احمد محمود
تولّد : چهارم دیماه سال 1310
وفات : دوازدهم مهرماه سال 1381
زندگی نامه احمد محمود
----------------------------
احمد محمود (اعطا)، چهارم دیماه سال 1310 از پدر و مادری دزفولی در اهواز متولد شد. او در آغاز کار خود نیز به مطالعه در زندگى مردمان کارگر و روستایى جنوب پرداخت و بارها مشاغل مختلفى را در میان این مردم تجربه کرد. احمد محمود آثار مهم خود را با استعانت و توجه به روزگار همین مردم نوشت و نخستین داستان هاى کوتاه خود را بین سال هاى ۳۳ تا ۳۶ در مجلاتى مانند امید ایران منتشر کرد. وی پس از سپری کردن دوران تحصیلات ابتدایی و متوسطه در زادگاهش، به دانشکدهی افسری ارتش راه یافت؛ اما ازجمله تعداد زیاد دانشجویان دانشکدهی افسری بود که پس از کودتای ننگین 18 مردادماه سال 1332 بازداشت و سپس، بخشبخش آزاد شدند؛ درحالیکه تنها 13 نفر از آنان در زندان باقی ماندند.
احمد اعطا، یکی از این دانشجویان بود که نه توبهنامهای امضا کرد و نه به هیچگونه همکاری با رژیم کودتا تن داد. به همین دلیل، مدت زیادی را در سیاهچالههای رژیم پهلوی بهسر برد که گویا مشکل ریوی او که درنهایت به مرگش منجر شد، یادگار همان دوران بوده است.
وی سپس مدتی را هم در جزیرههای و بنادر خلیج فارس (ازجمله بندر لنگه)، در تبعید بهسر برد. تا آنکه پس از مدتی مشغول بهکار بودن در واحدهای صنعتی تولیدی، نخستین اثرش را در سال 1336 (مجموعه داستان ”مول”) منتشر کرد و تا پایان زندگی خود به داستاننویسی پرداخت. البته او پیش از مول، انتشار آثارش را در مطبوعات آن دوره، با چاپ داستان کوتاه ”صب میشه” در سال 1333 آغاز کرده بود.
به قول خودش در جوانی گرفتار امر سیاسیت شد و بعد زندان و زندان و تبعید تا سال ۱۳۳۶ که دوران زندان و تبعید او تمام شد. او با همهٔ اشتیاقی که داشت نشد و نتوانست که به تحصیل ادامه دهد پس به ناچار در مشاغلی مختلف به تلاش معاش پرداخت که همین فرصتی برای آشنائی نزدیک و رو در روی او با جامعه و مردم عادی کوچه و خیابان شد. آنچه که بعدها در زمان خلق رمان ”همسایهها“ رمانی که افراد مختلفی از قشرهای مختلف در آن نقش دارند اثر خود را گذاشت و از آن اثری مردمی و ارزنده ساخت...
این داستاننویس، پس از گذراندن مدت طولانی ابتلا به مشکلات تنفسی و ریوی، آخر بار، از اول دیماه جاری در یکی از بیمارستانها تهران بستری شد و پس از هشت روز زندگی کردن در حالت اغما (از بامدادان روز پنجم)، زندگی ابدی خود را از صبح روز دوازدهم مهرماه سال 1381 آغاز کرد.
محمود در اواخر عمر به دلیل بیمارى تنفسى با مشکلاتى روبه رو بود و همین بیمارى قلب وى را از کار انداخت. احمد محمود نماینده نسل آرمان خواهى بود که شور و اشتیاق خود براى زندگى بهتر را فریاد زدند. او نویسنده مهم روزهاى بعد از کودتاى ۳۲ است و همین ویژگى رمان هاى وى را از نظر اجتماعى پراهمیت مى کند. احمد محمود در پاییز سال ۸۱ از میان ما رفت و پیکرش در گورستان امامزاده طاهر کرج و در کنار بزرگانى چون گلشیرى و شاملو به خاک سپرده شد.
آثــــــار احمد محمود به دو دسته تقسیم میشوند :
رمان ها
-------------
همسایهها (1353)
داستان یک شهر (1358)
زمین سوخته (1361)
دیدار (1369)
مدار صفردرجه (1372)
درخت انجیر معابد (1379)
آدم زنده
مجموعهداستانها:
---------------------
مول (1336)
دریا هنوز آرام است (1339)
بیهودگی (1341)
زائری زیر باران (1346)
غریبهها (غربتیها) و پسرک بومی (1350)
قصهی آشنا (1370)
از مسافر تا تب خیال (1371)
***
شهر كوچك ما
بامداد يك روز گرم تابستان آمدند و با تبر افتادند به جان نخلهاي بلندپايه.
آفتاب كه زد، از خانهها بيرون زديم و در سايهي چينههاي گلي نشستيم و نگاهشان كرديم. هربار كه دار بلند درختي با برگهاي سرنيزهاي تودرهم و غبار گرفته، از بن جدا ميشد و فضا را ميشكافت و با خشخش بسيار نقش زمين ميشد «هو» ميكشيديم و ميدويديم و تا غبار شاخهها و برگها بنشيند، خاركهاي سبز نرسيده و لندوكهاي لرزان گنجشكها را، كه لانههاشان متلاشي ميشد، چپو كرده بوديم و بعد، چند بار كه اين كار را كرده بوديم، سركارگر، كلاه حصيري را از سر برداشته بود و دويده بود و با تركه دنبالمان كرده بود و اين بود كه ديگر كنار بزرگها،
در سايهي چينهها نشسته بوديم و لندوكهاي لرزان را تو مشتمان فشرده بوديم و با حسرت نگاهشان كرده بوديم كه نخلستان پشت خانهي ما از سايه تهي ميشد و تنههاي نخل رو هم انبار ميشد و غروب كه شد از پشت ديوار گلي خانههاي ما تا حد ماسههاي تيرهرنگ و مرطوب كنار رودخانه، ميدانگاهي شده بود كه جان ميداد براي تاخت و تاز و من دلم ميخواست كه بروم و اسب شيخ شعيب را، كه از شب قبل به اخيه بسته بود، باز كنم و سوار شوم و تا لب رودخانه بتازم.
صد نفر بودند، صدو پنجاه نفر بودند كه صبح علي الطلوع آمده بودند با تبرهاي سنگين، و غروب كه شده بود، انگار كه پشت خانههاي ما هرگز نخلستاني نبوده است.
شب كه شد آفاق آمد. خيس عرق بود. مقنعه را از سر باز كرد و مويش را كه به رنگ شبق بود رو شانهها رها كرد.
خواج توفيق نشسته بود كنار بساط ترياك. غروب كه شده بود، مثل هميشه؛ كف حياط را آب پاشيده بود و بعد، حصير را انداخته بود و جاجيم عربي را پهن كرده بود و نشسته بود كنار منقل و با زغالهاي نيمه افروخته ور ميرفت و بادشان ميزد و «بانو»، دختر زردنبوي آبلهرو كه دودي شده بود، كنار پدر نشسته بود.
اسب شيخ شعيب از شب قبل به اخيه بسته بود و حالا تو چرت بود.
مادرم تازه فانوس را گيرانده بود كه آفاق آمد. عبا را و مقنعه را انداخت رو جاجيم و رفت تو اتاق و از زير دامن گشاد، دو قواره ساتن گلي رنگ بيرون آورد. زن «سرگرد» پيغام داده بود كه دو قواره ساتن گلي رنگ ميخواهد و آفتاب كه زرد شده بود، آفاق راه افتاده بود و رفته بود و حالا با پارچهها آمده بود و خواج توفيق منتظر بود.
آفاق از اتاق نيمه تاريك آمد بيرون و لامپا را همراه آورد و گيراندش و گذاشتش كنار جاجيم و كوزه را برداشت و يك نفس سركشيد. و بعد، نفس ياري نميكرد كه گفت «خدا ذليلشون كنه» و نشست و با سرآستين وال چرك مرده، عرق را از پيشاني گرفت و پرسيد:
- بچهها نيومدن؟
و خواج توفيق منتظر بچهها بود. وقتي كه آمدند، انگشتان يدالله را سيمان برده و دستهاي فتحالله، تا مرفق، از شورهي گچ سفيدي ميزد و من كنار مادرم نشسته بودم و رنگينك ميخوردم كه خواج توفيق صدام كرد و گفت كه بروم و از شعبه براش ترياك بخرم.
از خانه كه زدم بيرون، آن طرف رودخانه پيدا بود كه از نخلهاي انبوه سياهي ميزد و نور ماه تو رودخانه شكسته بود و تو ميدانگاهي كنار خانههاي ما، جابهجا تنههاي درخت كوت شده بود كه روز بعد، هژده چرخهها، همراه عملهها آمدند و بارشان كردند و بعد، يك هفته طول كشيد تا ميدانگاهي را شن و ماسه ريختند و نفت پاشيدند. نفت تازه زير آفتاب داغ برق ميزد و بخار ميكرد.
همه جا را بوي نفت گرفته بود و زن سرگرد، مصدرش را فرستاده بود و قوارههاي ساتن گلي رنگ را گرفته بود و صبح كه ميشد، آفاق از خانه ميزد بيرون و گاهي ظهر ميآمد و گاهي هم نميآمد و غروبها، خواج توفيق، به انتظار يدالله و فتحالله بودكه از سر كار بيايند و مرا بفرستد شعبه.
حالا، ماسهها، نفت را مكيده بودند و زمين خشك شده بود و باد كه ميآمد، خاك زرد ميدانگاهي را بالا ميبرد و پخش ميكرد و پاي ديوارها و چينههاي گلي، خاك قهوهاي جمع شده بود و مد كه ميشد و آب ميافتاد تو شاخههاي نخلستان، سطح آب، انگار كه رنگين كمان، بنفش ميشد و زرد و قرمز و...
رو كبوترخانه چندك زده بودم كه شيخ شعيب از لاي لنگههاي بيقوارهي در خانه سريد تو و پيشتر كه آمد، نور زرد لامپا با پوست سوختهي چهرهاش درهم شد و بيني و پيشاني و گونههاش شكل گرفت. اسب، سم به زمين كوفت و منخرينش لرزيد و دمش افشان شد و خواج توفيق، بست آخر را چسبانده بود و با زنش بود كه «پنجتا حقهي سه خط ناصرالدين شاهي از بصره آوردن...» و آفاق زانو به بغل بود و گوشش به شوهر بود و پدرم قوز كرده بود رو كتاب «انوار» و صداي شيخ شعيب بود كه الماس تيرهي شب را خط كشيد.
- ميدونسم كه عاقبت اينطور ميشه.
و حالا شده بود و ديگر عطر گس نخلستان با بوي شرجي قاطي نبود و سايهي دگل فولادي بلندي كه در متن آبي آسمان نشسته بود، رو چينهي گلي خانهي ما ميشكست و ميافتاد تو حياط دنگال و تا لب گودال خانه كه مخمل قصيلي علفهاي خودرو رنگش زده بود، سر ميخورد و تو ميدانگاهي پشت خانههاي ما، سر وصداها تو هم بود و رنگ لاجوردي لباس كارگران، با رنگ سفيد ملايم صندوقهاي بزرگ تختهاي كه زير ميخكشها و ديلمها از هم متلاشي ميشد، تو هم بود و بالا كه نگاه ميكردي، رشتههاي مفتولي سيم بود كه نگاه را ميكشيد و به چشمت اشك مينشاند. انگار كه ميل سرد سورمه به چشمت نشسته باشد.
***
شب كه ميشد پدر «انوار» ميخواند و گاهي «اسرار قاسمي» و خواج توفيق حرف ميزد. از «خزعل» و «عبدالحميد» و غلامانشان و سياهان خيزران به دست و شب كه ميشد، ما تو كوچه «ترنا» بازي ميكرديم و تو نخلستان ميدويديم و از رو شاخههاي كم عرض آب ميپريديم و ميرانديم تا لب رودخانه و تو بريدگيهاي كنار رودخانه مينشستيم و به صداي آب و صداي پاي بچهها، كه هو ميكشيدند و ميآمدند تا پيدامان كنند، گوش ميداديم، و آن شب بود كه تو «پوسته»(1) نشسته بودم و گوشم را به زمين چسبانده بودم كه ناگاه صداي پا شنيدم و صداي همهمه شنيدم. صدا، صداي پاي بچهها نبود و همهمهي بچهها نبود. حرف بود كه آهسته و آرام، تو تاريكي مرطوب سر ميخورد و ميآمد و من از ميان همهي حرفها، صداي آفاق را شناختم.
شب بود، تيره بود، هوهوي موجهاي غلتان رودخانه بود و صداي باد بود كه افتاده بود تو برگهاي انبوه درختان خرما.
از تو پوسته، لغزيدم بيرون و كشيدم بالا و رو ماسههاي مرطوب سر خوردم و آرنجهام را ستون كردم و چانهام راتكيه دادم رو كف دستانم.
نگاهم تاريكي شب را شكافت. در طول شاخهي پهني كه از رودخانه جدا ميشد جنبش سايههايي بود. مد بود، آب آمده بود بالا و «تشاله»(2) ميتوانست كه از رودخانه بلغزد تو شاخه و براند تا عمق نخلها.
بلند شدم و دويدم و صداي گوشتي پاهام رو ماسهها خفه شد.
سينهام را چسباندم به پوست خشن ساقهي درخت خرما و ساقههاي ديگر كه پيش رويم بود، جابهجا رد نگاهم را ميبريد. حالا خوب ميشنيدم و حالا آفاق را ميديدم كه پيراهن وال سياه، تنش را قالب گرفته بود و راه كه ميرفت، سرينش ميلرزيد و مويش رها شده بود رو دوشش و صداي شيخ شعيب بود كه «صد و بيست و دو قواره....» و نفس تو سينهام حبس بود و پشت لبم داغ بود و بودم تا آفاق رفت و شيخ شعيب رفت و مردي كه قامتش به دار بلند نخل ميماند، پريد تو تشاله و تشاله راند به طرف رودخانه و آن شب بود كه دانستم چرا گاهي شبها، آفاق دير ميآيد و چرا گاهي نميآيد و فهميدم كه چرا نورمحمد مفتش با آن چشمهاي نينياش و پوزهي درازش كه به پوزهي توره ميماند، هميشه دور و بر خانهي ما پلاس است و مثل گربهي گرسنه بو ميكشد و فردا بود كه مفتشها ريختند تو خانهي ما و همهجا را با سيخهاي آهني نوكتيز سوراخ سوراخ كردند و چيزي نيافتند. آفاق، شبانه خانه را خالي كرده بود و جنسها را جابهجا كرده بود و اين بود كه آفاق را بردند و ظهر كه رهايش كرده بودند آمده بود با لبهاي خشك ترك خورده و تن غرق عرق و غرغر و نفرين و ناله و حالا آمده بودند با تبرهاي سنگين و افتاده بودند تو نخلستان و از پشت چينههاي گلي خانههاي ما، تا سر حد ماسههاي مرطوب و تيره رنگ كنار رودخانه، شده بود ميدانگاهي كه جان ميداد براي تاخت و تاز.
شاخههاي آب را، كه مثل پنجههاي دراز رودخانه دويده بودند تو گيسوي نخلستان، پر كرده بودند و ظهر كه ميشد سايهي دگل فولادي ميشكست رو چينهي خانهي ما و ميافتاد تو حياط و ميراند تا لب گودال خانه كه آن روز مخمل قصيلي علفهاش زير لگد مفتشها پامال شده بود.
خواج توفيق بست آخر را چسبانده بود و با زنش بودكه «پنجتا حقهي سه خط از بصره...» و آفاق تو خودش بود و نگاهش به مخمل گلهاي آتش بود و گوشش به خواج توفيق بود و بانو، تو چرت بود و يدالله با كونهي دست پياز را ميشكست و آفاق بود كه گفت:
- خدا ذليلشون كنه... ديگه پناهي نداريم...
كه نخلها را بريده بودند و شاخهها را پر كرده بودند و تاريكي سنگين ميشد و پوستهي خاكستري، گلهاي مخملي آتش را خفه ميكرد.
***
با غرش جرثقيلها و هژده چرخهها از تو رختخواب ميپريديم و تازه آفتاب زده بود كه ميرفتيم و سايهي ديوار مينشستيم و نگاه ميكرديم كه كارگران آبيپوش، با كاسكتهاي سفيد آهني كه نور خورشيد را باز ميتافت، تو تله بستها وول ميخوردند. آفتاب كه پهن ميشد، خنكاي صبح را ميمكيد. حالا ديوار آجري شكري رنگي، رودخانه را از ما بريده بود و زخم زرد رنگ ميدان نفتي پشت خانههاي ما، سرباز كرده بود و دويده بود تو كوچهها و دو رشته لولهي قيراندود، مثل دو مار نر وماده، از حاشيهي انبوه نخلهاي دور دست خزيده بود و آمده بود تو ميدانگاهي و پايههاي چوبي ماليده به نفت، مثل چوبههاي دار، جابهجا تو خيابان بزرگ شهر كوچك ما نشسته بود و گازركها، رو سيمها ميلرزيدند و دولخ كه ميشد خاك زرد را لوله ميكرد و به هوا ميبرد و به سر و رومان ميريخت وهنوز زير بناي مخزن پنجمي را بتون نريخته بودند كه پيشين يك روز پاييزي آمدند و به همه پيغام دادند كه عصر همانروز تو قهوهخانهي لب شط باشند و شب كه پدرم از قهوهخانه برگشت، لب و لوچهاش آويزان بود و به خواج توفيق كه ازش پرسيد «چه بود» گفت «ميخوان خونهها رو خراب كنن... ميگن برا اداره بازم زمين ميخوان...» ومن خيال كردم كه ميدانگاهي جوع دارد و دهان نفتي خود را باز كرده است كه ريزه ريزه شهر را ببلعد و پدرم آن شب نه «انوار» خواند و نه «اسرار قاسمي» و مادرم از تو يخدان نيمتنهي پشمي مرا بيرون كشيده بود و جلو لامپا نشسته بود و سوزن ميزد كه پاييز سر رسيده بود و باد موذي آزار ميداد و مدام هوهوي نخلهاي دوردست بود و غرش رودخانه، كه سيلابهاي پاييزي گلآلودش كرده بود و ديوارهي شكري رنگ آجري و مخزنهاي فيلي رنگ و دگلها و سيمهاي خاردار و شيروانيهاي اخرايي رنگ، آن را از ما بريده بود.
***
آمده بودند و «نوروز» را برده بودند نظميه. نوروز، دستهي جوغن را برداشته بود و افتاده بود به جانشان كه چرا آمدهاند و خانههاي ما را اندازه ميگيرند. نوروز را كه بردند، همه بهتشان زد. موسي سرميداني، كارد را از پر كمرش بيرون كشيد وانداخت تو صندوقخانه.
بارها كه با پدرم رفته بودم قهوهخانهي لب شط، از موسي شنيده بودم كه «هركس به خونههاي ما چپ نيگا بكنه، حوالهش با اين كارده» و هر دفعه هم چشمهاش برق زده بود و مشتهي كارد را فشرده بود و سبيلش را تاب داده بود و به پشتي تخت تكيه داده بود و ليموناد را از سر بطري سركشيده بود و حالا كارد افتاده بود تو صندوقخانه و سر سرميداني پايين بود و تو قهوهخانه آفتابي نميشد.
حالا تمام خيابانهاي شهر كوچك ما رنگ نفت گرفته بود. هرجا كه نگاه ميكردي، نقش آج لاستيك ماشين بود كه رو خاك ورآمدهي آغشته به نفت خيابانها نشسته بود و صبح كه ميشد با صداي تكاندهندهي «فيدوس»(3) از خواب ميپريديم و فيدوس دوم كه فضا را از هم ميدريد، كارگران آبيپوش با كاسكتهاي فلزي و قابلمههاي غذا از تو خيابان ما ميراندند به طرف «اداره» و زير نخلهاي تك افتادهي جلو قهوهخانهي لب شط، شده بود يك بازار حسابي و فضاش انباشته بود از بوي زهم ماهي زنده و بوي تند ماهي كباب شدهي به ادويه آلوده و عطر ملايم نان خانگي و بوي اسيدي ماست ترشيده و آبگوشت مانده و دل و قلوهي گاو و سبزي پلاسيده.
تو تمام شهر، رشتههاي سيم برق دويده بود و به همهي خانهها برق داده بودند، ولي خواج توفيق هنوز كنار لامپا چندك ميزد و مينشست به انتظار يدالله و فتحالله كه از سر كار بيايند و مرا بفرستد شعبه.
هنوز تكليف خانههاي ما روشن نبود. آمده بودند و اندازه گرفته بودند و گفته بودند «زمستان كه شد، بايد خانهها را خالي كنيد» و اين بود كه پدرم دل و دماغ نداشت و خواج توفيق بعد از كشيدن ترياك بجاي گفتن خاطرههاي دور و درازش ميرفت تو چرت و آفاق كه پناهگاه نخلستان را از دست داده بود، تو خانه نشسته بود، تا آن شب، كه بوي زمستان ميداد، كه لتههاي در شكست و بست خوردهي خانهي ما ناله كرد و لنگههاش از هم باز شد و شيخ شعيب با اسب راند تو خانه و ...
... بعد كه آفاق چادر را دور كمر سفت كرد و موي نرم شبق مانندش را جمع و جور كرد تو لچك و همراه شيخ شعيب از خانه بيرون زد.
آفاق كه رفت «يدالله رومزي» آمد سراغ پدرم و خواج توفيق. فانوس مركبي را گرفتم و پيشاپيششان راه افتادم. به سردر قهوهخانهي لب شط، چراغ پرنوري آويزان بود كه نورش سر خورده بود رو پليتهاي موجدار حصار انبار اداره و يدالله رومزي، همچنان كه پشت سرم ميآمد، انگشت درازش را ميكشيد رو موج پليتها و صداش مثل صداي مسلسلي خفه، تو دل شب مينشست و با صداي گنگ رودخانه قاطي ميشد.
از قهوهخانه كه رد ميشديم، تاريكي بود و پارس سگها بود و نخلهاي تك افتاده بود كه نور فانوس مركبي رو تنههاشان ليس ميزد و سايهي ماتشان ميافتاد رو زمين و ما كه ميرفتيم، سايهها، دور تنهها ميچرخيد و باد ملايمي بود كه سرشاخهها را به بازي گرفته بود و عطر گس نخلها با بوي نفت قاطي شده بود و از جوي آب كه جست زديم، خانهي «ناصر دواني» بود و همه بودند و سرميداني هم بود، با شرارت رميدهي چشمانش و من نشستم كنار گيوهها و قندرهها و باد كه گهگاه از لاي تركهاي در تو ميزد سرماي زمستان را به همراه داشت. سرماي خشك دشتهاي وسيع را كه سنگ ميتركاند.
پدرم نشست بالا و لم داد به رختخوابها كه تو چادر شب لفاف بود و خواج توفيق كنارش بود و شير چاي آوردند كه چربي شير لبانم را ليز كرد و گرمي مطبوعش گلوم را غلغلك داد.
پدرم سيگار لف ميكشيد. سرميداني جيگاره عراقي ميكشيد و سكوت بود و صداي قليان باباخان بود و بوي تنباكوي خوانسار و بعد سرميداني بود كه حرف زد:
- ميدونم كه همه پشت سرم حرف ميزنن، اما ميخوام بدونم نوروز رو كه بردن نظميه، كي بالاش دراومد؟
نوروز را كه برده بودند، همه بهتشان زده بود و هيچكس لب نتركانده بود و اين بود كه موسي حساب كار خود را كرده بود.
- ... اگه بالاش درميومدين، اگه اقلن سر و صدا راه مينداختين كه دلم قرص ميشد، بقول شما كاردم رو غلاف نميكردم و ميديدين كه همهش قمپز نبوده وميديدين كه اون فرنگي ديلاغ رو چطوري مثه گوشت قربوني آش و لاش ميكردم.
صداي بم پدرم انباشتگي اتاق را خراش داد:
- موسي حق داره... موسي...
يدالله رومزي حرف پدرم را بريد:
- اونوقت خيال نميكرديم كه اينطوري جدي باشه.
ناصر دواني به زبان آمد:
- مرض ريزه ريزه مياد... همه يهو وبا نميگيرن...
و بعد، حرفها تو هم شد و نگاه من از دهان اين به دهان آن ميگشت و بعد، نفهميدم چه شد كه موسي سرميداني از جا در رفت و داد كشيد و از جيب جليقه، قرآن كوچكي بيرون آورد و صداي رگدارش زير سقف اتاق، مثل مار زخمي پيچ و تاب خورد:
- اگه مردين به اين سينهي محمد قسم بخورين... د بخورين...
و با دست كوبيد رو قرآن
- اول از همه جلو ميفتم... با همين كارد...
و جلو نيمتنهاش را كنار زد و كاردش را از كمر بيرون كشيد.
- اول از همه سر او فرنگي رو من گوش تا گوش ميبرم... من كجا برم زندگي كنم؟ ... عمري خون جگر خوردم تا اين چارديواري رو درس كردهم... د يالا... قسم بخورين... د بخورين.
كه صداي زير عبدي نازككار، انگار آب يخ بود كه تو ديگ آبجوش ريخته باشند:
- قسم كه نه!
و عبدي شيربرنجي گفت:
- كفاره داره.
كه موسي وا رفت و همچنان كه مثل گربهي رو چنگ نشسته، رو دو زانو نشسته بود، براق شد، صداش افتاد، كلمات بيخ گلوش غلت خورد و بعد، مثل مهرههاي سربي بيرون ريخت:
- ديدين كه موسي نامرد نيس... ديدين كه من نامرد نيسم... حالا ديدين؟...
و عقب كشيد و به متكا تكيه زد و غرغر كرد.
زردي پريدهاي از بناگوشش تا شقيقهاش دويده بود.
لبان كلفتش زير سبيل انبوهش ميلرزيد. انگار كه به خودش ناسزا ميگفت، انگار كه ورد ميخواند و انگار كه چانهاش لغوه گرفته بود و تو اتاق گويي خاك مرده پاشيدند و بيرون زوزهي باد بود و بوي شب بود و پدرم سيگار ديگري پيچاند و كونهاش را با نوك دندان گرفت و تف كرد و صداي خشدارش را رها كرد:
- سي چلتا آدم ريش و سبيلدار دور هم جمع شدين كه چي؟... فرسادين دنبال ما كه چي؟... كه...
- موسي حق داره
و اين خواج توفيق بود كه ميگفت.
و يدالله رومزي بود كه گفت:
- ميباس حرف همه يكي باشه.
و بعد ناصر دواني بود كه گفت:
- ميباس قسم بخوريم.
و موسي سرميداني بود كه به زبان آمد. اين بار صداش خفه بود.
- پس چرا وقتي قرآن رو درآوردم، همه مثل اينكه ماست ترش خورده باشين، لب ورچيدين؟
كه پدرم جابهجا شد:
- من يكي حاضرم، تا پاي جونم كه باشه حاضرم.
- قسم بخوريم
- همه ميخوريم
كه بند بند وجود من هم از قسم سرشار شد. اگر خانههامان را خراب ميكردند، اگر كبوترخانهام خراب ميشد؟... نه!...
دو روز بود كه «دم سفيدها» تخم گذاشته بودند و جفت «حبشي» پوشال ميكشيدند و نر «خاني» سر تخم ميزد و حالا تو فكر كبوترها بودم و تو فكر كبوترخانه بودم و حرفها تو گوشم بود كه «وقتي قرار شد بيان خونهها رو خراب كنن، هيچكدوممون نميريم سركار... همه ميمونيم خونه...»
و...
_ با تبر ميفتيم بجونشون.
- هر كه چپ نيگا كنه با همين كارد چشاشو در ميارم.
و صداها تو هم بود و لبم از چربي شير ليز بود و بوي شب بود كه همراه بوي اسفند سوخته و سرماي گزنده از لاي درزهاي در ميخزيد تو و بعد، ناگهان صداي تركيدن گلوله بود و دومي و سومي كه وحشتمان زد و هجوم برديم به در اتاق و ريختيم تو حياط و دويديم به طرف در خانه.
گاوميش ناصر دواني كه زير سايبان بسته بود، رم كرد و بعد نعره كشيد...
ماه آمده بود بالا. بالاي بالا و خيمه زده بود و صداي خروس بود كه انگار ره گم كرده بود و شب بود كه از تيغهي بلند نيمه ميگذشت و پوزه ميكشيد بسوي بامداد.
***
صبح كه شد، آفتاب كه زد، تك سرد صبحگاهي كه شكست، خروس آمد و دانه به دانه، دانهها را چيد.
معلوم نبود كه كدام شير خوردهاي رفته بود و «لو» داده بود. پدرم را كه بردند و خواج توفيق را كه بردند، مادرم دويد منزل يدالله رومزي.
آفاق، شب كه رفته بود، هنوز نيامده بود.
يدالله رومزي را برده بودند نظميه، همانطور كه خواج توفيق را برده بودند و پدرم را برده بودند و ناصر دواني را برده بودند و باباخان را... و هنوز پيشين نشده بود كه نورمحمد آمد، با پوزهي باريكش و نيني چشمانش و مادرم اشكش رو گونههاش بود كه حرف نورمحمد را شنيد.
- خواهر به خواج توفيق، يا اگه نيس، به بچههاش بگين كه بيان جسد آفاق رو تحويل بگيرن.
- جسد آفاق؟
- آره خواهر، ديشب، پشت نخلستون تير خورده.
بانو كه تو چرت بود جيغ كشيد، مادرم جيغ كشيد و نورمحمد مثل توره گريخت.
خواج توفيق، صبح فرصت نكرده بود كه دودش را بگيرد و يقين حالا تو نظميه خمار بود.
من رفتم سراغ كبوترهام. بوي فضلهي كبوترها با بوي رطوبت قاطي شده بود و تو كبوترخانه گرم بود و مادهي «حبشي» خوابيده بود. يقين تخم گذاشته بود. با سر چوب كوتاهي زدم به پرش كه كنار رود، تا اگر تخم كرده است ببينم. كبوتر بالش را تكان داد و گردن كشيد و پف كرد و با نوك كوتاهش به چوب حمله كرد. خصمانه حمله كرد.
صداي كفش چوبي زن ناصر دواني آمد. از در كوتاه كبوترخانه ساقهاي سبزه و گرفتهاش را ديدم. يقين چادرش را به كمر بسته بود. گودي پشت زانوهاش پر ميشد و خالي ميشد و كفش چوبياش صدا ميداد. از در كوتاه كبوترخانه ساقهاي گرفتهاش را ديدم كه مثل قيچي باز و بسته ميشدند، كه گودال وسط حياط را دور زدند و رفتند تا ايوان روبهرو. حالا صدايش هم ميآمد:
- خواهر چه خاكي به سر كنم؟... اومدن كلبچه زدن دستش و بردنش.
مادرم گريه ميكرد. آرام اشك ميريخت. خواج توفيق را برده بودند، پدرم را برده بودند ومعلوم نبود كه جسد آفاق كجا افتاده است و يدالله و فتحالله رفته بودند سر كار كه وقتي شب برگشتند، و اگر خواج توفيق آمد، بفرستد مرا شعبه.
باز به مادهي حبشي ور رفتم. مثل سرب نشسته بود سر جاش. تكان نميخورد. بگمانم تخم گذاشته بود. باز صداي پا آمد. اين بار پاچههاي زير شلواري «بلور»، زن موسي سرميداني، بود كه رو خاك كف حياط كشيده ميشد.
زانوهام را به زمين زدم، دستها را ستون كردم و سرم را از كبوترخانه كشيدم بيرون كه ببينم كجا نشستهاند.
تو ايوان بودند. بانو نبود. بگمانم مادرم فرستاده بودش كه به يدالله و فتحالله خبر بدهد. انگار مادرم حرف ميزد، لبهاش كه تكان ميخورد. غرش دستگاه مخلوط كننده، صداش را خفه ميكرد. خزيدم تو كبوترخانه و اينبار، با مادهي «دم سفيد» ور رفتم و هنوز سرگرم كبوترها بودم كه ناگهان جيغ مادرم فضا را شكافت و بعد، جيغ زنها بود كه با هم قاطي شد. از كبوترخانه پريدم بيرون. پشتم گرفت به بالاي چارچوب و تو فكر كمرم بودم كه ديدم يدالله و فتحالله جسدي را گذاشتهاند رو نردبان سبكي و گريهكنان گودال وسط حياط را دور ميزنند. دويدم. يك رشته موي شبق مانند از زير عباي روي جسد بيرون افتاده بود و ميلرزيد. عباي سياه آفاق بود. موي آفاق بود كه برق ميزد، كه نرم و مواج بود.
نردبان را گذاشتند تو ايوان، مادرم به سينهاش كوفت. بعد زنها بودند و بچهها بودند كه از در خانهي ما هجوم آوردند تو و تا بجنبم كه از ترس بچهها در كبوترخانه را ببندم، خانهي ما پر شده بود آدم و زنها نشسته بودند دور جسد آفاق و به سر و سينه ميكوفتند.
حالا آفتاب آمده بود بالا. سايهي دگل ميدانگاهي شكسته بود رو چينهي خانهي ما و بعد شكسته بود رو سر جماعت و انتهاش افتاده بود رو علفهاي خودروي گودال وسط خانه و صداي دستگاه مخلوط كننده بود كه گاه اوج ميگرفت و گاه فرو ميافتاد.
حالا زير بناي مخزن يازدهمي را بتون ميريختند.
ظهر كه شد پدرم آمد. ازش التزام گرفته بودند كه تا آخر هفته خانه را خالي كند و تا آخر هفته، دو روز ديگر باقي مانده بود.
***
كبوترهام را برده بودم و پرشان را بسته بودم و گذاشته بودمشان زير سبد، تا براشان لانهاي درست كنم.
از وقتي كه آفتاب زده بود تا حالا كه ظهر سر ميرسيد، ده راه بيشتر آمده بوديم و رفته بوديم و اسباب كشي كرده بوديم و حالا راه آخر بود كه پدرم داشت خرت و پرتها را تو گوني ميكرد كه يكي را خودش به دوش بگيرد و يكي را من.
يكهو صداي بولدوزر بلند شد و من ديدم كه چينهي گلي خانهي ما به جلو رانده شد، لرزيد، از هم پاشيد و رو هم ريخت.
پدرم زير لب غر زد:
- بي ايمونا نميذارن تا خالي كنيم.
پوزهي بولدوزر كه بالاي تيغهي پهن و بران بود، به جلو رانده شد و از روي خرابهي ديوار كشيده شد تو خانه.
پدرم گوني را به دوش كشيد و گفت:
- يالا پسرم... يالا راه بيفت.
گوني سنگين بود، به زحمت بلندش كردم و پشتم را زيرش خم كردم و هنوز از در خانه بيرون نرانده بودم كه لانهي كبوترهام مثل حباب كف صابون رو تيغهي صاف و براق بولدوزر از هم پاشيد.
تو كوچه بودم كه نگاهم به آسمان رفت. نميدانم نر سفيد چطور پرش را باز كرده بود و از زير سبد بيرون زده بود و پر كشيده بود تا بالاي خانهي ما كه زنجيرهاي پهن بولدوزر ميكوبيدش.
گوني را گذاشتم زمين و كبوتر را نگاه كردم كه بالهاش را خواباند و قيقاج آمد تا بالاي خرابههاي خانهي ما، بعد اوج گرفت و دور زد و دور زد. انگار كه خانه را نميشناخت و انگار كه سرگردان بود. سوت كشيدم. صفير سوتم را شناخت، آمد پايين، گردن كشيد، پرپر كرد و بعد، ناگهان اوج گرفت و رفت بالا و بالاتر، تا آنجا كه با آبي آسمان درهم شد.
ته كوچه را نگاه كردم، پدرم را نديدم. او رفته بود و من مانده بودم با بار سنگيني كه بايستي به دوش ميكشيدم.
(1) پوسته: پناهگاه قايق
(2) تشاله: نوعي قايق
(3) فيدوس: سوت كارخانه
***
منابع: fakhte.com
sokhan.com
تولّد : چهارم دیماه سال 1310
وفات : دوازدهم مهرماه سال 1381
زندگی نامه احمد محمود
----------------------------
احمد محمود (اعطا)، چهارم دیماه سال 1310 از پدر و مادری دزفولی در اهواز متولد شد. او در آغاز کار خود نیز به مطالعه در زندگى مردمان کارگر و روستایى جنوب پرداخت و بارها مشاغل مختلفى را در میان این مردم تجربه کرد. احمد محمود آثار مهم خود را با استعانت و توجه به روزگار همین مردم نوشت و نخستین داستان هاى کوتاه خود را بین سال هاى ۳۳ تا ۳۶ در مجلاتى مانند امید ایران منتشر کرد. وی پس از سپری کردن دوران تحصیلات ابتدایی و متوسطه در زادگاهش، به دانشکدهی افسری ارتش راه یافت؛ اما ازجمله تعداد زیاد دانشجویان دانشکدهی افسری بود که پس از کودتای ننگین 18 مردادماه سال 1332 بازداشت و سپس، بخشبخش آزاد شدند؛ درحالیکه تنها 13 نفر از آنان در زندان باقی ماندند.
احمد اعطا، یکی از این دانشجویان بود که نه توبهنامهای امضا کرد و نه به هیچگونه همکاری با رژیم کودتا تن داد. به همین دلیل، مدت زیادی را در سیاهچالههای رژیم پهلوی بهسر برد که گویا مشکل ریوی او که درنهایت به مرگش منجر شد، یادگار همان دوران بوده است.
وی سپس مدتی را هم در جزیرههای و بنادر خلیج فارس (ازجمله بندر لنگه)، در تبعید بهسر برد. تا آنکه پس از مدتی مشغول بهکار بودن در واحدهای صنعتی تولیدی، نخستین اثرش را در سال 1336 (مجموعه داستان ”مول”) منتشر کرد و تا پایان زندگی خود به داستاننویسی پرداخت. البته او پیش از مول، انتشار آثارش را در مطبوعات آن دوره، با چاپ داستان کوتاه ”صب میشه” در سال 1333 آغاز کرده بود.
به قول خودش در جوانی گرفتار امر سیاسیت شد و بعد زندان و زندان و تبعید تا سال ۱۳۳۶ که دوران زندان و تبعید او تمام شد. او با همهٔ اشتیاقی که داشت نشد و نتوانست که به تحصیل ادامه دهد پس به ناچار در مشاغلی مختلف به تلاش معاش پرداخت که همین فرصتی برای آشنائی نزدیک و رو در روی او با جامعه و مردم عادی کوچه و خیابان شد. آنچه که بعدها در زمان خلق رمان ”همسایهها“ رمانی که افراد مختلفی از قشرهای مختلف در آن نقش دارند اثر خود را گذاشت و از آن اثری مردمی و ارزنده ساخت...
این داستاننویس، پس از گذراندن مدت طولانی ابتلا به مشکلات تنفسی و ریوی، آخر بار، از اول دیماه جاری در یکی از بیمارستانها تهران بستری شد و پس از هشت روز زندگی کردن در حالت اغما (از بامدادان روز پنجم)، زندگی ابدی خود را از صبح روز دوازدهم مهرماه سال 1381 آغاز کرد.
محمود در اواخر عمر به دلیل بیمارى تنفسى با مشکلاتى روبه رو بود و همین بیمارى قلب وى را از کار انداخت. احمد محمود نماینده نسل آرمان خواهى بود که شور و اشتیاق خود براى زندگى بهتر را فریاد زدند. او نویسنده مهم روزهاى بعد از کودتاى ۳۲ است و همین ویژگى رمان هاى وى را از نظر اجتماعى پراهمیت مى کند. احمد محمود در پاییز سال ۸۱ از میان ما رفت و پیکرش در گورستان امامزاده طاهر کرج و در کنار بزرگانى چون گلشیرى و شاملو به خاک سپرده شد.
آثــــــار احمد محمود به دو دسته تقسیم میشوند :
رمان ها
-------------
همسایهها (1353)
داستان یک شهر (1358)
زمین سوخته (1361)
دیدار (1369)
مدار صفردرجه (1372)
درخت انجیر معابد (1379)
آدم زنده
مجموعهداستانها:
---------------------
مول (1336)
دریا هنوز آرام است (1339)
بیهودگی (1341)
زائری زیر باران (1346)
غریبهها (غربتیها) و پسرک بومی (1350)
قصهی آشنا (1370)
از مسافر تا تب خیال (1371)
***
شهر كوچك ما
بامداد يك روز گرم تابستان آمدند و با تبر افتادند به جان نخلهاي بلندپايه.
آفتاب كه زد، از خانهها بيرون زديم و در سايهي چينههاي گلي نشستيم و نگاهشان كرديم. هربار كه دار بلند درختي با برگهاي سرنيزهاي تودرهم و غبار گرفته، از بن جدا ميشد و فضا را ميشكافت و با خشخش بسيار نقش زمين ميشد «هو» ميكشيديم و ميدويديم و تا غبار شاخهها و برگها بنشيند، خاركهاي سبز نرسيده و لندوكهاي لرزان گنجشكها را، كه لانههاشان متلاشي ميشد، چپو كرده بوديم و بعد، چند بار كه اين كار را كرده بوديم، سركارگر، كلاه حصيري را از سر برداشته بود و دويده بود و با تركه دنبالمان كرده بود و اين بود كه ديگر كنار بزرگها،
در سايهي چينهها نشسته بوديم و لندوكهاي لرزان را تو مشتمان فشرده بوديم و با حسرت نگاهشان كرده بوديم كه نخلستان پشت خانهي ما از سايه تهي ميشد و تنههاي نخل رو هم انبار ميشد و غروب كه شد از پشت ديوار گلي خانههاي ما تا حد ماسههاي تيرهرنگ و مرطوب كنار رودخانه، ميدانگاهي شده بود كه جان ميداد براي تاخت و تاز و من دلم ميخواست كه بروم و اسب شيخ شعيب را، كه از شب قبل به اخيه بسته بود، باز كنم و سوار شوم و تا لب رودخانه بتازم.
صد نفر بودند، صدو پنجاه نفر بودند كه صبح علي الطلوع آمده بودند با تبرهاي سنگين، و غروب كه شده بود، انگار كه پشت خانههاي ما هرگز نخلستاني نبوده است.
شب كه شد آفاق آمد. خيس عرق بود. مقنعه را از سر باز كرد و مويش را كه به رنگ شبق بود رو شانهها رها كرد.
خواج توفيق نشسته بود كنار بساط ترياك. غروب كه شده بود، مثل هميشه؛ كف حياط را آب پاشيده بود و بعد، حصير را انداخته بود و جاجيم عربي را پهن كرده بود و نشسته بود كنار منقل و با زغالهاي نيمه افروخته ور ميرفت و بادشان ميزد و «بانو»، دختر زردنبوي آبلهرو كه دودي شده بود، كنار پدر نشسته بود.
اسب شيخ شعيب از شب قبل به اخيه بسته بود و حالا تو چرت بود.
مادرم تازه فانوس را گيرانده بود كه آفاق آمد. عبا را و مقنعه را انداخت رو جاجيم و رفت تو اتاق و از زير دامن گشاد، دو قواره ساتن گلي رنگ بيرون آورد. زن «سرگرد» پيغام داده بود كه دو قواره ساتن گلي رنگ ميخواهد و آفتاب كه زرد شده بود، آفاق راه افتاده بود و رفته بود و حالا با پارچهها آمده بود و خواج توفيق منتظر بود.
آفاق از اتاق نيمه تاريك آمد بيرون و لامپا را همراه آورد و گيراندش و گذاشتش كنار جاجيم و كوزه را برداشت و يك نفس سركشيد. و بعد، نفس ياري نميكرد كه گفت «خدا ذليلشون كنه» و نشست و با سرآستين وال چرك مرده، عرق را از پيشاني گرفت و پرسيد:
- بچهها نيومدن؟
و خواج توفيق منتظر بچهها بود. وقتي كه آمدند، انگشتان يدالله را سيمان برده و دستهاي فتحالله، تا مرفق، از شورهي گچ سفيدي ميزد و من كنار مادرم نشسته بودم و رنگينك ميخوردم كه خواج توفيق صدام كرد و گفت كه بروم و از شعبه براش ترياك بخرم.
از خانه كه زدم بيرون، آن طرف رودخانه پيدا بود كه از نخلهاي انبوه سياهي ميزد و نور ماه تو رودخانه شكسته بود و تو ميدانگاهي كنار خانههاي ما، جابهجا تنههاي درخت كوت شده بود كه روز بعد، هژده چرخهها، همراه عملهها آمدند و بارشان كردند و بعد، يك هفته طول كشيد تا ميدانگاهي را شن و ماسه ريختند و نفت پاشيدند. نفت تازه زير آفتاب داغ برق ميزد و بخار ميكرد.
همه جا را بوي نفت گرفته بود و زن سرگرد، مصدرش را فرستاده بود و قوارههاي ساتن گلي رنگ را گرفته بود و صبح كه ميشد، آفاق از خانه ميزد بيرون و گاهي ظهر ميآمد و گاهي هم نميآمد و غروبها، خواج توفيق، به انتظار يدالله و فتحالله بودكه از سر كار بيايند و مرا بفرستد شعبه.
حالا، ماسهها، نفت را مكيده بودند و زمين خشك شده بود و باد كه ميآمد، خاك زرد ميدانگاهي را بالا ميبرد و پخش ميكرد و پاي ديوارها و چينههاي گلي، خاك قهوهاي جمع شده بود و مد كه ميشد و آب ميافتاد تو شاخههاي نخلستان، سطح آب، انگار كه رنگين كمان، بنفش ميشد و زرد و قرمز و...
رو كبوترخانه چندك زده بودم كه شيخ شعيب از لاي لنگههاي بيقوارهي در خانه سريد تو و پيشتر كه آمد، نور زرد لامپا با پوست سوختهي چهرهاش درهم شد و بيني و پيشاني و گونههاش شكل گرفت. اسب، سم به زمين كوفت و منخرينش لرزيد و دمش افشان شد و خواج توفيق، بست آخر را چسبانده بود و با زنش بود كه «پنجتا حقهي سه خط ناصرالدين شاهي از بصره آوردن...» و آفاق زانو به بغل بود و گوشش به شوهر بود و پدرم قوز كرده بود رو كتاب «انوار» و صداي شيخ شعيب بود كه الماس تيرهي شب را خط كشيد.
- ميدونسم كه عاقبت اينطور ميشه.
و حالا شده بود و ديگر عطر گس نخلستان با بوي شرجي قاطي نبود و سايهي دگل فولادي بلندي كه در متن آبي آسمان نشسته بود، رو چينهي گلي خانهي ما ميشكست و ميافتاد تو حياط دنگال و تا لب گودال خانه كه مخمل قصيلي علفهاي خودرو رنگش زده بود، سر ميخورد و تو ميدانگاهي پشت خانههاي ما، سر وصداها تو هم بود و رنگ لاجوردي لباس كارگران، با رنگ سفيد ملايم صندوقهاي بزرگ تختهاي كه زير ميخكشها و ديلمها از هم متلاشي ميشد، تو هم بود و بالا كه نگاه ميكردي، رشتههاي مفتولي سيم بود كه نگاه را ميكشيد و به چشمت اشك مينشاند. انگار كه ميل سرد سورمه به چشمت نشسته باشد.
***
شب كه ميشد پدر «انوار» ميخواند و گاهي «اسرار قاسمي» و خواج توفيق حرف ميزد. از «خزعل» و «عبدالحميد» و غلامانشان و سياهان خيزران به دست و شب كه ميشد، ما تو كوچه «ترنا» بازي ميكرديم و تو نخلستان ميدويديم و از رو شاخههاي كم عرض آب ميپريديم و ميرانديم تا لب رودخانه و تو بريدگيهاي كنار رودخانه مينشستيم و به صداي آب و صداي پاي بچهها، كه هو ميكشيدند و ميآمدند تا پيدامان كنند، گوش ميداديم، و آن شب بود كه تو «پوسته»(1) نشسته بودم و گوشم را به زمين چسبانده بودم كه ناگاه صداي پا شنيدم و صداي همهمه شنيدم. صدا، صداي پاي بچهها نبود و همهمهي بچهها نبود. حرف بود كه آهسته و آرام، تو تاريكي مرطوب سر ميخورد و ميآمد و من از ميان همهي حرفها، صداي آفاق را شناختم.
شب بود، تيره بود، هوهوي موجهاي غلتان رودخانه بود و صداي باد بود كه افتاده بود تو برگهاي انبوه درختان خرما.
از تو پوسته، لغزيدم بيرون و كشيدم بالا و رو ماسههاي مرطوب سر خوردم و آرنجهام را ستون كردم و چانهام راتكيه دادم رو كف دستانم.
نگاهم تاريكي شب را شكافت. در طول شاخهي پهني كه از رودخانه جدا ميشد جنبش سايههايي بود. مد بود، آب آمده بود بالا و «تشاله»(2) ميتوانست كه از رودخانه بلغزد تو شاخه و براند تا عمق نخلها.
بلند شدم و دويدم و صداي گوشتي پاهام رو ماسهها خفه شد.
سينهام را چسباندم به پوست خشن ساقهي درخت خرما و ساقههاي ديگر كه پيش رويم بود، جابهجا رد نگاهم را ميبريد. حالا خوب ميشنيدم و حالا آفاق را ميديدم كه پيراهن وال سياه، تنش را قالب گرفته بود و راه كه ميرفت، سرينش ميلرزيد و مويش رها شده بود رو دوشش و صداي شيخ شعيب بود كه «صد و بيست و دو قواره....» و نفس تو سينهام حبس بود و پشت لبم داغ بود و بودم تا آفاق رفت و شيخ شعيب رفت و مردي كه قامتش به دار بلند نخل ميماند، پريد تو تشاله و تشاله راند به طرف رودخانه و آن شب بود كه دانستم چرا گاهي شبها، آفاق دير ميآيد و چرا گاهي نميآيد و فهميدم كه چرا نورمحمد مفتش با آن چشمهاي نينياش و پوزهي درازش كه به پوزهي توره ميماند، هميشه دور و بر خانهي ما پلاس است و مثل گربهي گرسنه بو ميكشد و فردا بود كه مفتشها ريختند تو خانهي ما و همهجا را با سيخهاي آهني نوكتيز سوراخ سوراخ كردند و چيزي نيافتند. آفاق، شبانه خانه را خالي كرده بود و جنسها را جابهجا كرده بود و اين بود كه آفاق را بردند و ظهر كه رهايش كرده بودند آمده بود با لبهاي خشك ترك خورده و تن غرق عرق و غرغر و نفرين و ناله و حالا آمده بودند با تبرهاي سنگين و افتاده بودند تو نخلستان و از پشت چينههاي گلي خانههاي ما، تا سر حد ماسههاي مرطوب و تيره رنگ كنار رودخانه، شده بود ميدانگاهي كه جان ميداد براي تاخت و تاز.
شاخههاي آب را، كه مثل پنجههاي دراز رودخانه دويده بودند تو گيسوي نخلستان، پر كرده بودند و ظهر كه ميشد سايهي دگل فولادي ميشكست رو چينهي خانهي ما و ميافتاد تو حياط و ميراند تا لب گودال خانه كه آن روز مخمل قصيلي علفهاش زير لگد مفتشها پامال شده بود.
خواج توفيق بست آخر را چسبانده بود و با زنش بودكه «پنجتا حقهي سه خط از بصره...» و آفاق تو خودش بود و نگاهش به مخمل گلهاي آتش بود و گوشش به خواج توفيق بود و بانو، تو چرت بود و يدالله با كونهي دست پياز را ميشكست و آفاق بود كه گفت:
- خدا ذليلشون كنه... ديگه پناهي نداريم...
كه نخلها را بريده بودند و شاخهها را پر كرده بودند و تاريكي سنگين ميشد و پوستهي خاكستري، گلهاي مخملي آتش را خفه ميكرد.
***
با غرش جرثقيلها و هژده چرخهها از تو رختخواب ميپريديم و تازه آفتاب زده بود كه ميرفتيم و سايهي ديوار مينشستيم و نگاه ميكرديم كه كارگران آبيپوش، با كاسكتهاي سفيد آهني كه نور خورشيد را باز ميتافت، تو تله بستها وول ميخوردند. آفتاب كه پهن ميشد، خنكاي صبح را ميمكيد. حالا ديوار آجري شكري رنگي، رودخانه را از ما بريده بود و زخم زرد رنگ ميدان نفتي پشت خانههاي ما، سرباز كرده بود و دويده بود تو كوچهها و دو رشته لولهي قيراندود، مثل دو مار نر وماده، از حاشيهي انبوه نخلهاي دور دست خزيده بود و آمده بود تو ميدانگاهي و پايههاي چوبي ماليده به نفت، مثل چوبههاي دار، جابهجا تو خيابان بزرگ شهر كوچك ما نشسته بود و گازركها، رو سيمها ميلرزيدند و دولخ كه ميشد خاك زرد را لوله ميكرد و به هوا ميبرد و به سر و رومان ميريخت وهنوز زير بناي مخزن پنجمي را بتون نريخته بودند كه پيشين يك روز پاييزي آمدند و به همه پيغام دادند كه عصر همانروز تو قهوهخانهي لب شط باشند و شب كه پدرم از قهوهخانه برگشت، لب و لوچهاش آويزان بود و به خواج توفيق كه ازش پرسيد «چه بود» گفت «ميخوان خونهها رو خراب كنن... ميگن برا اداره بازم زمين ميخوان...» ومن خيال كردم كه ميدانگاهي جوع دارد و دهان نفتي خود را باز كرده است كه ريزه ريزه شهر را ببلعد و پدرم آن شب نه «انوار» خواند و نه «اسرار قاسمي» و مادرم از تو يخدان نيمتنهي پشمي مرا بيرون كشيده بود و جلو لامپا نشسته بود و سوزن ميزد كه پاييز سر رسيده بود و باد موذي آزار ميداد و مدام هوهوي نخلهاي دوردست بود و غرش رودخانه، كه سيلابهاي پاييزي گلآلودش كرده بود و ديوارهي شكري رنگ آجري و مخزنهاي فيلي رنگ و دگلها و سيمهاي خاردار و شيروانيهاي اخرايي رنگ، آن را از ما بريده بود.
***
آمده بودند و «نوروز» را برده بودند نظميه. نوروز، دستهي جوغن را برداشته بود و افتاده بود به جانشان كه چرا آمدهاند و خانههاي ما را اندازه ميگيرند. نوروز را كه بردند، همه بهتشان زد. موسي سرميداني، كارد را از پر كمرش بيرون كشيد وانداخت تو صندوقخانه.
بارها كه با پدرم رفته بودم قهوهخانهي لب شط، از موسي شنيده بودم كه «هركس به خونههاي ما چپ نيگا بكنه، حوالهش با اين كارده» و هر دفعه هم چشمهاش برق زده بود و مشتهي كارد را فشرده بود و سبيلش را تاب داده بود و به پشتي تخت تكيه داده بود و ليموناد را از سر بطري سركشيده بود و حالا كارد افتاده بود تو صندوقخانه و سر سرميداني پايين بود و تو قهوهخانه آفتابي نميشد.
حالا تمام خيابانهاي شهر كوچك ما رنگ نفت گرفته بود. هرجا كه نگاه ميكردي، نقش آج لاستيك ماشين بود كه رو خاك ورآمدهي آغشته به نفت خيابانها نشسته بود و صبح كه ميشد با صداي تكاندهندهي «فيدوس»(3) از خواب ميپريديم و فيدوس دوم كه فضا را از هم ميدريد، كارگران آبيپوش با كاسكتهاي فلزي و قابلمههاي غذا از تو خيابان ما ميراندند به طرف «اداره» و زير نخلهاي تك افتادهي جلو قهوهخانهي لب شط، شده بود يك بازار حسابي و فضاش انباشته بود از بوي زهم ماهي زنده و بوي تند ماهي كباب شدهي به ادويه آلوده و عطر ملايم نان خانگي و بوي اسيدي ماست ترشيده و آبگوشت مانده و دل و قلوهي گاو و سبزي پلاسيده.
تو تمام شهر، رشتههاي سيم برق دويده بود و به همهي خانهها برق داده بودند، ولي خواج توفيق هنوز كنار لامپا چندك ميزد و مينشست به انتظار يدالله و فتحالله كه از سر كار بيايند و مرا بفرستد شعبه.
هنوز تكليف خانههاي ما روشن نبود. آمده بودند و اندازه گرفته بودند و گفته بودند «زمستان كه شد، بايد خانهها را خالي كنيد» و اين بود كه پدرم دل و دماغ نداشت و خواج توفيق بعد از كشيدن ترياك بجاي گفتن خاطرههاي دور و درازش ميرفت تو چرت و آفاق كه پناهگاه نخلستان را از دست داده بود، تو خانه نشسته بود، تا آن شب، كه بوي زمستان ميداد، كه لتههاي در شكست و بست خوردهي خانهي ما ناله كرد و لنگههاش از هم باز شد و شيخ شعيب با اسب راند تو خانه و ...
... بعد كه آفاق چادر را دور كمر سفت كرد و موي نرم شبق مانندش را جمع و جور كرد تو لچك و همراه شيخ شعيب از خانه بيرون زد.
آفاق كه رفت «يدالله رومزي» آمد سراغ پدرم و خواج توفيق. فانوس مركبي را گرفتم و پيشاپيششان راه افتادم. به سردر قهوهخانهي لب شط، چراغ پرنوري آويزان بود كه نورش سر خورده بود رو پليتهاي موجدار حصار انبار اداره و يدالله رومزي، همچنان كه پشت سرم ميآمد، انگشت درازش را ميكشيد رو موج پليتها و صداش مثل صداي مسلسلي خفه، تو دل شب مينشست و با صداي گنگ رودخانه قاطي ميشد.
از قهوهخانه كه رد ميشديم، تاريكي بود و پارس سگها بود و نخلهاي تك افتاده بود كه نور فانوس مركبي رو تنههاشان ليس ميزد و سايهي ماتشان ميافتاد رو زمين و ما كه ميرفتيم، سايهها، دور تنهها ميچرخيد و باد ملايمي بود كه سرشاخهها را به بازي گرفته بود و عطر گس نخلها با بوي نفت قاطي شده بود و از جوي آب كه جست زديم، خانهي «ناصر دواني» بود و همه بودند و سرميداني هم بود، با شرارت رميدهي چشمانش و من نشستم كنار گيوهها و قندرهها و باد كه گهگاه از لاي تركهاي در تو ميزد سرماي زمستان را به همراه داشت. سرماي خشك دشتهاي وسيع را كه سنگ ميتركاند.
پدرم نشست بالا و لم داد به رختخوابها كه تو چادر شب لفاف بود و خواج توفيق كنارش بود و شير چاي آوردند كه چربي شير لبانم را ليز كرد و گرمي مطبوعش گلوم را غلغلك داد.
پدرم سيگار لف ميكشيد. سرميداني جيگاره عراقي ميكشيد و سكوت بود و صداي قليان باباخان بود و بوي تنباكوي خوانسار و بعد سرميداني بود كه حرف زد:
- ميدونم كه همه پشت سرم حرف ميزنن، اما ميخوام بدونم نوروز رو كه بردن نظميه، كي بالاش دراومد؟
نوروز را كه برده بودند، همه بهتشان زده بود و هيچكس لب نتركانده بود و اين بود كه موسي حساب كار خود را كرده بود.
- ... اگه بالاش درميومدين، اگه اقلن سر و صدا راه مينداختين كه دلم قرص ميشد، بقول شما كاردم رو غلاف نميكردم و ميديدين كه همهش قمپز نبوده وميديدين كه اون فرنگي ديلاغ رو چطوري مثه گوشت قربوني آش و لاش ميكردم.
صداي بم پدرم انباشتگي اتاق را خراش داد:
- موسي حق داره... موسي...
يدالله رومزي حرف پدرم را بريد:
- اونوقت خيال نميكرديم كه اينطوري جدي باشه.
ناصر دواني به زبان آمد:
- مرض ريزه ريزه مياد... همه يهو وبا نميگيرن...
و بعد، حرفها تو هم شد و نگاه من از دهان اين به دهان آن ميگشت و بعد، نفهميدم چه شد كه موسي سرميداني از جا در رفت و داد كشيد و از جيب جليقه، قرآن كوچكي بيرون آورد و صداي رگدارش زير سقف اتاق، مثل مار زخمي پيچ و تاب خورد:
- اگه مردين به اين سينهي محمد قسم بخورين... د بخورين...
و با دست كوبيد رو قرآن
- اول از همه جلو ميفتم... با همين كارد...
و جلو نيمتنهاش را كنار زد و كاردش را از كمر بيرون كشيد.
- اول از همه سر او فرنگي رو من گوش تا گوش ميبرم... من كجا برم زندگي كنم؟ ... عمري خون جگر خوردم تا اين چارديواري رو درس كردهم... د يالا... قسم بخورين... د بخورين.
كه صداي زير عبدي نازككار، انگار آب يخ بود كه تو ديگ آبجوش ريخته باشند:
- قسم كه نه!
و عبدي شيربرنجي گفت:
- كفاره داره.
كه موسي وا رفت و همچنان كه مثل گربهي رو چنگ نشسته، رو دو زانو نشسته بود، براق شد، صداش افتاد، كلمات بيخ گلوش غلت خورد و بعد، مثل مهرههاي سربي بيرون ريخت:
- ديدين كه موسي نامرد نيس... ديدين كه من نامرد نيسم... حالا ديدين؟...
و عقب كشيد و به متكا تكيه زد و غرغر كرد.
زردي پريدهاي از بناگوشش تا شقيقهاش دويده بود.
لبان كلفتش زير سبيل انبوهش ميلرزيد. انگار كه به خودش ناسزا ميگفت، انگار كه ورد ميخواند و انگار كه چانهاش لغوه گرفته بود و تو اتاق گويي خاك مرده پاشيدند و بيرون زوزهي باد بود و بوي شب بود و پدرم سيگار ديگري پيچاند و كونهاش را با نوك دندان گرفت و تف كرد و صداي خشدارش را رها كرد:
- سي چلتا آدم ريش و سبيلدار دور هم جمع شدين كه چي؟... فرسادين دنبال ما كه چي؟... كه...
- موسي حق داره
و اين خواج توفيق بود كه ميگفت.
و يدالله رومزي بود كه گفت:
- ميباس حرف همه يكي باشه.
و بعد ناصر دواني بود كه گفت:
- ميباس قسم بخوريم.
و موسي سرميداني بود كه به زبان آمد. اين بار صداش خفه بود.
- پس چرا وقتي قرآن رو درآوردم، همه مثل اينكه ماست ترش خورده باشين، لب ورچيدين؟
كه پدرم جابهجا شد:
- من يكي حاضرم، تا پاي جونم كه باشه حاضرم.
- قسم بخوريم
- همه ميخوريم
كه بند بند وجود من هم از قسم سرشار شد. اگر خانههامان را خراب ميكردند، اگر كبوترخانهام خراب ميشد؟... نه!...
دو روز بود كه «دم سفيدها» تخم گذاشته بودند و جفت «حبشي» پوشال ميكشيدند و نر «خاني» سر تخم ميزد و حالا تو فكر كبوترها بودم و تو فكر كبوترخانه بودم و حرفها تو گوشم بود كه «وقتي قرار شد بيان خونهها رو خراب كنن، هيچكدوممون نميريم سركار... همه ميمونيم خونه...»
و...
_ با تبر ميفتيم بجونشون.
- هر كه چپ نيگا كنه با همين كارد چشاشو در ميارم.
و صداها تو هم بود و لبم از چربي شير ليز بود و بوي شب بود كه همراه بوي اسفند سوخته و سرماي گزنده از لاي درزهاي در ميخزيد تو و بعد، ناگهان صداي تركيدن گلوله بود و دومي و سومي كه وحشتمان زد و هجوم برديم به در اتاق و ريختيم تو حياط و دويديم به طرف در خانه.
گاوميش ناصر دواني كه زير سايبان بسته بود، رم كرد و بعد نعره كشيد...
ماه آمده بود بالا. بالاي بالا و خيمه زده بود و صداي خروس بود كه انگار ره گم كرده بود و شب بود كه از تيغهي بلند نيمه ميگذشت و پوزه ميكشيد بسوي بامداد.
***
صبح كه شد، آفتاب كه زد، تك سرد صبحگاهي كه شكست، خروس آمد و دانه به دانه، دانهها را چيد.
معلوم نبود كه كدام شير خوردهاي رفته بود و «لو» داده بود. پدرم را كه بردند و خواج توفيق را كه بردند، مادرم دويد منزل يدالله رومزي.
آفاق، شب كه رفته بود، هنوز نيامده بود.
يدالله رومزي را برده بودند نظميه، همانطور كه خواج توفيق را برده بودند و پدرم را برده بودند و ناصر دواني را برده بودند و باباخان را... و هنوز پيشين نشده بود كه نورمحمد آمد، با پوزهي باريكش و نيني چشمانش و مادرم اشكش رو گونههاش بود كه حرف نورمحمد را شنيد.
- خواهر به خواج توفيق، يا اگه نيس، به بچههاش بگين كه بيان جسد آفاق رو تحويل بگيرن.
- جسد آفاق؟
- آره خواهر، ديشب، پشت نخلستون تير خورده.
بانو كه تو چرت بود جيغ كشيد، مادرم جيغ كشيد و نورمحمد مثل توره گريخت.
خواج توفيق، صبح فرصت نكرده بود كه دودش را بگيرد و يقين حالا تو نظميه خمار بود.
من رفتم سراغ كبوترهام. بوي فضلهي كبوترها با بوي رطوبت قاطي شده بود و تو كبوترخانه گرم بود و مادهي «حبشي» خوابيده بود. يقين تخم گذاشته بود. با سر چوب كوتاهي زدم به پرش كه كنار رود، تا اگر تخم كرده است ببينم. كبوتر بالش را تكان داد و گردن كشيد و پف كرد و با نوك كوتاهش به چوب حمله كرد. خصمانه حمله كرد.
صداي كفش چوبي زن ناصر دواني آمد. از در كوتاه كبوترخانه ساقهاي سبزه و گرفتهاش را ديدم. يقين چادرش را به كمر بسته بود. گودي پشت زانوهاش پر ميشد و خالي ميشد و كفش چوبياش صدا ميداد. از در كوتاه كبوترخانه ساقهاي گرفتهاش را ديدم كه مثل قيچي باز و بسته ميشدند، كه گودال وسط حياط را دور زدند و رفتند تا ايوان روبهرو. حالا صدايش هم ميآمد:
- خواهر چه خاكي به سر كنم؟... اومدن كلبچه زدن دستش و بردنش.
مادرم گريه ميكرد. آرام اشك ميريخت. خواج توفيق را برده بودند، پدرم را برده بودند ومعلوم نبود كه جسد آفاق كجا افتاده است و يدالله و فتحالله رفته بودند سر كار كه وقتي شب برگشتند، و اگر خواج توفيق آمد، بفرستد مرا شعبه.
باز به مادهي حبشي ور رفتم. مثل سرب نشسته بود سر جاش. تكان نميخورد. بگمانم تخم گذاشته بود. باز صداي پا آمد. اين بار پاچههاي زير شلواري «بلور»، زن موسي سرميداني، بود كه رو خاك كف حياط كشيده ميشد.
زانوهام را به زمين زدم، دستها را ستون كردم و سرم را از كبوترخانه كشيدم بيرون كه ببينم كجا نشستهاند.
تو ايوان بودند. بانو نبود. بگمانم مادرم فرستاده بودش كه به يدالله و فتحالله خبر بدهد. انگار مادرم حرف ميزد، لبهاش كه تكان ميخورد. غرش دستگاه مخلوط كننده، صداش را خفه ميكرد. خزيدم تو كبوترخانه و اينبار، با مادهي «دم سفيد» ور رفتم و هنوز سرگرم كبوترها بودم كه ناگهان جيغ مادرم فضا را شكافت و بعد، جيغ زنها بود كه با هم قاطي شد. از كبوترخانه پريدم بيرون. پشتم گرفت به بالاي چارچوب و تو فكر كمرم بودم كه ديدم يدالله و فتحالله جسدي را گذاشتهاند رو نردبان سبكي و گريهكنان گودال وسط حياط را دور ميزنند. دويدم. يك رشته موي شبق مانند از زير عباي روي جسد بيرون افتاده بود و ميلرزيد. عباي سياه آفاق بود. موي آفاق بود كه برق ميزد، كه نرم و مواج بود.
نردبان را گذاشتند تو ايوان، مادرم به سينهاش كوفت. بعد زنها بودند و بچهها بودند كه از در خانهي ما هجوم آوردند تو و تا بجنبم كه از ترس بچهها در كبوترخانه را ببندم، خانهي ما پر شده بود آدم و زنها نشسته بودند دور جسد آفاق و به سر و سينه ميكوفتند.
حالا آفتاب آمده بود بالا. سايهي دگل ميدانگاهي شكسته بود رو چينهي خانهي ما و بعد شكسته بود رو سر جماعت و انتهاش افتاده بود رو علفهاي خودروي گودال وسط خانه و صداي دستگاه مخلوط كننده بود كه گاه اوج ميگرفت و گاه فرو ميافتاد.
حالا زير بناي مخزن يازدهمي را بتون ميريختند.
ظهر كه شد پدرم آمد. ازش التزام گرفته بودند كه تا آخر هفته خانه را خالي كند و تا آخر هفته، دو روز ديگر باقي مانده بود.
***
كبوترهام را برده بودم و پرشان را بسته بودم و گذاشته بودمشان زير سبد، تا براشان لانهاي درست كنم.
از وقتي كه آفتاب زده بود تا حالا كه ظهر سر ميرسيد، ده راه بيشتر آمده بوديم و رفته بوديم و اسباب كشي كرده بوديم و حالا راه آخر بود كه پدرم داشت خرت و پرتها را تو گوني ميكرد كه يكي را خودش به دوش بگيرد و يكي را من.
يكهو صداي بولدوزر بلند شد و من ديدم كه چينهي گلي خانهي ما به جلو رانده شد، لرزيد، از هم پاشيد و رو هم ريخت.
پدرم زير لب غر زد:
- بي ايمونا نميذارن تا خالي كنيم.
پوزهي بولدوزر كه بالاي تيغهي پهن و بران بود، به جلو رانده شد و از روي خرابهي ديوار كشيده شد تو خانه.
پدرم گوني را به دوش كشيد و گفت:
- يالا پسرم... يالا راه بيفت.
گوني سنگين بود، به زحمت بلندش كردم و پشتم را زيرش خم كردم و هنوز از در خانه بيرون نرانده بودم كه لانهي كبوترهام مثل حباب كف صابون رو تيغهي صاف و براق بولدوزر از هم پاشيد.
تو كوچه بودم كه نگاهم به آسمان رفت. نميدانم نر سفيد چطور پرش را باز كرده بود و از زير سبد بيرون زده بود و پر كشيده بود تا بالاي خانهي ما كه زنجيرهاي پهن بولدوزر ميكوبيدش.
گوني را گذاشتم زمين و كبوتر را نگاه كردم كه بالهاش را خواباند و قيقاج آمد تا بالاي خرابههاي خانهي ما، بعد اوج گرفت و دور زد و دور زد. انگار كه خانه را نميشناخت و انگار كه سرگردان بود. سوت كشيدم. صفير سوتم را شناخت، آمد پايين، گردن كشيد، پرپر كرد و بعد، ناگهان اوج گرفت و رفت بالا و بالاتر، تا آنجا كه با آبي آسمان درهم شد.
ته كوچه را نگاه كردم، پدرم را نديدم. او رفته بود و من مانده بودم با بار سنگيني كه بايستي به دوش ميكشيدم.
(1) پوسته: پناهگاه قايق
(2) تشاله: نوعي قايق
(3) فيدوس: سوت كارخانه
***
منابع: fakhte.com
sokhan.com