اطلاعیه

Collapse
هیچ اطلاعیه ای هنوز ایجاد نشده است .

چشم در برابر چشم

Collapse
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • نمایش
پاک کردن همه
new posts

  • چشم در برابر چشم

    چشم در برابر چشم


    غلامحسين ساعدي


    اشخاص :
    حاكم
    جلاد
    مرد جوان
    پيرزن
    سقط فروش
    آهنگر
    ميرشكار
    نوازنده




    1

    يك نيمكت بزرگ با پشتي مجلل، و آن طرف پشتي تختي است ناپيدا، براي استراحت. پرده كه باز مي‌شود، صحنه خالي است. چند لحظه بعد، دو پاي بزرگ بالاي پشتي ظاهر مي‌شود، و بعد صداي يك دهن دره بلند، و به دنبال، هيكل خپله و چاق حاكم كه آرام بلند شده، همه چيز بخود بند كرده، سپر، حمايل، شمشير، كمان، و يك طپانچه قديمي. دوباره يك دهن دره، چشمان پف كرده‌اش را مي‌مالد و چند مشت به سينه مي‌زند، با تنبلي مي‌خزد و خود را روي نيمكت مي‌اندازد، لوازم و اشيايي را كه به خود بند كرده، امتحان مي‌كند، خاطر جمع‌ مي‌شود، يك مرتبه انگار به خود آمده با سوءظن اطرافش را نگاه مي‌كند، به فكر مي‌رود، چند لحظه اين چنين مي‌‌گذرد، حاكم خم شده طرف راست را نگاه مي‌كند و سوت مي‌زند، خبري نيست، خم شده، طرف چپ را نگاه مي‌كند و سوت مي‌زند، خبري نيست. با صداي بلند فرياد مي‌زند: «هي!» خبري نيست، بلند مي‌شود و با صداي بلندتر: « هي، هي!». چيزي در زير نيمكت مي‌جنبد، حاكم زانو مي‌زند و پرده را بالا مي‌برد و با فرياد.

    حاكم : او هوي خرس گنده، مرتيكه الاغ، كثافت بوگندو!
    صداي دهن دره از زير نيمكت.
    آهاي گامبوي گردن گلفت بي‌خاصيت، دِ بيا بيرون!
    تخماقي به زير تخت حواله مي‌كند. چند لحظه بعد جلاد چهار دست و پا را از زير تخت بيرون مي‌آيد. با قيافه پر خورده و پر خوابيده. همان لباس‌هاي رنگ وارنگ حاكم را به تن دارد، منتهي شلخته‌تر و با ساز و برگ فراوان‌تر. يك مشت ساطور و چاقو و قمه و تخماق و خرت و پرت ديگر به خود بسته. تا از زير نيمكت بيرون مي‌آيد، چند مشت به سينه مي‌زند و دهن دره بلندي مي‌كند. خان فرياد مي‌زند.
    دهي! مرتيكه بي همه چيز! بيدار شود!
    جلاد به خود مي‌آيد و سر و وضعش را مرتب مي‌كند و لبخند مي‌زند.
    جلاد : صبح حضرت حاكم به خير قربان.
    حاكم : عصر حضرت حاكم به خير مرتيكه، نه صبحش!
    جلاد با تعجب.
    جلاد : عصر؟
    حاكم : آره گوساله خرفت، احمق بي شعور!
    جلاد : يعني ما حالا داشتم خواب بعد از ظهرمونو مي‌كرديم؟
    حاكم : آره حيوون! آره!
    جلاد : ولي حضرت حاكم كه تا شب نمي‌شد، از خواب عصر بيدار نمي‌شدن؟
    حاكم : درسته مرتيكه، منم همينو مي‌خواستم ازت بپرسم.
    جلاد : چي رو بپرسين قربان؟
    حاكم : مي‌خواستم بدونم تو منو بيدار كردي؟
    جلاد : من؟
    حاكم : آره تو، حيوون!
    جلاد : نه خير قربون، شما منو بيدار كردين.
    حاكم : پس منو كي بيدار كرد؟
    جلاد : بي‌خبرم قربان، بنده خواب بودم.
    حاكم : حالا چندين و چند روزه كه عصرها همين جور بي‌خودي خواب از
    سرم مي‌پره. چرا بايد اين جوري باشه؟ چرا بايد خواب بعد از ظهر ما بهم بخوره؟
    جلاد : معلومه قربان، بي‌خوابي مي‌زنه به سرتون.
    حاكم : بي‌خوابي براي چي مي‌زنه به سر ما؟
    جلاد : شايد پر مي خورين قربان.
    حاكم : من پر مي‌خورم مرتيكه گاب يا تو؟
    تهديدآميز به طرف جلاد مي رود.
    جلاد : خب معلومه قربان، البته كه بنده.
    حاكم : پس چطور ميشه كه من بدخواب ميشم؟
    جلاد : خيلي علت‌ها ممكنه داشته باشه قربان.
    حاكم : مثلاً؟
    جلاد : مثلاً... مثلاً ممكنه وجدانتون ناراحت باشه.
    حاكم : چي؟ وجدان من ناراحت باشه؟ چطور ممكنه حيوون؟
    جلاد : ممكن كه نيس قربان، فقط احتمال داره.
    حاكم : احتمال چي داره گوساله؟
    جلاد : ناراحتي وجدان!
    حاكم : به چه علت مرتيكه؟
    جلاد : علل زيادي ممكنه داشته باشه قربان. ولي اون كه به نظر اين چاكر
    بي‌‌مقدار، و غلام درگاه مي‌رسه چنين است كه مدتي است كار و بارمون كساده، و سه چهار روزه كه يه دونه هم عدالت اجرا نشده.
    حاكم : تو از كجا خبر داري كثافت الدنگ؟
    جلاد : از كجا خبر دارم؟ مگه بنده عامل و مجري عدالت نيستم؟ بالاخره
    حساب دستمه قربان.
    حاكم : اشتباه نمي‌كني؟
    جلاد : ابداً، ابداً قربان. بذارين براتون بگم، آخرين چشمي كه درآورديم چند
    روز پيش بوده؟ ها، سه روز پيش بوده.
    حاكم : پس به اين علته كه خوابم نبرده؟
    جلاد : صد در صد به همين علته قربان. و اما ناراحتي وجدان، گاه صبح‌ها
    شروع ميشه، ولي اكثر اوقات بعد از ظهرها. گاه با يه سردرد، گاه با چند آروغ بلند و ممتد. گاه با پريدن از خواب و گاه با پريدن توي آب. گاه با عطسه، گاه با سكسكه. گاه پيش از خستگي، گاه بعد از خستگي، و اونوقت كه شروع شد، ديگه شروع شده. و پشت سرش، درد كمر و قولنج شكم، رودل و صفراي زياد و بزاق فراوون، دودوي چشم‌ها و راست شدن پشم‌ها و آخر سر اختلال كامل حواس. و اما علاج همه اين‌ها، در آوردن يه چشمه قربان. يه دونه چشم!
    حاكم : يه دونه چشم!
    جلاد : بله قربونت گردم.
    حاكم : چشم براي چي؟
    جلاد : براي اين كه عدالت اجرا بشه.
    حاكم : حالا ما چشم از كجا بياريم؟
    جلاد : چقدر فراوونه چشم قربان.
    حاكم : بله، فراوونه، ولي چقدر بايد منتظر بشيم تا يكي بياد دادخواهي، تا ما
    ترتيب كارمونو بديم. همين جوري كه نميشه رفت و خر يكي رو
    گرفت و كشيد اين جا.
    جلاد : چرا نميشه قربان؟ بين اين همه گاو و الاغ كه ريخته بيرون يه نفر پيدا
    نميشه كه مستحق اين كار باشه؟
    حاكم : حتماً پيدا ميشه، ولي چه جوري ميشه شناختش؟
    جلاد : پيدا كردن و شناختن و آوردنش با چاكر. تا حضرت حاكم چشم بهم
    بزنن، من ترتيب همه كارو داده‌ام.
    حاكم : پس منتظر چي هستي حيوون؟ عوض وراجي راه بيفت و دست به كار
    شو ديگه.
    جلاد : سمعاً و طاعتاً.
    با عجله مي‌خواهد از صحنه بيرون برود كه به مرد جواني برمي‌خورد. مرد جوان ناله‌هاي بلند مي‌كند و با دو دست صورتش را پوشانده است. جلاد با فرياد.
    جلاد : قربان، با پاي خودش اومد.
    به قهقهه مي‌خندد و يقه مرد جوان را مي‌چسبد.
    حاكم : بسيار خب، عالي شد! محكم بچسب و ولش نكن.
    جلاد مرد جوان را كشان كشان به وسط صحنه مي‌آورد. مرد جوان ناله‌هاي بلند مي‌كند و دست از صورت بر مي‌دارد. يكي از چشم‌ها از چشم خانه در آمده، لخته‌هاي درشت خون صورتش را پوشانيده است. مرد جوان خود را از دست جلاد رها كرده، به پاي حاكم مي‌اندازد.
    مرد جوان : حضرت حاكم دستم به دامنت، دستم به دامنت! بيچاره شدم! بدبخت
    شدم! نجاتم بده! نجاتم بده!
    حاكم : پاشو ببينم، چي مي‌خواي؟
    مرد جوان : قصاص، قصاص، به تظلم آمده‌ام، قصاص، قصاص!
    حاكم : چي شده آخه؟ حرف بزن ببينم.
    مرد جوان دامن حاكم را مي‌گيرد و نيم خيز مي‌شود و چشم‌خانه خالي را نشان مي‌دهد.
    مرد جوان : چشم، چشمم، چشمم!
    ناله‌هاي بلند مي‌كند.
    حاكم : چشمت؟ چشمت چي شده؟
    مرد جوان : دراومده قربان! در اومده. قصاص منو بگيرين، قصاص منو بگيرين.
    حاكم : دراومده؟
    مايوس رو به جلاد.
    مال اينهم كه دراومده؟
    جلاد : اشكالي نداره حضرت حاكم. تا معلوم بشه كه كي اين كارو كرده،
    ترتيب قصاصو ميديم و اوضاع و احوال و جور مي‌كنيم.
    چشمك مي‌زند.
    حاكم : خب، اين يه چيزي شد.
    خم شده به مرد جوان.
    هي جوون! بگو ببينم كي اين كارو كرده؟ كي چشمتو درآورده؟
    مرد جوان در حال ناله، ميله آهني باريكي را درآورده نشان مي‌‌دهد.
    مرد جوان : اين كرده قربان، اين كرده!
    جلاد و حاكم نزديك شده ميله را تماشا مي‌كنند. جلاد ميله را از مرد جوان مي‌گيرد.
    جلاد : اين كرده؟
    مرد جوان : بله قربان، بله، بله، اين كرده، اين لامسب بيچاره‌م كرده، من جوون را
    به خاك سياه نشونده، عليل و بدبختم كرده.
    حاكم ميله را مي‌گيرد. جلاد و حاكم هر دو با تعجب به ميله نگاه مي‌كنند.
    حاكم : حالا ما با اين چه كار مي‌تونيم بكنيم؟
    مرد جوان : قصاص منو بگيرين! قصاص منو بگيرين! من ديگه بيچاره شدم، عاجز و درمانده شدم، زندگيم از دست رفت.
    حاكم : من چه جوري مي‌تونم قصاص تورو از اين بگيرم؟ ها؟
    رو به جلاد مي‌كند.
    چه جوري ميشه از اين ميله قصاص گرفت؟
    جلاد : از اين ميله سخت و بي‌جون كه نميشه قربان. اما...
    حاكم : اما چي؟
    جلاد : اما از صاحبش ميشه.
    حاكم : از صاحبش؟
    جلاد : بله قربان، حق هم همينه كه صاحب اين آلت قتاله به سزاي اعمال كثيف خود برسه.
    حاكم خوشحال و خنده رو.
    حاكم : ها بارك الله، بارك الله! معلومه كه هنوز كله پوكت از كار نيفتاده‌ها!
    جلاد : اختيار دارين قربان. اختيار دارين، كله حقير كه در مقابل كله مبارك حضرت حاكم قابلي نداره.
    حاكم به فكر مي‌رود و خيلي جدي رو به جلاد.
    حاكم : ببينم مرتيكه، اگر صاحب ميله خود طرف باشه چي؟
    مرد جوان را نشان مي دهد.
    جلاد : خود طرف باشه؟
    فكر مي كند.
    حاكم : آره، اونوقت چه كار ميشه كرد؟
    جلاد با خوشحالي.
    جلاد : چه بهتر! چه بهتر! اگر چنين باشه كارمون بي‌اندازه راحته.
    حاكم : چه جوري راحته؟
    جلاد : اون يكي چشمش كه دست نخورده س قربان. ملاحظه مي‌فرمايين؟
    جلو دويده چشم سالم مرد جوان را نشان مي‌دهد.
    حاكم : حالا كه اين طوره واسه چي معطلي حيوون! زودباش و ترتيب كارشو بده.
    جلاد خنجر از كمر مي‌كشد و موهاي مرد جوان را مي‌گيرد. مرد جوان جلو خزيده، پاهاي حاكم را بغل مي‌كند.
    مرد جوان : قربان! قربان! صاحب اون من نيستم. من، من نيستم.
    حاكم : تو نيستي؟ پس كيه؟ جواب بده ديگه.
    مرد جوان : يه پيرزن قربان! يه عفريته عجوزه.
    حاكم : خب. خب! حالا اين عفريته عجوزه كجاس؟ ها؟
    مرد جوان : تو خراب شده شه قربان.
    حاكم : و چه جوري چشم تورو درآورد؟
    مرد جوان : نصفه‌هاي ديشب به سرم زد كه يه بارم سري به كلبه اين پيرزن هف هفو بزنم شايد چيزي گيرمون اومد. با اين كه ناشي نيستم قربان، ولي به كاهدان زده بودم. همين جوري تو تاريكي مي‌گشتم و در و ديوار و دست مي‌ماليدم كه نه تنها چيزي گيرم نيومد يه چشمم از دست دادم.
    حاكم : خاك بر اون سرت كنن. پس اين هيكل گنده و بي‌خاصيت فقط براي لاي جرز خوبه. چطور نتونستي با اين گردن كلف از پس يه پيرزن بر بياي؟
    مرد جوان : پيرزنه تو خواب بود قربان! و اونو، اون ميله سگ مسبو كوبيده بود به ديوار كه يه مرتبه رفت تو چشمم. اونوقت فرياد كشان و ناله‌كنان دويدم بيرون. ديگه از هيچ طبيب و كحّالي كاري ساخته نبود.
    نفس نفس مي‌زند و با احساسات.
    ولي غصه من بابت يه چيز ديگه س قربان. من آرزو داشتم اين چشم ناقابل را در راه حضرت حاكم ا زدست بدم. اما يك عفريته گدا مرا از چنين افتخاري محروم كرد.
    زاري مي‌كند.
    حالا من به دادخواهي اومده‌ام. حضرت حاكم بايد قصاص منو بگيرن. حق منو بگيرن. تلافي چشمي رو كه قرار بود در قدوم مباركش فدا بشه در بيارن. عدالتو اجرا كنن. عدالت! عدالت! عدالت!
    حاكم دست‌ها را به هم مي‌كوبد و با فرياد.
    حاكم : پيرزن! پيرزن!


    2

    جلاد جلوي صحنه مي‌آيد و در نقش يك نقال.
    جلاد : فرستاده حضرت حاكم سلانه سلانه، غرغركنان راه مي‌افته و ميره طرف خونه پيرزن، اخمهاش تو همه، واسه اين كه مي‌دونه از يك پيرزن فلك زده و بدبخت، كه ميله دوك نخ ريسيش هم به غارت رفته چيزي بهش نمي‌ماسه. اما پيرزن، ازاول صبح، ناراحت و مضطرب دور كلبه گلي و خالي مي‌چرخه و مي‌چرخه و اثري از ميله گمشده‌اش نمي‌بينه. اگه ميله پيدا نشه، ديگه درمانده و عاجزه، بيچاره س، اون يه لقمه نونم كه در ميآورد ديگه نمي‌تونه در بياره. يك مرتبه در به صدا در ميآد. كي مي تونه باشه؟ فرستاده حضرت حاكم.
    جلاد با صداي مامور.
    جلاد : هي عجوزه! حضرت حاكم احضارت فرموده ن.
    جلاد با صداي پيرزن.
    جلاد : حضرت حاكم؟ حضرت حاكم منو احضار فرموده ن؟
    جلاد با صداي مامور.
    جلاد : آره پيرزن، زود باش!
    جلاد با صداي پيرزن.
    جلاد : اشتاه نمي‌كني؟
    جلاد با صداي مامور.
    جلاد : نه عفريته، بجنب كه نونت تو روغنه.
    پيرزن دست و پاشو گم مي كنه. حضرت حاكم احضارش فرموده و نونش تو روغنه. وقتو نبايد تلف كرد، چادرشو به كمر مي‌زنه، پا برهنه، هن هن كنان، دنبال فرستاده، مي‌دوه و مي‌دوه و مي‌دوه، تا مي‌رسه به بارگاه حضرت...
    پيرزن سر از پا نشناخته وارد مي‌شود و پيش از اين كه لب از لب باز بكند فرياد حاكم بلند مي‌شود. حاكم خطاب به جلاد.
    (حاكم چشم! چشمشو در بيار!
    جلاد به طرف پيرزن هجوم مي‌برد.
    پيرزن : چشم؟ چشم منو در بياره؟
    حاكم : آره عفريته ملعون، چشم تو رو.
    پيرزن : دستم به دامنت حضرت حاكم، من پيرزن كه كاري نكرده‌ام، من كه گناهي مرتكب نشده‌ام.
    حاكم خطاب به جلاد.
    حاكم : امانش نده، چشمشو در بيار.
    جلاد سر پيرزن را مي‌گيرد و بالا مي‌برد و خنجر از كمر
    بيرون مي‌كشد.
    پيرزن : حضرت حاكم! حضرت حاكم!
    خود را از دست جلاد رها مي‌كند و دامن حاكم را چنگ مي‌زند.
    من، من چه كار كرده‌ام؟ اگر كار خلافي از من سر زده بفرمايين تا خودم هم بفهمم.
    حاكم : چه كار كرده‌اي؟ تو چشم اين جوون بيچاره رو درآورده‌اي و به خاك سياهش نشونده‌اي.
    پيرزن نيم خيز مي‌شود و با بهت به مرد جوان خيره مي‌شود.
    پيرزن : من؟ به خداوندي خدا اگه بشناسمش. نمي‌دونم كه كيه، بار اوله كه مي‌بينمش.
    حاكم : بسيار خب، اينو چي؟
    ميله را جلوي چشم پيرزن مي‌گيرد.
    اين ميله آهني رو چي؟ مي‌شناسي يا نه؟
    پيرزن : بله قربان، بله. اين ميله دوك نخ ريسي منه. ازاول صبح دنبالش مي‌گشتم و پيداش نمي‌كردم.
    حاكم با خشم فراوان.
    حاكم : چشم، چشمشو در بيار، معطل نشو.
    جلاد مي‌خواهد دست به كار شود.
    پيرزن با ناله.
    پيرزن : حضرت حاكم، حضرت حاكم، آخه اين دو تا...
    ميله و مرد را نشان مي دهد.
    چه ربطي بهم دارن؟ آخه واسه چي چشم من بايد در بياد؟
    حاكم : واسه اين كه تو همچو چيز خطرناكي رو به ديوار خراب شده‌ات نزده
    بودي، وقتي اين جوون نصف شبه اومده خونه تو، چشمشو از دست
    نمي‌داد.
    پيرزن : آخه اين جوون نصف شبي تو خونه من چه كار مي‌كرد؟
    حاكم عصابي.
    حاكم : از اين شاخ به اون شاخ نپر پيرزن خرفت! مالك اين ميله لعنتي و چشم درآر تويي و بايد چشمت در بياد.
    به جلاد.
    چشم! چشم! چشم!
    پيرزن : قربانت گردم، اگه به خاطر يه ميله بايد چشم من در بياد، سقط فروش
    سر كوچه ما كه چندين جعبه از اين ميله‌ها داره بايد صدها چشم ازش در بيارين، تازه اين يكي را هم اون پدر سوخته به من فروخته.
    حاكم : هاي هاي! گناهكار اصلي معلوم شد، سقط فروش! سقط فروش! سقط‌فروش حاضر بشه!


    3


    جلاد جلوي صحنه مي آيد و در نقش نقال.
    جلاد : سقط فروش، تو دكه اش نشسته، مشغول چرت بعد از ظهره. ظهر، مثل هميشه، نان و پياز مفصلي خورده و هر وقت كه باد گلو مي‌زند، صورتش گل مي‌اندازد و عرق زيادي روي دماغش مي‌نشيند. فرستاده حضرت حاكم دم دكه ظاهر مي‌شود. سقط فروش به خيالش كه خواب مي بيند، مگه ممكنه بنده خدايي هم اين وقت روز دم بساط او ظاهر شود؟ چشمانش را مي‌مالد. نه خير، واقعيت داره، يك مشتري، اونهم چه مشتري پر زرق و برقي رو در روي او ايستاده.
    جلاد با صداي سقط فروش.
    جلاد : سلام عرض مي كنم قربان! سلام واقعي عرض مي كنم!
    جلاد با صداي مامور.
    جلاد : خواب غيلوله مي‌كردي پيرمرد؟
    جلاد با صداي سقط فروش.
    جلاد : نه فدايت شوم، نه دردت به جونم، داشتم آماده خدمتگزاري مي‌شدم.
    جلاد با صداي خود.
    و بعد باد گلويي رها مي‌كند كه فرستاده حاكم چند قدم عقب مي‌رود.
    جلاد با صداي سقط فروش.
    جلاد : چي تقديم حضور حضرتعالي كنم؟ سه پايه، تله موش، زنجير، كفگير، نظر قرباني، مرگ موش، دواي زرد زخم، پرسياووش، طاس كلاه، دواي چشم؟
    جلاد با صداي مامور.
    جلاد : همه را براي خودت نگردار پيرمرد. حضرت حاكم احضارت كرده و كار بسيار مهمي با تو داره.
    جلاد با صداي خود.
    سقط فروش دست و پا گم كرده، دور و بر خود مي‌چرخد.
    جلاد با صداي سقط فروش.
    جلاد : با من؟ حضرت حاكم با من كار دارن؟ جون بچه‌هات، نكنه داري اين پيرمرد بيچاره رو دست ميندازي؟
    جلاد با صداي مامور.
    جلاد : زود باش و بجنب كه ديگه اوضاع و احوالت رو براس.
    جلاد با صداي خود.
    سقط فروش شلنگ‌اندازان بيرون مي‌پرد، دست و پا گم كرده، وارد دكه عطاري مي‌شود و هداياي چشم‌گيري براي حضرت حاكم تهيه مي‌كند، دستي به سر و ريش خود مي‌كشد، در حالي كه پشت سر هم باد گلو رها مي‌كند، وارد بارگاه مبارك مي‌شود.
    سقط فروش، چند كيسه به دست، داخل بارگاه هل داده مي‌شود. بعد از چند تعظيم مفصل.
    سقط فروش : بزرگوارا، تصور اين كه بخت يك سقط فروش فقير و درمانده آن
    چنان بلند شود و اوج بگيرد كه يك روز به چنين بارگاه مقدس و مجللي راه يابد و جمال بي مثال حضرت حاكم را از چند قدمي زيارت كند، براي هيچ تنابنده‌اي قابل تصور نيست. من از شدت خوشحالي، نمي دانم با سر دويده‌ام يا با پا، ولي بهر حال دويده‌ام. و اكنون آن چنان احساس غرور و نشاط مي‌كنم كه انگار در يك آن، چند مشتري دم دكانم پيدا شده است. اجازه مي‌خواهم هداياي ناقابلي را كه آورده‌ام، تقديم حضور مبارك بكنم.
    حاكم با لبخند.
    حاكم : بسيار خب، بسيار خب، چه آورده‌اي؟
    سقط فروش : يك كيسه حناي بسيار خوب و بسيار معطر و بسيار پررنگ براي
    ريش مبارك!
    كيسه را جلوي پاي حاكم مي‌اندازد.
    حاكم : ديگه؟
    سقط فروش : و يك كيسه عناب درشت، براي موقعي كه وجود مقدس گرمي
    كرده باشند.
    كيسه دوم را جلوي پاي حاكم مي‌اندازد.
    حاكم : و بعد؟
    سقط فروش : و يك كيسه نبات بسيار خالص براي روزهايي كه گرفتار سردي
    شده باشند.
    حاكم : بسيار خب، ديگه؟
    سقط فروش : ديگه؟ ديگه؟
    دور و برش را نگاه مي‌كند و نمي‌‌داند چه كار بكند، يك
    مرتبه به خود مي‌آيد.
    و ديگه جان ناقابل خودم را كه زير قدوم مبارك فدا كنم و معني جان نثاري را به تمام عالميان نشان دهم.
    جلو مي‌رود كه خود را به پاي حاكم بياندازد. ولي جلاد از پشت سر او را مي گيرد.
    حاكم : جان ناقابلت را لازم نداريم پيرمرد!
    سقط فروش دست و پا گم كرده.
    سقط فروش : لازم ندارين؟ پس… پس…
    حاكم : فعلاً يه دونه چشم لازمه.
    سقط فروش مبهوت.
    سقط فروش : چشم؟ چشم براي چي؟
    حاكم : بله، يه چشم كوچولو، اندازه چشم بي‌مصرف تو.
    سقط فروش با بهت بيشتر.
    سقط فروش : كه چطور بشه؟
    حاكم : كه عدالت اجرا بشه پيرمرد!
    به جلاد.
    منتظر چي هستي مرتيكه آشغال؟
    جلاد : منتظر فرمان مبارك.
    حاكم : صادر شد!
    جلاد سقط فروش را به زير مي كشد.
    سقط فروش دست و پا گم كرده.
    سقط فروش : قربان، قربان، آخه عدالت را چه كار به چشم من؟ يا اصلاً چه كار به
    خود من؟ يا چه كار به حرفه و كار و كاسبي من؟ خدا شاهده كه من
    اصلاً با چيزهاي خيلي خوب و خيلي عالي مثل نجابت و شجاعت و
    صداقت و ضيافت و عدالت سر و كاري ندارم. من يه گوشه نشسته‌ام
    و دارم تله موش و پنجه ابوالفضل و دواي چشم و زرد زخم و نعل
    الاغ و يوغ گاو و شاهدانه و آتش گردان و بادبزن و دواي شپش
    مي‌فروشم قربان! من كه آزارم به احدي نرسيده قربان!
    حاكم : ببينم، تو غير از اون آت آشغالا كه شمردي، گاه گداري هم از اين چيزا
    مي‌فروشي يا نه؟
    سقط فروش از دست جلاد رها شده جلو مي‌رود و به دست
    حاكم خيره مي شود.
    سقط فروش : چي چي يه؟
    حاكم : ميله دوكه، دوك نخ ريسي. از اينام مي فروشي؟
    سقط فروش با تواضع و خشنودي.
    سقط فروش : بله قربان، بله، البته كه از اينام مي‌فروشم.
    مي خندد.
    حاكم با تشر.
    حاكم : چشمشو در آر!
    جلاد هجوم مي آورد و سقط فروش را دنبال مي‌ كند.
    جلاد : ديگه گناهت ثابت شد و كارت تمومه. اگه توا ون ميله لعنتي رو به اين
    عجوزه مفلوك و درمانده نفروخته بودي، هيچوقت چشم اون جوون
    معصوم و ناكام از كاسه در نمي‌اومد.
    خنجر به دست، سقط فروش را دور صحنه تعقيب مي‌كند.
    سقط فروش در حالي كه دور صحنه و حاكم و ديگران مي‌دود، با التماس فرياد مي‌زند.
    سقط فروش : قربان، قربان، فدايت گردم. نذار منو بگيره، به من رحم كن، نذار منو
    بگيره، نذار منو بگيره.
    پاهاي حاكم را از پشت بغل مي‌كند.
    من ازش مي ترسم. من ازش مي‌ترسم.
    مي لرزد.
    حاكم : پس پدرسوخته بي‌همه چيز، چرا وقتي اين آلت قتاله رو مي‌فروختي از
    هيچ چي نمي‌ترسيدي؟
    سقط فروش : من اونو واسه نخ ريسي فروخته بودم قربان، نه براي چشم
    درآوردن.
    حاكم : با اين بهانه ها بخشوده نميشي. مي فهمي؟
    سقط فروش : چرا فدايت شوم؟ من تا امروز، با دوا و درمان، هزاران چشم معيوب
    را خوب خوب كرده‌ام و هيشكي در عوض يه چشم بهم پاداش نداده، حالا كه يه همچو وضعي پيش اومده، مي خواهين چشم منو در بيارين؟ تازه، گناهكار اصلي من نيستم قربان. گناهكار اصلي اون آهنگر ملعونه كه شب و روز نشسته و از اينا درست مي‌كنه.
    حاكم : آهنگر؟
    سقط فروش : بله قربان، آهنگر! همه اين كارها، همه اين جنايتها زير سر اونه.
    حاكم : بسيار خب، بسيار خب.
    رو به جلاد.
    به حال ما چه فرق ميكنه كه سقط فروش باشه يا آهنگر. بله؟
    جلاد : اصلاً فرق نمي‌كنه قربان.
    حاكم در حالي كه روي نيمكت لم مي‌دهد.
    حاكم : آهنگر حاضر بشه!


    4


    جلاد جلو صحنه مي‌آيد و درنقش نقال، خرامان خرامان راه
    مي‌رود.
    جلاد : فرستاده حاكم جلو دكان آهنگر مي‌رسه. از اين همه آمد و رفت خسته
    شده، اخم‌هاش تو همه. آهنگر پشت كوره مشغوله و داره ميله، آره از همين ميله‌ها درست مي‌كنه.
    جلاد با صداي مأمور.
    جلاد : هي پيرمرد خنزر پنزري! يا الله رها كن و راه بيفت!
    جلاد با صداي خود.
    آهنگر برمي‌گردد و فرستاده حاكم را مي‌بيند، چكش و گيره را رها
    مي‌كند و پيش‌بند چرمي را باز مي‌كند و دور مي‌اندازد و با لبخند جلو مي‌آيد.
    جلاد با صداي آهنگر.
    جلاد : راه بيافتم؟ كجا راه بيافتم؟
    جلاد با صداي مأمور.
    جلاد : حضرت حاكم آشي برات پخته كه يه وجب روغن روش وايستاده.
    جلاد با صداي آهنگر.
    .جلاد : جدي مي‌فرماييد؟ بنده كه قابليت چنين لطف و احساني را ندارم
    جلاد با صداي مأمور.
    جلاد : خودتو به خريت نزن مرتيكه خرفت، زود بجنب كه حضرت حاكم
    منتظرند.
    جلاد با صداي آهنگر.
    جلاد : اطاعت ميشه قربان، ولي ممكنه بفرماييد كه چه كاري با من دارند؟
    جلاد با صداي مأمور.
    جلاد : مي‌خوان چشمتو در بيارن بيچاره، زود باش و معطل نكن.
    جلاد با صداي آهنگر.
    جلاد : چشم منو،‌ براي چي؟
    جلاد با صداي مأمور.
    جلاد : به خاطر اون چيزايي كه داري مي‌سازي.
    جلاد با صداي آهنگر بعد از خنده بلند خوشحالي.
    جلاد : به به،‌ چه افتخاري بالاتر از اين؟ يك عمر تمام آرزوي چنين ساعتي
    را مي‌كردم. لحظه‌اي اجازه مي‌خواهم كه اين يه جفت چشم ناقابل را كه قرار است فداي حضرت حاكم شود زينتي بدهم و راه بيافتم.
    جلاد در حال قدم زدن.
    جلاد : لابد مي‌دانيد كه تنها چشم گاو و گوسفند قرباني را سرمه مي‌كشند.
    آهنگر وارد مي‌شود. تعظيم بلند بالايي مي‌كند و خطاب به حاكم.
    آهنگر : گناهكار آماده مجازات است، حضرت حاكم!
    به خاك مي‌افتد روي دست و پا مي‌خزد و خود را به حاكم
    مي‌رساند و پاهاي حاكم را مي‌بوسد و صورت به خاك مي‌مالد، با همان حال برمي‌گردد و خود را به جلاد مي‌رساند. تمام حاضرين با تعجب او را نگاه مي‌كنند. آهنگر تا پيش پاي جلاد مي‌رسد، سرش را بالا مي‌گيرد و با استغاثه.
    در آر! در آر! در آر!
    جلاد : در آرم؟ چي چي رو درآرم؟
    آهنگر : هر دوتا رو،‌ هر دو چشممو!
    حاكم نزديك‌تر مي‌آيد.
    حاكم : اين ديوونه كيه؟
    آهنگر : آهنگر جنايتكاري كه بايد به جزاي گناهانش برسه تا عدالت واقعي
    اجرا بشه.
    حاكم : پس آهنگر تويي؟
    آهنگر : بله قربان، بله، من رو سياهم.
    حاكم : مطمئني كه واقعاً گناهكاري؟
    آهنگر : بله قربان، اطمينان كامل دارم.
    حاكم : اين اطمينان را ازكجا پيدا كرده‌اي؟
    آهنگر : از اراده حضرت حاكم!
    حاكم : اراده من؟
    اهنگر : حضرت حاكم اراده فرموده‌اند كه من گناهكارم. پس حتماً گناهكارم و جز اين هم نيست.
    حاكم : به اين حرف ايمان داري يا نه؟
    آهنگر : ايمان راسخ دارم. درايت و روشن بيني حضرت حاكم هيچوقت به اشتباه نمي‌رود.
    حاكم : با اين حساب در گناهكاري تو هيچ شكي نيست؟
    آهنگر : درسته قربان!
    با التماس رو به جلاد.
    پس در آر، در آر، در آر! خواهش مي‌كنم، تمنا مي‌كنم. منتظر چي هستي؟ دست به كارشو!
    جلاد : اجازه مي‌فرماييد قربان؟
    حاكم جلو مي‌آيد و جلاد عقب مي‌رود.
    حاكم : از لطف و كرم ما خبر داري يا نه؟
    آهنگر : مثل روز بر همگان روشن است.
    حاكم : چرا طلب بخشش نمي‌كني؟
    آهنگر : طلب بخشش چي؟ گناهي است كه مرتكب شده‌ام و بايد به عقوبت
    برسم.
    حاكم : خيال نمي‌كني كه بعدها پشيمان شوي؟
    آهنگر : هيچوقت پشيمان نخواهم شد. فقط… فقط ممكنه تأسف بخورم كه‌…
    حاكم : تأسف چي؟
    آهنگر : كه ديگر نمي‌توانم براي ايلخي حاكم نعل بسازم، و يا شمشير
    سردارانش را صيقل دهم و براي زندانيان بي‌شمارش غل و زنجير درست كنم.
    حاكم : چرا نتوني؟
    آهنگر : براي اين كارها يك جفت چشم لازم است حضرت حاكم!
    حاكم به فكر مي‌رود و بعد با صداي بلند.
    حاكم : با اين حساب كه نميشه چشم تو رو درآورد؟
    آهنگر : چرا قربان، خيلي هم راحت ميشه درآورد.
    حاكم : پس اين كارارو كه گفتي كه بكنه؟
    آهنگر : اين كارارو؟ كس ديگه‌اي نمي‌شناسم.
    حاكم : و اگه چشم تو رو درنيارم قضيه قصاص چطور ميشه؟
    آهنگر : قربان، چقدر فراوونه چشم بي‌مصرف، يكيشيو در آرين، همه چي
    درست بشه.
    حاكم : كوش؟ نشون بده ببينم.
    آهنگر فكر مي‌كند و يك مرتبه.
    آهنگر : چشم راست جناب ميرشكار.
    حاكم : چشم راست ميرشكار؟ ميرشكار من؟
    آهنگر : بله قربان، چشم راست ميرشكار شما.
    حاكم : تو از كجا خبر داري كه چشم راست ميرشكار من، بي‌مصرفه و به
    درد نمي‌خوره؟
    آهنگر : همه خبر دارن قربان، مگه نديديد كه جناب ميرشكار موقع شكار،
    چشم راستش را مي‌بندد و با چشم چپ نشانه مي‌رود و ماشه را
    مي‌چكاند؟
    اداي در كردن تفنگ.
    حاكم : ها! پس اينطور! كه اين طور!
    در حال قدم زدن.
    تا حالا ما خبر نداشتيم كه چشم راست ميرشكار ما بيفايده است،‌ بسيار خب!
    يك مرتبه از راه رفتن مي‌ماند و فرياد مي‌زند.
    ميرشكار! ميرشكار!


    5

    جلاد جلوي صحنه مي‌آيد و در نقش نقال.
    جلاد : جناب ميرشكار دمدمه‌هاي ظهر تنور شكم را از كباب تيهو انباشته و
    خواب غيلوله مفصلي كرده، و بعد از خواب بيدار شده، توي حمام مشت و مال مفصلي داده. چند گيلاس شربت مقوي سركشيده، ساعتي در برابر افتخارات بي‌شمارش ايستاده و خوش خوشانش شده، حال پاي آينه نشسته و با يك قيچي عظيم پاي سبيل‌هايش را ميزان مي‌كند كه ناگهان فرستاده حاكم در مي‌زند.
    جلاد با صداي ميرشكار.
    جلاد : چه كسي اجازه دخول مي‌خواد؟
    جلاد با صداي مأمور.
    جلاد : فرستاده حضرت حاكم؟
    جلاد با صداي ميرشكار.
    !جلاد : بيا تو كه حتماً خبر خوشي داري!
    جلاد با صداي خود.
    جلاد : مأمور باادب فراوان وارد مي‌شود.
    جلاد با صداي مأمور.
    جلاد : حضرت حاكم، جناب جلالت مآب ميرشكار باشي را احضار
    فرموده‌اند.
    جلاد با صداي ميرشكار به شدت مي‌خندد.
    جلاد : هاي جانمي‌ها، بازم يك مدال ديگه، يك افتخار ديگه!
    جلاد با صداي خود.
    جلاد : و آنوقت در يك چشم به هم زدن خود را آماده مي‌كند.
    جلاد با صداي ميرشكار.
    جلاد : تا دير نشده راه بيفتيم.
    ميرشكار با بند و بساط و لباس شكار، مدال‌هاي رنگ وارنگ، تنفگ به دست وارد مي‌شود و تعظيم مي‌كند.
    ميرشكار : ميرشكار آماده خدمت است.
    حاكم : سلام بر تو ميرشكار عزيز.
    نزديك مي‌شود.
    اميدوارم كه امروز هم مثل همه روزهاي ديگر، از جان و دل آماده خدمت و جانبازي باشي.
    ميرشكار : چنين است كه حضرت حاكم مي‌فرمايند.
    حاكم سر تا پاي ميرشكار را برانداز مي‌كند.
    حاكم : به به، به به، خيلي مجهز و با ساز و برگ شكار خدمت ما رسيده‌اي!
    ميرشكار : خيال كردم حضرت حاكم باز هوس يك تذرو چاق يا يك كبك درشت و يا حداقل يك بز كوهي جوان و پر خوني را كرده‌اند.
    حاكم : البته، ما هميشه هوس و اشتهاي اين چيزهاي خوب و لذيذ را داريم. اما اين بار هوس چيز ديگري كرده‌ايم!
    ميرشكار : هوس چي قربان؟
    حاكم : هوس يك چشم!
    ميرشكار : چشم چي، قربانت گردم؟
    حاكم : يك چشم بي‌مصرف.
    ميرشكار : چشم بي‌مصرف؟ چشم بي‌مصرف! خب قربان، چشم يك شير افراشته يال را، يا چشم يك شاهين تيز بال را؟
    حاكم : چشم يك حيوان دو پا را، ميرشكار!
    ميرشكار : چشم يه حيوون دو پا؟
    دور و برش را نگاه مي‌كند و بعد يك مرتبه انگار متوجه مطلب شده با لبخند.
    ولي، ولي اين كار از عهده جناب جلاد باشي ساخته است.
    حاكم : بله، درسته، اتفاقاً تنها از عهده اين مرتيكه الدنگ بر مي‌آيد.
    ميرشكار با سينه جلو داده.
    ميرشكار : چاكر چه خدمتي مي‌تواند انجام دهد؟
    حاكم : يك فداكاري كوچك! تا عدالت واقعي اجرا شود.
    ميرشكار : از جان و دل آماده‌ام سرور بزرگوار.
    حاكم رو به جلاد.
    حاكم : بسيار خب، خر شو بچسب!
    جلاد خنجر مي‌كشد با لبخند و تعظيم كنان به ميرشكار نزديك مي‌شود. ميرشكار عقب عقب مي‌رود.
    جلاد : جناب ميرشكار! جسارتاً زانو بزنيد.
    ميرشكار : زانو بزنم؟ براي چي زانو بزنم؟
    جلاد : مي‌خواهم اين لنگ را به گردن مبارك ببندم.
    ميرشكار : براي چي؟
    جلاد : چشم راست حضرتعالي لازمه.
    ميرشكار وحشت زده به حاكم پناه مي‌برد.
    ميرشكار : قربان! قربان! چشم راست من؟ براي چي چشم راست من؟
    حاكم : جناب ميرشكار،‌ مگه تو با عدالت موافق نيستي؟
    ميرشكار : ولي چشم راست من كه كاري نكرده؟
    حاكم : درسته، درسته، ولي چون تنها چشم بي‌مصرف، چشم راست تست، به ناچار چاره ديگري نيست.
    ميرشكار : چشم راست من بي‌مصرفه؟ كي گفته بي‌مصرفه؟
    حاكم : همه باخبرند ميرشكار، مگر يادت رفته كه موقع شكار چگونه چشم راستت را مي‌بندي و با چشم چپ هدف را نشانه مي‌گيري؟
    ميرشكار : درسته قربان، ولي موقعي چشم راستم را مي‌بندم كه شكار پيدا شده،
    در تيررس قرار گرفته. اما براي پيدا كردن شكار كه هر دو چشم
    لازمه.
    حاكم : يعني مي‌خواهي بگي كه چشم راست تو بي‌مصرف نيست؟
    ميرشكار : همين طور است قربان.
    حاكم عصباني.
    حاكم : پس با اين حساب، ما نمي‌تونيم يه دونه چشم دربياريم و خيال خودمان را راحت كنيم؟
    ميرشكار : چرا قربان، چه فراوون آدمهايي كه اصلاً چشم به درد كارشون نمي‌خوره.
    حاكم : چطور همچو چيزي ممكنه؟
    ميرشكار : ممكنه قربان، ممكنه!
    حاكم : مثلاً؟
    ميرشكار : مثلاً ني‌زن بارگاه حضرت حاكم!
    حاكم : به چه دليل چشم ني‌زن بارگاه ما بي‌مصرفه و به درد كارش نمي‌خورد؟
    ميرشكار : به اين دليل كه ايشان موقع نوازندگي و هنرنمايي هر دو چشم را مي‌بندند.
    حاكم : براي چي چشم‌ها را مي‌بندد؟
    ميرشكار : براي اين كه با چشم بسته بهتر مي‌شود ني نواخت.
    حاكم : بستن چشم چه ربطي داره به خوب نواختن ني؟
    ميرشكار : دليل اين كار روشن نيست. شايد در اين مسئله حكمتي نهفته است كه تا
    امروز بر همگان روشن نشده، اما يك نكته را نبايد فراموش كرد.
    با لحن قاطع و آرام.
    بهترين نوازنده‌ها در تمام دنيا، هميشه از هر دو چشم كور بوده‌اند.
    حاكم : پس با اين حساب اگر ما هر دو چشم او را در بياوريم،‌ علاوه بر اجراي عدالت، خدمت بزرگي هم در حقش كرده‌ايم.
    رو به جلاد.
    نظر تو چيه مرتيكه؟
    جلاد : عدالت ما اجرا شده، و هم هنر هنرمند بارگاه حضرت حاكم،
    شكوفان‌تر و پربارتر مي‌شود.
    حاكم : پس گوشاتو وا كن و خوب بشنو! وقتي نوازنده به حضور ما رسيد، هيچ نوع بگو مگو و بحث و جدلي با او نخواهيم داشت، هيچ نوع استدلال وبرهاني را نخواهيم پذيرفت، و اصلاً ضروري نيست كه هنرمند احمق ما لزوم چشم را براي حرفه و هنر خود واجب بداند و براي ما دليل‌تراشي كند. بنابراين تا به حضور ما رسيد و شروع به هنرنمايي و نواختن ني كرد، بي‌هيچ گفتگويي هر دو چشم او را از چشم‌خانه بيرون مي‌كشي و هنر او را اعتلا مي‌بخشي و در ضمن ما را هم راحت مي‌كني.


    6


    جلاد جلوي صحنه مي‌آيد و در نقش يك نقال.
    فرستاده حضرت حاكم كه از اين همه رفت و آمد خسته شده، حيله بسيار خوبي انديشيده، حال در خانه نوازنده، به مخده رنگ وارنگي تكيه داده، ضمن شكستن تخمه، مشغول وراجي است.
    جلاد با صداي فرستاده.
    جلاد : بله، همين جوري شد كه ديشب كلي تعريف تو را براي حضرت حاكم مي‌كرديم. و حضرت حاكم قبول نداشتند و مي‌فرمودند كه تو در هنرت مهارت لازم را نداري. چرا كه مثل نوازنده‌هاي بزرگ و استاد، موقع هنرنمايي چشم بر هم نمي‌گذاري. و ما به عرض رسانديم كه قربان، او در ضمن نواختن ني، چنان پلك‌ها را بر هم مي‌فشارد كه انگار از شكم مادر، كور روي خشت افتاده. حال حضرت حاكم تو را احضار فرموده كه خودي نشان بدهي و اگر چنان باشد كه ما گفته‌ايم صله بسيار مفصلي به تو ببخشد.
    جلاد با صداي خود.
    نوازنده بدبخت مشتي زر در چنگ آن نابكار مي‌گذارد و با عجله به همراه فرستاده راه مي‌افتد.
    ني‌زن وارد مي‌شود و چاپلوسانه تعظيم كرده زمين را مي‌بوسد.
    حاكم : بسيار خب، بسيار خب، مدتي است كه دلمان هواي ساز تو را كرده بود و هم اكنون ضمن اجراي عدالت يك مرتبه به كله مباركمون زد كه تو را احضار كنيم و با نواي دلنواز ني تو، دل و روح خود را تشفي بدهيم و خستگي وظايف خطير را از تن برانيم. تو كه مي‌داني هنرمندان در جوار ما چه قرب و منزلتي دارند. و اگر آن‌هارو به راه و مطيع و فرمان‌بر باشند چگونه به ايشان مي‌رسيم و عزتشون مي‌كنيم. بسيارخب، جلوتر بيا، جلوتر بيا، و همين جا رو به روي جايگاه ما بنشين.
    ني‌زن جلو مي‌آيد رو به روي نيمكت، پشت به تماشاچيان مي‌نشيند.
    بسيار خب، حال دلنوازترين، شيرين‌ترين، عاشقانه‌ترين و سوزناك‌ترين آهنگ‌ها را براي ما بنواز!
    ني‌زن جا به جا مي‌شود و شروع به نواختن مي‌كند، حاكم جلو آمده، خم مي‌شود، و به صورت ني‌زن خيره مي‌شود، جلاد را به اشاره پيش مي‌خواند و هر دو خم شده نگاه مي‌كنند و سر تكان مي‌دهند. حاكم به اشاره همه را پيش مي‌خواند، همه خم شده ني‌زن را نگاه مي‌كنند و سر تكان مي‌دهند. جلاد در حال تيز كردن كارد چند بار دور ني‌زن مي‌چرخد و پشت سرش قرار مي‌گيرد. حاكم انگشتانش را جلو چشم نوازنده تكان مي‌دهد و لبخند مي‌زند. جلاد يك مرتبه سر نوازنده را ميان دو زانو مي‌گيرد و صداي ني مي‌برد. به فاصله بسيار كوتاه فرياد خفيفي بلند مي‌شود. هر دو چشم از حدقه درآمده، نوازنده با سر روي زمين افتاده است.
    حاكم : بسيار خب، عالي شد!
    همه با فرياد.
    همه : حكومت حاكم عادل پاينده باد!
    حاكم رو به مرد جوان.
    حاكم : قصاص چشم تو گرفته شد.
    مرد جوان با فرياد.
    مرد جوان : سايه حاكم دادگستر از سر مظلومين كم مباد.
    حاكم : آخ‌... كه راحت شديم!
    دهن دره مي‌كند و با مشت به سينه مي‌زند.
    بسيار خب، بسيار خب، حال كه از بار سنگين وظيفه‌اي فارغ شديم، بهتر است چرتكي بزنيم و استراحتكي بكنيم تا حالمون جا بياد.
    با سنگيني به طرف تخت راه مي‌افتد و برمي‌گردد و رو به ديگران.
    اكنون برويد و به صداي بلند تمام مردم شهر را خبر كنيد كه عدالت اجرا شد وحقداري به حق رسيد.
    روي نيمكت مي‌رود و بعد آرام آرام در تخت خواب پشت نيمكت ناپديد مي‌شود و پاهاي بزرگش روي لبه نيمكت مي‌ماند. جلاد هم به آرامي مي‌خزد و زير تخت مي‌رود. ديگران با هم جلو مي‌آيند و روبروي تماشاچيان قرار مي‌گيرند و با صداي بلند.
    عدالت اجرا شد! عدالت اجرا شد! عدالت حاكم عادل اجرا شد.
    ساكت مي‌شوند و با احتياط و ترديد اطراف خود را نگاه مي‌كنند، به عقب برمي‌گردند، پاهاي حاكم آرام آرام ناپديد مي‌شود و صداي خرناسه‌اش اوج مي‌گيرد. همه با هم جلوتر مي‌آيند و با احتياط خم مي‌شوند و از تماشاچيان مي‌پرسند.
    راست راستي عدالت اجرا شد؟ بله؟ عدالت اجرا شد! كدوم عدالت اجرا شد؟ عدالت چي اجرا شد؟





    گوهرمراد


    برگرفته از:
    چشم در برابر چشم
    انتشارات امير كبير
    1351
    ویرایش توسط Mehran : https://forum.motarjemonline.com/member/8-mehran در ساعت 02-15-2009, 04:16 PM
    Make love ...not war

  • #2
    مرسی جالب بودش.
    فروش تجهیزات آزمایشگاهی پزشکی فروشگاه اینترنتی لوازم آزمایشگاهی قانون جذب

    نظر

    صبر کنید ..
    X