مرگ يزدگرد
بهرام بيضايي
شخصيتها:
آسيابان/ زن/ دختر/ سردار/ سرکرده/ موبد/ سرباز
(آسيابي نيمه تاريک. روي زمين جسدي است افتاده؛ بر چهرهاش چهرکي زرين. بالاي سر آن موبد در کار زمزمه است؛ اوراد ميخواند و بخور ميسوزاند. چهرهي وحشتزدهي آسيابان که بيحرکت ايستاده. زن چون شبحي برميخيزد و دختر جيغ ميکشد.)
آسيابان: نه، اي بزرگواران، اي سرداران بلند جايگاه که پا تا سر زرهپوشيد! آنچه شما اينک ميکنيد نه دادگري است و نه چيزي ديگر. آنچه شما اينک ميکنيد يکسره بيداد است. گرچه خون آن مهمان نخوانده اينجا ريخت، اما گناهش ايچ بر من نيست. مرگ آن است که او خود ميخواست. نه، اي بزرگان رزم جامه پوشيده، آنچه شما با ما ميکنيد آن نيست که ما سزاواريم.
(سرکرده دو کف دست را به هم ميکوبد. سرباز زانو ميزند.)
سردار: اين راي ماست اي مرد، اي آسيابان؛ که پنجههايت تا آرنج خونين است! تو کشته خواهي شد، بيدرنگ! اما نه به اين آساني؛ تو به دار آويخته ميشوي ـ هفت بندت جدا، استخوانت کوبيده، و کالبدت در آتش! همسرت به تنور افکنده ميشود؛ و دخترت را پوست از کاه پر خواهد شد. چوب نبشتهاي اين جنايت دهشتناک را بر دروازهها خواهند آويخت، و نام آسيابان تا دنياست پليد خواهد ماند.
موبد در کار خود)... تاريده باد تيرگي تيرهگون تاريکي از تاريخانهي تن. از تيرگي آزاد شود نور، بيدود باشد آتش، بيخاموشي باشد روشني. تاريده باد تيرگي تيرهگون تاريکي از تاريخانهي تن...
سرباز: چوب از کجا ببريم؟ اين دور و بر طناب به اندازه هست؟
زن: بيشرم مردمان که شماييد. ما را ميکشيد يا غارت ميکنيد؟
سرکرده: تيرهاي سايبان را بکش؛ براي افراشتن دار نيک است. و اما طناب ـ
زن: آري شتاب کن، شتاب کن؛ مبادا که ما جان به در بريم! مبادا که داستان گريز خفتبار پادشاه از دهان ما گفته شود؛ و در گيهان بپراکند، و مردمان را بر آن شاه دلاور خنده گيرد. آري، زودتر باش!
سرباز: دستور باشد همينجا شمشيرم را چپ و راست به کار بيندازم. کار سه بار چرخاندن در هواست؛ دو رفت و يک آمد ـ
سردار: راستي، فقط دو رفت و يک آمد؟ راه ديگري هم هست؟
سرباز: دار ساختن دراز ميانجامد اي سردار. فرمان باشد همينجا بياويزمشان؛ دار ميخواهد براي چه؟
سردار: (گربيان او را ميگيرد و به زانو در ميآورد) اي مرد سادهدل به کجا چهاراسبه ميتازي؟ ما همه سرداران و سرکردگاني نژادهايم نه غارتيان و چپاولگران؛ و اين دادگستري است نه شبيخون. ما آنان را نميکشيم که کشته باشيم؛ آنان ميميرند به پادافره ريختن خون پادشاه دريادل, سردار سرداران، داراي دارايان، شاه شاهان، يزدگردشاه پسر يزدگردشاه و او خود از پسران يزدگرد نخستين! (او را ميراند) اين جوي سرخ که بر زمين روان ميبيني از آن مردي است که در چهارصد و شصت و شش رگ خود خون شاهي داشت؛ و فرمان مزدا اهورا، او را برتر از آدميان پايگاه داده بود! اينک که دشمن گلوگاه ما را ميفشرد چه دستياري بهتر از اين با دشمن که سر از تن جدا کنند؟ همه ميدانند که مردم تن است و پادشاه سر!
دختر: (نالان به خود ميپيچد) پادشاه کشته نشده. پادشاه کشته نشده!
سرکرده: (خشمگين) آيا اين پيکر او نيست؟
آسيابان: کاري نکن که بر ما بخندند!
دختر: (سرخوش) او خواب است، و دارد ما را خواب ميبيند.
سردار: او ميرفت تا سپاهي فراهم آورد بزرگ و سرزمين را دشت به دشت از دشمن بيشمار برهاند.
سرکرده: چه اميدي بر باد!
موبد: چون هزاره به سر رسد دوران ميش بشود و دوران گرگ اندر آيد؛ و ديويسنان بر کالبد افريشتگان پاي کوبند!
زن: (هراسان) نه، نه، ما او را نکشتيم! آنچه را که شما بر ما ميبنديد هيچگاه رخ نداده!
سردار: چه دروغي شرمآور! کجاست آن که پادشاه را به دست ايشان کشته ديد؟ (به سرکرده) آيا تو آنها را چون کرکساني بر لاشهي پادشاه نديدي؟
سرکرده: آري, من نخستين کسي بودم که به اين ويرانسرا پا گذاشتم. و به ديدن آنچه ميديدم موي بر اندامم راست شد. سنگ آسيا از چرخش ايستاده بود، يا شايد هرگز نميچرخيد. و اين سه تن ـ آسيابان و همسرش و دخترش ـ گرد پيکر خونالود پادشاه نشسته بودند مويهکنان. پادشاه همچنان در جامهي شاهوار خويش بود و از هميشه باشکوهتر. نوري از شکاف بر تن بيجان او کج تابيده بود، و در آن نور ذرات غبار و هاي و هوي شيون تنوره ميکشيد. آري، اين بود آنچه من ديدم، که تا مرگ رهايم نکند. جويي از خون تا زير سنگ آسيا راه افتاده بود؛ و نشانههاي تاريک مرگ همه جا پراکنده بود. و من واماندم که چگونه اين سنگدلان بر کشتهي خود ميگريند.
آسيابان: ما نه بر او که بر خود ميگريستيم.
زن: (ضجه ميزند) بر فرزند!
دختر: (گريان) برادرم!
زن: من آن جوانک را به خون جگر از خردي به برنايي آوردم. پسر من تک پسري بود خرد که سپاهيان تواش به ميدان بردند. و ماه هنوز نو نشده از من مژدگاني خواستند، آنگاه که پيکر خونالودش را با هشت زخم پيکان بر تن برايم باز پس آوردند.
موبد: مردمان همه سپاهيان مرگند! اي زن کوتاه کن و بگو که آيا پسر اندک سال تو با پادشاه ما هم ارز بود؟
زن: زبانم لال اگر چنين بگويم. نه، پسر من با پادشاه همسنگ نبود؛ براي من بسي گرانمايهتر بود!
سردار: هاه، شنيديد؟ اينگونه است که ايران زمين از پاي در ميآيد! بگو اي آسيابان پسر مرده؛ پس تو از پادشاه کينهي پسرت را جستي!
آسيابان: آري، انبار سينهام از کينه پر بود؛ با اينهمه من او را نکشتم؛ نه از نيکدلي، از بيم!
زن: تو گفتي هر پادشاه را همراهاني هست که از پي ميرسند.
آسيابان: و ميبيني که نادرست نگفتم.
زن: تو گفتي پس مبادا که دست بر او فراز برم.
آسيابان: من بر او دست فراز نبردم.
دختر: (کنار جسد) تنها گواه ما در اينجا خفته.
موبد: ديگر تاب دروغانم نيست. در آن پليدترين هنگام که هزاره به سر آيد، چون مردمان بسيارتر از بسيار شوند؛ و دروغ از هر پنج سخن چهار باشد. تو خون سايهي مزدا اهورا را در آسياي خود به گردش درآوردي. پس جامت از خون تو پر خواهد شد؛ و استخوانهاي تو سگهاي بياباني را سور خواهد داد. اين سخني است بيبرگشت! و ما سوگند خوردهايم که خانمان تو برباد خواهد رفت!
آسيابان: و باد اينک خود در راه است. اکنون در ميان اين توفان آنان طناب دار مرا ميبافند. و نفرين بر لب، چوبهي دار مرا بر سر پاي ميکنند. شمشيرهاي آنان تشنه است و به خون من سيراب خواهد شد. آنان از خشم خود در برابر من سپري ساختهاند که گفتههاي مرا چون نيزههاي شکسته به سوي من باز ميگرداند. آه، پس چاره کجاست؟ شما اي سروران که جامه از خشم پوشيدهايد؛ بدانيد که من کيفر بينوايي را پس ميدهم، نه گناه ديگر را!
موبد: تو گناه آزمنديات را پس ميدهي. ديوي که در تو برخواست نامش آز بود! بگو تو بر چهار آينهي پادشاه خيره شدي يا بر زانوبند يا شکمبند يا ساقبند؟ ما نيک ميدانيم که هر کهتر آرزوي برگذشتن از مهترش را دارد؛ و آن دوندهي وامانده چه ميخواهد جز پيش افتادن از آن که پيشتر است؛ و باخته آرزويش چه جز بردن؟ پياده دشمن سواره است؛ و گدا خوني پادشاه!
آسيابان: با اينهمه من او را نکشتم؛ نه از بينيازي، از بيم.
زن: تو گفتي هر پادشاه را کساني در رکابند که از پي او ميتازند.
آسيابان: من نادان بيم کردم.
زن: تو گفتي مبادا که دست بر او فراز برم.
آسيابان: من دست بر او فراز نبردم.
دختر: (کنار جسد) تنها گواه ما در اينجا خفته.
(سرباز با چوب بلندي سرکي ميکشد و باز ميرود.)
سرباز: در انبار چند تکه چوب تر پيدا شد؛ اين يکي سنگيني مردک را خوب تاب ميآورد.
دختر: (خود را به آغوش مادر مياندازد) با مرگ پدر از هميشه بيکس ترم!
زن: (خود را جدا ميکند) بيکس دخترجان؟ نترس، تو هم بيدرنگ ميميري؛ و من با تو! اينک دشمنان از همه سو ميتازند؛ چون هشت گونه بادي که از کوه و دامنه، و از جنگل و دشت، و از دريا و رود، و از ريگزار و بيابان ميرسد. در ميان اين توفان ايستاده منم! (فرياد ميکند) کشندهي پادشاه را نه اينجا، بيرون از اينجا بيابيد! پادشاه پيش از اين به دست پادشاه کشته شده بود. آن که اينجا آمد مردکي بود ناتوان!
سردار: بگو، اما زياده مگو!
زن: خاموش نميتوانم بود. اگر آنچه دارم اکنون بنگويم کي توان گفت؟ زير خاک؟ پادشاه اينجا کشته نشده. او پيش از آمدن به اينجا مرده بود!
سردار: (به آسيابان) اين زن را خاموش کن! ـ (به زن) و تو بر ما نام بيدادگران مگذار. آيا مردي گم شده در باد به آسياي ويرانهي تو نيامد؟
زن: او آمد چون سايهاي؛ او به دنبال مرگ ميگرديد.
سردار: ياوه گفتن بس! ـ (به آسيابان) سخن بگو مرد، تا به تازيانهات نکوفتهام. آيا بزرگمردي در جامهي شاهان به اينجا نيامد؟
آسيابان: کاش چشمانم را به دست خود بر ميکندم، آنگاه که از آستان در او را ديدم که از تپه سرازير ميشد.
سردار: پس او به اين ويرانه آمد!
آسيابان: آري.
سردار: با پاي خود؟
آسيابان: آري او آمد. او آمد، سراسيمه بود. او ژندهپوش آمد!
سردار: اين او که تو ميگويي شاه شاهان زمين بود!
آسيابان: ما چه ميدانستيم؟ او به اينجا چونان گدايي آمد. به جايي چنين تاريک و تنگ؛ به اينسان بيغولهاي. او چون راهنشيني هراسان آمد. چنان ترسان که پنداشتيم رهزني است بر مردمان راه بريده و بر ايشان دستبرد سهماگين زده؛ که اينک سوي چراغ را به فوتي هراسيده خاموش ميکند.
(دختر فوت ميکند؛ زن تند به سکنجي ميگريزد.)
زن: او خود را به سکنجي افکند و گفت که روزنهها را فروبنديد!
آسيابان: (به دختر) آيا تو نبودي که دلت از جا کنده شد؟
زن: او بيگمان دزدي بود.
آسيابان: يا گدايي. ما چه ميدانستيم؟
دختر: (نالان) به من چيزي براي خوردن بدهيد!
سردار: بگو ـ اينک اي مرد؛ تا چوبهي دار ترا برآورند ـ بگو آن شهريار با تو چه گفت؟ آيا در انديشهي آغاز نبردي با تازيان نبود؟
دختر: (بر ميخيزد) او گفت به من چيزي براي خوردن بدهيد!
آسيابان: براي خوردن، چيزي؟ سفرهاي اينجا هست.
دختر: نان خشک؟
آسيابان: فطيري براي تو ميسازيم.
دختر: گوشت! من گرسنهام. پارهاي گوشت به من بدهيد!
زن: (شگفتزده) گوشت! شنيدي چه گفت؟
دختر: چنان پيداست که هرگز گوشت نخوردهايد. آيا هرگز کبک و تيهو نديدهايد؟ آه، من با شما چه ميگويم؟ گوسفندي يا بزي اينجا نيست تا به سکهاي بخرم؟
آسيابان: اگر گوسفند يا بزي بود ما نيکبخت بوديم. دختر جوان ما بيمار است و دواي او شير بز گفتهاند.
دختر: من گرسنهام و تو در انديشهي دواي دخترکي؟ آه ـ من به کجا فرو افتادم. اين کجاست و شما کيانيد؟ نشنيده بودم که بيرون از تيسفون جانوراني زندگي ميکنند که نه ايزدياند و نه راه مغان دارند.
آسيابان: تيسفون ـ شنيدي زن؟ آنچه من آرد ميکنم به تيسفون ميرود.
دختر: من گرسنهام!
زن: چرا در تيسفون نماندي؟ آنجا گويا سير ميشدي.
دختر: اين نان خشک جوين را چگونه بايد خورد؟
زن: آن را به آب بزن. براي مهمان اندکي هم کشک ميافزاييم.
دختر: (گريان) آنچه او خورد، خوراک شب من بود. (ناگهان ميغرد) زبان ببند پتيارهي گيسو بريده؛ به من آب بده!
زن: (شگفتزده) او در خانهي ما به ما فرمان ميدهد.
آسيابان: غلط نکنم اين مرد گدا نيست. گدايان دريوزه ميکنند و او ميستاند. او چون ارباب خانه رفتار ميکند.
زن: بيگمان زور او از زري است که در کيسه دارد. در انبان او بايد جست اي آسيابان.
آسيابان: آرام باش تا بخوابد. بيرون از اينجا همه جا توفان است.
(دختر پارچهاي به روي جسد ميکشد.)
سردار: و آنگاه که در خواب بود شما انبان او را گشتيد.
زن: ما همداستان شديم که او گردنه گيري است دستبرد به شهرياري زده، آنگاه که در کيسه اش آن همه در شاهوار يافتيم.
موبد: آن همه در شاهوار بايد به شما مي آموخت که او شهرياري سترگ است بر همه ي سروران سر و بر همه ي پادشاهان شاه.
آسيابان: آيا پادشاهان مي گريزند؟ چون گدايان دريوزگي مي کنند؟ چون رهزنان مال خويش مي دزدند؟ آيا جامه دگر مي کنند؟ ما آن جامه ي شاهوار را ديديم که پنهان کرده بود، و آن پساک زرنگار را؛ و پنداشتيم تيره روزي است راه مهتري بريده و گوهران او دزديده و جامه ي او به در کرده. آري چنين بود انديشه هاي ما.
دختر: (مي خندد) چه سوري بود، چه سوري بود؛ و من در آن مهمان بودم. (گريان) پادشاه کشته نشده ـ (نعره مي کشد) همسايگان ما را رها کرده اند. لشکر بيگانه همه جا ديده شده ـ (نالان) بگريزيد!
آسيابان: نه! ـ چگونه مي شد دانست که او به راستي پادشاه است؟
سردار: نفرين به زير و بالاي روزگار! ما خود در پي او مي تاختيم، با اسپان تکاور؛ و او برخنگ تيز رو پيشتر از ما بود. و ما از او واپس مانديم در توفان. تيرگي که اف بر اهريمنانش باد افسار اسپان ما را به کف داشت و هر جا که خواست مي کشيد ـ
موبد: بر اهريمن بد سگال نفرين؛ دوبار، سه بار، سي بار، هزار بار ـ
سردار: در تيرگي اين بامداد، که گيتي چون پر زاغي تاري و روشن بود، اسپان رهوار ما سه بار رميدند؛ و ما در پي ايشان به اين کومه درآمديم؛ و چون در گشوديم از پيکر شکافته ي پادشاه دوران، بر افق رنگ خون پاشيد.
دختر: (زير لبي مي خندد) دختران مي دانند رنگ خون يعني چه.
زن: خفه! نمي ترسي دست رويت بلند کنم؟
دختر: چرا بترسم؟ ديگر چه دارم که از دست بدهم؟
سرکرده: (غران نيزه برمي دارد) خون او در اين تاريکده چون خورشيد نيمه شب است!
موبد: (به شور آمده) زخم هاي او به فرياد دادخواهي مي کنند!
سرکرده: (حمله ور) بايدشان کشت!
سردار: (جلوي او را مي گيرد) به خشم خود ميدان نده! مي خواهي همينجا به يک برق شمشير تو بميرند؟ اين براي آنان مرگي زيبا و آرزوکردني است؛ و نيز بسيار کوتاه. نه ـ من براي مرگشان انديشه ها کرده ام. مرگي ديرانجام؛ گام به گام؛ زشت؛ مرگي که ده بار مردن است!
سرکرده: (خوددار) نيايش بخوان موبد؛ نيايش بخوان!
موبد: (زانو زنان بر کنار جسد) چگونه ماه مي افزايد؟ چگونه ماه مي کاهد؟ از کيست که مي افزايد و مي کاهد جز تو اي مزدا اهورا؟ بشود که او براي ياري ما آيد. بشود که براي گشايش ما آيد. بشود که براي رامش ما آيد. بشود که براي آمرزش ما آيد. بشود که براي پيروزي ما آيد ـ
آسيابان: براي مرده ي ما هم نيايشي خوانده مي شود؟
موبد: بدکيش را مرده خواهم؛ بدکنش را مرده خواهم؛ ديوپرست را مرده خواهم! نکند که ما از پي او رويم؛ نکند که هيچگاه بدو رسيم؛ نکند که بازيچه ي او شويم ـ
سرکرده: روزگار از نامشان پاک شود! آيا هيچ نمازي نيست که خواب مرگ را پاره کند؟
موبد: (برمي خيزد) ناشدني نگفته بهتر! تو بگو اي همگانت خوب؛ چگونه اين خواب مرگ را پاره مي شود کرد؟
سرکرده: (نوميد) آري, نمي شود.
آسيابان: (ناگهان) خوابش پاره شده بود. يادت نيست؟ خوابش پاره شده بود!
سردار: (برخاسته از کنار جسد) آن کس که شما کوردلانش بنشناختيد؟
زن: (ناگهان کنار مي کشد) انبان را رها کن!
دختر: (هراسان) ببينش که مي غلتد!
آسيابان: خوابش پاره شده بود؛ غريوکشان برخاست و دست به زير سر برد!
زن: دست به زير سر؛ به سوي کيسه ي زر؛ و دست ديگر به دسته ي شمشير.
دختر: هاي مردک؛ چه مي گردي در آن انبان؟
آسيابان: چون دانست که ما بر راز پاره هاي زر آگاهيم در کار خود ماند! غريد؛ من پادشاهم! به من بنگريد؛ من پادشاهم! (به زن) تو خنديدي!
دختر: او خنديد!
آسيابان: من پادشاهم!
زن: هر کس پادشاه خانه ي خود است؛ و بدينسان پادشاه اين ويرانه آن مردک بينواي آسيابان است.
آسيابان: او شمشير کشيد.
دختر: (ترسان) او شمشير کشيد!
زن: اي شاه، اگر پهلواني برو با دشمنان بجنگ؛ چرا پيش ما پهلواني مي کني؟
آسيابان: سرم!
دختر: (با هراس و شگفتي) او سرش را به دست گرفت.
آسيابان: سرم! در سرم آوايي است. گويي هزار تبيره مي کوبند. در سرم سپاهي به شماره ي ريگ هاي صحرايي است.
زن: (پوزخند زنان) اين بازي براي فريب ماست!
دختر: من نيز بر اينم. ببين که هيچ کارش به شاهان مي ماند؟
موبد: (به زمين لگد مي کوبد) اين اوست! اين خود اوست! من آن جامه را مي شناسم؛ آن زره را که به يکباره زرين است؛ آن ساق بند و ساعدپوش؛ آن مچ بند و شکم بند که پاره هاي فلز زر ناب است. آري من پادشاه را مي شناسم!
آسيابان: من گفتم ترا که خود و زره هست و اسب و سپر اگر بگريزي مرا چه جاي ايستادن که تن برهنه ام و تهي دست؟
زن: او ترسان بود؛ او در خود نمي گنجيد؛ او وامانده بود؛ او نالان بود و غران بر اين تير سايبان سر مي کوبيد! او مي خروشيد که دشمنان نزديکند. او خواست تا شمشير را پنهان کند، و ديهيم و جامه را؛ او خواست تا جايي پنهان شود.
آسيابان: من خروشيدم!
زن: او خروشيد!
آسيابان: من به او بد گفتم!
زن: (نگران) تو به او بد نگفتي!
آسيابان: من گفتم اي پادشاه، اي سردار، پايت شکسته باد که به پاي خود آمدي. پاسخ اين رنج هاي ساليان من با کيست؟ من هر روز زندگيم به شما باژ داده ام. من سواران ترا سير کرده ام. اکنون که دشمنان مي رسند تو بايد بگريزي؛ و مرا که سال ها دست بستي دست بسته بگذاري؟ مرا که ديگر نه دانش جنگ دارم و نه تاب نبرد؟ آري، من به او گفتم. من او را زدم!
زن: (به شور آمده) تو او را زدي!
آسيابان: يک بار، دوبار، سه بار ـ
سردار: وه که در چهار گوشه ي اين سرزمين بلاديده کسي چنين ياوه اي نشنيده. دست تو نشکست؟ تو او را زدي، و زمين و آسمان بر جاي خود استوار ماند؟
آسيابان: من ـ او را ـ زدم!
زن: تو او را زدي ـ (آرام کنان) ـ به بازي و خوشدلي؛ آنچنانکه در نوروز شاه ساختگي را مي نشانند و مي زنند. ما هرگز باور نداشتيم که او پادشاه است. او راست دروغزني را مي مانست که با مردمان ريشخند مي کنند.
موبد: خاموش! آيا نمي دانيد که روان مرده تا سه روز بر سر مردار ايستاده است؟ او اينجاست؛ ميان ما. مبادا به رنج آيد؛ مبادا برآشوبد؛ مبادا به سخن درآيد.
آسيابان: مي شنوي زن؟ روان پادشاه هنوز اينجاست.
زن: (مي دود) گريبانش را بگير. دريچه ها را ببند، مبادا بگريزد!
آسيابان: (مي دود) بزنش، بتارانش، بکوبش!
سردار: هاي، چه مي کنيد؟
آسيابان: (با چوبدستي) به درک شو اي روان؛ يا به سخن درآ و بگو که ما راست گفته ايم.
زن: (با چوبدستي) سخن بگو اي روان؛ کدام گوشه خزيده اي؟ (مي زند)
آسيابان: کدام سويي، اين گوشه؟ بگير! (مي زند)
زن: تو پاي اين گردنکشان را به اينجا باز کرده اي؛ پس خود پاسخشان را بده!
موبد: دست برداريد! اينها همه کار افسونيان و ديوخويان است که مي کنيد. آيا از دين به در شده ايد؟
زن: اگر روان پادشاه اينجاست پس بگذار تا نفرين مرا بشنود؛ بسوزي اي روان ـ
(آسيابان دهان او را مي گيرد.)
موبد: دور باد افسون افسوني؛ دور باد دشنام دشخوي؛ دور باد پليدي پليدان؛ راندمش به شش گوشه ي زمين؛ هزار دست او را به اين نيايش بستم!
زن: (خود را آزاد مي کند) گوش هاي خود را بگيريد تا نشنويد؛ زيرا من به دنبال بدترين ناسزاها مي گردم!
سردار: بس کن اي زن! من ديگر برنمي تابم که به روان پادشاه ناسزا گفته شود.
سرکرده: مي شنوي زن؟ اين سروران خوش ندارند که ناسزا بشنوند.
سردار: و نيز دشنام!
زن: آيا دشنام و ناسزا هم سرمايه ي بزرگان است که هرگاه بخواهند خرج کنند؟ نه، اين سنگ و کلوخي است بر زمين ريخته که من نيز مي توانم چندتايي از آن را به سوي شما پرتاب کنم.
سردار: تو ميل گداخته را نيز بر کيفر خود افزودي!
زن: شکنجه ي ديگري يادت نمي آيد؟
سرکرده: زبان تو بريده خواهد شد اي زن!
دختر: (گريان) خشمشان را پاسخ نده!
زن: (غران) چرا؟ ـ (آرام) زبان من چيزها از پادشاه شما مي داند؛ آيا به شما نگفتم که او خوابي ديده بود؟
موبد: خواب؟
زن: آنچه مردمان با چشمان بسته مي بينند!
موبد: اين ديگر شگفت است. مي شنويد؟ شهريار ما خوابي پريشان ديده بود. در خواب، تا آنجا که همه مي دانند، رازي هست! بگو اي زن چه رازي؟
( سرباز خندان و خشنود وارد مي شود.)
سرباز: ترا مژده باد اي بزرگترين سرداران، چراغ بخت تو روشن، که شکارگرانت شکاري نيکو گرفته اند. جانبازان تو از تازيان يکي نيمه جان را گرفته اند، خون آلود.
سرکرده: (پيش مي رود) يکي از تازيان؟
سرباز: ببينيد؛ شمشيرشان کج است؛ به سان ابروي ماه. و ردايشان از پشم سياه شتر. و اين هم شپش!
سرکرده: زبانش را باز کن؛ چه مي داند؟
سردار: آنچه بايد فهميد اينست که چه پنهان مي کند!
سرکرده: چگونه مردي؟ سپاهي، تبيره زن، ستوربان؟
سرباز: مردي است گمشده!
سرکرده: هر گمشده اي براي خود مردي است؛ و او چگونه است؟
سرباز: سرسخت، اما گرسنه؛ و نيز بسيار دل آشفته.
موبد: آشفته تر از خواب پادشاه؟
سردار: نان کشکينش بده و سپس به تازيانه ببند تا سخن گويد. بپرسش شماره ي تازيان چند است؛ کدام سويند؛ چه در سر دارند؛ سواره اند يا پياده؛ دور مي شوند يا نزديک؛ در کار گذشتن اند يا ماندن؟ او چرا مانده است؟ پيک است يا خبرچين يا پيشاهنگ؟ بپرسش ويرانه چرا مي سازند؟ آتش چرا مي زنند؛ سياه چرا مي پوشند؛ و اين خدايي که مي گويند چرا چنين خشمگين است؟
سرباز: پاسخ نمي دهد سردار.
سرکرده: (خشمگين) از خيرگي؟
سرباز: پارسي نمي داند.
سردار: با ريسمانش ببند. نگهش دار و بکوش و با چوبدستت بکوبش و او را به سخن درآر. دار آيا آماده است؟
سرباز: آنچه آماده نيست کوره است، براي سرخ کردن آهن.
دختر: (با نيم جيغي) هاه!
آسيابان: (خشنود) زغال و هيزمشان بس نيست!
سردار: (به آسيابان) بيهوده اميد مبند! ـ (به سرباز) اگر نيابي ميل سرد به چشمش بايد کرد ـ شنيدي؟ زودتر برو! دار چه شد؟ ـ به گفتن وادارش کن!
( سرباز خارج مي شود)
ـ (به زن) داستان اين خواب چيست؟
موبد: من نيز گوشم به سخنان تست اي زن؛ تو گفتي پادشاه ما خوابي ديده بود.
زن: آري، خوابي از آن گونه که پادشاهان مي بينند.
موبد: همه مي دانند که در خواب سروشي هست. بگو اي زن، در خواب پادشاه آيا رازي بود؟ او چرا آشفته سر از آن برخاست؟
زن: او از شما مي هراسيد.
سردار: هراس ـ از ما؟
زن: از مردماني چون شما!
سردار: زبان او سرش را بر باد مي دهد!
زن: اگر نتواند مرا برهاند همان بهتر که به باد دهد!
آسيابان: (التماس کنان) از اين گفتن چه سود؟
زن: و چه زيان؟
سردار: خواب را بگو!
زن: نه! من لب مي بندم.
موبد: بگو اي زن؛ اين فرمان سردار اسپهبد است.
زن: او فرمان داد تا زبان من بريده شود؛ چگونه زبان بريده سخن مي گويد؟
سرکرده: آن از خشم بود. بگو اي زن؛ موبدان موبد از تو درخواست مي کند. آيا بايد از تو درخواست کرد؟
زن: پس چه بايد کرد؟
دختر: مرا نترسان.
آسيابان: بد را بدتر نکن.
زن: جلو نيا!
سرکرده: باشد؛ نبرده سواري چون من، با موي سپيد، از تو درخواست مي کند.
زن: تشنه ام!
موبد: آب!
زن: دور بريز! (به دختر) آتش روشن کن. چه تاريک. چيزي نمي بينم. چراغي نيست؟
موبد: او را چه شده؟
سرکرده: اينهمه شوريده نبود .
دختر: چرا مي گريزد؟
آسيابان: از چه خود را پنهان مي کني؟
زن: (جيغ مي زند) چر ـ ا ـ غ!
دختر: چه شده؟
زن: خواب بدي ديدم! خوابگزاران من کجا هستند؟
موبد: من اينجا هستم شهريار!
زن: در خواب ديدم که سواره در بيابان بي کران مي روم، بر باره ي تيزپاي خود؛ و بر زمين، نه خار و علف که شمشير تيز مي رويد.
آسيابان: همه ي زندگي ام خوابي آشفته بود. در چنين آسياي ويرانه که از پدران پدر به من رسيد جز خواب آشفته چه بايد ديد؟
زن: بخت بد سوار بر باد مي آمد!
موبد: اينگونه خواب را در چنين دم روز ـ که نه روشن است و نه تاريک؛ و زمان نه به سوي روز مي رود و نه به سوي شب ـ بي گمان پيغامي است.
زن: تکاوري تک، جنگي خداي تيزسنان، آن بهرام پشتيبان، آن دل دهنده به من، آن جگردار، آنکه ديدارش زهره بر دشمن مي ترکاند، بر باره ي کهر مي رفت؛ و با گردش درفش راه را نشانم مي داد؛ ـ تا آن باد تيره پيدا شد! آن ديوباد خيزنده! آن لگام گسسته؛ بي مهار! و خاک در چشم من شد! چون ماليدم و گشودم، جنگي خداي تيزستان، آن بهرام پشتيبان، آن دل دهنده به من، آن جگردار، آن که ديدارش زهره بر دشمن مي ترکاند، آن او، در غبار گم شده بود. آري، من او را در باد گم کردم.
سرکرده: اکنون مي توان دانست که چرا پادشاه اينهمه مي هراسيد.
آسيابان: ما مهمان به کس نمي فروشيم!
زن: نه؟ چرا نه؟ بهترين کار است. بسيارند آنها که سر مرا خريدارند. سرداران بسياري هستند ـ به گفتار يکدل و نيک انديش ـ که در پنهان بر تخت يزدگردي آرزومندند. آيا تو، به زر ايشان فريفته نشده اي؟
آسيابان: نه!
زن: چرا نه؟ اي نادان، بار خود ببند. ترا کالايي بس نيکوست. پس برو و کالاي خود به بازار خريداران ببر؛ سر مرا در کيسه اي. من خود چندين نام و نشان از سرداراني براي تو مي نويسم که خريداران سر بريده ي من اند.
دختر: او ديوانه است.
زن: ديوانه؟ هاه، آهاي، آري ديوانه! سپاه من، آن انبوه پيمان شکنان، هنگام که به پشتگرمي ايشان به انبوه دشمن تاختم به من پشت کرد و گريخت! موي من سپيد نبود اي مرد تا آن هنگام که بيکسي ناگاه چنين تنگ مرا در خود نفشرده بود. ترس من چنان بزرگ بود که سپاه تازيان از هول آن شکافت، و راه بر من گشود.
آسيابان: مي شنوي؟ او از دوستان مي گريزد، نه دشمنان.
زن: کجا شد آن پندار و گفتار و کردار نيک؟ کجا شد آن سوگند سلحشوري؟ کجا شد آن درفش آهنگران؟ هر دم گويي به سنگ منجنيقم مي کوبند.
دختر: اين سخنان به راستي نشان مي دهد که او پادشاه است!
زن: پادشاهي که وحشت، پرچم اوست. و سپاهش تنهايي است.
آسيابان: تو نيک نکردي اي پادشاه که خود را بر من شناساندي. در دل من رنجي است؛ مي داني ـ مرا پسري بود.
زن: (گريان) نگو!
آسيابان: او را به نام تو سرباز بردند. و چون برگشت گويي از ديار مردگان بازگشته بود.
زن: (ضجه مي زند) پسرک نارسيده ي من!
آسيابان: اينک در سرم روان آزرده ي پسر برخاسته است (چوب مي کشد) او مرا به کشتن تو پادشاه برمي انگيزد!
زن: برمي انگيزد؟ خوبست. بگذار آن روان را آزرده تر کنم اگر به راستي ترا برمي انگيزد ـ (گريان) هر چه مي خواهي بگو، اما با روان افسرده ي پسرکم تندي مکن که اينک از ميان نور کجتاب بام فرود مي آيد، با سري شکافته و چهره اي مفرغين.
دختر: به راستي ترس برم داشته. دهشت بر دهشت مي انبارم. کو؟ (جيغ مي کشد) برادرکم؛ آنجاست. (بيزار) او ترا مي نماياند؛ با نشانه ي انگشت!
زن: (غران به آسيابان) آيا نبايد چوبدست را فرود آوري؟
دختر: او خون بالا مي آورد؛ و به راستي بر زمين چکه هاي خون چکيده. برادرکم ـ (پاهاي مادر را مي گيرد) از روزن گريخت. خوني آنجا نيست؛ نور کجتاب بام پريده رنگ شد.
آسيابان: (با سستي چوبدست را فرود مي آورد) نه ـ هر پادشاه را سواراني اندر پي اند که مي رسند.
زن: پسرم، پسرم ـ
آسيابان: ابر از سر آسياي من مي گذرد. افغان باد مي شنوم. گويي توفان آسياي مرا دربرگرفته است.
سردار: اينان به خود مي انديشند. اين مردمان پست نژاد به پستي خود مي مانند. اينان که جز آب و نان خود دردي ندارند. پادشاه اينجا چه ديد جز پلشتي و جز چهره ي دژم؟ اين جانوران زشتخوي چاره ناپذير را بنگر؛ که چاره سازي دولتمندان و دلسوزي شاهان نيز ايشان را بر مردمي نمي افزايد.
زن: هاي اي درشتگوي؛ کدام چاره سازي، کدام دلسوزي؟ بزکشان را ببين. بلندتباراني چون شما از گرده ي ما تسمه ها کشيده ايد. شما و همه ي آن نوجامگان نوکيسه. شما دمار از روزگار ما درآورده ايد. فرق من و تو يک شمشير است که تو بر کمر بسته اي.
سردار: زبانت ببرد!
زن: و تو شمشير را براي همين بسته اي!
دختر: (سرگشته در پندارهاي دور) اگر کيسه اي آرد مانده بود بر سر خود مي ريختم تا سراپا سپيد شوم. شايد ناهيد هورپيکر مرا جاي فرشته اي مي گرفت؛ يا به جاي دختر خود؛ و در چشمه اي شستشو مي داد.
زن: من چه بگويم اي مردان، شوهرم مردي پريشان است؛ آسياباني که جز شوربختي براي خود چيزي در آسيابش آرد نکرد. مردي پشيمان از مردي؛ که در سرماي سرد و گرماي گرم جز آه و عرق بهره اي نداشت. اين چنين است شوهر من؛ که شما اينک به شمشيرتان نويدش مي دهيد. ما چه داريم جز بامي رو به ويراني؟ جز سنگي غرنده که برگرد خويش مي گردد؟ همچون اين سنگ غران بود، و برگرد خويش مي گرديد، آنگاه که آن مرد ژنده پوش مهر از لبان خود برداشت.
(آسيابان برمي خيزد.)
آسيابان: چرا مي خندي؟
دختر: تو هراساني! هرگز مردي را اينسان هراسان نديده بودم. تو به چپ و راست مي روي و دست بر زانو مي کوبي. چون مرغ غمخوار گاهي ناله برمي کشي؛ و در همه حال خود را از خود نيز مي دزدي. تو غمگيني!
آسيابان: خاموش! همهمه اي نمي شنوي؟ شنيده ام که چهره هاي سنگي باستاني ايستاده در کاخ صدستون، پيشکش هايي را که يکهزار سال در کف داشتند رها کرده و به بيابان گريخته اند. چيزي پرسيدي؟
دختر: من به تو خنديدم.
آسيابان: آه، آري، من نيز روزگاري بسيار خنديده ام.
سردار: من اين پساک زرنگار را به تو مي دهم؛ بر سر بنه و بگو پادشاه با تو چه گفت؟
زن: (بر سر آسيابان تاج مينهد) او در انديشه بود ـ
زن و دختر: گره به پيشاني افکنده. با کف دست بر پيشاني ميکوبيد. او در انديشه بود!
آسيابان: اسبم در همين نزديکي مرا جا گذاشت. مرا فروانداخت و خود به تيرگي توفان گريخت. از تمام دخمهها مردگان به راه افتادهاند. صاعقه در مردمان افتاده است. شنيدهام که مردمان با نان و خرما دشمنان را پيشواز ميروند.
سردار: ببينيد، او سخنان پادشاه را ميگويد!
آسيابان: براي پادشاهي که در سرزمين خويش ميگريزد بزرگان چه گفتهاند؟
زن: (غربال کنان) سخن بزرگي نگفتهاند!
آسيابان: من گريزان در سرزمين خويش خانه به خانه ميروم و همه جا بيگانهام. سفرهاي نيست که مرا مهمان کند، و رختخوابي نه که در آن دمي بياسايم. ميزبانان خود در حال گريزند. اسبان رهوار به جاي آن که مرا به سوي پيکار برانند از آن به در بردند. شرم بر من!
زن: چه ياوه به هم ميبافي؟ تو ژندهپوش ما را بازي مده. اينهمه ناله که تو داري براي آنست که نپرسيم بر سر خداوندان اين زر چه آوردهاي. ورنه تو يکي مردي چون شوهر من دست تنگ و بدرفتار. پول ناني که خوردهاي را به تو ميبخشم اگر زودتر روانه شوي.
آسيابان: با کدام اسب؟ و من کجا را دارم؟ درهاي دنيا به روي من بسته است!
زن: فقط اينجاست که درش مثل کاروانسرا باز است. به اين مردک گفتم کلون در را دوباره بساز؛ نشنيد!
آسيابان: خورشيد و ماه به هم برآمدهاند. در هيچ گوشه رهاييم نيست. دنيا در کمين من است. چرا مينالي؟
دختر: سينهام. شکمم. دردي در هر دو جا دارم.
آسيابان: از گرسنگي است دخترجان. من امروز دانستم. در تيسفون مرا از دنيا خبر نبود. بسيار نالهها بود که من نشنيدم. من به دنيا پشت کرده بودم، آري؛ و اينک دنيا به من پشت کرده است. چرا ناله مي کني؟
دختر: دردم. دردهايم.
آسيابان: آري، يک بار گفتي؛ پس چرا فراموشم شد؟ در تيسفون من درها را يک به يک به روي خود بستم، و اينجا را دري نبود ـ (ميماند) ـ من آسيا را از شما به سکههاي زرين ميخرم. اي آسيابان به من بگو چند؟
زن: (شگفتزده) او ميخواهد آسياي ويرانه را بهايي بنهيم.
آسيابان: (به زن) تو آسيابان باش و بگو من چه پاسخ دادم. جوال مرا بردار. آيا کسي نيست که اين آسياي ويران را به من به چند پارهي زر بفروشد؟
زن: (غربال بر سر) در اين شغل سودي نيست اي مرد. ما خود درمانده و ورشکستهايم! سنگ آسيا فرسوده است؛ ستونها شکسته؛ و حيوان بارکش را پيشتر از اين خوردهايم.
آسيابان: آه آري شنيدهام که اسبان سواران خود را زير لگد کوبيدهاند؛ و سگهاي فرمانبردار به اربابان خود دندان نشان ميدهند. باکيم نيست، اين سکهها! چرا ناله مي کني؟
دختر: از سوز سينهام. اين آسيا را هيچ بهره در دنيا نيست؛ جز زخمي که در جان من نهاده است.
آسيابان: شما سر خود گيريد و بگريزيد.
زن: چرا سکهها را از خود دور ميکند؟ اين روزها خداوند زر بودن دردسر است و آنکه زر دارد بر جان خود آسوده نيست. آيا کساني بيرون در کميناند و ما پيشمرگ توييم؟
آسيابان: بشمريد!
زن: سکههاي دزدي!
دختر: دزد نبايد باشد. راهزنان پولشان را بهتر از اين خرج ميکنند.
زن: اين ويرانسرا ترا به چه کار ميآيد؟ اين تيرهاي سقف در کار فرود آمدن است. همسايهها يک يک گريختهاند. اين ويرانه را اگر نه براي آسيا براي چه کار ميخواهي؟
آسيابان: خودکشي!
سرداران: خودکشي؟
زن: همين را گفت!
آسيابان: خودکشي! (به دختر) چرا ميخندي؟
دختر: من نخنديدم.
زن: به چند درهم؟
آسيابان: هر چه دارم.
زن: تو پاک ما را دست انداختهاي! اين شوخي نامردان است که اميد ميدهند و سپس بازپس ميگيرند و بر نوميدشدگان از ته دل ميخندند.
دختر: کي از ته دل به ما ميخندد؟ از خنديدن به ما چه سود؟
آسيابان: دنياست که به من ميخندد. ناله نکن. ناله نکن. همهي سکهها!
زن: پذيرفتم.
آسيابان: اما شرطي هست.
دختر: شرط؟
زن: ميدانستم که بيدردسر نيست. جان بکن؛ بنال و بگو!
آسيابان: دست من به فرمانم نيست.
زن: ميترسي؟
آسيابان: دشنه از دستم فرمان نميبرد.
سردار: (خشمگين) پادشاهان بيترسند. پادشاهان بيمرگ نه، ولي بيترسند!
دختر: تو از مرگ نيز چون زندگي هراساني.
آسيابان: تا هفت بند!
موبد: (ناباور) او ـ پادشاه ـ فرمود که ميترسد؟
زن: با چهارصد و چهل پاره استخوانش!
سردار: من نميشنوم؛ من گوش نميدارم.
سرکرده: (خشمگين) در سپاه دروغان تو يکي سرداري! آيا پادشاه ـ به فرمايش خود ـ فرمود که ميترسد؟
زن: بگو پادشاه، درست شنيدم؟ تو گفتي ميترسي؟
آسيابان: تا ريشه!
سردار: نفرين بر بخت واژگون!
آسيابان: آري، من به تو همهي سکهها را ميدهم اگر ياريام کني.
زن: ياري يعني چه؟
آسيابان: دشنه را تو بزن!
سردار: ميشنويد؟ او ميخواهد گناه را از خود بگرداند!
آسيابان: آنسان که ندانم ضربه کي ميآيد و کجا! يکروز با من سر کن؛ ناگهان، از پشت، در خواب، هر گونه که ميخواهي؛ اما من ندانم کي!
زن: اين آدمکشي است، ياري نيست.
آسيابان: خورجينم از سکهها پر است؛ يک تالان! ـ بگو، بگو که آن هنگام من چه پاسخ دادم.
زن: آسيابان گفت اي زن، اي هرزه، هوشدار! اندک اندک درمييابم که پادشاهي چيست. و اگر کاري است چنين ترسآور چگونه است که گردان و سالاران به جان ميخردندش؟ بنگرش؛ مينالد!
آسيابان: دشمنانم به خون من تشنهاند و من از جان سير آمدهام. آه اگر اسبم نگريخته بود ـ
زن: راست بخواهي من خود نيز جز مرگ او نميخواهم. روز من تيره چنين نبود اگر او چنين نبود. با اينهمه من مرديام که هرگز دست نيالودهام. نان من جوين بود ولي خونين نبود. بگذار بر خاک، نيک و بد بياورم. اي زن چيزي بگوي؛ نيک است يا بد؟ تو اي دختر پيش بيا و زن آسيابان باش و بگو که من چه پاسخ دادم.
دختر: (خندان) من زن آسيابان باشم؟ آه آسيابان، لختي مرا در کنارگير.
زن: بي شرم نديده خير، تو زن آسيابان باش، و به اين پادشاه گوشدار تا چه ميگويد.
آسيابان: کاش ميشد رها کنم و بروم به چوپاني. هر کس ميتواند رست جز پادشاه.
دختر: همواره پادشاهان ميرهند و ما طعمهي دژخيمانيم.
آسيابان: اين نه هر بار است. شما ميتوانيد خدايشان را به نام بخوانيد و رکابشان را نگهداريد و راهشان را بگشاييد و سپس از ايشانيد. فرودستان زبردست ميشوند و شما جزيه دهندگان. نه، سرزنشي نيست؛ ملت را نميشود کشت، و پادشاه را ميشود. با مرگ پادشاه، ملتي ميميرد!
زن: صداي چيست؟
دختر: سکهها!
آسيابان: همه يک تالان است.
زن: ميشنوي؟
دختر: زر آن روز به کارم ميآمد که ميتوانستم پسرکم را رهانيد. که ميتوانستم دخترکم را دواي درد خريد. امروز من مانده در بياباني که از هر سو ديگر در آن نشان مردم نيست، با زر چه بايدم کرد؟
آسيابان: اندوه را پاياني است. مردمان بازميگردند؛ ويرانهها ساخته ميشود؛ و ساختهها از مردمان پر. بمان و نيکبخت شو!
زن: نيکبخت در ميان دشمنان؟
آسيابان: اين يک شيوهي ديرين زندگي است. گنجتان را پنهان کنيد؛ کسي نخواهد دانست.
زن: (به دختر) ميشنوي زن؟ او مرا به انديشه انداخته است. چه بايد کرد؟ تو ميگويي آبمان سرخ ميشود؟ ولي بشنو؛ اين نالهي دختر ماست که از سوز سينه مينالد در آتش تب. و دخترک فردا روزي به شوهر خواهد رفت؛ و اينها همه نيازمند آن سکههاست. هان چه مي گويي ـ چه بايد کرد؟
دختر: چرا از من ميپرسي هنگامي که جوابش را داري؟ چرا کاردت را تيز ميکني؟ پر روشن است که او وفاي ما را ميآزمايد. او ميزباني ما را ميسنجد؛ و تا بپذيري آن چهرهي ديگر را خواهد نمود. آن خوي سوزنده آتشفشان خواهد کرد و ما همه را خواهد سوخت. پس نپذير و خشم کن و سوگندان بيشمار چاشني کن. باشد که خرسند شود؛ وگر به راستي پادشاه بود ترا چند درهمي بدهد. وگرنه کدام ديوانهسر است که پادشاه است و مرگ بخواهد؟ اين افسانه در گوش مکن که سراپا فريب است.
زن: من نيز خود در اين انديشه بودم. آري، او ما را نادان پنداشته است و به گوناگون ميآزمايد. نه اي مهمان! تو هر که هستي باش؛ اما بدان که من آسيابانم، نه گردنهزن!
سردار: اکنون که او نيست هر دروغي راست مينمايد.
زن: (غربال از سر بر ميدارد) شوهرم به او جاي خواب داد، و لقمهاي، و پيالهاي.
موبد: جاي خواب اينست؟
زن: به او آنچه را داد که خود داشت .
موبد: و پياله اين؟
زن: اگر شکسته است گناه ما نيست.
موبد: مهماننوازي را بنگريد سروران!
زن: او بد ديد و بد نکرد. پادشاه سهبار از او خواست تا در برابر سکهها بکشدش؛ و او سهبار روي برتابيد.
موبد: اين سخنان همه باد است، اي شما سپاه دروغ! او ـ داراي دارايان؛ شهريار خشمآور ـ از آن مردمان نبود که به زانو درآيد. شاهي چنو خود را بکشد؟ خاکتان به دهن! وگر جز اينست بر من نشانهاي بياور گمانشکن!
سردار: آري، نشانهاي؛ نشانهاي!
سرکرده: چيزي در انديشهي من ميخلد! آري، اينک که دنيا بر قرار خود نيست ميتوانم بيترس چيزي بگويم؛ هرچند از ردههاي فروترم.
سردار: اين چيست؟ دربارهي شاه يا کشندگانش؟
سرکرده: ما در توفان از او گم نشديم؛ او بود که در توفان از ما گريخت.
موبد: تو ميگويي خداوندگاري از بندگان خود گريخت؟
سرکرده: مزدا اهورا مرا ببخشايد هزاربار! پادشاهي براي او ديگر هيچ جز سراشيبي تند فروافتادن نبود. او نه از بندگان که از بخت خود گريخت. من خود او را ديدم که زين بر کوههي اسب مينهاد.
سردار: اگر تو آن جنگاور نبودي که خود ميشناختمت ميپنداشتم يکي از دشمنان است که سخن ميگويد.
سرکرده: من ديدم که پنهان از ديگران پا در رکاب کرد!
سردار: پادشاهي که بندگان رکابش را نگهميداشتند؟ اينک دانستم که چرا در ردههاي فروتر ماندهاي!
سرکرده: من پيرم سردار؛ بر من خشم کن، ولي فرياد مکن. اگر خطا ميکنم بگو که خطاست؛ و بگو که چرا؟
سردار:چه کسي نميداند که شاه شيرافکن دلاوري بود تک، هماورد اژدها؛ و بزرگ در چشم جنگي خداي جنگ آزماي بهرام پشتيبان؟ آيا داراي دريادل به ديدن مشتي بياباني خود را ميکشد؟
آسيابان: او به من فرمان داد!
دختر: بگو!
آسيابان: او به من فرمان داد.
زن: (گوشهاي خود را ميگيرد) هرگز! هرگز!
آسيابان: او به من فرمان داد؛ دوبار، سهبار، چهاربار!
زن: (جوال به سر) ما هرگز مهمان نکشتهايم!
آسيابان: آيا در ارج نهادن به فرمان پادشاه در اندرزنامهها چيزي نيست؟
موبد: چرا شهريار؛ نبشتهاند که اين سروش اهورايي است که در کالبد زمينياش شنود شده.
آسيابان: پس اينک فرمان مزدا اهورا!
زن: من نميشنوم!
آسيابان: سرانجام آنکه فرمان نشنود تاريکتر از مرگ شرمگينکننده است. اهريمنان فريفتار کالبدش بشکنند و در زير زمين تا نههزار سال بازيچهي کابوس شود. اينک که زر ناب ترا برنميانگيزد اي مرد، اي آسيابان، از جايگاه بلند پادشاهي، از فراز شانههاي تو، از ميان فر اهورايي، ترا فرمان ميدهم مرا بکش. آيا نميترسي؟
زن: اگر تو پادشاهي کساني ترا اندر پياند؛ من از ايشانست که ميترسم.
آسيابان: آيا مرگ هم به من پشت کرده است؟
زن: اي شاه، تو ميگفتي با مرگ تو ملتي ميميرد؛ من چگونه دست به خون ملتي آغشته کنم؟
دختر: او را بکش اي مرد؛ شايد با مرگ او ملتي نو به دنيا آيد.
زن: من نه دايهام و نه ماما؛ من آسيابانم! من به ملت نان ميدهم ـ همين؛ و اين تنها چيزيست که دارم!
آسيابان: دنيا براي ريختن خون من ترا برگزيده است اي مرد! سپاه تازيان همهجا در پي ما بود؛ هلهلکنان و ارجوزهخوان و غيههکش. سپاهي درهم و انبوه، با درفشي به رنگ تيرهي دود. همه چيز از من روگردان شده جز اين سپاه که با من چون سايهي من بود.
زن: دشمن تو اين سپاه نيست پادشاه. دشمن را تو خود پروردهاي. دشمن تو پريشاني مردمان است؛ ورنه از يک مشت ايشان چه ميآمد؟
موبد: بسيار آتشکدهها که هنوز برجاست. مردمان را بايد به گفتار گرم، آيين ستيز آموخت.
زن: پرنگو موبد؛ در مردمان به تو باور نيست از بس که ستم ديدهاند.
سردار: نفرين بر سپهر؛ از اين پيشتر زبان آن را که چنين ميگفت از حلقوم بهدر ميآورديم.
زن: جز درآوردن زبان کاش شما را هنر ديگري نيز بود.
سرکرده: (پشت ميکند) راي من برميگردد!
موبد و سردار: (راهش را ميگيرند) راي ما برگشتني نيست!
آسيابان: راي روزگار ترا برگزيده است اي مرد؛ ديگربار به تو فرمان ميدهم اي آسيابان، مرا به خونم مهمان کن!
دختر: (هراسان) ميگويد نشنيدن فرمان پادشاه پيکار با مزدااهورا است.
آسيابان: آري، هيچکس در سراسر ايرانزمين از فرمان شاه شاهان سر نپيچيده.
زن: راستي؟ خوشم آمد. اگر چنين است به اين سپاه تازيان بفرما بازگردد!
آسيابان: ريشخند ميکني؟
زن: در تيسفون فرمان تو فرمان بود، نه اينجا!
آسيابان: شنيديد؟ من روي برتافتم.
سردار: آيا سزاست که بندگان از فرمان پادشاهان روي برتابند؟
زن: نميفهمم؛ اگر او را ميکشت مردميکش بود، و اگر نميکشت سرپيچي کرده بود. پس چه بايد ميکرد؟
آسيابان: هيچ اي زن؛ گناه با ما زاييده شده، و آن جفت همزاد من که به جانم از همه نزديکتر است نامش بينوايي است.
( سرباز وارد ميشود.)
سرباز: نردبانها خوب به کارمان خورد. به پيادهها گفتم سنگچيني به جاي دخمه بسازند. خاک سخت است و بيل فرسوده؛ اما مردار بيگور نمي تواند باشد. اينها به کنار کلنگ را پيدا نميکنم.
سردار: مردک سخني نگفت؟
سرباز: تتهپتهاي ميکند؛ ما که نميفهميم؛ مثل فتيلهي بيروغن. سروران شايد چيزکي ازش دريابند. بيارمش اينجا؟
موبد: نه! باورکردني نيست که آسيابان به زر فريفته نشده باشد. باورکردني نيست که دشنه را فرود نياورده باشد. باورکردني نيست که پادشاه را نکشته باشد. آري، تو بايد او را کشته باشي، و جز اين هر سخني باور نکردني است.
سرباز: دار آماده شده. اينک تنها به ريسماني نياز است.
زن: ريسمان در انبار است. خانهخرابم کرديد؛ زياده از اندازه مبر. چوب از کجا بردي؟ زياديش را بگذار.
سرباز: (که ميرود) اگر زنده خواستيدش بر طبل بکوبيد. اما اگر سرش را خواستيد در بوق بدميد!
زن: تو براي مردم دستبسته پهلواني؟ (دنبالش ميدود؛ سرباز خندان ميگريزد) اي خرفستر، اي بوزينه؟
سردار: (راه زن را ميبندد) خاموش! چه کسي به تو گفت سخن بگويي؟
زن: اينجا خانهي من است و تا بخواهم سخن خواهم گفت. من شويم را به مرگ ارزان نميدهم.
( باز ميدود؛ در بر وي بسته ميشود؛ زن به در ميکوبد.)
موبد: تکاپو مکن؛ دستوپا مزن اي گجستهي زنديک؛ راي ما ديگرگون نميشود. نشنيدي که دار برپا شده؟
زن: (نوميد برميگردد) چرا کوششي را که ميتوانم نکنم؟ آزادگي به تنت مهمان نشود اي سردار، که مرگ بيزمانه به خانهي ما آوردي.
سرکرده: (سرگشته) اينک که سرزمين فراخ آيين نو ميکند، چونان هميشه توانگران ميرهند و ناتوانان دربندند؛ تو چرا نگريختي؟
آسيابان: استريم نبود تا بر آن بار بندم.
دختر: دنيا در کمين پاکي من است. همه چيز دست به هم دادهاند تا تيرهروزي من زبانزد گيهانيان شود. استر ميميرد، همسايه ميرود، سنگ آسيا ميشکند، و يکي مرگش را اينجا ميآورد.
زن: آن بيگانه چون از مرگ خود نوميد شد ترفندي تازه زد.
آسيابان: او ميکوشيد تا من آسيابان را خشمگين کند.
دختر: (گريان) تو چرا خشمگين نشدي؟
آسيابان: در چهرهام نگريست و نگريست و نگريست.
زن: تف!
آسيابان: او به چهرهام تف انداخت.
دختر: نگو، نگو، نگو.
آسيابان: او مرا به سينه کوفت.
دختر: اي ستبردل، اي رهزن، اي شورچشم!
زن: (با چهرک زر) اي تو ابلهي، اي تو سادهدل. ساليان سال در اين بيابان آسيا چرخاندهاي با نان جوين و با خرماي خشک. آيا در تو نيروي کينستاني نيست؟ آيا من نيستم پادشاه تو و هم دشمن تو؟ تو کاخ مرا در تيسفون نديدهاي. ما بر حصير نميخسبيم. تو فرش نگارستان ما را نديدهاي ـ يک تار زر، يک پود سيم ـ که در آن درخت و پرنده و باغ است؛ از هر گوهري گل. دست شترنجم هست؛ يک صف از ياقوت سرخ و ديگر صف از ياقوت زرد. و دستي نرد از زمرد پاک؛ و مرا سي ودو هزار پاره ياقوت بيش بهاست. ميداني؟ و گنج عروس؛ و گنج خزرا؛ و گنج بادآورد؛ و گنج ديباي خسروي؛ و گنج سوخته؛ و زر مشتفشار؛ و تخت تاقديس؛ و شادُروان بزرگ و مشکوي زرين؛ و دوازده هزار کنيزک. آيا باز بايد گفت؟ آيا به خشم نشدي؟ آيا در تو نيروي کينه نيست؟
آسيابان: من به او گفتم اي مرد ـ هر که هستي؛ اي چرکينهپوش، اي پادشاه، اي راهزن ـ مرا به خشم مياور. دلم ميآماسد؛ و گزندي شايد که بر تو يا بر خود زنم.
زن: هزار و دويست فيل؛ و سيزده هزار شتر بارکش! و باغ نخجيران؛ و باغ سياوشان؛ و باغ زمرد! و دوازده هزار يوز؛ و هفصد هزار سوار؛ و سيصد هزار پياده؛ و صد هزار اسب بارگي؛ و صد هزار نيام زرين؛ و مرا هر سال هفتصد و نود و پنج بار هزار هزار درم از هر سوي ميرسد!
آسيابان: من به او گفتم اي بدخواه، اي شوريده گفتار، اي ستمکار، مرا به خشم مياور. من مرديام که سالها از من شده، و مرا رفتن من امروز يا فرداست. مرا شوربختي ستمگر کرده. و مبادا ستم از من بر مهمان من رود.
زن: او ميخنديد! به تازيانه دست برد، و او را کارهاي سخت فرمود؛ که اي مرد، در تو دليري بندهاي کارکشته نيست؛ پليدي پيش تو پاک است، و رسوايي پيش تو سربلند! تو شاه خود را چون شاهان ارج نمينهي. مرا سگان پاسبان بود که آوازشان چنديست نشنيدهام. چون سگان به پاي من بيفت. چون سگانم بر چهارپا برو و هياهو و وغوغه کن. اسب تکاورم مرا دو روز است سواري نداده است؛ زين کجاست تا بر تو بندم؟ اي مرد، همسر خود را بگوي که به رختخواب من درآيد. زود. زود.
آسيابان: (به پاي زن ميافتد) اي پادشاه مرا مزن؛ مرا ريشخند مردمان مکن! من مرديام طاقت به سر شده؛ مبادا دست من بر تو دراز شود؛ که در قلب من نيز سنگ آسيابي هست، و دستانم چون بکوبم به سنگيني سنگ خواهد شد! مرا بگذار. مرا رها کن.
زن: زبانت بريده باد و لبانت دوخته. چه پرميگويي و ياوه ميبافي. نابخرد نامرد گجسته خود را کنار بکش؛ راهم را نگير! من تازه در اين تاريکي دخترت را ديدهام که با همهي رنجوري بدک نيست، و لبانش به رنگ تبرخون است؛ و در آغاز رسيدگي است. مرا به ميوههاي تن او مهمان کن!
آسيابان: اي پادشاه چه ميگويي که من نميفهمم؟
زن: اگر زبان مرا نميفهمي زبان تازيانه را فهم خواهي کرد!
آسيابان: من ميدانم؛ تو ميخواهي مرا بيازمايي! تو وفاي مرا ميسنجي! در وفاي من سخني نيست، نيست! مرا از اين که هستم خوارتر مکن! اي پادشاه بگذار تا زانوانت را ببوسم.
دختر: اي پادشاه او به زانو افتاده است؛ آيا بس نيست؟
زن: گفتي به زانو؟ هنوز سر به خاک ساييدن مانده است! به خاک بيفت و همانجا بمان تا من شرف به زير کشيدن دخترت را به او بدهم.
نظر