم يک همچين بده بستاني داشتيم. يک بار که آمده بود، سه چهار کتاب انگليسي آورد و به من داد و گفت اينها را من خوانده ام و احتياجي ندارم، شما مي توانيد بخوانيد. يکي از اين کتاب ها «رگتايم» بود. نويسنده آن را مي شناختم. درباره اش چيزهايي خوانده بودم ولي آن زمان هنوز اثري از او نخوانده بودم. دکتروف تقريباً همسن و سال من است و در حال حاضر در امريکا زندگي مي کند. اسمش هم يک مقداري عجيب و غريب است؛ دکتروف، يا به تلفظ امريکايي داکترو، ظاهراً گويا لهستاني باشد يا شايد هم روسي. قبل از تولد او خانواده اش به امريکا مهاجرت مي کنند. او در امريکا متولد مي شود و اسمش هم روسي است. دکتروف يعني پزشک زاده يا پزشک زاد که به فارسي اسم آشنايي است. به هر حال من اين کتاب را خواندم و به نظرم خيلي جالب آمد. در آن موقع دوست ديگري داشتم به اسم باستاني که اخيراً از امريکا به ايران آمده و گويا براي سفر ديگري دوباره رفته و قرار است برگردد. از دوستان و همکاران قديمي ام بود در موسسه فرانکلين. ايشان هم ترجمه مي کند. من اين کتاب را خواندم و به نظرم جالب آمد. کتاب خيلي شيريني است. به ايشان دادم و گفتم اين کتاب را ترجمه کن. خودم مشغول کارهاي ديگري بودم. او گرفت و برد. خواند و گفت اين کتاب قابل ترجمه نيست. البته خود من هم کمي ترديد داشتم. ولي وقتي ديدم که او هم مي گويد نمي شود ترجمه کرد من هم کتاب را کنار گذاشتم. يکي دو سال از اين قضيه گذشت. بعد يک وقت که بيکار شدم دوباره آن را خواندم و براي امتحان شروع کردم به ترجمه کردن ببينم چه از آب درمي آيد. اين کار را ادامه دادم و در عرض يک ماه ترجمه شد؛ يک ماه و چند روز. در ترجمه هم، اگرچه اول به نظرم دشوار مي آمد، با مشکل جدي روبه رو نشدم. دشواري آن هم به علت بيان خاصي است که دارد، نه آنکه کلمات خاصي به کار برده باشد. ولي به هر حال کتاب را ترجمه کردم. بعد دادم همسرم خواند و او هم خوشش آمد و گفت به نظرم ترجمه خوبي هم هست. من آن موقع با انتشارات خوارزمي کار مي کردم. اين کتاب را به آقاي حيدري (مدير انتشارات خوارزمي) دادم. ايشان در عرض دو سه ماه کارهايش را انجام داد و کتاب منتشر شد و خوانندگان هم استقبال کردند.

            چرا اين کتاب بعد از اينکه چاپ شد و از جانب خوانندگان استقبال هم شد، اين همه مدت تجديد چاپ نشد؟

            يک بار تجديد چاپ شد، بعداً ديگر چاپ نشد. من خودم يک مدت عضو هيات مديره خوارزمي بودم و کم و بيش با کارها سر و کار داشته ام. بعد از هيات مديره بيرون آمدم. در چند سال اخير خوارزمي خيلي آرام بوده، يعني انتشارات مهمي نداشته. حالا هم از تجديد چاپ کتاب هايي که چند سال بود منتشر نشده، تعجب مي کنم. من خبر ندارم که آيا اين در مورد ديگر نويسندگان و مترجمان هم صدق مي کند يا نه. اين قضيه براي خود من هم عجيب بود. هنوز هم آقاي حيدري را نديده ام بپرسم چرا اين طور شده. اين سوال براي خود من هم مطرح شده بود، چون همه کتاب هايي که تجديد چاپ کرده سال ها بود که در بازار پيدا نمي شد و من هم حوصله بحث و دنبال کردن قضايا را نداشتم. ولي خوب، به هر حال حالا چاپ شده.

            شما بعد از «رگتايم»، « بيلي باتگيت» را هم ترجمه کرديد. دکتروف ظاهراً در حدود 18 يا 19 اثر ديگر هم دارد. چرا سراغ «بيلي باتگيت» رفتيد و ديگر آثار دکتروف را ترجمه نکرديد؟

            دکتروف نويسنده خاصي است. به نظر من کارهاي ديگر او به درد ترجمه نمي خورد. مثلاً در فاصله بين «رگتايم» و «بيلي باتگيت» چندين کتاب ديگر هم منتشر کرده. اين کتاب ها را من خوانده ام جالب است بدانيد که «رگتايم» و «بيلي باتگيت» از نظر زبان بسيار دشوارتر از آثار ديگر او است. ترجمه آثار ديگر او حتي راحت تر هم بود، ولي فضاي آثار ديگر او با فضاي فرهنگي ما تناسب نداشت. مثلاً شرح زندگي خودش بود يا.... به گونه يي بود که با فضاي ما جور درنمي آمد. ماجراي ترجمه «بيلي باتگيت» هم مثل «رگتايم» بود. من اين کتاب را خواندم و ديدم نمي شود ترجمه کرد. بعد از يک يا دو سال، آن را باز در موقع فراغت برداشتم و شروع به ترجمه کردم و تا پايان رفتم. البته دکتروف در اين دو سه سال اخير، يکي دو کار ديگر هم نوشته که من نخوانده ام. به هر حال «بيلي باتگيت» را هم ترجمه کردم و مثل «رگتايم» مورد استقبال قرار گرفت. کتاب هايي است که براي خوانندگان فارسي خيلي جذاب است. دو سه تا کتاب جالب ديگر هم دارد که به نظرم خيلي براي خواننده فارسي مناسب نيست. البته من اين تصور را راجع به اين دو کتاب هم داشتم و ممکن است آثار ديگر او هم که ترجمه شود با استقبال مواجه شود. به هر حال به نظر من اين دو کتاب براي فارسي زبانان مناسب آمد.

            در مقدمه کتاب اشاره کرده ايد به تاثير دوسپاسوس، همينگوي و فاکنر از جويس و بعد اعتقاد داريد که دکتروف به واسطه پاسوس از جويس تاثير گرفته. در اين مورد توضيحي بفرماييد.

            مي دانيد که جويس نويسنده معروفي است و غالب نويسندگان مدرن وقتي صحبت از شروع کار خود مي کنند غالباً از جويس مي گويند. جويس در واقع دو کار خيلي معروف دارد. يکي «اوليس» - که به فارسي توسط دوست من آقاي بديعي ترجمه شده اما چاپ نشده، شنيده ام که اخيراً قصد دارند آن را چاپ کنند و اميدوارم که هر چه سريع تر چاپ شود - و ديگري «بيداري فنيگان ها». اين کتاب را بعد از «اوليس» نوشته. به نظر من «اوليس» در ادبيات معاصر بسيار موثر بوده است، منتها اين را هم بايد اضافه کنم که کتاب عجيب و غريبي نيست و سرگذشت يک شخصيت است در عرض يک شبانه روز ولي طرز نگاه و نگارش اين نويسنده در ابتداي قرن، يعني قبل از جنگ جهاني دوم، در نويسندگان اروپايي و امريکايي بسيار موثر بوده است. در واقع مي خواهم بگويم که اين کتاب را غالباً نويسندگان اروپا و امريکا بودند که خواندند و خوانندگان عادي آن زياد نبوده. ولي اگر اين کار به فارسي هم منتشر شود حتماً کساني مي خوانند و پيش خودشان مي گويند؛ اولاً اين کتاب چرا اينقدر معروف است؟ ثانياً چه تاثيري در نويسندگان آن زمان داشته که همه تحت تاثير آن قرار گرفته اند؟ به هر حال نکته اصلي اين است که جويس نويسنده نويسندگان است، يعني نويسنده يي است که براي نويسندگان مي نويسد، نه براي خوانندگان معمولي. اينکه چطور مي شود که خوانندگان جويس نويسندگان هستند، بحث جالبي است. من گمان مي کنم که کتاب جويس را خوانندگان معمولي خيلي کم خوانده باشند، ولي نويسندگان حتماً خوانده اند. اما راجع به دوس پاسوس. دوس پاسوس يک مجموعه سه جلدي دارد به نام «A.S.U» که در ادبيات امريکا اهميت فراواني دارد. در واقع دوس پاسوس هم مثل خود جويس، نويسنده نويسندگان است. يعني خواننده فارسي زبان وقتي «ينگه دنيا» را مي خواند تعجب مي کند که چرا اين قدر اين کتاب در ادبيات موثر بوده؟ دوس پاسوس در ادبيات امريکا فوق العاده موثر بوده و مجموعه سه جلدي او در تاريخ ادبيات امريکا بسيار اهميت دارد. اين کتاب «A.S.U» را همان دوست من آقاي باستاني به فارسي ترجمه کرده است به اسم «ينگه دنيا».

            يعني در واقع دوس پاسوس، جويس است براي ادبيات امريکا.

            بله، دوس پاسوس شاگرد جويس است و همان کاري را مي کند که جويس در اروپا مي کند. دکتروف هم از خوانندگان دوس پاسوس بوده و سبک او هم شباهت زيادي به «ينگه دنيا» دارد، يعني کتاب او يک داستان واحد ندارد و دو سه داستان است که در هم تنيده شده است. دکتروف در واقع اين حرکتي را که جويس و وسپاسوس در ادبيات شروع کرده بودند و انجام داده بودند، مي گيرد و به نتيجه مي رساند، يعني مي گويد اين سبک جاري رمان نويسي ديگر کهنه است و يک سبک جديدي را جاي آن مي گذارد. براي همين است که بايد گفت «رگتايم» کتابي است که در تاريخ ادبيات امريکا بسيار اهميت دارد. خوانندگان آثار دوس پاسوس بيشتر نويسندگان امريکا بوده اند تا خوانندگان معمولي و دکتروف شگردهايي را که جيمز جويس در «اوليس» و بعداً دوسپاسوس در «A.S.U» به کار برده به صورت خيلي ساده تر و يک مقدار عوام پسندتر در «رگتايم» به کار مي برد. علت موفقيت «رگتايم» هم همين است. يعني آن مدرنيسمي که براي خوانندگان معمولي امريکا - و نه تنها امريکا بلکه براي تمام خوانندگان دنيا - غيرقابل فهم بوده، در اين کتاب قابل فهم مي شود. به اين ترتيب اين يک رمان مدرن است. آثار دکتروف بسيار مختلف است و اين طور نيست که ما با يک نويسنده طرف باشيم که يک سبک به خصوصي را پي بگيرد و دنبال کند؛ چنانچه اين دو کتابي هم که من ترجمه کردم، دو فضاي متفاوت دارد و هر دو به نوعي جذاب هستند. در واقع بايد گفت که دکتروف از يک لحاظ که نگاه کنيد، نويسنده درجه دويي است يعني خودش يک سبک و بيان به خصوصي که براي خودش باشد و نتواند از آن خارج بشود، ندارد. يعني هر کدام از اين رمان ها که مي خوانيد مي بينيد سبک ديگري است. اين است که به نظر من دکتروف در تاريخ ادبيات همان طور که گفتم نويسنده درجه دويي حساب مي شود. يعني به عبارت ديگر مثل جويس و دوس پاسوس نيست. اينها نويسندگان درجه يک هستند، منتها آثارشان را خوانندگان معمولي نمي خوانند. اين درجه بندي، يک امر قراردادي است. به هر حال به نظر من «رگتايم» در واقع همان «اوليس» و «A.S.U» است که به زبان ساده تر و با حوادث مخاطب پسندتر بيان شده و خود نويسنده اش هم گمان نمي کنم که ادعايي بيش از اين داشته باشد.

            ضمن صحبت ها اشاره کرديد که «رگتايم»، داستاني غيرمتعارف دارد. به اين معني که نه شخصيت واحدي دارد که شخصيت اول باشد و رمان حول محور او قرار گيرد و نه قصه واحدي که داستان را از اول تا انتها پي بگيرد. اين نوع کار دکتروف آيا ارتباطي با زمينه تاريخي رمان هم دارد؟

            «رگتايم»، چند داستان پيچيده است که هر کدام را بخواهيد مي توانيد به عنوان داستان اصلي در نظر بگيريد. مثلاً يکي از داستان ها داستان دختر سياهپوستي است که يک نامزدي دارد و از او بچه دار مي شود و.... اين خودش داستان جذابي است و يکي از رشته هاي مختلفي که خواننده را به دنبال خود مي کشد، سرگذشت اين دختر سياهپوست است که تقريباً تا اواسط کتاب ادامه دارد. داستان بعدي، سرگذشت شخصي است به نام «تاته» که يهودي است، از شرق اروپا به امريکا مهاجرت کرده، همسرش او را رها مي کند و او با دختر کوچکش به غرب امريکا مي رود (به لس آنجلس و هاليوود)، يعني زماني که صنعت سينماي امريکا دارد راه مي افتد. مرد کاريکاتوريست است و دفترچه يي براي دخترش ساخته که وقتي ورق مي زند، اشکال به صورت متحرک درمي آيند. اين دفترچه را سينماگران مي گيرند و زمينه فيلم مي کنند و بعداً اين شخص يکي از فيلمسازان معروف سينما و ثروتمند مي شود... اين هم يک داستان است. يکي دو داستان ديگر هم دارد که جذاب است و وقتي با هم تنيده مي شوند، رمان کيفيت خاصي پيدا مي کند.

            از «رگتايم» و «بيلي باتگيت» در سينما هم استفاده شده است. در واقع آثار دکتروف کيفيت سينمايي بالايي دارند. دليل اين امر چه مي تواند باشد؟

            همان طور که گفتيد آثار دکتروف، کيفيت سينمايي خاصي دارد، يعني مثلاً وقتي «رگتايم» را مي خوانيد مثل فيلمي به نظر مي آيد که صحنه هاي آن همين طور پشت سر هم مي آيند. از «رگتايم» و «بيلي باتگيت» هم فيلم سينمايي تهيه کرده اند و عجيب اينجا است که به هيچ وجه فيلم هاي خوبي نيستند، يعني به پاي داستان نمي رسند. اين در حالي است که معمولاً وقتي يک اثر ادبي را زمينه کار سينمايي قرار مي دهند، ضعف هاي اثر يا آنچه را که قابليت سينمايي کمتري دارد کنار مي گذارند. اين طور مي شود که بيان سينمايي اثر ادبي معمولاً قوي است يا حتي مي شود گفت در بعضي موارد قوي تر از اصل است، ولي در مورد آثار دکتروف، جريان برعکس است مثل «رگتايم» و «بيلي باتگيت». اين فيلم ها نسبت به داستان شان ضعيف هستند. عده يي نويسندگان و منتقدان امريکايي معتقدند علت اين امر اين است که خود اين رمان ها، کيفيت سينمايي دارند و در واقع مثل سينما هستند، يعني وقتي مي خوانيد صحنه ها از جلو چشم تان عبور مي کنند. اينجا است که وقتي مي خواهند سينما را به سينما تبديل کنند آنچه نبايد پيش بيايد، اتفاق مي افتد و اثر سينمايي ضعيف مي شود. اما اين حرف به نظر من قابل قبول نيست و من هيچ مانعي نمي بينم که بشود از «رگتايم» يک اثر سينمايي خوب تهيه کرد. اينکه فيلم «رگتايم» اثر مهمي از آب درنيامده من علتش را نمي دانم ولي گمان مي کنم کارگرداني که براي اين کار انتخاب کرده اند، کارگردان قابلي نبوده. به عبات ديگر در ساختن فيلم بر اساس آثار دکتروف خوب عمل نکرده اند و نتيجه اش هم اين شده که اين دو تا فيلمي که درست کرده اند آثار شاخصي نيست.


            منبع:etemaad.com
            گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان: ما را تمام لذت هستی به جستجوست ...
            اگر مطالب این سایت برایتان مفید بود، لطفا با مشارکت و به اشتراک گذاشتن تجربیات ارزشمند خود، آن را برای خود و دیگران پربارتر کنید!


            Webitsa.com
            Linkedin Profile

            نظر


            • #7
              یک گفت و گو




              یک‌ گفت‌‌و‌گو

              (گفت و گوی ناصر حریری با نجف دریابندری)
              نشر کارنامه
              ۲۱۹ صفحه
              سال نشر: ۱۳۷۶

              «نجف دریابندری» با ترجمه‌‌های‌اش به چند نسل از کتاب‌خوان‌های ایرانی خدمت شایانی کرده و در پیش‌برد غنای ترجمه به فارسی هم نقش به‌سزایی داشته است. چه هنگامی که بیش از پنجاه سال پیش با ترجمه‌ی «وداع با اسلحه»، نام ارنست همینگ‌وی را بر سر زبان‌ها انداخت و چه آن هنگام که در کنار دیگران، اولین گام‌ها را برای جا انداختن رسم ویرایش کتاب بر‌داشت.

              بگذریم؛ غرض از این یادداشت، تقدیر و تشکر از «نجف دریابندری» نیست؛ هدف‌ام پیشنهادیست برای شما که چنانچه توانستید، کتاب گفت‌ و گوی «ناصر حریری» با «نجف دریابندری» را بخوانید. تنها چاپ این کتاب در سال 1376 انجام شده و تا آن‌جا که می‌دانم متاسفانه بازنشر نداشته است. از این جهت شاید کمی برای تهیه‌ی آن به زحمت بیفتید، اما مطمئن باشید که ارزش‌اش را دارد.

              برای من بیش از هر چیز، صراحت لهجه‌ی «دریابندری» تحسین‌برانگیز بود. گمان نمی‌کنم بتوان آدمی با این درجه از اعتبار و شهرت پیدا کرد که بنشیند و بی‌پرده از چند اشتباه‌اش در ترجمه‌ی رمان «رگتایم» (ای. ال. دکتروف) سخن بگوید یا این‌که خیلی رک بگوید از رمان «بوف کور» خوش‌اش نمی‌آید و این رمان به فلان دلایل «بسیار بد نوشته شده» و خیلی چیزهای دیگر.

              افزون بر این‌ها، حرف‌های «دریابندری» در این کتاب، شامل نکاتی خواندنی و دست اول - هم از لحاظ تاریخ ادبیات و هم از لحاظ تحلیلی و نظر یست. در این گفت و گو از مرتضا کیوان، نیما یوشیج، صادق هدایت، امبرتو اکو و «نام گل سرخ»، محمد قاضی و ترجمه‌اش از «دن کیشوت»، ذبیح‌‌ا... منصوری، بهمن شعله‌ور و پشت‌پرده‌ی ترجمه‌اش از «خشم و هیاهو»ی فاکنر، نقاشی، ترجمه، ویرایش و خیلی چیزها و کسان دیگر می‌توان نشان و دقیقه‌ای یافت؛ آن هم با جذابیت زبان پیراسته و صریح «نجف دریابندری».

              «یک گفت و گو» کتاب جذاب و خوش‌خوانی‌ست و گمان نمی‌کنم خواندن‌اش بیش از چند ساعت وقت‌ بگیرد، اما به اندازه‌ی چند کتاب، می‌آموزد.

              منبع:ketablog.net
              گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان: ما را تمام لذت هستی به جستجوست ...
              اگر مطالب این سایت برایتان مفید بود، لطفا با مشارکت و به اشتراک گذاشتن تجربیات ارزشمند خود، آن را برای خود و دیگران پربارتر کنید!


              Webitsa.com
              Linkedin Profile

              نظر


              • #8


                «نجف دريابندری» 84 ساله شد

                مترجم رشک‌برانگیز
                مهدی غبرایی

                نجف دریابندری را به ویژه به لحاظ یک مشخصه، باید ادامه‌دهنده نسلی از مترجمان ایرانی به شمار آورد که محمد قاضی از سرآمدانش بود و آن مشخصه، برخورداری از پشتوانه غنی و قوی شعر و نثر فارسی است؛ چنانکه دریابندری خود در مصاحبه‌ای در توصیه شاعران و نویسندگان به بهره‌گیری از پشتوانه‌های زبان فارسی، گفته است آنکه نثر می‌نویسد باید با شعر کلاسیک و معاصر مانوس باشد و برعکس، آنها که شعر می‌گویند باید با نثر کلاسیک و معاصر آشنا باشند. این توصیه دریابندری را به کار ترجمه نیز می‌توان تعمیم داد؛ چون مترجم می‌تواند هنگام ترجمه، بسیاری از ترکیبات و تشبیهات را از سنت غنی ادبیات فارسی استخراج کند؛ که دریابندری، خود مصداق چنین مترجمی است و این ویژگی را می‌توان در بسیاری از ترجمه‌های او دید، به ویژه در ترجمه رمان «بازمانده روز» که دریابندری در آن، زبانی را ابداع کرده که به خوبی در نثر ترجمه نشسته است یا ترجمه‌های او از دو رمان «رگتایم» و «بیلی باتگیت» دکتروف که برای نسل ما ترجمه‌هایی رشک‌برانگیز و شایسته تحسین‌اند.

                همچنین باید به نقش دریابندری در معرفی نویسندگان بزرگ غرب و به ویژه نویسندگان آمریکایی مثل «فاکنر» و «همینگوی» و «مارک تواین» اشاره کرد. چنانکه یکی از اولین کسانی که خود من را با آثار مارک تواین و فاکنر آشنا کرد، نجف دریابندری بود که سال‌ها پیش در نشریه «کتاب هفته» - که دریچه‌ای غنی رو به فرهنگ غرب بود – ترجمه‌هایی از داستان‌های تواین و فاکنر ارایه داد، از جمله ترجمه «بیگانه‌ای در دهکده» مارک تواین که در کتاب هفته چاپ شد. البته در ترجمه آثار نویسندگان آمریکایی، جایگاه ابراهیم گلستان را هم نباید نادیده گرفت که برای اولین‌بار داستان‌هایی از فاکنر و همینگوی و همچنین «هکلبری فین» مارک تواین را به فارسی ترجمه کرد که هکلبری فین بعد از گلستان و پیش از دریابندری، یک‌بار هم توسط هوشنگ پیرنظر ترجمه شد که هر دو ترجمه هم ترجمه‌هایی درخور بودند اما بعدها که ترجمه دریابندری از این رمان منتشر شد، این ترجمه به دلیل فاصله زمانی از دو ترجمه قبل، ترجمه‌ای بود با زبانی ورزآمده‌تر. من به عنوان مترجم به نوعی خود را شاگرد مترجمانی مثل محمد قاضی و نجف دریابندری می‌دانم و مثل آن مترجمان، همواره کاری را که دوست داشته‌ام ترجمه کرده‌ام. اگر می‌بینید که در انتخاب‌های مترجمی مثل دریابندری، این همه تنوع وجود دارد دلیلش این است که او مترجمی است که مثل بسیاری از مترجمان هم‌نسل خود بر اساس ذوق شخصی و از روی عشق و علاقه به سراغ یک اثر رفته و آن را برای ترجمه انتخاب کرده است. یعنی آثاری را ترجمه کرده که خود از آنها لذت برده است. کاش کسالت دریابندری هرچه زودتر برطرف شود و ما باز هم بتوانیم از قدرت قلم او استفاده کنیم.


                یک گل سرخ برای نجف
                اسدالله امرایی

                اول شهریور سالروز تولد آقای «نجف دریابندری‌» ا‌ست. سالروز تولد آدم‌ها از بابت تاثیری که روی آدم دارند اهمیت می‌یابد. نجف دریابندری مترجم در ضمن ترجمه، درس هم می‌دهد. واژه می‌سازد. فضا می‌سازد و بعد کاری می‌کند که کس دیگری سراغ کاری که او کرده نرود. چون یا باید از او بهتر ترجمه کند که البته محال نیست یا اینکه دست‌کم برابر با او ترجمه کند که احتمالش از اولی بیشتر است. نسل من آقای دریابندری را با چند کتاب خوب می‌شناسد. «وداع با اسلحه» ارنست همینگوی یکی از آنهاست. آقای دریابندری نویسنده‌هایی را به ما معرفی کرده که بدون خواندن آنها نمی‌شود ادبیات را بفهمی. مارک تواین، یکی از این نویسنده‌هاست. «فاکنر» و «یک گل سرخ» برای امیلی او یکی دیگر از ترجمه‌های دریابندری بوده که من بسیار دوست داشته‌ام.

                دریابندری از آن مترجمانی است که می‌گویند مترجم چنان باید ترجمه کند که اگر نویسنده به فارسی می‌نوشت به آن صورتی می‌نوشت که مترجم ترجمه کرده. یک مثالش را آقای دکتر «نوروزی»، استاد دانشگاه‌علامه می‌زد. در بحث ناقوس در عزای که می‌زند؟ ایشان می‌فرمودند زنگ‌ها برای که به صدا درمی‌آیند اساسا غلط است. چون یک ناقوس است و نه چند ناقوس و از آن گذشته ناقوس است و نه زنگ. اگر هم خیلی فارسی‌اش کنیم باید ترجمه کنیم مجلس ختم که را گرفته‌اند یا حلوای که را می‌پزند. یک‌بار که به آقای دریابندری گفتم کلی خندیدند. فورا هم گفتند من بمبک را برای همین معادل کوسه گرفته‌ام. البته خواننده قطعا مختار است که هر ترجمه‌ای را که می‌پسندد بخرد. در میان ترجمه‌های آقای دریابندری «پیرمرد و دریا» را نپسندیدم شاید یکی از علت‌هایش استفاده از اصطلاحات محلی در ترجمه بوده. اما مقدمه بسیار خوبی دارد که در تفسیر متن به کار می‌آید. در ترجمه «بازمانده روز» واقعا بازآفرینی کرده و اصلا زبان خلق کرده است و آن مستخدم «ایشی‌گورویی» که با یک من عسل هم شیرین نمی‌شود را چنان به خورد خواننده می‌دهد که انگار روایتی شیرین است.

                آقای دریابندری یک کتاب آشپزی دوجلدی هم نوشته که بیشتر سرجهازی عروس‌‌خانم‌هاست و رقیب آشپزی «رزا منتظمی». من ندیدم که کسی از روی آن آشپزی کند. اصطلاحات جالبی هم دارد. تا یادم نرفته آقای دریابندری یک کتاب به اسم «چنین کنند بزرگان» ترجمه کرده است. ما آن قدیم‌ها که دچار فقر منابع بودیم و اینترنت هم فیلم علمی ـ تخیلی بود گمان می‌کردیم آقایی به اسم «ویل کاپی» وجود ندارد و نجف دریابندری از خودش درآورده این موجود نامکشوف را. البته خودشان هم به گمانم بدشان نمی‌آمد وجه رازآمیزی به آن بدهند. بعدها ویل کاپی کشف شد. کتاب «چنین کنند بزرگان» که در اصل ترجمه آزادی از «ظهور و سقوط عملا هرکسی» بود و طنز دریابندری هم آنقدر به نمک ماجرا افزوده بود که عده‌ای گمان می‌کردند شاملو این کار را ترجمه کرده، اما مترجم آن کسی نبود جز نجف دریابندری. من آقای دریابندری را دوست دارم و به این دوستی هم افتخار می‌کنم. امروز درست است که روز تولد نجف دریابندری است اما او غمگین است. علاوه بر اندوه از دست‌دادن فهیمه راستکار بار اندوه دوستی یگانه را هم بر دوش می‌کشد. محمد زهرایی عزیز که دیروز مجلس بزرگداشت او بود. برای نجف دریابندری آرزوی سلامتی دارم و به آثاری که ترجمه کرده و از آنها آموخته‌ام به خود می‌بالم. زنده باشند و سلامت.


                آقای مترجم تولدت مبارک
                احمد پوری . نویسنده و مترجم

                «نجف دریابندری» بی‌شک یکی از قله‌های دست‌نیافتنی ترجمه کشورمان است. من در یادداشتی دیگر هم پیش‌تر از این گفته‌ام که ویژگی‌های ترجمه او باید به‌وسیله منتقدان و علاقه‌مندان کارهای او به ردیف در‌آید و در رشته‌ای که سال‌هاست در دانشگاه‌های ایران که عنوان «کارشناسی مترجمی» گرفته است، تدریس شود. حساسیت او به زبان و به‌ویژه زبان فارسی، درک عمیق و علمی او از زبان به‌عنوان پدیده‌ای زنده و پویا و غنای واژگانی‌اش در زبان فارسی، برگردان‌های او را به‌صورت اثری هنری و مستقل می‌کند تا جایی که خواننده احساس می‌کند نویسنده، اثر را به زبان فارسی نوشته است. دانش فلسفی و ادبی دریابندری، درک درست و به‌دور از التقاط او از هنر مدرن، چون پس‌زمینه‌ای زیبا در آثارش نمایان است.

                خواننده عادی برگردان‌های او را با لذت می‌خواند و مخاطبی که خود دستی در کار ترجمه دارد کارهای او را به‌عنوان راهنما و کتاب درسی در فهرست مطالعه‌اش دارد. ترجمه حیرت‌انگیز «بازمانده روز» اثر ایشی گورو و برگردان رشک‌برانگیز «رگتایم» اثر دکتروف کافی است نام او را در رده بالای مترجمان ایران قرار دهد. دریابندری با کار عظیم «کتاب مستطاب آشپزی» خود که در ابتدای انتشارش مورد تمسخر عده‌ای کوتاه‌بین قرار گرفت، نشان داده است که می‌توان یک کار معمولی و جاافتاده در فرهنگ جهانی باعنوان کتاب آشپزی را تبدیل به فرهنگنامه عظیم از عادت‌های غذایی یک کشور و حتی در مقیاسی محتاطانه‌تر جهان کرد. می توان از دریابندری مقاله‌نویس، طنزپرداز و صاحب‌نظر در هنر و نقاشی هم یاد کرد و درباره‌اش بسیار گفت که دریغا این یادداشت کوچک گنجایش آن را ندارد.


                مترجمی که زبان خلق کرد
                علی‌اصغر حداد

                یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های «نجف دریابندری» به گمان من دید سیاسی اوست که این، در بسیاری از مقدمه‌هایی که بر ترجمه‌هایش نوشته، مشهود است از جمله در مقدمه ترجمه «پیرمرد و دریا» که دیگر مقدمه نیست، بلکه یک متن مستقل بسیار مهم است. دیگر ویژگی او در ترجمه، خلق زبان است. زبانی که دریابندری برای ترجمه همینگوی خلق کرده بسیار عالی است و این خلق زبان، بر مترجمان بعد از او هم بسیار تاثیر گذاشته است. البته من بسیاری از انتخاب‌های او را در ترجمه، به ویژه در ترجمه‌های متاخرش، چندان نمی‌پسندم زيرا چنانکه مترجمی چون به‌آذین با ترجمه آثار مهم کلاسیک میراث ماندگاری در ترجمه به‌جا گذاشت، از مترجم بزرگی چون دریابندری که آثار همینگوی را ترجمه کرده بود، انتظار می‌رفت بعدها هم آثار کلاسیک ماندگارتری را برای ترجمه انتخاب کند اما دریابندری این اواخر کتاب‌های نه‌چندان ماندگاری را ترجمه کرد چون به گفته خودش بیشتر دوست داشت آثاری را ترجمه کند که هنگام ترجمه‌شان، وادار شود با نثر آن کتاب‌ها درگیر شود و به اصطلاح با نثر و زبان «کشتی» بگیرد. با این حال به اعتقاد من، نجف دریابندری از مترجمان پیشکسوت مهمی است که با کارهایش به ترجمه در ایران آبرو و اعتبار بخشیده است.


                آفرینش جدید با ترجمه‌های دریابندری
                کاوه میرعباسی

                با اینکه بیشتر ترجیح می‌دهم متن اصلی یک اثر را بخوانم تا ترجمه آن را، اما نجف دریابندری از معدود مترجمانی است که حتی اگر متن اصلی اثری که ترجمه کرده دم‌دستم باشد، باز ترجمه او را از آن اثر می‌خوانم چون ترجمه‌های دریابندری، خود نوعی آفرینش جدید است و وجه خلاقه ترجمه‌های او بسیار پررنگ است. اینکه یک مترجم علاوه بر ترجمه مفهوم یک اثر، سبک نویسنده را هم به‌خوبی درآورد و آن را به زبان مقصد منتقل کند، موضوعی است که اهمیت آن از دهه 60 به بعد مشخص و مطرح شد و پیش از آن چندان باب نبود؛ اما دریابندری در این‌مورد یک استثناست چراکه قبل از مطرح‌شدن این موضوع، به درآوردن سبک نویسنده در ترجمه اثر اهمیت می‌داد و بخشی از این توانایی او در آوردن سبک بازمی‌گردد به تسلطش به زبان فارسی.

                در ترجمه‌های او از «رگتایم» و «بازمانده روز» می‌بینیم که چقدر زیبا سبک نویسنده را درآورده است. یا در «چنین کنند بزرگان» که طنز خیلی زیبایی دارد. علاوه بر این انتخاب‌های دریابندری، هم در زمینه آثار داستانی و هم آثار غیرداستانی، بسیار قابل‌توجه است. چنانکه آغاز آشنایی اندک خود من با فلسفه، به تاریخ فلسفه‌ای برمی‌گردد که او ترجمه کرد و همچنین است آشنایی‌ام با تاریخ سینما. «کتاب مستطاب آشپزی»اش را نخوانده‌ام اما هرکس که خوانده، از آن تعریف کرده است. بارها گفته‌ام که دریابندری بهترین مترجم زنده ماست و هنوز هم بر این باور هستم.


                نرفت دجله که آبش بدین روانی نیست
                سیما یاری

                نجف دریابندری را صاحب زبان فارسی می‌دانند. به همان مفهومی که سعدی را صاحب زبان می‌دانیم. یعنی ایجاد‌کننده و سازنده زبان. نثر فارسی معاصر را می‌توان به دوران پیش از نجف و بعد از نجف تقسیم‌بندی کرد. کافی است که به ترجمه تاریخ فلسفه غرب برتراند راسل توجه کنیم و کافی است این زبان را با زبان «سیر حکمت در اروپا» مقایسه کنیم تا دریابیم با کار نجف دریابندری چه تحول بزرگی در زمینه زبان فلسفی فارسی پدید آمد.

                این کیفیت یکتا در تمام آثار دیگری که به قلم او درآمده‌اند موج می‌زند. دریابندری آغاز‌گر و ادامه‌دهنده این تحول بزرگ است. تحولی که بذر آگاهی و تفکر آزاد فلسفی و ادبی عصر جدید را با زبان روشنش در متن جامعه افشاند. بیش از 35 اثر بزرگ ترجمه‌شده و کتاب‌ها و مقالات بسیار تالیف‌شده ایشان، همه و همه در همین مسیر بوده‌اند. دقت در محتوای تک‌تک آثاری که نجف برای ترجمه و تالیف برگزیده ما را با جهان ذهن او آشنا می‌کند. اگر معیار «مهم‌بودن» در تمام احوالات، نتیجه تجربی باشد و اگر معیار این باشد که بدانیم یک اثر آیا درواقع بینش تازه‌ای به ما می‌دهد و به دانش ما می‌افزاید یا نه؟ آن‌وقت می‌توانیم بگوییم که دریابندری مهم‌ترین کارهای نویسندگان عصر تازه را به جامعه فارسی‌زبان هدیه کرده است. آن‌هم با نثر روان و روشنی که به‌نام او می‌توان «سبک نجف» خواندش. سبکی شاخص و اثرگذار. امیدواریم ترجمه‌های متن کامل داستان‌های کوتاه همینگوی و مجموعه نمایشنامه‌های بکت و کتاب نقاشان قرن 20 – به‌قلم ایشان- و بیش از 10هزارصفحه دستنوشته‌های فلسفی دریابندری به‌زودی به‌دست جامعه مشتاق فرهنگی‌مان برسد. امیدواریم کلیات آثار نجف دریابندری یکجا با چاپی درخور، توسط نشر فرهیخته‌ای گردآوری شود. به‌راستی درباره اندیشمندی که بیش از 60سال - تحت دشوارترین شرایط قلم را از دست نداد و همیشه احترام و ارزش «زبان روشن» را به ما یادآوری کرده است، چه می‌توان جز این گفت که: از شما سپاسگزاریم. به شما مدیونیم. تولدتان مبارک است، استاد نجف عزیز.


                جهان رازآلود «نجف»
                مهرداد حجتی

                در کتابخانه «نجف دریابندری» قاب کوچکی به دیوار آویخته است که حکایتی از گذشته دور با خود دارد. یک نقاشی رنگ و روغن از یک اتاق محقر با کلی خرت وپرت. وسایل بیشتر به خنزرپنزر شباهت دارند تا اسباب زندگی. نقاش با آگاهی از اینکه بخشی از یک رویداد تاریخی را برای آیندگان بر یک بوم کوچک ثبت می‌کند دست به قلم‌مو برده است. بی‌تردید کمتر کسی می‌تواند حدس بزند که آنچه پیش‌رو دارد چگونه جایی است و کسی که در آن زندگی می‌کرده چگونه شخصیتی است؟ اینجا سلول «نجف» در سن 23سالگی در زندان قصر است و نقاش خود او است. در همین سلول و در همین سن است که او کتاب «تاریخ فلسفه غرب» را ترجمه می‌کند. به دنبال دستگیری‌های گسترده پس از کودتای 28مرداد «نجف» در سال 1333در «آبادان» به خاطر فعالیت در«حزب توده» بازداشت می‌شود و پس از محاکمه و محکومیت به اعدام و اندکی بعد با تغییر حکم به حبس ابد به زندان قصر تهران منتقل می‌شود. توده‌ای جوان که به گفته خودش با دیگر توده‌ای‌ها اختلاف فکری داشته است. اختلافی که بعدها او را از صف توده‌ای‌ها جدا می‌کند.

                «نجف دریابندری» از آن دست روشنفکرانی است که خیلی زود و در سنین کم به حلقه بزرگان می‌پیوندد و شاید همین جوانی است که سبب می‌شود هیچ‌گاه استعداد خود را روی یک هدف متمرکز نکند. او هم به ادبیات علاقه‌مند بود هم به فلسفه، هم به سینما، هم به نقاشی و سال‌ها بعد به آشپزی! ترجمه آثار ادبی در کنار ترجمه آثار فلسفی او را تا به امروز در انتخاب بین این دو حیران نگاه داشت. او آثاری نیز در زمینه فلسفه- که وسوسه‌ای مدام نزد اوست- تالیف کرد که در فرصتی دیگر می‌توان به آن پرداخت. اما آنچه «نجف دریابندری» را از دیگر مترجمان متمایز می‌کند سخت‌کوشی او در این راه است. او 20ساله است که به استخدام شرکت نفت درمی‌آید. کارش تعلیم زبان فارسی به کارکنان انگلیسی‌زبان است. کاری که او را وادار به مطالعه بیشتر هر دو زبان می‌کند. چندی بعد به اداره انتشارات همان‌جا منتقل می‌شود تا به‌عنوان خبرنگار سینمایی روزنامه «خبرهای روز» شرکت نفت- به سردبیری دکتر نطقی- مشغول به کار شود. در همین نشریه با «ابوالقاسم حالت» آشنا می‌شود. او نیز عضو تحریریه آن روزنامه بوده است. 21ساله است که روزی «ابراهیم گلستان» نزد او می‌رود و رمان «وداع با اسلحه» را به او می‌دهد. خودش می‌گوید چند صفحه نخست را که می‌خواند اشتیاق پیدا می‌کند تا آن را ترجمه کند. ذوقی که هرگز او را رها نکرد. کار ترجمه هشت‌ماه به درازا می‌کشد و وقتی آخرین سطر کتاب را به پایان می‌برد، دوران تازه زندگی‌اش آغاز می‌شود. اما بخت با او یار نیست. کتاب زمانی منتشر می‌شود که او به زندان افتاده است. با حکم حبس ابدی که به او داده‌اند، به تصور زندگی طولانی در زندان، تصمیم می‌گیرد کتاب سنگین و پرحجمی را برای ترجمه در دست بگیرد و به این ترتیب «تاریخ فلسفه غرب» را برمی‌گزیند. اثری که دو بار ترجمه می‌کند. نخستین نسخه دستنویس ترجمه در یک جابه‌جایی گم می‌شود و «نجف» ناچار می‌شود برای بار دوم ترجمه را از سر بگیرد. اما دوران حبس او خیلی هم به درازا نمی‌کشد. او چهارسال بعد آزاد می‌شود. دوستان هم‌حزبی سابق ترجیح می‌دهند از او فاصله بگیرند. او نیز از این اتفاق استقبال می‌کند و از صف «توده» خود را جدا می‌کند. ترجمه «تاریخ فلسفه غرب» تاریخ آغاز گرایش او به فلسفه نیز هست. گرایشی که تا به امروز با او آمد و حاصل، آن شد که در این سال‌ها منتشر شد.

                «نجف دریابندری» اینک 84ساله است. عمری دراز و پرفرازونشیب که در آن تولد‌ها و مرگ‌های فراوانی را شاهد بوده است. مرگ همسر هنرمندش «فهیمه راستکار» تلخ‌ترین رخداد زندگی‌اش بوده است که چند سال پیش رخ داد. حادثه‌ای که او را بسیار اندوهگین ساخت و از آن همه تک‌وتا انداخت. اینک «نجف» روزهای آرامی را پشت‌سر می‌گذارد. تا همین چند روز پیش هر روز با اتومبیلی که «زهرایی» رییس انتشارات «کارنامه» به‌دنبالش می‌فرستاد به آنجا می‌رفت و ساعاتی را در کنار دوست این سال‌هایش سپری می‌کرد. از بخت بد حادثه مونس این روزهای او نیز هفته گذشته چهره در نقاب خاک کشید و «نجف» را با اندوهی دوباره مواجه ساخت. دریابندری انبوهی دستنوشته دارد که باید به سامانی برسند. او برای نسلی از علاقه‌مندان به رمان و ادبیات دریچه‌ای به جهان «همینگوی» و «فالکنر» است. «پیرمرد و دریا» مظهر تلاش پیگیرانه‌ای است که او در زندگی به آن تجسم داد. تلاشی که در زندگی و منش او جلوه‌گر شد و هیچ‌گاه کمرنگ نشد. عمرپربرکتش دراز باد.


                برگرفته از: روزنامه شرق - شهریور 92
                گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان: ما را تمام لذت هستی به جستجوست ...
                اگر مطالب این سایت برایتان مفید بود، لطفا با مشارکت و به اشتراک گذاشتن تجربیات ارزشمند خود، آن را برای خود و دیگران پربارتر کنید!


                Webitsa.com
                Linkedin Profile

                نظر


                • #9
                  واقعا به این بزرگان ترجمه مدیون هستیم
                  ممنون از بزرگان

                  نظر

                  صبر کنید ..
                  X