مار نقره
نوشتهي:
محمود طياري
محمود طياري
مجلس اول: پير خارکن
طرح صحنه: بيابان. پير خارکن به هنگام کار، خار جمع ميکند ميرقصد و ميخواند.
پير خارکن: دارم سه دختر
چون ماهِ تابان
با روي زيبا، با موي افشان
بالا بلنده،
دائم ميخنده
قاه قاه قاه قاه قاه، به ريشِ بنده!
گيسو کمنده
مُرواري بنده
دختر مياني، غافل نيس آني
- از حال؟
نه نه نه نه
- مال؟
نه نه نه نه
- پس چي؟
(ميايستد. پرسنده، در حالي که يک گوشش را به طرف تماشاچي باز نگهداشته است
از فکرِ …
(و چون اشارهاي نيست، ميرقصد و خود پاسخ ميدهد
شوهرِ آينده!
اما کوچيکه
چه نازه والله
با بد و خوبم، ميسازه والله
آه، اي ماه صنم
پارهي تنم
در خور شاهاني، بگو چه کنم!
(به خود ميآيد و شادي دوباره باز مييابد.)
دارم سه دختر
چون ماهِ تابان
با روي زيبا، با موي افشان
(مدتي ساکت خار جمع ميکند و از آن کولباري ميسازد. صدايي سحرآميز، در صحنه ميپيچد. گويي پژواک آوازِ پير خارکن است.)
صدا:
"اما کوچيکه
چه نازه والله
با بد و خوبم، ميسازه والله"
پير خارکن، ترسان، متحير و کنجکاو در گسترهي سکوتي وهمناک، به هرکجا مينگرد. صداي باد خبر از توفاني نابهنگام ميدهد. او براي رفتن عجله ميکند و به انبوه خار، که پشتهاي شده، نزديک و براي برداشتنش خم ميشود، اما ناگهان مار نقره را مقابل خود ميبيند. فريادي ميکشد، پس ميرود:
- خداي من!
مار نقره: (چون عصايي نقره، پشت بته خارها ايستاده، با دهن کجي خداي من، خداي من! چه چيز عجيبي ديدهاي که به خدا پناه ميبري؟
پير خارکن: عجيبتر از آنچه ميبينم، ادعاي توست. تو که هيچ کجايت به آدميزاد نميماند!
مار نقره: اگر آدمي به دوپاست، هر بيسر و پايي ميتونه خودش رو آدم بدونه!
پير خارکن: آه، بله. حتي ماري به خوش خط و خالي تو! جني يا انسان، چه هستي؟
مار نقره: اي بابا، تو هنوز که مشکل خودت رو داري! نگاهت را از سطح بگردان. درونت را بيرون بريز و خود به درون شو! مرا چگونه ميبيني؟
پير خارکن: از تو جز زباني که آن هم به درازي ُدمِ ماري است، چيزي نميبينم!
مار نقره: تو نيز تنها ترست را آشکار کردهاي! سرداري را به هيأتِ ماري ديدن، زيبندهي پيران نيست!
پير خارکن: پير که دلِ شير ندارد. او را تدبير است و آن هم به کارِ کس نميآيد!
مار نقره: چه ميگويي! خس و خار نيز اگر به کار نميآمد، تو به کارِ جمعآوري آن نبودي! مرا به تدبيرت چاره کن!
پير خارکن: چه ميخواهي؟
مار نقره: يک قلم ميدهي يا ُخرد ُخرد؟ (با صداي آهسته) جانم را ميگيري…
پير خارکن: من بدهکار کسي نيستم. چه ميخواهي؟
مار نقره: دخترت را به زني ميخواهم!
پير خارکن: (قهقهه ميزند) لحظهاي پيش از تو ميترسيدم، (چوبدستياش را که به گوشهاي افتاده، بر ميدارد
- حال که دانستم چه ميخواهي، ديگر نه. تو را خواهم کشت!
مار نقره: مرگي در خور و زيبا خواهم داشت.
پير خارکن: (با فرياد) پس بمير!
(و چوبدستياش را بلند ميکند)
مار نقره: پيرباش و دير زي! آيا دختراني در راهِ خانه،
چشم به راه نداري؟
پير خارکن: (پس از تأملي چند، چوبدستي را پايين ميآورد.)
- بارديگر ميپرسم، به درستي بگو چه ميخواهي؟
مار نقره: دخترت را به زني ميخواهم!
پير خارکن: که دختر به راهزن ميدهد که من دويم کس از آن باشم؟
مار نقره: راهزن نيستم!
پير خارکن: وقتي راه بر زنان ميبندي، چه فرق ميکند، باشي يانه! پس ابلهاي!
مار نقره: ابله نيز نيستم.
پير خارکن: (باتمسخر) پس از خوباني، لابد!
مار نقره: خوبتر از آنم، انسان!
پير خارکن: در هيأتِ ديوان؟ زهي اسف! زهي تاوان!
(چوبدستي را به گوشهاي پرت ميکندو قدم ميزند)
مار نقره: بايسته است تاوان، از دو سو - شايد!
پير خارکن: (پس از مکثي طولاني) ماري؟
مار نقره: آري، اما نه چون دروغين ياري!
پير خارکن: بر حذر از آنانم. راست بگو. که هستي؟
مار نقره: سردار فيروزم. به جلد مار و در نبرد با قيصر!
پير خارکن: سلطان و مار. دشمنانِ قسمخورده برغلامان و کنيزان!
مار نقره: من به کارِ دفاع از آنانم.
پير خارکن: شايد از جيرهخواراني؟
مار نقره: پس تو نيز درآي و بخور!
پير خارکن: به دريوزگي، آه! من نه آنم، تا بقچهاي نان و آبي در کوزه دارم!
مار نقره: تو را سه دختر است و من دو از آنان، به مفت نميخواهم!
پير خارکن: (در نگاهي عميق و پس از مکثي طولاني، قهقهه سر ميدهد) بيا و بخواه! هاه هاه! دو به مفت نميخواهم! يک به گفت و، دو به مفت! (رودر رو)
-... که نداري، مايهات چييه؟
مار نقره: شرف!
پير خارکن: بيش از آن، چه داري؟
مار نقره: قصري فيروزه!
پير خارکن: به دريوزگي چه آمدهاي؟
مار نقره: عشق، با دهاني روزه!
پير خارکن: (انديشناک) عشق را دريوزگي سزد!
مار نقره: ناسزا نيز! که شنيدم و دم برنياوردم.
پير خارکن: هيچ نگو. بگذار کمي فکر کنم.
(لختي ميانديشد. رعد و برق ميزند. باران در ميگيرد.)
مار نقره: به سايبان من بيا.
پير خارکن: از درون خيسم.
مار نقره: گرياني؟
پير خارکن: زبان راز نيز که ميداني! (قدم ميزند) معيارِ عشق چيست؟
مار نقره: عشق، خود معياريست!
پير خارکن: از چه؟
مار نقره: مهرباني و راز.
پير خارکن: گفتي چه ميخواهي؟
مار نقره: مهربانترين دخترت را.
پير خارکن: (با پشتي قوزکرده، قدم ميزند) آه، آه، اين همهي آن چيزيست که دارم.
مار نقره: قسمت کن، قسمت کن!
پير خارکن: با که؟ با يک مار؟
مار نقره: نه يک بيمار!
پير خارکن: بيمارِ چه؟
مار نقره: عشق.
پير خارکن: عشقِ چه و که؟
مار نقره: حالا که اصرار داري ميگويم. عشق به مردم!
پير خارکن: (قهقهه ميزند، شوخ و ُپر مهر) اي کژدم! (مکث) کجايش ديدهاي؟
مار نقره: در آبهاي برکه.
پير خارکن: به هيأت يک مار؟
مار نقره: نيمي مار، نيمي سردار!
(باران ميايستد و صداي پرنده در آفتابي گرم گسترده است.)
پير خارکن: شرم دارم از تو با دخترانم سخن بگويم.
مار نقره: اگر ساکت باشي با وجدانت در ستيز خواهي بود.
پير خارکن: چرا با وجدانم در ستيز باشم؟
مار نقره: چون باز شناختيام.
پير خارکن: از کجا ميداني؟
مار نقره: از چالشت با خود. از پريشانحاليت!
پير خارکن: کدام پير پريشان حال نيست؟
مار نقره: آن که پير ُمرد و جوان زيست!
پير خارکن: لعنت به تو!
(کوله بار برميدارد و بيهيچ حرفي ميرود. نور صحنه قرمز و در مهاي تند که خيمه ميزند؛ سرداري با گيسوانِ انبوه، با نشان و حمايل، چکمهپوش، در جايگاهِ مار، در حالِ تعظيم به پير خارکن ديده ميشود.)
مار نقره: (با همان صداي مار) آيا من چيزي هم از نيشِ خود با پشتِ پايش گفتم؟
(چند صدا هم زمان در صحنه ميپيچد، که طنيني رو به خاموشي دارد
- هرگزززز! هرگزززز! هرگزززز!
پايان مجلس اول
***
مجلس دوم : مار نقره
کلبه چوبي، با پوششي جانبي از گياه و شمشادهاي وحشي. پير خارکن در خوابي ناآرام و کابوسگونه، خفته. دخترکانش سبد ميبافند. صداي رودخانه و آوازِ پرندگان جنگلي و ناله بوم، گاه شنيده ميشود.
خاور: هوار، هوار
بابات ميآد، با کولبار!
بارش چييه؟
يه پُشتهخار!
چيترا: کارش چييه؟
خاور: کشتنِ مار!
چيترا: از راه رسيده خواستگار
سياه بشه اين روزگار
خاور: مارها رو، جفت جفت ميکشه
دختر رو، به مفت ميفروشه!
هوار، هوار
الميرا: آي زهرمار!
(دخترها بياختيار و با هم ميخندند.)
خاور: حالا که گفته اين خارپشتِ مارکش، به صحرا برود، بنشيند در خانه، ما سبد ميبافيم بفروشد، از قِبِلش بخورد!
الميرا: آنکه از قِبِلش ميخورد، پدر نيس. او هر کار ميکند، به خاطرِ بِه روزي مان ميکند.
چيترا: بِه روزي، ها ها… به حقِ چيزهاي نشنيده! (با هجو و تغييرِ لهجه) شب را بگو روي بِرکه چادر بزند، مرغِ حق، به من عاشق شده است!
خاور: روزگار سياه را ميبيني؟
چيترا: خوش به حالت که هنوز ميتواني گريه کني!
خاور: کاش ميتوانستم.
چيترا: (با حسرت) اسبِ تابستان، به ارابهي پاييز بسته شد؛ دريغ از يک آبتني در بِرکه!
الميرا: يک سبد عشق، چيزي بيشتر از يک خواب شيرين نيست، آن را به پدرتان نميدهيد؟
خاور: اين مهم نيست که او به ما، چي ميدهد؟ قصري از فيروزه، يا رختخوابي از پوستِ مار؟
چيترا: بابا پيره، ما را به فيروز مار شوهر ميدهد، اين کافي نيست؟
الميرا: پدر فقط حرفش را با ما زد، اين خواستهي اون نيست!
خاور: خواستهي فيروز مار ست، ميدانيم!
الميرا: فيروز مار، مهربانترينمان را ميخواهد، اين را هم ميدانستيد؟
چيترا: نميدانستيم يک چيز هم بايد بهاش دستي بدهيم!
الميرا: در عشق، چيزي که مبادله ميشود، مهربانيست. نه هيچچيز ديگه!
خاور: دشنه هم در قلب مينشيند، اما مهربان نيست!
الميرا: مثل شما که ورِ دلِ بابا نشستهايد!
خاور: حالا تو سوگلي کدام حرم شدهاي، که با ما اينطور حرف ميزني؟
چيترا: (ميخندد) حرمِ عشق! اما او حرف نميزند، شمشير ميزند!
پير خارکن خوابآلوده بر ميخيزد، انگار جايگاهِ خود به خاطر نميآورد.
با فرياد:
- آه، آه! تمام آنچه دارم. نه، نه!
به نقطهاي زير پا، خيره شده، انگار ماري او را در چنبرهي خود دارد.
- زهرت را به مادرم مينوشانم، اما مهربانترين دخترم را، هرگز!
الميرا: پدر!!
پير خارکن: حتي اگر رختخوابي از پوستِ مار، و قصري از فيروزه داشته باشي!
الميرا: (دستپاچه و نگران) پدر، پدر!
با عجله بيرون ميرود و با کاسهاي شير برميگردد!
پير خارکن: امان نميخواهم، نه! نيشت را بزن و راهت را بگير و برو! لعنت به من اگر حرفش را با کسي بزنم!
الميرا: پدر، کابوست را بشکن. شيرت سرد شد.
پير خارکن: (با نگاهي عميق به دختر) لعنت به من، لعنت به مادرت، لعنت به لحظهي عزيزِ همخوابگيمان اگر، تو را براي يک مار پروريده باشم!
(حسادت در چشمهاي خاور، حضوري پنهان دارد. او با خشمي فروخورده، به طرف در ميرود.)
الميرا: (که ناگهان متوجه او شده) خاور!
(چيترا نيز الياف سبد را بهانه کرده، از خاور تبعيت ميکند.)
الميرا که انگار بر سر دوراهي مانده:
- چيترا!
(آن دو ميروند.)
(او مغموم به طرف پدر ميآيد
- پدر! هفتههاست که به صحرا نرفتهاي. وقتي ماري بتواند اينگونه، آرامشت را به هم بزند، تحملِ آنهمه خار را در پايت بيهوده ميبينم!
پير خارکن: با کولباري از شرم به خانه ميآيم، بيآن که نيشِ ماري را پشت پايم داشته باشم، دردناک نيست؟
الميرا: دردناکتر نفهميدنِ درد است! ماري که با تو از مهرباني حرف بزند، کيسه زهرش تهي، و نيشش مثل خوشهي گندم پر برکته!
پير خارکن: (با خود) ماري از من دخترم را ميخواهد، اما او به من نميخندد، ناباورست!
الميرا: ناباور کولبار تجربهي توست، که انگار بر دوش منه، کدام مار، پدر؟
پير خارکن: (حيرت زده) خدايا…
الميرا آيا او حرف نميزد؟
پير خارکن: (به فکر ميرود) بله.
الميرا: با پوستي نرم و نقرهاي و دهاني سِحرآميز، که گويي يک جنگل، آوازهاي نخوانده داشت!
پير خارکن: حيرتم را از پيش ميخواني، چنين بود!
الميرا: من او را در آبهاي بِرکه ديدهام، و تنها يک گلِ سرخ، بينمان فاصله بود!
پير خارکن: خدايا چه ميشنوم، نترسيدي؟
الميرا: تو ترسيدي؟
پير خارکن: مار زياد ديدهام، نه. حاشا و مگر به انتقامِ جفتش آمده باشد!
الميرا: آه، خداي من! جفتِ مار کشتهاي؟
پير خارکن: بله.
الميرا: (دستپاچه) کي؟ چه وقت؟
پير خارکن: به وقتش خواهم گفت. او با تو هم حرف زد؟
الميرا: بله.
پير خارکن: حرفِ اولش چه بود.
الميرا: شرم.
پير خارکن: حرفِ آخر؟
المييرا: عشق.
(هر دو به فکر ميروند.)
پير خارکن: او يک مار است و چيزي غير از اين نيست.
الميرا: او هر چيز ميتواند باشد، جز يک مار!
پير خارکن: (جرعهاي از شير ميخورد) پيالهاي زهر کافي بود تا فکرِ مار بودنش را از سر به در کنم!
الميرا: (ميخندد) با يک پياله شراب هم ميتواني عوضش کني!
تندي ميرود و با پيالهاي شراب بر ميگردد.
پير خارکن: (ميگيرد و مينوشد) تاک و بُستانت آباد!
الميرا: بيشتر از او حرف بزن. چيزِ عجيبي هم گفت؟
پير خارکن: مهربانترين دخترم را ميخواست!
الميرا: خندهدارترين حرفش چه؟
پير خارکن: امانم داد، ميتوانم به صحرا بروم!
الميرا: اما تو امان نميخواستي، درسته؟
پير خارکن: بله دخترم!
خاور و چيترا وارد ميشوند، با مقداري الياف و سبدهاي نيمهکارهشان را دست ميگيرند.
خاور: (با لهجه و تمسخر) پدر امان نخواست، اما هفتههاست که به صحرا نميرود!
چيترا: (با لهجه و تمسخر) برود خودش را سبک بکند، اينکه نميشود، خانوادهي داماد چه ميگويند!
خاور: (با لهجه و تمسخر) وقتي کيف و کفشِ عروس از پوستِ مار است، بختش يار است! (جدي، به چيترا)
تو که مرغِ شبت را داري، يک بُزِ گَر هم براي من ميآمد، کارِ پدر آسان ميشد!
الميرا: (با خشم و لهجه آن دو) دهانتان را باز کردهايد که چه بشود؟
چيترا: (با لهجه و تمسخر) دهانمان باز ميشود تا بختمان گره نخورد! فقط اينش مانده به يک مار شوهرمان بدهند!
پير خارکن: لعنت به من اگر خوابش را ديده باشم.
خاور: کارت از خواب گذشته، به کابوس رسيده است. لابد اگر مار امانت نميداد، هر سهمان رو به ريشش ميبستي!
الميرا: شايد هم به نيشش. چون آن بُز است که ريش دارد. او هم ازخادمانِ قيصر است و تو را از براي خودش نشانده!
خاور: تو برو مارت را باش! ارزانفروش که هستي، حرفي درش نيست!
چيترا: (با تمسخر و لهجه) ميخواهي بگويي اختيارِ متاعش را نداره؟
خاور: (با تمسخر و لهجه) اگر متاعي داشته باشه!
الميرا: تو که داري بدان، وقتي بازار نداشته باشي، بايد درِ کوزه بگذاري آبش را بخوري!
پير خارکن: چه شده به پرو پاي هم ميپيچيد، دردِ خودم کافي نيست؟
الميرا: اگه ميگذاشتن حرف بزنم، مشکلي باقي نميماند.
خاور: چه بهتر، حرف بزن. اما از ما نخواه وحشتمان را از همخوابگي با يک مار پنهان کنيم!
الميرا: اين شما نيستيد که وحشتتان را از همخوابگي با يک مار، پنهان ميکنيد!
خاور: پس کيه؟
الميرا: من!
چيترا: (ناباورانه) ال… مي… را، تو؟
خاور: مرا ببخش خواهر، اما اسم اين کار را چه ميگذاري؟
الميرا: (جدي) عروسي!
پير خارکن: (در مقابل او زانو ميزند) دخترکم، دخترک بيچارهام. تو به خاطرِ من چه کارها که نميکني!
(آرام گريه ميکند.)
خاور: (با کنايه) عروسي هم از آن کارهاست!
الميرا: (رازدار، آهسته) پدر، آرام باش! او هر چيز ميتواند باشد جز يک مار!
(پدر بهتزده نگاهش ميکند و لبخند ميزند.)
خاور: اون مهربانترين ماست، اين فداکاري از او بعيد نيست!
چيترا: (با خنده) عروسِ فداکار، چه عالي. خب لابد بچهدار هم ميشوي! اسم ش را چه ميگذاري؟
الميرا: (با خنده) مارمولک!
چيترا: (به خاور) فکرش را بکن. وقتي الميرا بچهدار شد، خالهي مارمولک شدن چه بامزهست! (خاور براي مدتي ميخندد) اما من بيريا گفتهم. (به طرف الميرا ميرود) دلم برايت تنگ ميشود، خواهر!
(الميرا به هردو پشت ميکند. انگار ميگريد.)
پايان مجلس دوم
***
مجلس سوم: خادمان
صحرا: پير خارکن در گردشي حزنآلود،از خار، کولباره ميسازد. باد دورهگرد، در ُبتههاي خار، هراس ميکارد.
پير خارکن: کاش ميدانستم تصورش در اينباره چيست؟ مرا خارُپشتي پنداشته؟ اگر نه، پس ريشهي اين وصلت ناميمون درکجاست؟
نگاهش را با زخمي پنهان، روي ُبتههاي خار ميکشد
- شما بگوييد، اي مغيلان! خارپا – يان! من چه هستم؟ يک خارُپشت؟ اگر نه، پس چرا ماري دخترم را با خود ُبرده است؟
ُبته خاري ميگيرد، خاربرگهايش را ميچيند.
- اگر او مار نيست، پس که است؟ و اگر شما خار نيستيد، پس چه –هستيد؟
به خورشيد مينگرد، آفتاب تابشي مستقيم دارد. دستي سايبانِ پيشاني ميکند.
- حاشا بدهکارِ غيرتِ خود شوم! هفت آسمانت را از ياد بردهام، سرد شو ملعون! تا شرم چهرهام را نبيند.
(به خارُبتهاي که پرت کرده)
بر ُگردهي باد بنشين، با آبرويم هم لانه شو. او تو رو به هر سوراخي ميبرد، چونان ماري، دخترم را!
ُبته خار ديگري ميگيرد و به دستهايش که خوني شده نگاه ميکند:
- از کدامين رگ ميآيي؟ اي جريانِ سرخِ پيرِ آلوده!که هنوز، نشان از حيات من داري (دستش را ميتکاند) بر خاک شو، ناپاک!
سوتِ مار شنيده ميشود. او گوش ميخواباند... صدا چند باره شنيده ميشود. کولباره رها ميکندو سراسيمه به هر طرف ميرود.
- اگر چه نميدانم به کدامين نام بخوانمت، اما از کدام سو ميآيي، سردار!
پچ پچهاي ميان برگ و علف.
- نفست به بوي دخترم آغشته است، آشکار ميشنوم آوازت نيز به عشق. اگر جانش را بيش از سوگندم ميخواهي، آفتابي شو!
مار نقره لحظهاي آشکار و پنهان ميشود. پير خارکن شادمانه در مسيرِ آن زانو ميزند:
- هاه، پس دخترم کو، سردار!
مار نقره: در گهواره عشق خفته.
پير خارکن: زندهست؟
مار نقره: لعنت به هر آنکه، فکر کند او ُمرده! دستش نبضِ هر طبيبي را ميگيرد. رحِمش بارور، انديشهاش به عالمي کارگر، شيرش را هر کودکي بخورد، سلطانِ بيشه ميشود!
پير خارکن: (برميخيزد) با من چنان حرف ميزني، که انگار من مارم و تو پيرِ-خارکن. لبانش را به گِرد دهانِ من بپيچ و از آن بوسهاي بر دهان خود، نِه!
مار نقره: بارِ سلامش را در کولبارت ميگذارم تا با خود به خانه بري.
پير خارکن: هزار ماديان سرخ را، به اسب سفيدي ميدهم، که او را سواره به خانه بياورد.
مار نقره: او خواهد آمد!
پير خارکن: کي؟
مار نقره: امروز يا فردا.
پير خارکن: امروز از آن توست، به فردا نيز اعتمادي نيست! (مکث) حالش چگونه است؟
مار نقره: جز به عشق فکر نميکند!
پير خارکن: کجا مأوايش دادهاي؟
مار نقره: در معبد، اما از اسرار است.
پير خارکن: از ما هيچ نميگويد؟
مار نقره: در عشق همه چيز هست!
پير خارکن: از خواهرانش چه؟
مار نقره: با هديه خواهد گفت.
پير خارکن: ميانهاش با تو چگونه است؟
مار نقره: رازآميز.
پير خارکن: از تو چه ميداند؟
مار نقره: هيچ.
پير خارکن: چه ميپرسد؟
مار نقره: هيچ.
پير خارکن: سازگار است؟
مار نقره: بله.
پير خارکن: ميسوزد؟
مار نقره: ميسازد!
پير خارکن: عشقاش را با چه عوض ميکني؟
مار نقره: با رازش!
پير خارکن: تو رازت را با چه؟
مار نقره: با عشقاش.
صداي الميرا:
- او هر چيز ميتواند باشد
جز يک مار!
پير خارکن: اين درست است که، تو هر چيز ميتواني باشي، جز يک مار؟
مار نقره: من هر چيز ميتوانم باشم، جز آن مار!
پير خارکن: کدام مار؟
مار نقره: قيصر!
پير خارکن: قيصر؟ ( ُبهتزده و ترسان به دور و بر نگاه ميکند) او به راستي يک مار است!
با صدايي آهسته، انگار رازي را باکسي ميگويد.
- اين درست است که او در جنگل ميخواند؟
مار نقره: بله. اما باصداي خودش نميخواند!
پير خارکن: من نيز دانستهام.
مار نقره: حال، غلامانِ او ميآيند، من بايد بروم.
چندبار سوت مار و خش خشي ميان برگ و علف شنيده ميشود. پير خارکن به دنبال او به هر طرف ميرود.
- با من به زندان ميافتي. به دنبال من نيا!
پير خارکن: تقصير به که ميکنم؟
مار نقره: به قيصر!
پير خارکن: اما من از تو هيچ نميدانم.
مار نقره: از او که بداني کافيست.
پير خارکن: از او نيز هيچ نميدانم.
مار نقره: ُمردار ميخورد!
پير خارکن: (با تعجب) ُمردار ميخورد؟
مار نقره: ُکشتار ميکند!
پير خارکن: (با تعجب بيشتر) ُکشتار ميکند؟ (به فکر ميرود) از که ميگويي، سردار!
مار نقره: (قهقهه ميزند) تو که را ميجويي؟
پير خارکن: دخترم را!
مار نقره: آه ، او باردار است!
پير خارکن: باردارِ چه؟
مار نقره: کودکي يک روزه در شکم دارد!
پير خارکن: فربه يا لاغر؟
مار نقره: لاغر، اما سرکش!
پير خارکن: با درد ميزايد؟
مار نقره: عشق، درد ندارد!
پير خارکن: تا آن زمان، حتما خواهد داشت!
مار نقره: تا آن زمان، کودک يک روزهي عشق نيز، 9 ماهه خواهد بود!
پير خارکن: دندانِ عقل اگر ميداشتم، پاسخت آن را ميشکست!
مار نقره: به سئوالت فکر کن که شکننده بود!
پير خارکن: در مدحِ عشق ميگويي، ميدانم. اما رازت را نه، سردار!
مار نقره: سرداران، اين زمان بر– دار– اند. من ماري بيش نيستيم!
پير خارکن: ماري کيسهي زهرش تهيست. اگر اين راز نيست، پس چيست؟
مار نقره: قصهاي دراز.
پير خارکن: من از تو، ُجفتي کشتهام؟
مار نقره: روزگاري مار، ُجفت ُجفت ميُکشتي! نميدانم.
پير خارکن: من رازت را در سينه بيشتر خواهم داشت، تا زهرت را در پايم. آن را با من بگو.
مار نقره: اگر زهري داشتم، شايد.
پير خارکن: به خاطرِ دخترم، سردار!
مار نقره: دست بردار، نه. آن را براي او نگهداشتهام.
پير خارکن: دستِ من، اگر چه دختري را پرورده، اما او در بيشهي مادرش شيرخورده است! چه گمان ميبري؟ او در اين باره چيزي از تو نخواهد پرسيد.
مار نقره: چه بهتر از تو با دخترت هيچ نگويم.
پير خارکن: آه، آه. دخترم را از من دريغ مدار، مرا از او پنهان داشتي باکي نيست.
مار نقره: براي چيزي که از من خواستي، تو را نخواهد بخشيد.
پير خارکن: ديداري خوش آيند بود، ميتواني بروي!
مار نقره: آتشبس ميدهي؟
پير خارکن: لعنت به من اگر با تو جنگيده باشم.
مار نقره: تو خود را خارُپشت پنداشتهاي، که با مار، دشمني دارد. در اين جنگِ نابرابر، تو از پشت به من خنجر زدهاي!
پير خارکن: سردار!
مار نقره: تمام حرفهايت را شنيدهام، دست بردار!
پير خارکن: اما من هيچ نگفتهام.
مار نقره: تو از وصلتي ناميمون گفتهاي!
پبرخارکن: پبري پريشاني ميآورد، خود نميدانستم چه ميگويم.
مار نقره: بر ُگردهي باد بنشين، با آبرويم هم لانه شو، او تو را به هر سوراخي ميبرد، چونان ماري دخترم را!
پير خارکن: چکار بايد بکنم تا سزاوارتر از اينم بميراني؟
مار نقره: اما من او را با خود به قصر فيروزه بردهام.
پير خارکن: ميدانم.
مار نقره: ميتواني به جنگل بيايي و پايههاي آن را در آبهاي بِرکه ببيني!
پير خارکن: در آب باد و، بر آب مباد، ميآيم!
مار نقره: کي؟
صداي پاي غلامان به گوش ميرسد.
- غلامان ميآيند، پنهانشو!
پير خارکن مضطرب به هرسو ميرود.
يک صدا: دستور چيست، آيا بايد او را بکشيم؟
يک صدا: براي کشتن، اول بايد او را يافت!
پير خارکن: (آهسته) تو نيز پنهان شدهاي؟
مار نقره: (آهسته) اگر پيدايت کردند، بگو مرا نميشناسي!
پير خارکن: آه، تنها حرف راستي که ميتوانم بزنم!
در گماري پنهان ميشود. غلامان ميآيند. هر دو شمشير بستهاند و آن که جوانتر است، ريشِ ُبزي دارد.
غلام جوان: او نيز از ما ميُکشد؟
غلام پير: اگر از او باشيم، نه!
غلام جوان: در اين صورت قيصر ما را ميُکشد!
غلام پير: (با ترس به دور و برش نگاه ميکند) من هيچ چيز از تونشنيدهام!
غلام جوان: ميترسي؟
غلام پير: (با صدايي آهسته) خوف دارم از تو حرف بزنم.
غلام جوان: خوفناک است؟
غلام پير: (از او فاصله ميگيرد) من هيچ از تو نشنيدهام.
غلام جوان: (عصبي) ميخواهي فرياد بزنم؟
غلام پير: نه، لازم نيست. حرفت را ميشنوم.
غلام جوان: بر هر که، يک مأمور بگذاشته، ميدانم. شوهر را بر زن. کودک را بر عاقل، بيمار را بر طبيب!
غلام پير: در دانستن خطر کردهاي، در افشاي آن مکن!
غلام جوان: چرا نکنم، آيا تو را نيز بر من گماشتهاند؟
غلام پير: آن که در دانستن، افراط ميکند، در مظانِ اتهامِ بيشتريست! من چه چيز را خواستهام بدانم؟
غلام جوان: نادانيات بيشتر مرا ميترساند!
غلام پير: تو ميترسي؟
غلام جوان: بله، اما نه از قيصر!
غلام پير: پس از که؟
غلام جوان: از مزدورانش.
غلام پير: يعني من مزدورم؟
غلام جوان: شايد.
غلام پير: از تو شکايت ميبرم.
غلام جوان: به کجا؟
غلام پير: به ديوانش.
غلام جوان: پس شکايت از خود به خود ميبري!
غلام پير: براي چه؟
غلام جوان: چون خود، ديوِ آني!
غلام پير: دشنام به قيصر دادهاي، ميداني؟
غلام جوان: خوليوار سخن ميگويي!
غلام پير: سرداب ديدهاي؟
غلام جوان: بله.
غلام پير: سردابه چه؟
غلام جوان: آن هم، بله.
غلام پير: آدم را بر آن باژگونه، چه؟
غلام جوان: نه.
غلام پير: آن نيز خواهي ديد!
غلام جوان: قيصر غلامش را نميآويزد!
غلام پير: (ميخندد) بله، بله. از آن ميپرهيزد!
غلام جوان: (عصبي) منظورم کسيست که با او نميستيزد!
غلام پيرد: تو با او ميستيزي؟
غلام جوان: با او يا براي او. چه فرق ميکند.
غلام پير: بسيار ميگويي، اما چيزي را نميجويي (با اشاره به شمشير) زبانت را به کمرت ميبستي، بهتر نبود؟
غلام جوان: تو نيز دهانت را، بهتر بود! (شمشير در ميآورد، کمي با آن بازي ميکند) سردار را ميجويم، اما نه با شمشير!
آن را غلاف ميکند.
غلام پير: نامش آب در دهانِ قيصر ميخشکاند! خود را بر او مبند! (خش خشي ميان خار و علف) ميشنوي؟
غلام جوان: اما من در يک قدمي اويم. بله.
غلام پير: فرمانده ميداند؟
غلام جوان: نه.
غلام پير: چگونه به او نزديک شدهاي؟
غلام جوان: (ميخندد) هفت ُبزِ گر، چگونه به خوابِ دختري ميآيد؟
سوت مار شنيده ميشود.
غلام پير: هيچ چيز بيشتر از يک مار مرا نميترساند، برويم! (راه مي-افتند) تا کلبه همراهت ميآيم. راستي خارکن پير کجاست؟
به گمار نزديک و به آن سرک ميکشد.
غلام جوان: مدتيست او را نميبينم.
غلام پير: دخترش را چه؟
غلام جوان قهقهه ميزند. آنها ميروند. زمزمهي آوازي با صداي غلام جوان شنيده ميشود:
“شب را بگو،
روي برکه چادر بزند
مرغِ حق، به من عاشق شده است!”
مار نقره و پير خارکن آشکار ميشوند.
مار نقره: در دانستن خطر کردهاي، در افشاي آن مکن!
پير خارکن: پيران را تدبير لازم است.
مار نقره: تشويشم از تدبيرِ اوست!
پير خارکن: او نيز؟
مار نقره: قيصر اينگونه خادمان بسيار دارد، برويم!
پير خارکن: من هنوز به کار جمعآوري خارم.
مار نقره: پس بدرود!
پير خارکن: با دخترم چه ميکني؟
مار نقره: خرواري زيتون در باغِ چشمِ اوست، ميروم بچينم!
مار نقره ميرود. پير خارکن تنهاست. باد که مينشيند، او با کولبارهي خار به راه ميافتد.
صداي مار نقره (هم زمان):
هنگام آن است که دندانهاي تو را
در بوسهاي طولاني
چون شيري گرم بنوشم. (احمد شاملو)
صداي الميرا: سردار!
صداي پير خارکن: امروز را ُبردهام، اعتمادم به فردا بيشتر شده است!
پايان مجلس سوم
***
مجلس چهارم: کتاب گويا
کلبهي پير خارکن. دو دختر در کارِ تزيين خانه، ناآرام و شاد، به هر طرف ميروند.
خاور: هوسِ خاله شدن، کمتر از احساسي نيست، که آدم به يک مارمولک ميتواند داشته باشد!
چيترا: چيزي که تو از آن نام ميبري، مارمولک نيست!
خاور: پس چيست؟
چيترا: کودک يک روزه عشق است!
خاور: کودک يک روزه عشق هم بيشباهت به مارمولک نيست!
چيترا: تو از آمدنش خوشحال نيستي؟، من که شاديام از حد بيرون است!
به طرف پنجره ميرود و سرک ميکشد.
خاور: شادي ناپايدارست. در آمدن، زمان از آن پيشي دارد، و در رفتن، خود از زمان جلوست!
چيترا: اين که تو ميگويي، يک قاعدهست، پس استثنايش در کجاست؟
خاور: براي استثنايش زمان را بايد متوقف کرد.
چيترا: چگونه؟
خاور: نميدانم، اما خيال ميکنم بايد جنگيد.
چيترا: در جنگ، شادي نيست!
خاور: ميدانم. اما جنگ، براي شاديست!
چيترا: (از پنجره فاصله ميگيرد) براي يک لحظه زودتر ديدنش، چه کار بايد بکنيم؟
خاور: هيچ، وقتکشي. همين!
چيترا: چگونه؟
خاور: با خواب!
چيترا: اين که با حرفت نميخواند. زمان در خواب، متوقف که نميشود هيچ، ُتندتر هم ميگذرد.
خاور: شادييي در کار نيست. براي يک ديدارِ ساده نيز، اين کافيست!
چيترا: ساده؟
خاور: پس چه، سرنوشتساز؟
چيترا: الميرا سرنوشتش را خود ساخته است!
خاور: معناي ساختن را کوچک ميگيري، او نه تنها خود را نساخته، ما را هم باخته!
چيترا: او با ما چه کرده؟
خاور: خالهي مارمولک شدن کافي نيست؟
چيترا: بله، اما دردناکتر از زائيدنِ آن نيست!
خاور: دردناکتر نيست، غمناکترست. تو به آن قانعي؟
چيترا: وقتي او به دردش قانع است، براي چه من به غمش قانع نباشم؟
خاور: خوشحاليات را از آمدنش باور ندارم.
چيترا: در اين لحظه، نه!
خاور: به راستي که شادي ناپايدارست!
چيترا: براي پايدارياش، چه بايد بکنيم؟
خاور: بگذار او بيايد، تا ببينيم.
چيترا: يعني او بيشتر از ما ميداند؟
خاور: شايد!
چيترا: او که با يک مار، پيمان بسته؟
خاور: (با طعنه) و شايد با يک سردار!
چيترا: خيالش مرا به شادي وا ميدارد.
خاور: شادي، خيالي بيش نيست!
چيترا: اما، او با خود چه ميآورد؟
خاور: رازش را…
چيترا: آن را با ما ميگويد؟
خاور: نميدانم.
هر دو به کنار پنجره ميروند.
چيترا: (دوباره سرک ميکشد) اگر نگويد؟
خاور: سرنوشت خود را باخته است!
چيترا: مطمئني که اشتباه نميکني؟
خاور: من هم دارم سرنوشتم را ميسازم!
چيترا: اما تو داري روي خوشبختي او قمار ميکني!
خاور: از کجا ميداني او خوشبخت است؟
چيترا: چون بدبختي از لحظهاي شروع ميشود که آدم رازش را با کسي بگويد!
خاور: اما خوشبختي بايد تداوم داشته باشد. تو خود، اين قاعده را نپذيرفتهاي اين که، شادي ناپيدار است؟
چيترا: بله.
خاور: حال من ميخواهم اين قاعده را بشکنم.
چيترا: اين يک استثناءست!
خاور: بله و برايش بايد جنگيد!
چيترا: (سرک ميکشد) انگار يکي دارد ميآيد (با شوق) راست ميگويم، به خدا!
دستپاچه به هر طرف ميرود، در حالي که دستي به سر و گوش خود ميکشدو دامنش را مرتب ميکند.
- خوشحال نيستي؟
خاور آه، بله… (ميخندد) آنقدر خوشحالم که ميتوانم با هفت ُبزِ گربخوابم!
چيترا: (ميخندد) يک ُبزِ گر کافيست تا خيالت را از بقيه راحت کند! (برميگردد، دمغ) اما، او نيست.
خاور: (ناباورانه) پس کيست؟
چيترا: هشتمي!
پير خارکن با سبدي از ميوههاي جنگلي که با چند برگِ درشتِ انجير تزيين شده، تو ميآيد.
پير خارکن: آيا عشق مسري است؟
چيترا: آه…
خاور: نه!
چيترا: نميدانم.
خاور: شايد!
پير خارکن: (قهقهه ميزند) اگر عشق مسري نيست، پس چگونه ميتوان با يک لالايي، کودکي را خواب کرد؟
خاور: آن يک سياست است و ما را با آن کاري نيست!
پير خارکن: از سياست چه ميداني؟
خاور: من مار نيستم!
چيترا: سياسي که هستي! (ميخندد)
خاور: آن که پيش از وقت از اسرار ميگويد، بازنده است!
چيترا: (با کنايه) خوشبختي بايد تداوم داشته باشد، حق با توست!
پير خارکن: چيزي که از آن او نيست، حق است!
چيترا: پدر، تشويشات از چيست؟
پير خارکن: از تفتيش! چيزي که با آن عقيدهاش را ميسازد و سياستش را در اين خانه اِعمال ميکند!
خاور: (معترض) برگِ انجيري را به نافِ دختري بستن، از مسئوليت رستن، ماري را سرداري پنداشتن، نطفهي مارمولکي را در رحمِ دختري کاشتن، اگر اين تمامي آن چيزي نيست که در اين خانه اعمال ميشود، گيسويم را به پاي اسب آبي ببند و در آبهاي بِرکه رهايم کن!
چيترا: در آبهاي برکه چيست، نميدانم. شايد به اين بهانه ميخواهي به اسرارِ قصر فيروزه پي ببري!
پير خارکن: با من از مسئوليت ميگويي. شگفتآور است! چيزي که خود اگر ميداشتي، بيشتر حرمتم ميگذاشتي. از ناداني، پندارم را زشت ميخواني. اگر او با ماري ميعاد بسته است، تو نيز در انتخابِ عشق خود، آزادي!
چيترا: (سرک ميکشد، ناگهان با فرياد) آه، او دارد ميآيد!
هرسه از پنجره نگاهي به بيرون ميکنند. بعد دستپاچه به هر طرف ميروند. پير خارکن سبد ميوه را ميچيند. چيترا اتاق را مرتب – ميکند. خاور پنهاني دستي به خود ميکشد و پيراهنش را صاف ميکند. الميرا شادمانه تو ميآيد. لباسي از پوست مار به تن دارد. ساده و زيبا، هدايايي نيز با خود آورده است.
الميرا: (با هيجان) پدر!
هدايا را زمين ميگذارد و شتابان به طرف او ميرود.
پير خارکن: (با گريه پنهان) دخترم!
در آغوشش ميگيرد، رها و دوباره نگاهش ميکند.
- زيباتر از آنچه ميپنداشتم!
الميرا: مهربانيات تا گور با من است! (متوجه دخترها ميشود) اگرمهرباني معيارِ عشق نبود، من زيبايي را ميبايست از شما گدايي ميکردم! (به طرف چيترا ميرود) چيترا!
چيترا: (به پيشواز ميرود) الميرا، الميرا! شادمانيمان پايدار ميماند؟
الميرا: موريانه صندوق را ميخورد، اندوه سينه را. هر دو پنهاناند، اما زخمشان کاري است! (آغوش ميگشايد) خاور!
خاور: الميرا!
هر سه به آغوش هم ميروند و چرخي ميزنند.
پير خارکن: (سبد ميوه را پيش ميآورد) از همان انجير که دوست ميداشتي برايت چيدهام. دهانت را با آن شيرين کن!
الميرا سه دانه انجير برميدارد، غافلگيرانه آن را در دهان پدر و -خواهرانش مينهد.
پير خارکن: پس خودت چه؟
الميرا: کامم از ديدارتان شيرين است!
پير خارکن: (دانهاي انجير پوست ميکند و در دهان او ميگذارد) سردار چه ميکند، دخترم؟
الميرا: آه، نزديک بود يادم برود، برايتان هديه فرستاده است.
هديه را بينشان تقسيم ميکند. يک عصاي نقره براي پدر، يک جعبهي آرايش براي خاور و يک جلد کتابِ گويا براي چيترا.
پير خارکن: (عصا را برميدارد) هنوز زود است با آن راه بروم. (کمي با آن راه ميرود) اما خالي از نکته نيست!
خاور جعبه را مقابل خود مينهد، لحظهاي به آرايش خود مينشيند.
خاور: (با غرور) زيبا را زيباتر که نميکند؟
الميرا: اتفاقا ميکند!
خاور: پس خالي از نکته نيست!
چيترا کتاب را براي لحظهاي باز ميکند، ميخواند و ميخندد.
خاور: نکند تو هم به نکتهاي بر خوردهاي؟
چيترا: اتفاقا نکته فراوان دارد. اين کتاب، گوياست! نشان از گذشته و حال و آينده دارد. ببين اينجا چه نوشته (با صداي مار ميخواند) با من چنان سخن ميداري، که انگار من مارم و تو پير خارکن، -لبانش را به گردِ لبانِ من بپيچ و از آن، بوسهاي بر دهانِ خود، بنه!
پير خارکن: (ناباورانه و شادمان) درود، سردار! (به سوي دخترها، به هرطرف ميرود ) او مرا نوشته است! او مار نيست ، مي فهميد؟
الميرا: (با حيرت) پدر، چه ميگويي؟ من خود به چشم او را ميبينم. او يک مار است!
پير خارکن، در انديشه است و صدايش به تدريج فرو مينشيند:
- من نيز به چشم او را ديدهام.
خاور: (پر هيجان) مار بود؟
پير خارکن: (بياعتنا) او در اين باره چيزي با تو نگفته؟
الميرا: هيچ چيز.
پير خارکن: برخلاف ميلش کار کرده است. ما ديداري با هم داشتهايم.
الميرا: آن ديدار چگونه بوده، تلخ يا شيرين؟
پير خارکن: (آه ميکشد) شيرين دخترم.
به طرف چيترا ميرود، او سرگرمِ خواندن است.
- لعنت به تو اگر مرا دست انداخته باشي!
خاور براي مدتي ميخندد.
چيترا: منظورت را نميفهمم پدر؟
پير خارکن: (با خودش) وقتي او رازش را با زنش نميگويد، من چرا با دخترم بگويم؟ (به طرف خاور ميرود) با او تباني کردهاي؟
خاور: تباني چه؟
پير خارکن: آه، چه بيهوده از شاديام با شما گفتهام!
خاور: از يک مار؟
پير خارکن: مار يا سردار. حالا ديگر چه فرق ميکند وقتي شما مرا دست –مياندازيد.
الميرا: پدر، انگار سوءتفاهمي شده است (کتاب را ميگيرد، ورق ميزند) با من که از او چيزي نگفتهاي؟ پس از خود نميخوانم.
پير خارکن: هر پيري خِرفت نيست، بخوان!
الميرا: (با صداي مار ميخواند) وقتي خاري بتواند به دست ياري برود، چرا ياري نتواند در پوست ماري برود!
پير خارکن: (در انديشه است) تو که ميگفتي او را به چشم ديدهاي؟
الميرا: ميبينم.
پير خارکن: دلم ميخواهد چشمهايت را از حدقه دربياورم، هنوز ميگويي او يک مار است؟
الميرا: بله پدر.
پير خارکن: (مدتي ميانديشد) من نيز او را در هيأت ماري ديدهام.
الميرا: پندارت چيست پدر؟
پير خارکن: او را سرداري پنداشتهام!
کتاب را ميگيرد، نگاهي ميکند، آن را به چيترا ميدهد.
- بهترين هديهها از آن توست! بگير و با آن خود را بساز!
ميخواهد برود.
الميرا: با اين پندارِ نيکو به کجا ميروي؟
پير خارکن: تا آبهاي برکه راهي نيست.
الميرا: ميعاد داري؟
پبرخارکن: بله.
الميرا: با که پدر؟
پبرخارکن: بعد ميگويم!
ميرود. الميرا از پنجره سرک ميکشد:
- با که، پدر؟
صداي پير خارکن: شايد با يک سردار!
الميرا: سرداران، اين زمان بر– دار– اند، پدر!
صداي پير خارکن: پس با يک مار!
الميرا برميگردد.
خاور: (با خشم) اگر چيترا بايد خود را بسازد، من چرا بايد خود را بيارايم؟
جعبهي آرايش را به چيترا ميدهد.
- بگير، اين هديه نيز از آنِ تو!
الميرا: مهمان ناخوانده را، از خانه راندهاي. نانت را خورده، سفرهات را تکاندهاي، باشد!
خاور: (با خشم) رفتنت همانقدر اسرارآميز بود که آمدنت. براي زخم زدن ميتوانستي چوبي، چاقويي، چيزي به همراه بياوري!
الميرا: اما من جز هديه چيزي برايتان نياوردهام.
چيترا: (با صداي مار ميخواند) بر ُگردهي باد بنشين، با آبرويم به يک لانه شو، او تو را به هر سوراخي ميبرد، چونان ماري دخترم را!
خاور: از کي است؟
الميرا: شوهرم.
خاور: يک مار؟
چيترا: مار هم که باشد، خانگي نيست!
خاور: تو خودت را بساز!
چيترا: دارم ميسازم.
الميرا: آه، براي چه ميجنگيد؟
چيترا: براي شادي.
الميرا: اين جنگ شادي ندارد!
چيترا: (به خاور) اما تو اين را نگفتهاي؟
خاور: شايد او بيشتر از ما ميداند!
ميرود طرف عصا، آن را بر ميدارد. مدتي نگاهش ميکند.
الميرا: اين يک عصاي معمولي نيست!
خاور: ميبينم، از نقره است!
الميرا: نقره يک چيز معمولي است!
خاور: (با کنجکاوي آن را بررسي ميکند) از خوشبختي چيزي ميداني؟
الميرا: خوشبختي در دانستن است؟
خاور: نه!
چيترا: (با صداي مار ميخواند) پيالهاي زهر کافي بود تا فکرِ مار بودنش را از سر به در کنم.
الميرا: (تند) با يک پياله شراب هم ميتواند اين کار را بکند!
چيترا: تو کتاب را از بري؟
الميرا: بله.
خاور: الميرا هرچيز را، ميتواند دست بيندازد، حتي پدر را…
الميرا: هرگز!
خاور: بيچاره پنداشته با سرداري طرف است
الميرا: درست پنداشته.
خاور: پندارش از گفتار توست. اگر بداند کتاب را از بر بودهاي…
الميرا: خوشبختي در دانستن است؟
خاور: نه.
الميرا: بيشتر چه؟
خاور: نه.
الميرا: پيشتر چه؟
خاور: شايد.
چيترا: اين با حرفت نميخواند!
خاور: (عصا را بررسي ميکند) کدام حرف؟
چيترا: (با طعنه) آن که پيش از وقت، از اسرار ميگويد، بازنده است!
خاور: وقتي پاي خوشبختي کسي در بين باشد، سکوت بيمعناست!
الميرا: خوشبختي؟
خاور: بله، پرسيدهام چيزي از آن ميداني؟
الميرا: نميدانم، اما آن را احساس ميکنم.
خاور: احساسِ تو، آني است!
الميرا مدتي فکر ميکند، بعد سيبي بر ميداردو آن را گاز ميزند.
چيترا: او از تداوم ميگويد.
الميرا: ميدانم.
خاور: دخترک بيچاره!
الميرا ُبهتزده لحظهاي به خاور و بعد مدتي به سيب نگاه ميکند.
الميرا: اين را به زهر آلودهاي؟
خاور: (ميخندد) به کمي هلاهل و ديگر هيچ! (مکث) انديشهات مهربان نيست!
الميرا: (سيب را به کناري مينهد) من ديگر بايد بروم.
خاور: براي تداوم خوشبختيات انديشه کردهام، بمان!
الميرا: در ماندن احساس خطر ميکنم.
چيترا: تمام وقت از آمدنت ميگفتيم، شايد او راست بگويد، بمان!
الميرا: نه.
خاور: براي تداومِ خوشبختي، خطر کردن لازم است.
الميرا: (ميانديشد) بسيار خوب، خطر ميکنم.
خاور: رازت را با من بگو.
چيترا: (با صداي مار ميخواند) امروز را بردهام، اميدم به فردا بيشتر شده است.
خاور: شخصيتي دوگانه دارد؟
الميرا: (با تظاهر به خستگي) سرم کمي درد ميکند، بله!
خاور: مار يا سردار؟
الميرا: (با تعجب) تو که را ميگويي؟
چيترا: او به دنبال رازِ شوهر توست!
الميرا: (با پوزخند) من هم به دنبالِ اويم!
خاور: مار يا سردار؟
الميرا: (ميخندد) روزها مار است و شبها سردار!
چيترا: کاش هميشه يک سردار بود.
خاور: ميتواند باشد.
چيترا: چگونه؟
خاور: بگذار ببينم. (به الميرا) رازش را ميداني؟
الميرا: (ميخندد) در دانستن خطر نميکنم.
خاور: ميداني؟
الميرا: نه!
خاور: کيسهي زهرش تهيست؟
الميرا: براي من پر از عشق است!
خاور: چگونه آدمي است؟
الميرا: آه و دميست!
خاور: شمشير ميبندد؟
الميرا: نميدانم، اما مسلح است!
خاور: نشان دارد؟
الميرا: بر پشت و بر سينه!
خاور: از نقره است؟
الميرا: از نقرهي داغ است!
خاور: ميانديشد؟
الميرا: (انگار از حال ميرود) بله، بله. او مرا نيز انديشيده است!
(ميافتد)
خاور: چگونه؟
الميرا: آه، من مسموم شدهام. ديگر نميتوانم حرف بزنم.
چيترا: (دستپاچه) شوخيات ترسناک است، بس کن خواهر!
الميرا: (با دلپيچه) خاور سيب را آلوده است.
چيترا: اي واي، خاک برسرم. چه ميگويي؟
الميرا: هيچ. اما بگذار پيش از آن که بميرم، پاسخي شايسته به او بدهم، تا او بداند من بر مرگم آگاهي داشتهام!
چيترا کتاب را به کناري مينهد، سيب نيمخورده را برميدارد، مشکوک نگاهش ميکند.
چيترا: آيا اتفاقي دارد ميافتد؟
الميرا: اتفاق افتاده است. کتاب را بردار و بخوان.
چيترا: آن را برداشتهام.
به بالين الميرا ميآيد، مينشيند و از کتاب ميخواند.
- مار يا سردار؟
- روزها مار است و شبها سردار!
در اينجا خاور و چيترا رو در رو انگار قسمتي از گذشته را بازسازي ميکنند: يا چيترا، جلوهي ديگري از الميراست.
خاور: (تند) شمشير ميبندد؟
چيترا: نميدانم، اما مسلح است.
خاور: نشان دارد؟
چيترا: بر پشت و بر سينه!
خاور: از نقره است؟
چيترا: از نقرهي داغ است!
خاور: ميانديشد؟
چيترا: بله، بله. او مرا نيز انديشيده است.
خاور: چگونه؟
چيترا: بايد از کتاب بگويم.
خاور: ميجنگد؟
چيترا: نميدانم (کتاب را باز ميکند، از آن ميگويد) آه، بله.
خاور: با که؟
چيترا: (از کتاب ميگويد) با قيصر!
خاور: (ناباورانه) قيصر؟
چيترا: (که خود نيز غافلگير شده) آه، بله. قيصر…
لحظهاي به هم نگاه ميکنند.
خاور: (دست به طرف کتاب دراز ميکند) بگذار ببينم تشويشش از چيست؟
چيترا: (کتاب را ميبندد و پشتش قايم ميکند) از تفتيش!
خاور: تو ميتواني بروي!
چيترا: با مني يا او؟
اشاره به الميرا دارد.
خاور: با او!
او نيز اشاره به الميرا دارد.
چيترا: اما اين منم که با تو حرف ميزنم.
خاور: حرف بزن.
چيترا: به رازش پي بردي؟
خاور: کم و بيش!
به بالين الميرا ميآيد، لحظهاي نبض او را ميگيرد و زير چشمهايش را ميبيند. پوزخندي ميزند و برميگردد.
چيترا: با من بگو!
خاور: بيشتر دانستن خوشبختي نميآورد.
چيترا: اما تو از تداوم ميگفتي.
خاور: تداومِ چه؟
چيترا: خوشبختي.
خاور: خوشبختي براي که؟
چيترا: پس تو او را فريب ميدادي؟
خاور: هرکس حق دارد سرنوشتش را بسازد!
چيترا: (معترض) اما تو او را کشتهاي!
خاور: (خندان) تجربهات اندک است. او هفتجان دارد و من حتي يک جانش را نگرفتهام!
چيترا: يعني تو سيب را نيالودهاي؟
خاور: در کتاب چنين نوشته؟
چيترا: (پس از نگاهي به کتاب) نه، نه!
خاور: ديگر چه ميگويي؟
چيترا: پس او نمرده است؟
خاور: چرا از خودش نميپرسي؟
الميرا عطسهاي ميکند، در حالي که ميخندد از جا بلند ميشود.
چيترا: (ناباورانه) خاور راست ميگويد؟
الميرا: ميبيني که، بله.
چيترا: اما تو مسموم شده بودي؟
الميرا: من فقط سردرد کوچکي داشتم.
چيترا: يعني او تو را مسموم نکرد؟
الميرا: ميخواست فکرم را مسموم کند، اما نتوانست!
چيترا: پس آن سيب چه؟
الميرا: يک بازي بود براي پيشگيري از افشاي راز!
چيترا: پس تو هنوز رازت را با او نگفتهاي؟
الميرا: بدبختي از لحظهاي شروع ميشود که آدم رازش را با کسي بگويد!
چيترا: (به طرف او ميرود و در آغوشش ميگيرد) خوشحالم خواهر. اين را من نيز گفتهام. پس او هيچچيز از تو نميداند.
الميرا: از خودش هم نميداند!
خاور: با اين همه بازي را برده است!
چيترا: از که حرف ميزني؟
خاور: از خودم.
چيترا: يعني توهنوز خود را برنده ميداني؟
خاور: بله. الميرا بازيگرِ قابليست. بسيار چيز ميداند، اما اينبار وسوسه شده، آنچه را نميبايست بگويد، گفته. حالا کمي دير آگاهي يافته، مثل خرگوشي خودش را به مردن زده، تا مفري بجويد!
الميرا: از چيزي حرف ميزني که به راستي سر از آن درنميآورم.
خاور: (با عصا بازي ميکند) هرچه هست در اين است و بس! (خندهي کشداري ميکند) رازت را دانستهام، نه؟ (با عصا به کتاب اشاره ميکند) از کتاب کمک بگير!
الميرا: آنچه در اين لحظه ميتواند کمکم کند، شمشير است!
خاور: (با خنده و کنايه) پس سردارت را بخوان، آن چريک جوان را!
الميرا: بيشتر دانستن خوشبختي نميآورد، بهتر است آن عصا را به من بدهي!
براي گرفتن آن جلو ميآيد.
خاور: (با خشم) آن را ميشکنم، جلو نيا! (ميخندد، به چيترا) هراس را در چشمهايش ميبيني؟ پتهاش روي آب افتاده!
چيترا: بيحرمتي را به آخر رسانيدهاي، تفتيش بس است.
الميرا: (عصبي) ميگويم آن را بده!
خاور: آن را ميشکنم!
چيترا: براي چه بايد اين کار را بکني؟
خاور: چون دلم نميخواهد خالهي يک مارمولک باشم!
الميرا: ديگر چه؟
خاور: مهرهي مارت را ميشکنم، تا عمر سردارت دراز باشد!
الميرا: اما اين که عصاي دست پدر است!
خاور: همان دستي که سرنوشت مرا رقم زده است؟
چيترا: بهانه کافي است. حسادت وقتي با حقارت ميآميزد، سرنوشت به راستي غمانگيز ميشود، مزدوري نيز دردِ مضاعفي است بر آن!
خاور: هرگز، هرگز! مزدوري که را کردهام؟
چيترا: غلامي از قيصر را!
خاور: (با شوخطبعي نوک عصا را در گيسوان طلايي او ميبرد و با آن بازي ميکند) اين راز را از کجا دانستهاي؟
چيترا: از رمزِ آن!
خاور: کدام رمز؟
چيترا: غلامي آن را در ريش خود پنهان دارد! (ميخندد) و ماري در نيشِ خود!
خاور: اين عصا همان مار است و تو ديگر آن را نميبيني!
در حالِ شکستنِ آن است.
الميرا: پشيمانيات کمتر از من نخواهد بود. براي اينکه آن را نشکني، چکار بايد بکنم؟
خاور: سردارت را بخوان!
الميرا: او را فقط در شب ميبينم.
خاور: پس مارت را بخوان!
الميرا فريادي از درون ميکشد. تو گويي با سر، به ته چاهي افتاده است.
- سردار!
خاور با تظاهر به وحشت، عصا را پرت ميکند: انگار عصا، همزمان، به ماري بدل شده، او را زده است! او با جيغ کوتاهي ميافتد. چيترا با ترس و لکنت، محل عصا را نشان ميدهد:
- مار، مار!
الميرا: چيترا، نترس خواهرم!
چيترا بيهوش ميافتد. الميرا در محل عصا که شايد خارج از ديدِ ماست، مار نقره را ميبيند.
- سردار، شوهرم!
مار نقر ه: (در جايگاهِ عصا) گاهي ترس جاي مرگ مينشيند!
الميرا: اما تو او را زدهاي!
مار نقره: از گمانت در شگفتم! (مکث) صدايت تا آبهاي برکه آمد.
الميرا: راستي؟ (آهسته ميگريد)
مار نقره: گريه ميکني؟
الميرا: گريهام براي او نيست، فقط …
مار نقره: فقط چه؟
الميرا: دلم ميخواست وقتي او را ميزدي، شب بود!
مار نقره: پس ميبايست او را با شمشير ميزدم!
الميرا: چه بهتر!
مار نقره: زخمِ شمشير اما، از زهرِ مار، ُکشندهتر بود!
الميرا: در عوض او يک سردار ميديد!
مار نقره: تا آن زمان، او ُمهرهي مارم را ميشکست!
الميرا: (اشکهايش را پاک ميکند) حق با توست! (صداي پا ميشنود، از پنجره سرک ميکشد) آه، او دارد ميآيد.
صداي پير خارکن: (به آواز) امروز را بردهام، اميدم به فردا بيشتر شده است!
الميرا مشتي آب به صورت چيترا ميزند. چيترا به هوش ميآيد، به چشمهايش دست ميکشد.
چيترا: من کجا هستم خواهر؟ (به درو و بر نگاه مي کند) ُمردهاي خواب ميبيند، (به بالين خاور ميرود) يا من خوابِ مردهاي را ميبينم؟
الميرا: (او را به کناري ميبرد) تو خواب مردهاي را ميبيني عزيزم!
چيترا: (با فرياد) اما اين که خواب نيست، يک بازي است؟
الميرا: نه!
چيترا: کاش ميشد بفهميم او زنده است.
الميرا: نبضش را بگيري ميفهمي، اما فايده ندارد!
چيترا: يعني او به راستي مرده است؟
الميرا: (به گريه ميافتد) بله، بله، بله! (به طرف عصا ميرود، با خشم) انگار گفته بودي کيسهي زهرت تهيست! (سکوت، پاسخي نيست. با فرياد) حرف بزن! (مکث) حالا که تو حرف نميزني، باشد! (عصا را به زانويش ميگيرد، که بشکندش) من حرف ميزنم!
هم زمان پير خارکن سر ميرسد و به محض ديدن اين صحنه فرياد ميزند:
- نه!
آسيمهسر، به طرف الميرا ميآيد و آن را از دستش ميگيرد.
پير خارکن: اين عصاي من است، نه!
و با آن مدتي راه ميرود.
چيترا: (کتاب را برميدارد، ورق ميزند) تا کتاب چه بگويد.
پير خارکن: چيزي از آن بخوان، شايد اين خفته بيدار شود!
چيترا: (با صداي مار ميخواند) اگرچه کيسهي زهرم تهيست، و او سزاوارِ نيش ماري بيش نيست، اما اين زمان، هرگز! اگر شب بود، ممکن بود با شمشيري آبديده، او را بکشم!
الميرا: (جا خورده) از خود درآوردهاي؟
چيترا: نه.
الميرا: پس چه؟
چيترا: مار ميگويد.
الميرا: (آسيمهسر، به هر طرف ميرود) اي واي، خاک برسرم. سردار!
پير خارکن: تو را چه ميشود؟
الميرا: (گريان) او مرا فريفته است. (با اشاره به خاور) او عفريتهاي بيش نيست!
به طرف خاور ميرود، نبضش را ميگيرد. فرياد ميزند.
- اگر من خود را به موقع، چون خرگوشي به خواب زدم، تو اما بيموقع، چون موشي خود را به ُمردن زدهاي! برخيز و خزيدن آغاز کن، اي مارخانگي!
خاور: (به آرامي روي زمين ميخزد) الميرا، مرا ببخش! بايد خود را بيارايم! در اين لحظه بيش از هر چيز، هديهات را ميخواهم!
چيترا جعبهي آرايش را ميآورد، به خاور ميدهد. خاور همچنان خزيده خود را ميآرايد!
الميرا: (آمادهي رفتن ميشود) من ديگر بايد بروم.
پير خارکن: پاسي از شب گذشته ميروي؟
الميرا: (غمگين) بله.
پير خارکن: چيزي نميخواهي برايش ببري؟
الميرا: خودم را!
پير خارکن: چيزي بيشتر از خودت برايش ببر!
الميرا: نيمي شرم و نيمي تجربه کافيست!
پير خارکن: او تو را خواهد بخشيد؟
الميرا: نميدانم.
پير خارکن که عصازنان، تا آستانهي در رفتهست، عصا را با وسواس به درگاه ميآويزد و به نزد دختر ميآيد.
پير خارکن: هميشه به يادت خواهيم بود، برو!
چيترا: (ناگهان و با اشاره به مِه سرخي که از محل عصا در آستانهي اتاق پيچيده) پدر، آنجا را!
سردار جوان، با گيسوانِ جنگلي و ريشي انبوه، مسلح از ميانِ مه و دود، آشکار ميشود.
پير خارکن: (شادمانه، با فرياد) درود، سردار!
الميرا که انگار از خوشحالي پر درآورده، چون فرشتهاي بال زنان، در ُبهتِ صحنه به سوي او ميرود.
پايان
پاييز
1358- 1369
1358- 1369
منبع:arooz.com
نظر