مترجم در کشاکش ترجمه
فرزانه طاهری یکی از سرشناسترین مترجمین معاصر با دهها جلد ترجمه نیازی به معرفی ندارد. آثار ترجمهای او خصوصاً آنهایی که در زمینه نقد ادبی انجام شده، کمک شایان توجهای به جامعهی ادبی کردهاست. نوشتهای که در پی خواهید خواند متن سخنرانی وی در جمع ناشرین زن در نمایشگاهی که در شهر رشت برپا شدهبود، است.
فرزانه طاهری یکی از سرشناسترین مترجمین معاصر با دهها جلد ترجمه نیازی به معرفی ندارد. آثار ترجمهای او خصوصاً آنهایی که در زمینه نقد ادبی انجام شده، کمک شایان توجهای به جامعهی ادبی کردهاست. نوشتهای که در پی خواهید خواند متن سخنرانی وی در جمع ناشرین زن در نمایشگاهی که در شهر رشت برپا شدهبود، است.
«زندان زبان، زندان موقت است. روزي ميرسد كه نگهبان مشفق با كليدهايش از راه برسد و ما را از اين زندان برهاند.» در اين معنا، مترجم زندان زبان را ميگشايد و كمك ميكند تن از آن زبان و فرهنگ و مخاطبان اوليهاش كه محدود بودند خلاصي يابد. اين خدمت بسيار بزرگ متاسفانه در تاريخ فلسفه و زبانشناسي درست دريافته نشدهاست، اهميت ترجمه جديد چه به عنوان يكي از اشكال هنری و چه به منظره يكي از طرق بيان معنا و روشي براي تفسير يا ترجمان بودِ آدمي چنان كه بايد دانسته نشده. پس در ابتدا به اين ميپردازيم كه اصلاً ترجمه چيست و مترجم چه ويژگيهايي بايد داشته باشد و فرايند ترجمه به چه ترتيبي است.
ترجمه فعاليتي است با قدمتي بسيار كه از اعصار باستان انجام ميگرفته اما تا پيش از عصر زبان شناسي، متون بسيار معدودي درباره آن نوشته شده و نظريه هم ساخته و پرداخته نشده است. همان متون معدود را هم عمدتاً كساني مينوشتند كه خود دست اندركار ترجمه بودند و صرفاً تاثراتشان را مدون مي كردند. اين نوشتار فاقد رويكردي نظاممند يا سنجههاي عيني بودند، بسياري از مترجمان دوران گذشته قائل به اين بودند كه ترجمه فرآيند تفسير يا تفصيل متن اصلي است و گاهي هم افكار خود يا تفاسير خود را هر جا كه متن اضافهگوئي داشت، يا جالب نبود يا حتي مبهم بود مستقيماً وارد متن ميكردند. در آغاز عصر ترجمه در ايران يعني در ترجمههاي اواخر قاجار و اوايل پهلوي از آثار شكسپير يا ژان ژاک روسو و … هم نامها را ايراني ميكردند و هم هرچه ميخواستند ضربالمثل فارسي و ابيات سعدي و حافظ و … در آنها تعبیه ميكردند و پند و اندرز به خورد خواننده ميدادند و هم تا حدودي مثل سريالهاي خارجي كه امروز دوبله شدهاش را از تلويزيون ميبينيم براي حفظ عفت عمومي، روابط را در آن به كل تغيير ميدادند. اين دخالتها گاه به حدي ميرسيد كه ترجمه ميشد تاثرات شخصي و تمايلات ذهني.
جدل مشهور ترجمه لفظ به لفظ در برابر ترجمه معنايي هم در عصر روم باستان آغاز شد. سيسرون خطيب و دولتمرد رومي بسياري از آثار يوناني را به لاتين ترجمه كرد، رویكردش به ترجمه مفهوم به مفهوم بود و نه لفظ به لفظ، يعني مترجم بايد به خاطر داشته باشد كه معناي مورد نظر در زبان مبدا چيست و با استفاده از كلمات زبان مقصد طوري آن را بيان كند كه براي خوانندگان زبان مقصد عجيب نباشد. اما «پليني» ترجمه را به صورت يك تكنيك ادبي ميديد و بر خلاف سيسرون به ترجمه لفظ به لفظ گرايش داشت و البته اين جدل تا قرنها ادامه داشت. بهر حال نخستين تلاشها براي تعريف ويژگيهاي لازم براي مترجم يا ايجاد قواعد يا اصول اصلي براي ترجمه البته در مورد ترجمه ادبي بود. در سال 1540 م به اين قرار: مترجم بايد محتوا و قصد نويسندهاي را كه ميخواهد كارش را ترجمه كند به طور كامل درك كند، مترجم بايد زباني را كه از آن ترجمه ميكند كاملاً بداند و شناختش از زباني كه به آن ترجمه ميكند نيز همان قدر عالي باشد، مترم بايد از گرايش به ترجمه لفظ به لفظ بپرهيزد چون با اين كار معناي متن اصلي را نابود و زيبايي بيان را تباه ميكند، مترجم بايد صورتهاي كلامي متداول در زبان خويش را به كار برد. مترجم بايد واژههارا به ترتيبي انتخاب كند و بياورد كه حاصل نهائي،لحن در خور را داشته باشد، به دنبال اين، در سالها و دهههاي بعد اصول ديگري ارائه شد (كه در این جا فرصت بحث نيست) اما با شكوفائي مطالعات زبان شناسي در زمان معاصر، متوني كه درباره ترجمه نوشته شده عينيتر و نظام مندتر است، بنابر يك ديدگاه، هر خواندني ميشود گفت يك نوع ترجمه است. يعني جستجوي معناهاي متني است كه كس ديگري نوشته است. مترجم را دقيقترين خواننده دانستهاند؛ اما اين خواندن فرآيندي دارد و نظرهاي مختلفی هم درباره آن تاكنون ارائه شده. نظريههاي ترجمه در واقع بررسي اصول درست ترجمه است. اين نظريهها بر مبناي درك درست نحوه عملكرد زبانهاي گوناگون، نحوه رمزگزاري معنا در شكلهاي متفاوت در زبانهاي متفاوت شناسايي و مترجمان را راهنماي ميكند تا مناسبترين راهها را براي حفظ معنا در عين كار بست مناسبترين صورتهاي هر زبان پيدا كند. در اساس دو نظريه اصلي براي ترجمه وجود دارد كه با هم رقابت دارند در يكي قصد اصلي بيان تمامي نيرو و معناي هر كلمه و اصطلاح زبان اصلي به دقيقترين وجه ممكن است. و در ديگري هدف اصلي توليد نتيجهاي است كه اصلاً به ترجمهنميماند و در واقع با جامه تازه خود همان قدر راحت است كه در جامعه بومي خود. اين دو نظريه پيرواني دارد، اما بیشترين پيروان را تلفيق اين دو دارد (كه بعد به آن خواهيم پرداخت).
سه شرط مهم براي توفيق مترجم برشمردهاند كه اكثريت بر آن توافق دارند. مترجم بايد با زبان مبدا، زبان مقصد و موضوع آشنا باشد .
- تبحر او در زبان مبدا و زبان مقصد بايد در حد يا نزديك به سخنگويان بومي باشد. او بايد توانايي درك آنچه را متن به صراحت يا تلويحاً ميگويد داشته باشد.
- مهارتهاي او در نوشتن و ويرايش بايد در حد اعلا باشد.
-اما مهمتر از همه كه در بخش مربوط به ترجمه ادبي بیشتر به آن خواهيم پرداخت در مطلوبترين شكلش مترجم بايد فرهنگ هر دو زبان (زبان مبدا و مقصد) را خوب بشناسد چون اين شناخت در كاربرد كلمات و معاني تاثير دارد. بايد نويسنده متن اصلي – بحث نگارش او، جايگاه آن اثر در فرهنگ مكتوب كشور مبدا و جايگاه آن اثر در مجموعه آثار آن نويسنده را بشناسد.
(از اينجا شروع ميكنيم كه) مترجم معناي پشت صورتهاي موجود در زبان مبدا را كشف ميكند و تمام تلاشش را به كار ميبندد تا همان معنا را با استفاده از صورتها و ساختارهاي زبان مقصد در اين زبان خلق كند، پس نتيجه ميگيريم چيزي كه قرار است تغيير كند صورت و رمزگان است و آنچه بايد بلاتغيير بماند معنا و پيام است. پس اين نظريه كه جدا كردن معناي يك متن از صورتهاي آن و بازتوليد همان معنا با صورتهاي بسيار متفاوت در زبان دوم. (بايد در اينجا متذكر بشوم كه ) در سال 1964 م يوجين نايدا كه خود زبان شناس است و يكي از برجستهترين نظريه پردازان ترجمه، اعلام كرد كه مطلالعات ترجمه بايد از زبان شناسي جدا باشد، چون ميتوانيم ترجمه كنيم بي آنکه كوچكترين اطلاعي از زبان شناسي داشته باشيم همان طوري كه به يك زبان به سهولت حرف ميزنيم بي آنکه علم آن زبان را خوانده باشيم. البته شناخت ويژگيهاي زباني و سبكي انواع زبانها ميتواند به ترجمه بسيار كمك كند. با چنين دانشي ميتوان به جستجوي گونه همتا در زبان مقصد برآمد، ويژگيهاي اصلي آن را دريافت و در ذهن داشت تا بازتوليد آنها در روايت ترجمه به بیشترين حد ممكن باشد. (از اين مقدمه مفصل بگذريم و به مسئله مهم و مرتبط ديگر برسيم كه بیشتر در ترجمه ادبي البته مصداق مييابد.یعنی مسئله فرهنگ).
جدا كردن زبان از هويت فرهنگي دشوار و حتي غير ممكن است. با يك زبان نميتوان معنائي زبان ديگر را بيان كرد.به اين معنا زبانهاي مختلف، گويندگان به آن زبانها را آماده ميكنند كه به نحو متفاوتي فكر كنند. يعني توجه خود را به جنبههاي متفاوتي از محيط معطوف كنند. ترجمه فقط جستجوي كلماتي ديگر با معناي مشابه نيست بلكه در واقع يافتن راههايي مناسب براي گفتن چيزها به زباني ديگر است. پس ابتدا باید ببينيم فرهنگ چيست. كلمه فرهنگ معاني مختلفي دارد از نظر برخي درك استحساني ادبيات، موسيقي، نقاشي، حتي غذاي خوب است. در زبان انگليسي «كالچر» به كشت باكتريها و موجودات ذره بيني ديگر،هم اطلاق ميشود. در زبان ما به معني لغتنامه هم ميآيد. براي انسان شناسان و ساير دانشمندان علوم رفتاري، فرهنگ گستره كامل الگوهاي رفتاري اكتسابي است. در تعريف ديگري فرهنگ شامل كليه محصولات مشترك جامعه انساني دانسته شده است. به اين ترتيب فرهنگ علاوه بر اشياي مادي مثل شهرها، سازمانها، مدارس و غيره؛ شامل چيزهاي نامحسوسي مثل افكار، آداب و الگوهاي خانوادگي و زبانها هم ميشود. خلاصه اینکه فرهنگ را جذب كل لحظه زندگي در جامعه، ميتوان دانست. در واقع فرهنگ ابزار انساني قدرتمندي براي بقاست اما پديده شكنندهاي هم هست. مدام در حال تغيير است و به راحتي از دست ميرود. چون فقط در اذهان وجود دارد، زبانهاي مكتوب دولتها و ساختمانها و ساير چيزهاي انسان ساخت صرفاً محصولات فرهنگند، خودشان فرهنگ نيستند. (البته همه اين تعريفها ميتواند محل مناقشه باشد و من از آنها ميگذرم و فقط به ربطشان به بحث خودم ميپردازم يعني اینکه آيا زبان و فرهنگ با هم مرتبطند؟ ) عموماً معتقدند زبان ابزار اساسي بيان قومي است. مجراي باورها،آداب، مناسك و رفتارهايي كه هويت فرهنگي را تشكيل مي دهند. زبان را تجسد فكر انساني و شكل دهنده به عمل انساني ميدانند از نظر بسياري زبان ارتباطي ناگسستنی بااصل و جوهر انسان بودن و تعلق به يك گروه فرهنگي خاص دارد. براي مثال حاكميت انگلستان، تعليم و تربيت به شيوه انگليسي و مدرنيزاسيون تحميلي انگلستان بر کشور هند اشكالاتي را ايجاد كرد كه بیشتر در اين كشور وجود نداشت. قلمروهاي جديدي به وجود آمد مثل حرفههاي غربي. سيستم پست، راهآهن و خدمات دولتي. همراه با اين حوزهها، انتظارات اقتصادياي بروز كرد كه پیشتر وجود نداشت و با گذشت زمان روشن شد كه آن كس اين حوزهها را در اختيار خواهد داشت كه بر زبان اصلي آنها مسلط باشد.
براي اینکه فعاليت ترجمه را بهتر درك كنيم بايد مشخص كنيم كه مقصودمان از اصطلاحات زبان و فرهنگ چيست و روابط ميان زبان و فرهنگ را برشماريم. يكي از زبانشناسان دربارة اين رابطه ميگويد اگر به فرهنگ از نظر زبانشناسي بنگريم جز نگرشي يكسويه به فرهنگ نصيبمان نخواهد شد، اگر از نظر فرهنگي به زبان بنگريم جز نگرشي يك سويه به زبان حاصل نخواهيم كرد و چون ترجمه بيشك بازنويسي متنی اصلي است. بازنويسي ميتواند مفاهيم تازه ژانرهاي جديد (انواع ادبي جديد) و ابزارها، تكنيكها يا شگردهاي جديد را وارد بازار كند. تاريخ ترجمه تاريخ نوآوريهاي ادبي است. اين را از تأثير ترجمههاي اواخر قاجار و آغاز نهضت ترجمة ادبي در ورود نوع ادبي رمان و داستان كوتاه به ايران ميتوان دانست. هنر ترجمه نقش مهمي در تكامل فرهنگ جهاني داشته و خواهد داشت. تنها با وارد كردن فنهاي جديد به فرهنگ است كه آن فرهنگ ميتواند در عين بازشناسي خاص بودن خود به نوآوري دست بزند. ترجمه، اين فنها را در اختيار كساني ميگذارد كه قادر نيستند آن فنها را به زبان اصلي بخوانند، پس مسئوليت بزرگي بر دوش مترجم است. شناخت زبان بيگانه ـ واژگان و دستور زبان براي مترجم خوب بودن كفايت نميكند، بايد با فرهنگ خود هم آشنا بود و پيش از تلاش براي پل زدن اين دو، فرهنگ زبان مبدأ را هم شناخت. بنابر اين اگر بپذيريم كه زبان جزء جدايي ناپذير فرهنگ است، پس مترجم بايد علاوه بر دو زبانه بودن، دو فرهنگه هم باشد. يعني با هر دو فرهنگ مأنوس باشد چون بايد هم رنگ و بوي محلي را درك كند و هم كاري كند كه مخاطبان بيرون از اين موقعيت فرهنگي ـ زماني هم نوشتهاش را درك كنند. پس بايد به هر دو فرهنگ واقف باشد.
(حال ميخواهم به برخي مشكلات مترجم، به ويژه مترجم ادبي كه از لحاظ فرهنگي با آنها رو به رو ميشود اشاره كنم). چون فرآيند انتقال عناصر فرهنگي از طريق ترجمة ادبي كار بسيار پيچيدهاي است و به دليل اینکه فرهنگ مجموعة پيچيدهاي از تجربهها كه شامل تاريخ، ساختار اجتماعي، مذهب، آداب سنتي و كاربرد روزمره ميشود اين پيچيدگي خيلي بیشتر ميشود. مثلاً يك نام، يك عنصر زباني فرهنگي است. نويسنده به خاطر ارزشهايي كه با اين نام همراه است آن را كه به كار ميبرد. اين عنصر قابل ترجمه نيست. بنابر اين، ارزش آن از لحاظ چيزهايي كه به ذهن خوانندة اصلي ميآورد از دست ميرود. روابط اجتماعي هم عنصري فرهنگياند. در برخي از فرهنگها، مردم با خانوادههاي گستردهشان زندگي ميكنند، همين سبب ميشود كه ناچار باشند براي هر يك از اقوام عنوان معيني داشته باشند. چون در كشورهاي غربي چنين چيزي اصلاً وجود ندارد يا در اغلب زبانهاي اروپايي چنين كلماتي را ندارند. مانند كلمة uncle يا aunt (دايي ـ عمو و... و عمه ـ خاله و…) که گاه حتي تا پايان يك رمان هم منظور نويسنده را درك نخواهيم كرد و در نتيجه بايد در متن ـ زمينه و بافت بيابيد كه كدام يك از اینها مناسب است. گاهي هم بايد از ابتكار شخصي و عقل سليم استفاده كرد.
تعارفات ساده هم گاهي مشكل سازند. مثلاً در زبان كانتوني از زبانهاي چين، «متشكرم» را ميتوان به صورتهاي مختلف. بسته به موقعيت ترجمه كرد. (اینکه به خاطر هديد باشد. پيشاپيش براي خدمتي باشد و …). اقلامي مثل لباس و تزئينات و ارزشهاي غذائي نيز مشكلاتي هستند كه تفاوت فرهنگي پيش پاي مترجم ميگذارد. مثلاً طعم هر غذا يا اهميت آن را نميتوانيم به مخاطباني منتقل كنيم كه تا به حال اسم آن غذا را نشنيدهاند. آداب و سنن هم بخشي از فرهنگند مانند ازدواج، تشييع جنازه و جشن كه قصهها و نمادهاي پنهان پشت هر كدام مترجم را دچار مشكل سازد. باورها و احساسات هم از فرهنگي به فرهنگ ديگر متفاوتند. ممكن است در برخي از فرهنگها، رنگ سفيد نشانة خلوص و رنگ سياه نشانة پليدي باشد. اما در فرهنگ ديگر اين طور نباشد و همين طور رخداد يا جانور يا پرندهاي در يك فرهنگ ممكن است خوش يمن باشد و در ديگري نماد چيز ديگري باشد. براي مثال جغد يا بوف كه براي ايرانيان ويرانهشين و شوم است. اما در برخي كشورها به عنوان يكي از خردمندترين موجودات طبيعت است و يا گياه خرزهره كه ما برايش داستانهايي ساختهايم بدين شرح كه اگر آن را ببوئيم دچار سردرد و … ميشويم؛ در آلمان گل بسيار محترمي است. در بعضي از فرهنگها كه شايد فرديت يا حرمت خلوت نو هنوز مستقر نشده؛ اگر كسي پيش از ورود به خانه در بزند، يعني دزد است. چون فقط دزد است كه ميخواهد ببيند كسي در خانه هست يا نه. چرا كه اگر آشنا باشد داد ميزند و در را باز ميكند. عناصر قديمي، اساطير، افسانهها و از اين قبيل، عناصر اصلي هر فرهنگند كه در ترجمه ايجاد مشكل ميكنند و به دليل حساسيتشان مترجم بايد بسيار با دقت آنها را ترجمه كند.
و سرانجام عناصر جغرافيايي و محيطي مثل برف. اسكيموها براي انواع برف واژههاي مختلف دارند. در برخي از فرهنگها اصلاً مفهوم برف وجود ندارد، يا مثلاً چينيها واژههاي مختلف براي انواع مورچهها دارند. ولي براي خيلي فرهنگهاي ديگر مورچه همان مورچه است يا خود كلمة نان كه در هر فرهنگي تصاوير مختلفي را به ذهن ميآورد.
فرآيندهاي ترجمة ادبي و نقد ادبي از هم جدايي ناپذيرند. تلاش براي يافتن بهترين معادل بند به بند و جمله به جمله يعني فشردهترين راه براي دست و پنجه نرم كردن با پيچيدگيهاي معنا و صورت زيبايي شناختي بر متن ادبي. مترجم نميتواند به درك صرف يك اثر ادبي اكتفا كند. او بايد به سوي بازسازي كامل متن زبان اصلي در زبان جديد حركت كند. و اين مستلزم درك جامع انتقادي اثر هم هست. ترجمة ادبي خوب محصول پژوهشهاي محققانه، تفسير انتقادي و بازسازي خلاق است. در شكل آرماني آن مترجم ادبي همان كاري را ميكند كه يك پژوهشگر كه نسخة اصلح يك اثر ادبي را معلوم ميكند. يعني سعي ميكند معتبرترين قرائت را به دست بياورد. مترجم بايد بافتهاي متعددي را كه يك نويسنده و متن در آن زیست ميكنند بررسي كند بايد تحقيق كند و متن را در بافت تاريخي، زيبا شناسياش قرار دهد و همين طور در بافت مجموعة آثار نويسنده. تا مدتهاي مديد ترجمة ادبي يكجور كارگاه ادبي به خصوص در اروپا براي نويسندگان و شاعران بود. يك جور تمرين بود براي نوشتن خودشان. در تاريخ ترجمة ادبي هم دو استراتژي غالب بوده. يكي غرابت زدايي و ديگري آشناییزدايي. در روش غرابتزدايي مترجم ميكوشد متن مبدأرا در فرهنگ خودي جذب و آن را با اصول سياسي و ارزشهاي فرهنگ خودي سازگار كند و با اين كار بر متن خارجي جامة خودي ميپوشاند. گاه حتی پسند خود را چنان تحميل ميكند كه مثلاً صحنهاي را به دليل ناخوشايند تشخيص دادن براي هموطنان خود حذف ميكند يا توفيقي را ملال آور ميداند يا مطایبهای را بيمزه و به جايش مشابه داخلي ميگذارد. نمونة مشهورش «ديدرو» كه به اعتراف خودش حتی به كتابي كه ترجمه ميكرد نگاه نميكرد. يك يا دو مرتبه آن را ميخواند و به كنه آن رسوخ ميكرد. بعد كتاب را ميبست و شروع به كار ميكرد. روشي كه مرحوم ذبيحا… منصوري بدان عمل ميكرد يعني خلاقيتش بر متن خلاقیت نویسندهی بیگانه شكوفا میشد. اين مرحوم از زمرة بسطيها بود. يعني ممكن بود اثري سي صفحهاي را تبديل به ششصد صفحه كند و يا بعضي ديگر از مترجمان اين رده قبضي بودند مثلاً برباد رفتة هزار صفحهاي را به دويست صفحه تبديل ميكردند. در شيوة آشنازدايي مترجم تا حد امكان ميگذارد نويسنده همان جوری كه هست بماند. همان جايي هم كه هست بماند. خواننده را به سمت آن ميكشاند. تفاوتهاي زباني و فرهنگي متن اصلي را حفظ ميكند، خواننده را وا ميدارد تا به ديار نويسنده سفر كند. بنابر اين، با انتقال برخي قالبهاي ادبي و شيوههاي زباني و واژههاي مربوط به فرهنگ و رسوم جامعة مبدأ، موجب انتقال تأثيرات زباني و در نهايت فنيتر شدن زبان و فرهنگ خودي ميشود. امروزه هم البته حفظ طعم بيگانة اثر اصلي در ترجمة اهميت بیشتري يافته چون عقيده بر اين است كه زمين بومي ادبيات ما را حاصلخيز ميكند، اين توان ترجمه شايد از لحاظ سنتهاي متعارف مخرب قلمداد شود اما از لحاظ خلاقيت بسيار غنابخش است كه فقط هم با ترجمه فراهم ميآيد. در هر حال راه سومی هم وجود دارد كه در آن نه مترجم دست بسته مقهور متن اصلي ميشود (طوري كه گاه ميشود حتي شبهه خودباختگي را مطرح كرد) و نه متن اصلي را بهانة قلم فرسائيهاي خود ميكند يا در مسند قاضي يا چوپان ميخواهد حكم كند يا تشخيص دهد براي خوانندگان هموطنانش چهها مناسب است و چهها نيست، مترجم اين رده (ردة سوم) محتوا و صورت متن مبدأ را حفظ ميكند و با بيان مناسب جانب هر دو را نگاه ميدارد تا كلامش مقبول مردم زبان مقصد هم باشد يعني نه ميخواهد خواننده را به جانب نويسندة متن اصلي بكشاند نه نويسنده را به پاي خوانندة متن در زبان مقصد و اين كاري است بس دشوار. (به همين دليل در مورد سبك لازم ميدانم در اینجا توضيحي بدهم). در ترجمة ادبي آنچه در قياس با ترجمة متون ديگر صد چندان اهميت دارد انتقال سبك است. پيش از تعريف سبك بايد اشاره شود كه در ترجمة متون علمي، پيام كه بايد به زباني روشن بيان شود و محنت اين انتقال بیشترين اهميت را دارد. معمولاً هم، سبك در اين آثار و آثار غير ادبي ديگر اهميت درجه اول را ندارد. اما مقصود از سبك چيست؟ تعريف واحدي كه همه بر سرش توافق داشته باشند وجود ندارد. يكي از تعاريفش نحوة نوشتن يا اجراست، نحوة چيزي كه نوشته يا اجرا شده كه اين مجزا است از محتواي آن نوشته يا اجرا. بهر حال معمولاً در نوشتار، سبك اصطلاحي است كه در تمايز از محتوا به كار ميرود و تأكيدش بر صورت يا قالب است. به عبارت ديگر سبك چگونگي است و محتواچيستي. در بحث ترجمه بسياري از وقتها روي امانتداري تأكيد ميشود. در مورد محتوا ولي آنچه بسيار دشوار است امانتداري در انتقال سبك است. در ادبيات سبك گزينش نويسنده است از ميان واژهها و عباراتي كه در اختيار دارد و اینکه رماننويس يا نويسندة داستان اين كلمهها و عبارات را چگونه در جملهها و بندها تنظيم ميكند. سبك به نويسندة اجازه ميدهد به تجربة خواننده از اثر شكل بدهد. مثلاً يك نويسنده ممكن است كلمات ساده و جملات صريح به كار گيرد اما نويسندة ديگر واژگان دشوار به كار ميگيرد. جملههايش ساختماني پرپيچ و خم دارند، ممكن است درونماية هر دو يكي باشد و آنچنان که ميگويند زير اين آسمان هيچ حرفي واقعاً تازه نيست. اما تفاوت سبك دو نويسنده است كه تجربة خواندن اين دو اثر را از هم متمايز ميكند. تشخيص اين سبك براي مترجم ادبي مستلزم خواندن متون متعدد به زبان مبدأ است. مترجمان واسطه هستند. در زمانهاي باستان در چين به مترجمانMatchmaker ميگفتند يعني دلال ازدواج. ترجمه در واقع وسيلهاي بود كه دو طرف به مددآن بالاخره حرف يكديگر را ميفهميدند و به يك توافق يا مصالحهاي ميرسيدند.
همان طور كه اشاره كردهام چون مترجم صرفاً واسطة دو زبان نيست و واسطة دو فرهنگ هم هست و بايد دو فرهنگه هم باشد. در واقع با انتقال فرهنگ يعني ايدئولوژيها، نظامهاي اخلاقي و ساختارهاي اجتماعي سياسي بايد بر ناهمخوانيهاي انتقال معنا غلبه كند. اما براي كشف سبك يك نويسنده معمولاً بايد بیشتر يا در صورت امكان، همه آثار او را خواند و با نويسندههاي ديگر مقايسه كرد تا بشود تصور ذهنياي از سبكش بدست آورد. مثلاً سبك كمگوي همينگوي اغلب به نظر ساده و حتي كودكانه ميآيد اما روشش حساب شده است. براي دست يافتن به تأثيري پيچيده به كار ميرود. او در نوشتههايش كنش را با فاصله توصيف ميكند. با استفاده از بعضي اسمها و فعلهاي ساده براي وصف دقيق صحنهها، با اين كار از توقف عواطف شخصيتها و درون و افكارشان به طور مستقيم پرهيز ميكند. در عوض با گذاشتن مواد خام يك تجربه در اختيار خواننده و حذف ديدگاه نويسنده، خواندن يك متن را تا حد امكان به تجربة عملي نزديك ميكند. همينگوي به موثق بودن نوشتهاش هم توجه دارد. وي معتقد بود كه يك نويسنده فقط در صورتي ميتواند درست به يك موضوع بپردازد كه در آن مشاركت داشته باشد يا از نزديك شاهدش بوده باشد، بدون چنين دانشي كار نويسنده معيوب است چون خواننده عدم شناخت نويسنده را حس خواهد كرد. مقصود از اين است كه بهر حال مترجم لااقل بخشي از وسواس همينگوي را در دقت و صحت انتقال داشته باشد. علاوه بر اين همينگوي باور داشت كه نويسندهاي كه در بارة موضوعي آشنا مينويسد قادر است موجز بنويسد يعني بسياري از اطلاعات را حذف كند و خيلي از جزئيات ظاهري را بيآنکه صحت متن را به خطر بياندازد. با اينحال توفيق سبك سادة او و بيان عواطف اولية مثل خشم يا حسد كه در عين حال عميقاً احساس شده است كمك كرده است كه نثر پر آب و تاب عصر ويكتوريا را كه مشخصة نوشتههاي بسياري از آمريكائيهاي اوايل قرن بيستم بود؛ از بين برود و كمكم دچار زوال شود. در مقابل در سبک پيچيده، از جملههاي طولاني و پيچيده استفاده ميشود كه انديشهها و توصيفات بسيارند. نويسندهها از پاساژهاي تغزلي براي ايجاد خلق و خوی مورد نظرش در خواننده استفاده ميكنند، ميخواهد شادي باشد يا غم سر درگمي…. هنري جيمز نويسندة آمريكائي در رمانهايش از سبك پيچيده استفاده ميكند . بهتر همه آثار همينگوي به فارسي به محض اینکه مترجم بخواهد براي سادگي و خلاصهگي آب و تاب اضافه كند يا جملههاي كوتاه را به هم عطف كند گرچه در معناي منتقل شده شايد تغييري رخ ندهد. سبك نويسنده نابود ميشود. همين طور است مثلاً شكستن جملههاي طولاني نويسندههايي مثل جيمز يا پروست يا در نيافتن سطح زباني متن اصلي و استفاده از سطح زباني نامناسب در ترجمه، مثلاً در ترجمة آثار كافكا كه زبانش را بيش و كم شبیه ادارات حقوقي آن زمان پراگ دانستهاند، كافيست يك قيد يا صفت اضافه كنيد تا كافكايت زباني به كلي نابود شود. پس ترجمهاي موفق است كه بتواند به بهترين وجه ممكن سبك نويسنده در زبان مبدأ را در زبان مقصد باز بيافريند غايت مطلوبش اين است كه خوانندة فارسي زبان از خواندن اثري كه مثلاً از جويس ترجمه شده همان تجربهاي را از سر بگذراند كه خوانندة انگليسي زبان از خواندن جويس و آيا اصلاً چنين آرماني امكان تحقق دارد؟!
با نقل قولي از استاینر سخن را به پايان ميبريم: «ادراك ناتواني بيپايان، موجب اندوهي خاص ميشود.» همين اندوه است كه بر تاريخ و نظرية ترجمه سايه انداخته است.
منبع:mandegar.info