توپ لاستيكي
صادق چوبك
نمايش در يك پرده
آدمهاي نمايش:ميرزا محمد خان دالكي وزير كشور
مهتاب زن دوم او
سرتيپ مهديخان ژوبين نژاد داماد دالكي
پوران دختر دالكي (از زن اول)
فرهاد ميرزا پينكي مديركل وزارت پيشه و هنر (شوهر پوران)
اسدالله خان سوسو سرهنگ شهرباني (برادر مهتاب)
خسرو پسر دالكي (از زن اول، شاگرد حقوق)
ننه خدمتكار
حمزه پاسبان
سن :
سالن خانه ميرزا محمد خان دالكي وزير كشور تهران ساعت ده بامداد يك روز ارديبهشت ماه.
اتاق بزرگي است با ديوار و سقف گچي سبز رنگ. حاشيه دور سقف طلائي است. يك جار بزرگ بلور تراش با شمعهاي الكتريكي از سقف آويزان است. زير پنجره پهن ديواري سوي بغل راديو يك تلفن گذاشته. نور آفتاب از اين پنجره تو اتاق مي تابد. سوك ديوار چپ و ديوار عقب عسلي گردي است كه رو آن گلدان ميناكاري بزرگي است كه رويش نقش و نگار چيني دارد. توي اين گلدان يك دسته گل ميخك و لاله كاغذي كه بسيار بد درست شده و رو آنها گرد گرفته گذاشته شده. رو ديوار عقب، سوي چپ دري است كه باتاق خواب دالكي باز مي شود و رويش پرده مخمل سرخ افتاده. دست راست اين در، ميان ديوار عقب، گچ بري نماي يك بخاري ساده كه هنري در ساختن آن بكار نرفته ديده ميشود. روي طاقچه بخاري يك شال ترمه پهن است و روي آن يك آئينه، گذاشته شده. اين طرف و آن طرف آئينه، كمي پائين, رو ديوار، دو تا قاب خامه دوزي بد ساخت كه با پيله ابريشم و مرواريد بدلي روي مخمل سياه دوخته شده آويزان است. سوي راست بخاري دري است كه باتاق ناهارخوري باز ميشود و رويش پرده مخمل آويزان است. دست راست در، تو سوك ديوار عقب و ديوار دست راست باز يك عسلي ديگر است كه گلدان و دسته گل كاغذي قرينه سوك ديوار چپ روي آن جا دارد. ميان ديوار راست دري است كه به راهرو و اتاقهاي ديگر و بيرون باز ميشود. روي اين در هم پرده مخمل آويزان است. بالاي اين در عكس بزرگي ديده ميشود. و اين عكس تنها زينت ديوار دست راست است.
ميان اتاق ميزگرد بزرگي است كه روي آن روميزي نرمه لاكي خوشرنگي پهن است. جلوي بخاري نيمكت بزرگي است كه روه اش مخمل گلدار لهستاني پشت گلي است. دورادور ميز شش صندلي از سر نيمكت چيده شده. كف اتاق يك تخته فرش كرماني عالي پهن است. دو تا بخاري نفتي دستي دست راست و دست چپ اتاق ميسوزد.
هنگامي كه پرده پس ميرود دالكي تنها روي نيمكت جلو بخاري نشسته و دستهايش را زير پيشانيش روي ميز گذاشته و خوابيده و سر طاسش بحالت درد و غم براست و بچپ تكان ميخورد. گويي از دندان درد يا سر درد رنج ميبرد. پس از لحظه اي بناگهان، پنداري سوزني به تنش فرو رفته، با وحشت از جايش بلند مي شود و با ترس به عكس بالاي در دست راست نگاه ميكند. سپس وحشت زده نگاهش را از روي عكس برمي گرداند و مات مانند اينكه چيز ترس آوري در خاطرش مي گذرد به تماشاچيها نگاه ميكند.
دالكي مردي است پنجاه ساله با قد كوتاه و صورت سرخ براق گوشتالود و چانه كوچك شلغمي كه رو غبغبش چسبيده و چشمان ريز تخمه كدويي و ابروهاي كوتاه بالا جسته و تابتايش مانند اين است كه هميشه تو قيافه اش عبارت "نه. نميشه" خشك شده. بينيش عقابي و شكمش گنده است. لباسش منحصر است بيك رب دوشامبر برگ نخودي كه سر دست ها و يقه اش مخمل قهوه اي كار گذارده اند، قيافه اش در اين هنگام چنان وحشت آور است كه گويي دارد فرود آمدن سقف را رو سر خودش مشاهده مي كند. نگاه تند و كوتاهي بدر دست راست مي اندازد و سپس به چالاكئي كه از سن و سالش دور است مي دود طرف پنجره دست چپ و بيرون سرك مي كشد و دوباره برمي گردد و مودب و دست بسينه زير عكس مي ايستد.
(دالكي): (دست به سينه مودب زير عكس ايستاده، نيم رخش پيداست) قربان به خاك پاي مبارك قسم كه غلام خانه زاد تاكنون كوچكترين خلاف و تقصيري را مرتكب نشده ام. فرزندان خودم را با دستم كفن كرده باشم اگر در اين دوازده سال ثانيه اي ا زراه چاكري و غلامي منحرف شده باشم. خاكسار بي مقدار همواره كوشيده است كه منويات مبارك را نصب العين قرار داده و آنچه را كه ذات مبارك اراده فرمايند اجرا نمايد. به انبيا و اوليا و هفتاد و دو تن شهيد دشت كربلا قسم كه اين بنده كمترين در هيچكاري كه زيانش متوجه وجود مبارك باشد دخالت نداشته است. به زن و فرزندان صغير غلام ترحم فرمائيد (خيلي چاپلوس و خاكسار) غلام تسليم صرفم. هر چه بفرمائيد اطاعت مي كنم. ]در اين هنگام مهتاب زن دالكي از در دست راست با شتاب مي آيد تو ا تاق و مثل اينكه پي كسي مي گردد به اطراف اتاق نگاه ميكند. او زني است سي دو سه ساله كه هنوز خوشگلي خودش را دارد. اما قشنگيش كمتر از آن است كه خودش خيال ميكند. اسباب صورتش قشنگ است. هنوز چشمان ميشي گيرنده اش دهن اهلش را آب مي اندازد. قدش از شوهرش بلندتر است. خيلي خوب و با دقت لباس پوشيده و بزك كرده و سر ش را درست كرده، اندامش نرم و نازك و ظريف است. دالكي دستهايش را مي اندازد پائين ولي نمي خواهد چيزي از او پنهان كند. زير زباني و با يأس[ كو، اكبره پيدايش نشد؟
(مهتاب): (عصباني و با صداي بلند) نه! معلوم نيس كدوم گوري رفته. تو خونه اش نبوده. زنش گفته همون ديشب رفته از گل واسيه باباش دوا ببره. آيا راس آيا دروغ. كسي چه ميدونه. اينا يه روده راس تو دلشون نيس.
(دالكي): من اصلا ميدونستم زير كاسه يه نيمكاسيه. اين پدر سوخته يه هفته بودش پاش كرده بود تو يه كفش و مرخصي ميخواس، تو خودت ميديدي ديگه كه چه جوري هول بود. (از روي بيچارگي دستش را دراز ميكند به سوي مهتاب) مهتاب جون حالا چكار بكنم؟ تو يه چيزي بگو. منكه دارم ديوونه ميشم.
(مهتاب): نميدونم والله. آژانه هنوز در كوچس. ميگه با اكبره كار دارم. اما اكبر چي؟ اگه با اكبره كار داشت وختيكه ننه بش گفته بود اكبره امشب نمياد ميباس بره. ديگه چرا نباس در كوچه روول نكنه. هي راه ميره هي تو باغ سر ميكشه. ننه رو فرستادم پرسيده اگه چيزي هس بگيد به خانم بگم. آژانه گفته به خانم عرضي ندارم. اونوخت بازم چند بار احوال شما را گرفته. گفته آقا خونس؟
(دالكي) : (از ترس دل تو دلش نيست) ببينم ديشب تا كي در خونه بود؟
(مهتاب) : من خودم كه تا ساعت ده بيدار بودم و ديدمش راه مي رفت. بعدش نميدونم. لابد تا صب بوده. من كه ديشب خواب به چشمام نرفت. سرم همين جوري گيج ميره.
(دالكي): آخه جانم چرا همون ديشب بمن خبر ندادي كه فكري بكنم؟
(مهتاب): مگه بيكار بودم، بيخودي كك بندازم تو شلوارت كه چي؟ مثلا اگر ديشب مي گفتم چكار مي كردي؟ فرار ميكردي؟ مگه راه فرارم سراغ داري؟ (بيحوصله) حرفا ميزني.
(دالكي): (وحشت زده) يواش حرف بزن جوني. راه فرار چي؟ كي ميخواد فرار كنه؟ ميگم يعني اگه ديشب مي گفتي شايد تحقيق بيشتري مي كرديم. بالاخره تلفني، چيزي.
(مهتاب) : من چه ميدونسم، به خيالم راس راسكي با اكبره كار داره. بعد صب سحر ننه ديده بودش بازم جلو خونه راه مي رفته. نگو تا صبح همونجا بوده. آه. آدم از اين جور زندگي دلش بهم ميخوره.
(دالكي): (بي حوصله) خب، حالا كي اينجاس؟
(مهتاب): (بي علاقه) ننه هس و آشپز كه دارن تهيه چلوكباب ناهار رو ميبينن.
(دالكي): (با دريغ) كاشكي مهمون نداشتيم. ديدي چجور آبروم رفت و دشمن شاد شدم؟
(مهتاب): (با سستي و مغلوبيت خودش را پرت ميكند روي صندلي دست راست بغل نيمكت) خدايا اگه تو رو ببرنت من چكار كنم؟ چجوري ديگه سرمو پيش سر و همسر بلند كنم؟ بچه ها را چكارشون كنم؟ چقده بت ازو التماس كردم مواظب كارت باش و يه وخت نكنه يه كاري دس خودت بدي.
(دالكي): بهمون قرآني كه بسينه محمد نازل شده كه اگر من تا حالا كوچك ترين خيال خيانتي در دلم گذشته باشه. من يه امضارو با هزار ترس و لرز و مته بخشخاش گذوشتن مي كردم. آخه چطور يك همچو بد ذات ولدالزنائي پيدا ميشه كه به ولينعمت و خداي خودش خيانت كنه؟
(مهتاب): (باشك) آدم كه پيغمبر نيس؛ يه وخت ديدي از دس آدم در رفت. آدم كه خودش نميخواد.
(مثل اينكه بخواهد حرف بكشد.) خوب فكر كن ممي جون تو اينهفته كجا رفتي؟ چه گفتي؟ چكار كردي؟ با كيها بودي؟
(دالكي): (چشمانش را به زمين مي دوزد و فكر مي كند) نه. خدا خودش شاهده نه. هيچ خطائي ازم سر نزده. هر چي فكر ميكنم چيزي بنظرم نمياد. به مرگ بچه هام هيچ نبوده هيچي نگفتم. هيچ جاي نابابي نرفتم.
(مهتاب) : (مثل اينكه بخواهد به حافظه او كمك كند) توجشن اون سفارت خونه كه اون شب مهمون بودي چيزي از دهنت در نرفته؟ آدم نابابي پهلوت نبوده؟ وختيكه اومدي كه كلت گرم بود. ميگم يعني تو مستي چيزي از دهنت نپريده باشه كه كسي شنفته باشه.
(دالكي): (چشمانش از وحشت باز ميشود. چند بار تفش را قورت ميدهد) نه. هيچ چيز بدي نگفتم. همش از ترقيات روزافزون كشور گفتم. (يكه مي خورد و حرفش را مي گرداند) يعني چيز بدي وجود نداره كه آدم ازش حرف بزنه. مثلا تو خيال ميكني امروز روي تمام كره زمين بگردي مملكتي به خوبي و فراواني نعمت و نظم و امنيت ايرون پيدا ميشه؟ مگه اروپا غير از راه آهن و خيابان هاي آسفالت و ساختمانهاي عالي چيز ديگه اي هم داره؟ تو خيال ميكني هيچ جاي دنيا امنيت اين كشور را داره؟ ميدوني چقدر دزد و آدمكش تو فرنگ خوابيده؟ (با صداي رجزخوان و حماسه سرا) بكوري چشم دشمن، ما همه اينها را تحت سرپرستي قاعد عظيم الشان خودمان داريم. تا كور شود هر آنكه نتواند ديد.
(مهتاب) : مثلا در همين جور حرفها هم آدم بايد زير و روي كار را طوري بپاد كه كسي خيال بدي نتونه بكنه. بهمين حرفا هم خيلي ميشه دسك و دمبك گذاشت. آدم بايد خيلي دس به عصا راه بره. حالا اصلا چرا عاقل كند كاري كه بار آرد پشيماني؟
(دالكي): (از حرفش پشيمان شده. با چاپلوسي) جوني من اينارو پيش تو ميگم. بيرو نكه من از وختيكه ميرم تا ميام خونه هم شده كلمه با كسي حرف نميزنم. (آتشي مي شود) اصلا كو وقت؟ كو فرصت؟ مگه كلمو داغ كردن؟
(مهتاب): ميدونم، اما آدم وختيكه كلش گرم شد ديگه زبونش دس خودش نيس. حرف از دهن آدم ميپره. و آدم خودش ملتفت نيس چي ميگه.
(دالكي) : (ناگهان گويي چيز تازه ئي به نظرش آمده خيره و پرمعني به صورت زنش نگاه ميكند. چهره اش بيم خورده است و به زحمت نفس ميكشد، با سبزي پاك كني و چاپلوسي) مهتاب جون ميخوام يه چيزي ازت بپرسم. توخودت مي دوني كه من چقده تو رو دوست دارم. حالا هم اگه منو بگيرن ببرن هر چه دارم مال توه. ملك ورامين مال توه. تو همونوختاشم اگه دس منو مي گرفتي از خونه بيرون مي كردي من ميبايس خودم و رختاي تنم از خونه برم. من از خودم هيچ چيز نداشتم و هنوزم ندارم. از وختيكه تو ا ومدي تو خونيه من، خونيه من روشن شده. من مادر خسرو رو واسيه خاطر تو طلاقش دادم. ممكنه من رو امروز بگيرن ببرن و بيندازند توهلفدوني تا استخونام بپوسه. اما من تسليمم. افتخار مي كنم. لابد خلافي ازم سر زده. اما به قرآن نمي دونم چيه. به مرگ بچه هام نمي دونم چيه. شايد دشمن برام پاپوش دوخته باشه. حالا مي خوام از تو بپرسم (با دودلي و بگم و نگم) تو چيزي مي دوني؟ خبري داري؟ مثه اينكه تو يه چيزاي ميدوني نميخواي بمن بگي. من شوورتم. هر چي ميدوني بگو گاسم راهي پيش پام بذاره.
(مهتاب): (تلخ و گرفته) چه خبري؟ از كجا خبر دارم؟ چي هس كه من بدونم؟ مگه از خودت شك داري؟ پناه بر خدا.
(دالكي): (چاخان و خرد شده) نه جوني! ميگم گفتي وختي از جشن سفارت خونه اومدم كلم گرم بود، چيزي از زبونم پريده؟ چي گفتم؟ تو خواب حرفي زدم؟ تو چيزي از زبونم شنيدي؟
(مهتاب): (دلخور و خشمگين) اومديم تو هم چيزي گفته باشي من ميرم به كسي ميگم؟ اين مزد دسمه؟ مرده شورا ين دسه بي نمك منو ببره.
(دالكي): (تو حرفش ميدود) نه جوني. چرا برزخ ميشي؟ ميگم يه وخت چيزي از دهنت بيرون نپريده باشه حرفي زده باشي مردم شنفته باشن. تو كه ميدوني ديوار موش داره و موش گوش داره.
(مهتاب): (بيزار) آفرين! قربون همون لب و دهنت. اينم مزد دسم. ديگه چي؟ من شش ساله تو خونيه تو دو تا شكم برات زائيدم، خوبت ديدم، بدت ديدم، حالا اين حرفا بم ميزني؟ اونوخت كه وزير نبودي خيلي از حالات بهتر بودي. اونوخت اقلا دلي داشتي. حالا يك كلمه حرف حسابي از دهنت در نمياد. (آتشي ميشود) چي بود كه بگم؟ من كه هيچ از كاراي تو سر درنميارم. تو خودت آنقدر آب زيركاهي كه نميذاري كسي از كارت سر دربياره. تو تموم كاغذاي اداريتو از من پنهون مي كني. از كاراي بيرونت يك كلمه به من چيزي نميگي. من شش ساله زن تو شدم يك كلمه حرف سر راس كه آدم چيزي ازش بفهمه از دهنت نشنفتم يه دفتر يادداشت از ترس من تو جيبت نميذاري. همش رو قوطي سيگارت يه چيزاي رمزي مينويسي. ازتم كه ميپرسم، ميگي نمره پرونده و كاغذ اداريه. خدا خودش ميدونه اينا چي هستن كه مينويسي. خدا بدور! مثل اينكه سر تا ته خونيه ما جاسوس ريخته. (صدايش را ميآورد پائين) نه! بگو ببينم ميخوام بدونم تو چي داشتي كه من بكسي بگم؟ من به مرگ بچه هام حرف روزونمو براي خاطر تو كه وزيري به مردم نميزنم. اصلا از وختي كه تو وزير شدي من حرف از يادم رفته. حالا ميام حرفاي تو رو ببرم به ديگران بزنم؟
(دالكي): (آرام و محتاط. كتك خورده) اينهائي رو كه من رو قوطي سيگارم يادداشت ميكنم چيز بدي نيسن. والله كار ادارين. ميخوام تواداره يادم بياد. من نگفتم كه تو حرف منو بكسي ميگي. (بي آنكه به حرف خودش اعتقاد داشته باشد) زن آدم كه جاسوس آدم نميشه. ميگم يه وخت ها كه ميري خونتون، يا داداشت اسدالله خان مياد اينجا. چيزي از دهنت نپريده باشه. اسدالله خان خيلي آدم خوبيه. ديدي كه منم بش خيلي كمك كردم. اگه من نبودم حالا حالاها تو نايب اوليش ميموند. اما آدم وختي كه ميخواد چيزي بگه، جلو برادرشم كه باشه نبايد احتياط رو از دست بده.
(مهتاب): (رو صندليش راست مي نشيند. با جوش) آخه مثلا چي؟ مگه از خود شك داري مرد؟ قباحت داره. سني ازت گذشته. وزير يه مملكتي هستي، تو ديگه نباس اين حرفا رو بزني (با دق دلي)ها! حالا مي فهمم. توم تمام اين شش سال خيال ميكردي من جاسوس تو هسم (مثل اينكه بخواهد تلافي حرفهاي او را سرش در بياورد) توا گه راس ميگي و اينقده دس به عصا راه ميري برو جلو اين خسرو پسرتو بگير كه هزار جور كتاباي عجيت و غريب ميخونه. اونه كه با هزار آدم ناباب راه ميره. منكه از اين حرفا سر در نميارم. همين چند روز پيش فرهاد ميرزا ميگفت خسرو خان خيلي بي احتياطي ميكنه. يه حرفاي ميزنه كه نبايد بزنه. سرش رو تنش سنگيني ميكنه.
(دالكي): (دستپاچه) فرهاد چي ميگفت؟ خسرو چه كار كرده؟ راسي خسرو كجاس؟
(مهتاب): (با بي اعتنائي) من چميدونم. بمن كه نميگه. مثه اينكه از دماغ شير افتاده. صب زود پاشد رختاش تنش كرد رفت بيرون. مگه ميشه باهاش حرف زد؟ كلش خشكه. هنوز يك كلمه نگفتي تو دل آدم وا سرنگ ميره. هر چه باشه بچيه شووره ديگه. جون بجونش كني به آدم صاف نميشه. بابا جون يكي نيس بگه كتاب خوندن كه اينهمه فيس و افاده نداره.
(دالكي): (كنجكاو) چه كتابي؟ اين حرفا چيه مي زني؟
(مهتاب): (گزنده و با شماتت) گفتم كه من از كاراش سر در نميارم. اينم كه ميگم، فرهاد جلو پوران خواهرشم ميگفت، نه بگي من از خودم درآوردم، ميگفت خسروخان داره روسي ميخونه. من نميدونم او از كجا فهميده، آيا راس، آيا دروغ. منكه سرم تو حساب نيس.
(دالكي): (مثل اينكه بخواهد گريه كند صورتش تو هم مي رود. دستهايش را جلو دراز مي كند. با التماس) شما را به خدا مهتاب، به خسرو رحم كنين. اين حرفا رو نزنين من اگه بفهمم خسرو روسي ميخونه خودم هر دو تا چشماشو با دس خودم درميارم. (يكهو حرفش را عوض ميكند) امروز فرهادم نهار مياد اينجا؟
(مهتاب): (گرفته. بزمين نگاه ميكند) آره.
(دالكي): ديگه كيا ميان؟
(مهتاب): (بي حوصله) چميدونم: هموناي كه هميشه ميان.
(دالكي): (آرام و كمي جدي) حالا ديدي باز كج خلقي مي كني. آدم در خونش آژان گرفته باشه و بخوان بگيرندش تو خونش هم اين الم شنگه ها بپا باشه. (آه سنگيني ميكشيد) اگه رفتم اونوخت قدرم رو ميدونين. هنوز نميدونين چه خبره.
(مهتاب): خوبه خوبه اين حرفا رو نزن آدم يجوريش ميشه. حالا از كجا كه آژان بتو كار داشته باشه، شايد راس بگه با اكبر كار داشته باشه. من نميدونم اين چه فكريه كه بسر تو افتاده.
(دالكي): (با اطمينان) پس بكي كار داره؟ كي اينجا هس؟ مگه نه خودت ميگي هي احوال منو از ننه گرفته. از اون گذشته آژاني كه بقول خودتون از سرشب تا حالا دم خونيه يه وزير كشيك ميده چكاري ميتونه داشته باشه؟ سگ كيه كه پيش خوديه همچو كاري بكنه. اينو بش ميگن تحت نظر. حالا فهميدي؟ من تحت نظرم. (سخت خود باخته) ديدي چطور روزگارم سياه شد؟
(مهتاب): (جدي. مثل اينكه واقعا اين سوالي كه مي كند برايش معمائي است) ببينم مگه شهرباني زير دس شما نيس؟ مثه اينكه شهرباني يه وخت زير دست وزارت كشور بود.
(دالكي): (دندان رو حرف ميگذارد) چرا، هست. اما تشكيلات آن سواست. مگه چطور؟ (با تشويش و بدگماني) چرا اينو ميپرسي؟
(مهتاب): هيچي، گفتم اگه شهرباني زير دس وزارت خونيه توس. زودي برئيس شهرباني تلفن كن ازش ته و تو كارو دربيار.
(دالكي): (وارفته) اي بابا تو را هم اينقدها ساده خيال نميكردم. (سر شرا مياورد نزديك مهتاب) افسوس كه نميتونم صاف و سرراس باهات حرف بزنم. درسه كه زنمي و شش ساله روي يه بالين خوابيديم؛ اما نميتونم دلم رو پيشت واز كنم. افسوسه كه آدم نتونه با زنش حرفشو بزنه.
(مهتاب) : (خيلي نگران) ممي جون: مرگ من حرف بزن. لابد يه چيزي هسش كه نميخواي به من بگي. آخه چرا نميتوني با من صاف و سرراس حرف بزني؟ مرگ پرويز من به كسي نميگم. تو چرا بدگموني و هميشه حرفاتو از من پنهون ميكني؟
(دالكي): (مايوس) فايده نداره (قيافه اش درست بر خلاف آنچه را كه ميگويد نشان مي دهد) من از تو خاطرم جمعه. من هيچي از تو پنهون نميكنم. شهرباني جداس، وزارت كشور جداس. اما هر دو با هم همكاري ميكنند. (حرف تو حرف مياورد) نگفتي امروز كيا ميان اينجا نهار.
(مهتاب): (با سر دل سيري) مگه نگفتم؟ سرتيپ مياد پروانه و فرهاد و پوران. گفتم داداشم اسدالله خانم بيادش. اگر خسروخانم برگرده اونم هست. همين.
(دالكي): خوبه كه همشون قوم خويش اند. چه خوب شد كه فرج الله خان و زنش رو نگفتيم. ديدي چطور آبروم رفت؟
(مهتاب): (خيرانديش) من ميگم حالا كه نميخواي برئيس شهرباني تلفن كني، خوبه به سرتيپ تلفن كني. شايد اون بدونه. اونا قشونين و زودتر خبردار ميشن. شايد بشه ته توي كاررو در آورد. آخه هر چي باشد دومادته.
(دالكي): (مايوس) فايده نداره. هيشكي نميتونه كاري بكنه. اگه سرتيپ بفهمه شايد بدترم بشه كه بهتر نشه.
(مهتاب): (با دلداري و اندرز) آدم خوب نيس اينقده بدبين باشه. سرتيپ مهديخان دومادتوه. يازده ساله دختر تو پروانه خانم زنشه. با هم يك جون دوق البيد. شما كه ديگه از هم رو درواسي ندارين. چه ضرر داره بش تلفن بزني و ازش بپرسي؟ اگه ميدوني كه ميدونه. اگر نميدونم بشم كه نگي يه ساعت ديگه خودش مياد اينجا ميفهمه. بگو بش شايد چاره اي بكنه.
(دالكي): (اميدوار ولي دودل در حاليكه از لاي صندليهاي دست چپ بطرف تلفن ميرود) خيلي خوب. هر چه باداباد. هر چه تو بگي ميكنم.
(گوشي تلفن را برميدارد و نمره ميگرد اما از دستپاچگي اشتباه ميگيرد.) آلو! آلو! نخير خانم ببخشيد. عوضيه.
(گوشي را ميگذارد. عاجز) بيا مهتاب نمره رو بگير من حرف بزنم. اصلا نميدونم چم هست. تمام بدنم ميلرزه.
(مهتاب) : (با دلسوزي و ترحم پيش ميرود و نمره را با دقت ميگيرد. خيلي جدي و با اخم كنجكاوانه) آلو! حمدالله توئي؟ تيسمار تشريف دارن؟ بگو خود تيمسار صحبت كنن (گوشي را ميدهد به دالكي كه او هم آنرا قرص مي چسبد و به گوشش ميگذارد و سرش را روي آن خم ميكند، مهتاب پهلوي او ايستاده.)
(دالكي): آلو! مهتي توئي؟ سلام، قربون تو (با خنده قباسوختگي) چرا دير كردي؟ زود كجا بود؟ پاشو بيا ديگه. نه هنوز كسي نيومده. اما ميخوام تو زودتر بياي. ده و نيمه. تا تو برسي ميشه يازده (لبهايش تو گوشي مي خندد اما صورت همانطور قابل ترحم و واخورده است) نه تو بميري، هيچ خبري نشده. يك كار كوچكيت داشتم. نه جون تو همه خوبن. صورتت رو اينجا بتراش. بگو پروانه و بچه ها هم بعد بيا نشون. همين حالا مياي ديگه؟ قربون تو؟ (گوشي را ميگذارد).
(مهتاب) : (كمي تند) پس چرا بش نگفتي؟
(دالكي): (با دلداري) آخه جوني تو تلفن كه جاي اين جور حرفا نيس. حالا ميادش اينجا. (ميرود بطرف يكي از صندليهاي دست چپ و خودش را باز هوار دررفتگي مي اندازد روي آن... مهتاب هم بدنبالش راه ميافتد و رو برويش ميايستد.)
(مهتاب): راس ميگي. چقده گيجم.
(دالكي) : گمونم يه بوئي برده. از حرف زدنش معلوم بود كه يه چيزي ميدونه. هي ميپرسيد، چه خبره؟ اتفاقي افتاده؟ خبري شده؟
(مهتاب): (با ترديد و شك) نه. خيال مي كني. گاسم تلفن تو ناراحتش كرده بود كه هي اصرارش ميكردي بياد اينجا. گفت زودي ميادش ديگه؟
(دالکي): آره (ناگهان نيم خيز ميشود) تو خودت با آژانه روبرو نشدي؟
(مهتاب): هيچ معني داره؟ ننه رفته دم در او گفته اکبره کجاس؟ ننه گفته اکبر مرخصي گرفته رفته. بعد آژانه پرسيده آقا هستن؟ گفته بله. گفته بيدار شدن؟ ننه گفته بله. بعد آژانه رفته اونطرف زير چنار پاي خيابون وايساده. بعد که ننه اومد بمن گفت، من يواشکي رفتم تو باغ پشت کاج بزرگه وايسادم، ديدم آژانه باز اومد دم در گردن کشيد و ازلاي نرده تو باغ نگاه کرد. بعد دوباره رفتش اونطرف خيابان وايساد. اما او منو نديد.
(دالکي): (دستهايش را بلند ميکند) خدايا به تو پناه مي برم. به بچه هاي من رحم کن.
(مهتاب): ممي جون غصه نخور. خدا بزرگه. سر بيگناه پاي دار ميره سر دار نميره. تو که ازخودت خاطرت جمعه. من بالاي تو قسم ميخورم. تو هميشه مثه بره بي آزار بودي.
(دالکي): (عاصي) اين حرفا دروغه، تا حالا هزار تا سر بيگناه بالاي دار رفته. اين ضرب المثل ها براي دلخوشي احمقا خوبه. خودم خوبه چند تا شونو ديده باشم؟ افسوس که نميتونم حرف بزنم. وختي آدم نتونه حرف بزنه، زبون چه فايده داره تو دهن آدم لق لق بزنه؟ فرق آدمي که حق حرف زدن نداشته باشه با خر و گاو چيه؟ اونام زبون دارن اما نميتونن حرف بزنن. مردشور اين زندگي رو ببرن. تموم عمرم يه قلپ آب خوش از گلوم پائين نرفت.
(مهتاب): ممي جون جوش نزن. تو که هيچوقت عصباني نبودي. به نظر من همينجور حرفارم نباس زد. اين حرفا بو مي ده. تو که از من فهميده تري. چرا ميگي مرده شور اين زندگي رو ببرن؟ خيليم زندگي خوبيه. بيخودي خودتو ناراحت ميکني.
(دالکي): (آرام) راس ميگي. غلط کردم. اما من هميش دلم از اين ميسوزه که اگه من برم شما کسي رو ندارين ازتون توجه کنه. خسرو که بچه مدرسه اس. تو هم که کاري ازت ساخته نيس. مي ترسم بچه هام تلف بشن. (کمي مکث ميکند) ميون اينهمه گرگ.
(مهتاب): (با تعجب) کدوم گرگ؟
(دالکي): (جدي و حق بجانب) کدوم گرگ؟ شما خيال مي کردين زندگي به همين راحتي بود که من براتون فراهم کرده بودم؟ همين يک لقمه نوني که من تواين خونه مي آوردم از دس صد نفر گشنه ديگر قاپ مي زدم. خيال کردي همين چند پارچه آبادي بيخودي فراهم شده؟ (خشمگين) همين حالاس که هر يک تکه اش دس يک نفر ميافته و مثه جگر زليخا از هم پاشيده ميشه ومن بايد توهلفدوني سگ کش بشم. (صدايش را آهسته مياورد پائين) ببينم! جواهراتو قايم کردي؟ ببين، ممکنه براي تفتيش اينجا بيان. مبادا چيزي بروز بدي. بروز دادن همون و سر کوچه نشستن و گدائي کردن همون. تا تنکيه پاتم ميبرن. ببينم، همونجا که خودم گفتم چالشون کردي؟
(مهتاب): (مطيع) آره.
(دالکي): (آرام مي شود) اين براي روز مباداتون. براي جهاز دخترت دس بشون نمي زني. زمانه زير و رو داره. (به گريه ميافتد اما خودداري مي کند) اينو از من داشته باش به دو گل چشماتم اعتماد نکن. (در اين هنگام چشمانش گرد مي شود و به قالي کف اتاق خيره مي ماند گوئي چيزتازه اي يادش آمده لحظه اي ساکت مي ماند و ترس تازه اي توصورتش وول مي زند. مهتاب حالت او را درمي يابد) شايد موضوع آن مناقصه اس؟
(مهتاب): (دستپاچه) کدوم مناقصه؟
(دالکي): (تو خودش است) همون مناقصه ... همون...
(مهتاب): (هول خورده) آخه حرف بزن. پس يه چيزي هس.
(دالکي): (گوئي تو خواب حرف ميزند) آخه اون مال خيلي وخته. گذشته ازين خيلياي ديگه هم توش لفت وليس داشتن که به من از همشون کمتر رسيد. من بدبخت دلال مظلمه شدم. حتي...
(مهتاب): حتي چي؟
(دالکي): غلط کردم. حتي هيچ.
(مهتاب): (آرام) پس يه چيزي هس. معلوم ميشه بي احتياطي کردي و کاري دس خودت دادي...
(در اين هنگام سرتيپ زوبين نژاد در رخت سرتيپي از در دست راست مي آيد تو. او مردي است همسن و سال دالکي، اما بلند قد و آبله رو و با چهره تاسيده، ترش متفرعن بر ما مگوزيد. خيلي شق و رق راه مي رود. حرفهايش تماماً کوتاه و بريده است. و هميشه رو کلماتي که ازدهنش بيرون مي آيد سنگيني مي دهد. و رو غبغبش فشار ميآورد. تو اتاق که مي آيد از وضع ساکت و سوت و کور دالکي و مهتاب يکه ميخورد. اما بروي خويش نمي آورد. دالکي جلو پاش پا مي شود سرتيپ پيش مي رود و يکدست به دالکي و دست ديگرش را به مهتاب ميدهد.)
(ژوبين نژاد): سلام ممد! چطوري؟ مهتاب جون خوبي؟ بچه ها خوبن؟
(مهتاب): (شق و رق مي ايستد و پستانهايش را پيش مي دهد. با ناز) اي! چه حالي چه احوالي.
(دالکي): (تو حرف مهتاب مي دود) الحمدالله همه مون خوبيم. بچه هات خوبن؟ پروانه خوبه؟ بشين. (ژوبين نژاد با ترديد و پرسش به زن و شوهر نگاه ميکند. آنها هر دو توروش مي خندند.)
(ژوبين نژاد): (رويش را مي کند بمهتاب) ممد تو ملتفت هستي که مهتاب روزبروز تو دل بروتر مي شه. بي انصاف مثه قاليچه کاشي ميمونه هر چه پا ميخوره بيشتر رو مياد. (قاقاه مي خندد)
(مهتاب): (به خودش ميگيرد) خوبه ديگه. سرتيپ همش مسخره ميکنه. شما ديگه چي ميگين! پروانه خانم ماشاالله مثل يه تيکه ماه ميمونه، واه! واه! از دس اين مردا که هميشه چش و دلشون ميدوه.
(ژوبين نژاد): (با خوش خلقي به مهتاب) تو، تو اين هفته هفتصد تومن منو گزيدي. باشه تا تلافيشو سرت در بيارم. امروز ديگه روز سهراب کشي منه. هر چه پول داري بايد بياري ميدون (با خنده و چشمک) ما جواهرم گرو ور ميداريم ها. ميدوني که؟
(مهتاب): (با قيافه خيلي عادي. مصيبت را فراموش ميکند) اوا! پروانه خانم رو که هزار تومن منوبرده نميگين؟ اين پاي اون در. (غم خود را فراموش ميکند) بخدا من ديروز باختم. (دروغش آشکار است) تازه شما هر چه ببازين باز از من بردين.
(ژوبين نژاد): (بلند مي خندد و مي نشيند. دالکي هم مي نشيند) ممد اين مهتاب يک شانسي داره که عجيبه. پريشب من فول آس داشتم. مهتاب رفت پاي رنگ و عجيب اينه که رنگو آورد. اونم با دو ورق! فکرشو بکن. هيچ همچه چيزي ميشه؟ (نگاهي پرمعني به مهتاب مي اندازد) خيلي نقل داري. بنظرم امروز خيال داري ها؟ فرهاد و اسدالله خانم هم که ميانشون؟ فرج الله خان چطور؟
(مهتاب) : نه. فرج الله خان واسش از رشت مهمون رسيده و پروين داره از قوم خويشاي دسه ديزيش پذيرائي ميکنه. خيلي پکره.
(دالکي): (مي خواهد زير پاي مهتاب را بروبد) مهتاب جون يچيزي نمياري مهتي بخوره؟ ميوه داريم بيار. يه چاي تازه دمم درس کني منم بدم نمياد. (مهتاب در مي يابد و با دلخوري بيرون مي رود. هنوز دم در نرسيده)
(ژوبين نژاد): مهتاب جون دستور بده ظهري چلوکبابو دس دس بيارن سر سفره. نه مثل هميشه که تا آدم مياد ببينه چه خبره تمام کبابها مثه چرم سفت ميشه و برنجش يخ ميزنه. (مهتاب بيرون مي رود.)
(سپس چهره پرسش آميز خود را به صورت دالکي مي اندازد و با همين نگاه مي پرسد "چکارداشتي؟" و با چشم راست چشمکي به دالکي ميزند.)
(دالکي): (مأيوس) بنظرم کار من ساختس.
(ژوبين نژاد): (مات و متعجب) يعني چه؟
(دالکي) : نميدونم چيه که از ديشب تا حالا يه پاسبان در خونيه من گذوشتن. تا حالا چند بار سراغ منو گرفته. اما ظاهراً ميگه با اکبره نوکر من کار داره. نه ميگه چکار داره نه در خونه رو ول ميکنه.
(ژوبين نژاد): اکبره نرفته ببينه چي ميگه؟
(دالکي): آخه اکبره هم از ديشب رفته مرخصي. دو سه روزي برنمي گرده. بنظرم اينم مخصوصاً فرسادنش. اين هيچوقت مرخصي نمي رفت.
(ژوبين نژاد): (با شگفتي) آخه که چي؟ اگه خداي نخواسه با شما کاري داشته باشن چرا بايد نوکر شما را دورش کنن؟
(دالکي): (جويده جويده) آخه مهتاب ميگه به خود اکبره هم اونقدها اعتباري نيست. آدم مرموزيه. (خودش را تبرئه مي کند) نميدونم والله. منکه عقلم به جائي قد نميده.
(ژوبين نژاد): (متفکر و کنجکاو) من نمي فهمم. آخه چرا؟
(دالکي): والله نميدونم. منم مثه تو.
(ژوبين نژاد): (مي خواهد ازاو حرف بکشد) آخه يعني چه؟
(دالکي) : هر چي فکرش مي کنم فکرم به جائي نميرسه.
(ژوبين نژاد): (باور نميکند) يعني واقعاً هيچ نبوده؟ بي چيز که نميشه. خوب فکر کنين ببينين چه بوده.
(دالکي): تو بميري خبر ندارم، يعني من، خودت که ميدوني اينقد ملاحظه کارم که يقين دارم از طرف من کوچکترين اشتباهي سر نزده.
(ژوبين نژاد): (مطمئن) حالا عجله نکنين. کم کم فکرش کنين شايد يادتون بياد. لابد يه چيزي هس (جدي. چشمش را منتظر جواب به صورت دالکي مي دوزد، سخت باو مشکوک مي شود)
(دالکي) : چيز غريبيه! به مرگ داريوش مطلقاً چيزي نيست. ببينم مهتي واقعاً تو چيزي نشنيدي؟
(ژوبين نژاد): (با تعجب و مثل اينکه خيلي کوشش دارد پاي خودش را کناربکشد) آخه من چرا بايد چيزي بدونم؟ خودتون فکر بکنين شايد جائي حرفي زدين يا کاغذي به کسي نوشتين.
(دالکي): (آه مي کشد) من سالهاست چيزي ننوشتم. کاغذهاي خصوصي من از سلام و تعارف معمولي تجاوز نميکنه. کاغذاي اداري هم که ديگه چي بگم، با هزار احتياط ردشون مي کردم.
(ژوبين نژاد): (کاملا بدبين) تو خونه چيزي ازدهنتون در نرفته؟
(دالکي) : (کمي تند) آخه چيزي نبوده.
(ژوبين نژاد): (کاملا جدي و اداري) ببين ممد من مقصودي ندارم. اما من اين عمري که ازم گذشته ميدونم که غيرممکنه در اين خصوص اشتباهي بشه. لازم بگفتن نيس که من چقده به شما ارادت دارم. اما اين موضوع ثابت شده که تا به حال هر کس رو دستورتوقيف فرموده اند خيانتشان مسلم و محرز بوده. مسئله شما هم به اين سادگي که خودتون خيال مي کنين نيس. حتماً علتي داره. حالا خودتونهم نمي دونين بنده چه عرض کنم. شايد فکر کنين کم کم يادتون بياد.
(دالکي): حالا که شما باور نمي کنين حرف زدن چه فايده داره؟
(ژوبين نژاد): (متفکر) اتفاقاً من پاسبان رو در خونه ديدم احترام گذاشت. نگو قضيه ازاين قراره. من هيچ در اين فکر نبودم.
(دالکي): بله هنوز هم آنجاست. ببينم نميشه از طريق ستاد اقدامي کرد؛ گمون نميکني مؤثر باشه؟
(ژوبين نژاد): (کمي تو فکر ميرود) بد که نيست. اتفاقاً رئيس ستاد هم به شما خيلي دوست هستند. ميخواهيد يک تلفن بفرمائيد.
(دالکي): (تو حرف او ميدود) نه. تلفن که صلاح نيست. بديش اينه که از خونه هم نميتونم بيرون برم. (مثل اينکه اين فکر همان دم بنظرش آمده) چطوراست شما زحمتي بکشين واز طرف من ايشونو ببينين و...
(ژوبين نژاد): (سخت يکه ميخورد. فوراً) استغفرالله. يه همچو کاري اصلاً فايده نداره که هيچ، ممکنه براي من هم اسباب زحمت بشه. بالاخره پروانه هم دختر شماس و بچه هاي منم بچه هاي خود شمان. (از جايش پا ميشود) اصلاً خوب نيس من دس اندرکار باشم. هر چه پاي من از اين قضيه دورتر باشه بهتره، اصلا خيلي بهتره من اينجا نباشم. يعني هم براي شما بهتره هم براي من. (کلاهش را از روي ميز برميدارد و آماده رفتن است!)
(دالکي): (هول خورده نيم خيز ميشود) سرتيپ ما را در اين موقع تنها نذارين به شما کسي کاري نداره.اصلا من يقين دارم سوءتفاهمي بيش نيس.
(ژوبين نژاد): شما که ارادت فدوي رو ميدونين تاچه اندازه اس. موضوع تنها اين نيس (خودش را به شغال مردگي ميزند) اصلا امروز حالمم خوب نيس. اين روماتيسم لاکردار دس بردار نيس. وختي شما تلفن کردين مي خواسم بگم امروز کسلم اما چون احضار فرمودين مخصوصاً خدمت رسيدم. واقعاً خودمم يه چيزي حس کردم. تو تلفن صداتون طبيعي نبود. ولي انشاالله همانطور که ميفرمائين چيزي نيس. يقين دارم شما آدم احتياط کاري هسين.
(دالکي) : (متأثر) اگه ممکنه خواهش مي کنم پروانه رو زودتر بفرسين بيادش تا پيش از رفتنم ديده باشمش.
(ژوبين نژاد): دخترتون پا بماهه هول ميکنه. نظرم اينه که اصلا حالا چيزي ندونه بهتره. بعد کم کم گوششو پر ميکنيم. شما هم نگران نباشين انشاءالله چيزي نيس.
(دالکي): (با شخصيت خرد شده) مي ترسم ملاقات هم برام ممنوع باشه و ديگر هيچ نتونم بچه هام رو ببينم.
(ژوبين نژاد): اين فکرها رو به خودتون راه ندين هر چه بيشتر فکر و خيال کنين بيشتر اذيت ميشين. به خدا توکل کنين. کاري از دس بنده اش ساخته نيس. کارها را هميشه به خود اوواگذار کنين. هر چه خيره پيش مياد. (عزم رفتن ميکند) بهر صورت ما را بي خبر نذارين. برم نذارم پروانه و بچه ها بيان مزاحمتون بشن. قربون تو (دست دالکي را که به پهلوي افتاده بزور ميگيرد تو دست خودش و آنرا تکان تکان ميدهد و تند بسوي در دست راست ميرود.)
(دالکي): (پشت سر او داد ميزند) مهتي خان بچه ها را به شما و شما را به خدا مي سپارم. در حقشون پدري بکنين.
(ژوبين نژاد): (برميگردد رويش را مي کند بسوي دالکي. همچنانکه پس پس مي رود) خاطرتون جمع باشه. کوتاهي نميشه. اما خواهش ميکنم يک وخت توتحقيقات اسمي از ما نبرين. مقصودم همين ملاقاته. (دم در که ميرسد مهتاب با ظرفي پر از پرتقال ميايد تو و از رفتن سرتيپ تعجب ميکند.)
(مهتاب): مهتي خان پس کجا رفتين؟
(ژوبين نژاد): (با بهانه) به ممد خان گفتم. حالم خوب نيس. چلوکباب رو هم روز ديگه انشاءالله سر فرصت ميائيم مي خوريم. عجالتاً شما دل و دماغ ندارين. ببين مهتاب جون هر چي شد اگر صلاح دونستي بمن خبر بده؛ اگه خبر خوبي بود تلفن بزن. اما مواظب باش چيزي تو تلفن نگي که اسباب زحمت بشه. خلاصه ما را بي خبر نذار. (با شتاب بيرون ميرود)
(مهتاب): (وارفته) پس چرا رفتش!
(دالکي) : نميدونم. مثه سگ ترسيد. بيشرفا (تند و خشمناک) نمک نشناسا! تاج و ستاره هاشو از دولتي سر من داره. حالا مثه روباه فرار ميکنه.
(مهتاب): اينم رفيق و دوماد دوازده ساله ات. (ميرود ظرف ميوه را با دلخوري روي ميز ميگذارد) همش تو فکر خودشونن.
(دالکي): (خشمگين و بيچاره پا ميشود) بله ديگه مردم اينجوريند. صد دفه بت نگفتم به تخم چشماتم اطمينون نکن؟ فکرشم نميکرديم که اين مرد اينجوري از آب دربياد.
(مهتاب): حالا حرص و جوش نخور جوني. خدا خودش درس ميکنه. تو هميشه قلبت خوب بوده. بهيشکي بدي نکردي. اونم حق داره، ميترسه تو هچل بيفته.
(دالکي): (فوق العاده متأثر و زهوار دررفته) آخه مهتاب جون آدم درددلشو بکي بگه؟ هر کي رو که ميبيني حسادت آدمو ميخوره. من به قدرت هوش و فکر خودم از انديکاتورنويسي به وزارت رسيدم. بهمه کس نميگم، اما اقلا به قوم و خويشاي خودم تا اونجا که دسم رسيده خدمت کردم. حق ديگرونو گرفتم دادم به اينا. اينم بقول تو دوماد و رفيق دوازده ساله آدم. تو از همه کس بهتر ميدوني که من به اين آدم چقده خوبي کردم. ديدي چجوري گذوشت رفت؟ ببين، مبادا به اين آدم اعتماد کني ها، البته نميگم باهاش سر جنگ داشته باش. اما گولشو نخور. تو هنوز نميشناسيش. اين از اونايه که براي يه دونه دسمال قيصريه رو آتش ميزنه. مخصوصا نذار بو ببره که ما هنوز جواهرامونو داريم. اگه سر حرف شد بگو فلاني خيلي وخته فروختتشون. مبادا يه کلمه حرف از دهنت بيرون بياد.
(در اين هنگام پوران زن فرهاد ميرزا پينکي و خود فرهاد ميرزا و اسدالله خانم سوسو، سرهنگ شهرباني برادر مهتاب به ترتيب وارد ميشوند. پوران تازه عروس نوزده ساله ايست با هيکل مردانه يغور و چشمان سياه درشت بي پروا. مثل اينکه تمام عمرش تو مدرسه ورزش کرده و قهرمان کشتي بوده. پوستش گندمي است. خيلي بجاترست که او شوهر فرها باشد تا فرهاد شوهر او. فرهاد مردي است چهل ساله بسيار ظريف و نازک نارنجي که لباس عالي خوش دوختي به تن دارد. هيکلش لاغر و مکيده است. چشمان سياه درشت و ابروان پاچه بزي شاهزاده ايش فوراً تو ذوق آدم ميزند. يک عينک دور طلاي نازک بر چشم دارد. او از تيپ آن اقليت راضي از زندگي و ترسوئي است که حتي نفس که ميخواهد بکشد اول فکرش را ميکند. هميشه از زير عينک با بدگماني به دورور خود نگاه ميکند.
سرهنگ سوسو آدم لاغر و باريک اندام ترياکي وضعي است که استخوانهاي صورتش بيرون زده و گردن باريکش توي يقه بادگيري فرنجش لق لق مي خورد. قيافه احمقانه سبزي پاک کني دارد. مثل اينکه براي تصديق کردن حرف ديگران آفريده شده. خيلي توخالي و چاپلوس است. واقعاً لباس سرهنگي به تنش گريه مي کند. وارد سن که ميشود به حالت احترام دم در مي ايستد.
پوران بمحض اينکه وارد سن ميشود بدو مي رود وخودش را تو بغل پدرش مياندازد و ميزند بگريه. شوهرش ساکت بغل اولين صندلي دست راست مي ايستد.)
(پوران): (با گريه بلند) ديدي چه خاکي به سرم شد. ديگه چه جور سرمونو پيش مردم بلند کنيم. آخه مگه شما چه کردين؟
(دالکي): بابا جون آرام! (پيشانيش را ميبوسد) چيزي نيس (با دست آهسته پشتش را نوازش ميکند) جون من گريه نکن (او راآهسته مينشاند روي صندلي روبروي خودش و ضمناً متعجب است که اينها از کجا خبر شده اند. به فرهاد ميرزا) شما از کجا خبر شديد؟
(فرهاد): (شمرده و متأثر اشاره مي کند به سرهنگ سوسو) ما خبرنداشتيم همين حالا سرهنگ به ما خبر داد.
(دالکي): (به سرهنگ) شما از کجا خبر شدين.
(سرهنگ سوسو): (دست پاچه ميشود) قربان تيمسار به بنده فرمودند. بعد هم که آمدم ديدم خود حمزه پاسپان اداره سياسي دم دره. واقعاً که چه پيش آمدهائي ميشه.
(دالکي): (مثل وبازده ها) خودتون ديدين؟ واقعاً مال اداره سياسيه؟ (چشمانش را به آسمان ميدوزد) خدايا تو خودت رحم کن. (پوران ميزند به گريه هيستريک. مهتاب بلند بلند گريه ميکند. سرهنگ سوسو همانطور خبردار ايستاده وبه زمين نگاه ميکند.)
(فرهاد): (ميرود پيش پوران وسرش را روي او خم ميکند) پوري جون تو با اين گريه ات دل همه را ميسوزوني. هر چه توبيشتر بي تابي کني باباجونت بيشتر ناراحت ميشه. (پوران گريه اش را ميخورد و هق هق ميکند.)
(دالکي): (با گلوي خشکيده) من حرفي ندارم. حتماً سوءتفاهمي است. والا بمرگ همتون من کاري نکرده ام.
(سرهنگ سوسو): (با زبان باد کرده. اداري و چاپي) اين را بنده خدمتتان عرض کنم که پاسبان به تنهائي هيچکاري ازش ساخته نيس. خود حضرتعالي که بهتر مسبوقيد در اينگونه موارد و مخصوصاً در مورد شخصيت هاي برجسته مانند جنابعالي، تنها يک افسر ارشد مي فرستند تا با احترام به وظيفه اش عمل کند. چون که شخصيت هاي برجسته مانند حضرت اشرف درواقع هيچوقت درمقام دفاع و کشمکش برنمي آيند. آنها که دزد و جيب بر نيستند که بخواهند عکس العملي از خود نشان بدهند.
(دالکي): (گوئي ناگهان چيزي دستگيرش ميشود. صورتش از هم بازمي شود و يک خنده قبا سوختگي درش نقش ميبندد.) اسدالله خان من تسليم تو هستم. حالا ميفهمم. آفرين! من بايد تا چه اندازه شکرگزار باشم که براي اينکار که آبروي خود و خانواده ام در خطر است شخصي مانند شما را که برادر زن و دوست چندين ساله من هستيد مأمور فرموده اند. (به تمام حاضرين وحشت و بيزاري فوق العاده اي دست ميدهد. همه به سرهنگ نگاه ميکنند. و سرهنگ هم مات به آنها و دوروور نگاه ميکند. گوئي سرهنگ ديگري هم در اتاق هست که او از وجودش خبر ندارد.) لطف و بزرگواري ديگه از اين بالاتر نميشه. (چاپلوس و با شخصيت نابود شده) بجاي اينکه الان خانه من پر از افسر و پاسبان غريبه باشه فقط برادر زن مرا براي جلبم فرستاده اند. واقعاً خواجه آنست که باشد غم خدمتگارش. خدا را شکر.
(سرهنگ سوسو): (با تته پته) قربان اختيار داريد. چوبکاري مي فرمائيد. بنده غلام سرکار هستم...
(دالکي): آفرين. ازلطف شما ممنونم. نجابت شما نبايد غير از اين هم اقتضا کند. بهترين راه تسلي من همان بود که شما را مأمور اين کار کنند. معلوم ميشه گناه من به آن اندازه ها که خودم فکر ميکردم نيس. (با خنده اي که ترس و دروغ و پستي ازش ميريزد) بفرمائيد قربون. از شما کي بهتر؟ الان لباس ميپوشم. حاضرم. (با شتاب مي دود بطرف اتاق خواب خودش) مهتاب جون زود بيا يه پيرهن پاک بمن بده. (مهتاب هم دنبال او ميرود.)
(خسرو از دست راست مي ايد تو. او جواني است 22 ساله لاغر و باريک و زردنبو؛ با چشمان سياه گود. چهره اش ماليخوليائي و گرفته است. مثل اينکه از همه چيز بيزاراست. با ولنگاري لباس پوشيده. توي دستش چند جلد کتاب است که جلد روزنامه اي رويشان گرفته شده. تو که ميآيد بخودش مشغول است وبي آنکه اهميت بدهد که تو اتاق کيست يک راست ميرود بطرف راديو و پيچ آنرا باز ميکند. در اين مدت همه باو نگاه مي کنند چهره فرهاد بيزاري و تنفر نشان ميدهد. مال پوران دلسوز و بامحبت است. سرهنگ مات است. مثل اينکه اصلا آمدن خسرو را ملتفت نشده. خسرو کمي با راديو ور مي رود و سپس بي آنکه جائي را بگيرد آنرا خاموش مي کند و در همين موقع است که چشمان گريه آلود پوران را ميبيند. او نگاه صاف و بي تأثري بصورت خواهرش مي اندازد.)
(خسرو): پوري جون ديگه چته؟ بازم دعواي آب و زمين دارين؟ (به سادگي مي خندد) اگه ميخواين راحت شين بايد حرف منوقبول کنين. تو و شوورت بيائين پيشقدم بشين وزميناتونو ميان رعيتاتون قسمت کنين. شما اينهمه زمين براي چي ميخواين؟ گند و کثافت و ناخوشي از سر رعيتاتون بالا ميره، بياين هر تيکشو بدين بيه خونه وار توش چيزبکارن. و هر چه توش ميکارن مال خودشون باشه. نونوار بشن و زندگي کنن و بچه هاشون درس بخونن. اونوقت اگه اشک بچشمتون اومد هر چي ميخواي بمن بگو. اصلا کار قشنگيه. ترا خدا خوب به سر و ريخت و زندگي اين رعيتاتون نگاه کنين وضعشون از حيوون بدتره. شماها چطور راضي ميشين خودتون تو پر قو غلت بزنين اونوخت يه مشت آدم که تمام زحمتا رو دوش اوناس تو گند وکثافت و مرض وول بزنن؟ (فرهاد ميرزا مشکوک و ناراحت به دور و ور خودش نگاه ميکند. سيگاري بيرون ميکشد و با خشم آنرا آتش ميزند و پي در پي پک ميزند. خيلي ناراحت تو خودش وول ميزند.)
(پوران) : (با بي حوصلگي) مرده شور هر چه زمينه ببرن. اومدن ميخوان باباجونو بگيرنش.
(خسرو): (با تعجب) يعني چه؟ کي ميخواد باباجون رو بگيره؟ مگه چکارکرده؟ (با تندي) يدقه گريه نکن بگو ببينم چه شده؟ (ميرود بطرف پوران و جلو او ميايستد.)
(پوران): (با دستمال اشکش را پاک مي کند و جلو گريه اش را ميگيرد. با هق و هق) از ديشب تا حالا يه آژان در خونه باباجون رو ول نميکنه؛ مبادا باباجون در بره. حالا هم عمو جون از شهرباني اومده ميخواد بابا جونو ببردش. (خشمناک از سر جايش پا ميشود و همانطور به حالت هق و هق به سرهنگ سوسو.) عمو جون شما چرا اينقدر مرموزين؟ چرا مارو اذيت ميکنين؟ آخه يه حرفي بزنين.
(سرهنگ سوسو): (دستپاچه) پوري جون تو جاي دختر منو داري، من چه تقصيري دارم. باباي تو ولينعمت منه. اصلا اين حرفايي که شما ميزنين نيس. شما اجازه نميدين...
(پوران): (تو حرفش ميدود) چرا حرفتون پس ميگيرين. شما نگفتين براي جلب باباجون يه افسر ارشد مياد!
(خسرو): (آتشي) باباجون کوشش؟
(پوران): داره لباس ميپوشه با عموجون بره شهرباني.
(خسرو): (ديوانه وار) مرده شور اين زندگي رو ببرن؛ مرگ صد شرف باين زندگي داره. تمامش با ترس. تمامش با وحشت و غم. تمامش کثافت. (به سرهنگ) اين خجالت آور نيس؟ شما چرا بايد يک همچو مأموريتي رو قبول کنيد شما که گوشت و استخونتون از باباجونه.
(سرهنگ سوسو): (عصباني) من اين توهين رو ديگه نميتونم تحمل کنم. هيشکي باور نميکنه. اينجا ديگه جاي موندن من نيس. نامردم اگه پام تو اين خونه بذارم تا معلومشون بشه که کي براي توقيف مياد. (فوراً از سن بيرون ميرود)
(خسرو): (عصباني و گزنده) بهمينش ميارزه؟ کي تو اين خراب شده تأمين داره؟ آدم يک کلمه نميتونه حرف بزنه و همتون مثل آدمهاي مقوائي هسين. همتون عروسکهاي پهلوون کچليد اه! اي باباي من يک عمر ازسايه خودش مي ترسيد. از زنش آب خوردن ميخواس نيم ساعت فکر ميکرد چطوري بش بگه. اين هم آخرش. وختي يک نفر صاحب مال و جون و زندگي همه است ديگه از اين بهتر نميشه. تا چشمتون کور شه.
(فرهاد): (مثل اينکه با خودش حرف مي زند) پسره ديوانه است. صاحب نداره والا بايد زنجيرش کنند. قيم ميخواد... چه مزخرف هائي از دهنش بيرون مياد.
(خسرو): (با ريشخند آميخته با توهين ميدود تو حرفش) آقا خودتونو مسخره کردين. همتون مثه سگ از همديگه ميترسين. زن از شوهرش ميترسه. بچه از باباش ميترسه. خواهر از برادرش ميترسه. همش ترس ترس ترس. اين زندگيه؟ اين مرگه. اين گنده. فکرش بکن، تو دانشکده تمام بچه ها خيال ميکنن من جاسوسم. يه نفر دهنش جلوم واز نميکنه. چيه؟ بابام وزيره. معلم سر کلاس ميترسه عقيده اش رو بشاگرد بگه. کاهش همتون بت پرست بودين و صب تا شوم جلوبت دس بسينه واميسادين. چونکه بت لااقل آزارش به کسي نميرسه و با چکمه رو سينه مردم نميکوبه.
(فرهاد): (ترسيده و با صداي لرزان ميرود بطرف پوران) پوران جون من ميرم. هيچ صلاح نيس من اينجا باشم. نگفتم اين برادر تو مخش عيب داره؟ تو اگه خيال ميکني ميخواي پهلوي باباجونت باشي اشکالي نداره. تو بمون من ميرم، بعد ماشين ميفرستم دنبالت بيا خونه. اما حق نداري از اين حرفا بزني. اگه يک کلمه جواب اين پسره بدي ديگه نه من، نه تو.
(پوران): توراضي ميشي بابا جونو تو يک همچو حالتي تنهاش بگذاري؟
(فرهاد): (شمرده تر) تو راضي ميشي فردا منو هم (حرفش را ميخورد. زننده) لا الا اله الله! من ميگم صلاح نيس بگو چشم، بعد قضايا رو بت ميگم. مگه نميشنوي پسره چه مزخرفهائي ميگه؟ (فوراً با عصبانيت از سن ميرود.)
(پوران): (با دلسوزي) خسرو جون الهي من پيش مرگت بشم، اين حرفا رو نزن. اگه بابام بفهمه دق ميکنه. تو مگه با خودت دشمني؟ بخدا فرهاد راس ميگه که مخت عيب داره.
(دراين هنگام دالکي و مهتاب به ترتيب از در اطاق خواب ميايند تو سن. دالکي لباس پاکيزه اي تن کرده و بر وقار و شخصيتش زياد افزوده شده. رنگش پريده و صورتش تکيده شده. مهتاب دستمال دستش است فين فين ميکند. چشمانش از گريه سرخ است.)
(دالکي): (با تعجب) پس فرهاد و سرهنگ کوششون؟ (متوجه خسرو مي شود) باباجون تو هم آمدي؟
(خسرو): رفتنشون. انگار نه انگار که اينها هم با ما قوم و خويش اند. اگه براي روز مبادا بدرد آدم نرسن پس فايده شون چيه؟
(در اين هنگام "ننه" خدمتکار خانه مي ايد تو. او پيرزني است شسته رفته و پاک و پاکيزه با چادر و چارقد و شلوار دبيت سياه که تا پشت پايش را گرفته.)
(ننه): (هراسان) خانم قربونتون برم. آژانه ميخواد بياد تو. ميگه ميخوام خدمت آقا برسم. (ترس بر همه مستولي ميشود)
(مهتاب): تو چي گفتي؟
(ننه): گفتم برم خدمتشون عرض کنم.
(مهتاب): (فوق العاده هول خورده) خدايا چکنم؟
(دالکي): (با دهن خشک تف خودش را قورت ميدهد) ديگه آژان قرار نبود بيا اينجا. پس اسدالله خان کجا رفت؟
(پوران): رفتش گفت به من مربوط نيس.
(خسرو): گفت من ميرم تا اونوخت معلومشون باشه که کي براي توقيف مياد. لابد رفته به آژانه دستور جلب رو داده. آدم افيوني ديگه از اين بهتر نميشه.
(مهتاب): (با هق و هق به دالکي) نگفتم اسدالله خان اينجور مأموريتارو قبول نميکنه؟ من داداش خودمو بهتر مي شناسم. خسرو خانم خوبه حرف دهنشو بفهمه.
(دالکي): (داد ميزند) حالا وقت اين حرفها نيس (بعد صدايش را پائين مي آورد) عجب پس با منم مثل دزد و آدم کشا رفتار ميکنن و آژان معمولي براي جلبم ميفرستن؟ (پوران سخت به به گريه مي افتد. مهتاب بلند بلند گريه مي کند دالکي هم چيزي نمانده به گريه بزند. خسرو مات بآنها نگاه مي کند) چاره نيست. بايد رفت (درمانده) چطوره من خودم برم نذارم آژانه بيادش تو؟
(خسرو): نه بابا جون بذاريد بياد تو ببينيم حرف حسابش چيه.
(دالکي): عيبي نداره بياد تو اطاق؟
(خسرو): نه، چه عيبي داره گور پدرشونم کرده. شما چرا بايد خودتونو سبک کنين! مرگ يه دفه شيون يه دفه. اگر کار بدي نکردين چرا بايد بترسين؟
(دالکي): (تسليم. قابل ترحم) خيلي خوب بابا جون هر چي تو بگي. ننه بگوش بياد تو. خدايا بتو پناه مي برم. (ننه بيرون مي رود) خسرو جون تو ديگه مرد خونه اي ميخوام با مهتاب خيلي خوشرفتاري کني مهتاب جاي مادر تورو داره. سربسر هم نذارين. مهتاب جون بيا نزديک ميخوام اين آخرسري يک چيزي بهتون بگم که شايد روزي بدردتون بخوره (مهتاب نزديک ميرود) اينهم از ناچاريه. کارد به استخوان رسيده. شماها زن و بچه هاي منيد اگه يه وخت يک کدوم از شماها رو براي استنطاق بردن مبادا، مبادا چيزي به خلاف هم بگين و بچگي کنين و براي هم بزنين و بخواهين خرده حساباتونو با هم صاف کنين. شما هيچ نميدونين. هر چه ازتون پرسيدن بگيد نمي دونيم. (عصباني) مگه حقيقتش غير از اينه؟ والله چيزي نبوده. (آرام) مهتاب جون مبادا تو حرفي بزني که براي خسرو بد بشه. تو هم خسرو کمي مواظب حرکاتت باش. از تو هم چيزهائي شنيدم که حالا وختش نيس صحبتشو بکنم. اما اين رو بدون که من عمر خودمو کردم. شايد هم از زندون بيرون بيام. اما اونا به جوون رحم نميکنن. دشمن جوونن. اگه تو چنگشون بيفتي ديگه حسابت پاکه. جلو زبونتو بگير. حرف نزن. (کمي تند) نميتوني حرف نزني؟
(خسرو): (با سرسختي) نه! نميتونم حرف نزنم. تا اين زبون تو دهن من ميگرده بايد حرف بزنم. هر چه ميخواد بشه. آدم اگه با اين زبون نتونه حرف بزنه پس فايدش چيه؟ بايد بريد انداختش پيش سگ. (در اين هنگام در بازميشود و پاسباني مي آيد تو، او آدم دراز خيلي لاغري است که لباس آبي پاسباني زمان پوشيده و کلاه دو لبه پاسبانان به سر دارد. عينک سياه درشتي رو چشمش است و مثل کورها به آدم نگاه مي کند. يک تپانچه به کمرش بسته. ستا خط پاسبان يکمي روي بازويش دوخته. همينکه وارد اتاق ميشود دم در پاهايش را بي حال و زهوار در رفته بهم مي کوبد و سلام نظامي مي دهد سپس فوري کلاهش را ازسرش مي قاپد و مي گيرد زير بغلش. کور مانند بطرفي که دالکي است و سپس به مهتاب و پوران و آخرسر به خسرو نگاه مي کند. بعد مانند آدمهاي تقصيرکار سرش را مي اندازد پائين و ساکت مي ايستد.)
(دالکي): (ملايم و خيلي چاخان) خب من حاضرم. چه فرمايشي داشتيد؟ (درعين حال وضع وزيرمآبانه خودش را دارد و گوئي با ارباب رجوع سرسختي روبرو شده و مي خواهد خردش کند و زورش نمي رسد.)
(پاسبان): (همچنانکه سرش زير است) قربان چه عرض کنم؛ شرمندگي غلام خانه زاد بالاتر از اينهاست که جسارت گفتنشو داشته باشم.
(دالکي): (با خنده قبا سوختگي) نه، بگوئيد. زود بگوئيد. هيچ مانعي نداره. من ميدونم که شخص شما تقصيري ندارين. بالاخره هر کس وظيفه اي داره.
(پاسبان) : (شاد ميشود و صورتش کمي از هم باز ميشود) قربان همان لب و دهنتان. خدا بسر شاهده بنده کوچکترين تقصيري ندارم. پيش آمدي است شده (آهي ميکشد و با پوزش) ايکاش بنده فداي شما شده بودم و يک همچو جسارتي ازمن سر نميزد. (سرش را مياندازد زير.)
(دالکي): (با معجوني از ترس و دلداري و خشم) کسي از شما دلخوري نداره بالاخره وظيفه مقدس است و آدم با وجدان بايد به وظيفه اش عمل کنه. خود بنده بخوبي به اهميت وظيفه آشنا هستم. وظيفه بايد انجام شود. وظيفه مقدس است. مخصوصاً در مملکت ما. حالا بگو چه بايد بکنم.
(پاسبان): (متأثر) قربان بعضي اوقات براي انسون پيش آمدهائي ميکنه که هيچ انتظارشو نداره. ملاحظه بفرمائيد خود بنده اگه پاي زور واجبار تو کارنبود اصلا مزاحم نميشدم که الهي قلم پام بشکنه (آه ميکشد)
(دالکي): (با دستش به نزديک ترين صندلي اشاره ميکند) بفرمائيد، بفرمائيد بنشينيد. کمي خستگي در کنيد.
(پاسبان): (از جايش تکان نميخورد) اختيار داريد قربان، بنده اينقدرها هم بي ادب نيستم که پيش ولينعمت خودم جسارت کنم و بنشينم.
(دالکي): (اصرار ميکند) نخير، بنشينيد کمي ميوه ميل کنيد. بالاخره از راه رسيده ايد. شتابي که نيست. منهم حاضرم. جائي نمي روم. هستم. (مي رود دست پاسبان را مي گيرد و او را که خيلي با احتياط و ترس ـ مثل اينکه جلوش چاله است ـ قدم برميدارد کشان کشان مي آورد روي صندلي مي نشاند. اندک زماني هر دو خاموشند دالکي به صورت او نگاه ميکند، چهره ترس خورده پستي دارد. مثل اينکه منتظر است حکم اعدامش را از زبان پاسبان بشنود. پاسبان به زمين نگاه مي کند. از هيچکس صدا درنمي آيد. همه منتظراند. حالت ايستادن خسرو مثل اين است که مي خواهد برو بزند تو گوش پاسبان.)
(پاسبان): (در حالت بگم بگم) قربان، نمکتان از هر دو چشم کورم کنه اگر خلاف عرض کنم. ديشب سرشب که اومدم هي چند بار دسم رفت که در برنم هي دسم عقب کشيدم. گفتم قلم شي اي دس! تو را چه گفتن که در خونيه وزير مملکت در بزني. صب هم که آمدم همينطور. دل و زهله در زدن نداشتم. اما حالا ديگه ناچارم که عرض کنم.
(دالکي): (خيلي بيم خورده) بله اينطور است. شما آدم وظيفه شناسي هستيد ما و خانم از شما خيلي ممنونيم. انشاءالله تلافيش را ميکنم. من حاضرم.
(پاسبان): قربان، کنيز شما، عيال بنده دهساله خونيه سرکار سرهنگ بلند پرواز خدمتکاره. کلفتي ميکنه، رخت ميشوره، پخت و پز ميکنه، هر جور کاري که بهش بگن ميکنه. يه غلام زاده نه ساله اي دارم که او هم تو دستشه و براش پادوي ميکنه. ديروز غلام زاده داشته تو حياط خونيه جناب سرهنگ بازي مي کرده ميبينه يه توپ پلاستيکي رو زمين افتاده. اين توپو ور ميداره باش بازي ميکنه، و اونوخت غروبم با خودش مياردش خونه. دم دولت ارگ حضرت اشرف که ميرسه همينطور که با توپ بازي ميکرده يهو توپ ميافته تو باغ. حالا اگه عرض کنم از ديروز تا حالا خانم جناب سرهنگ چه پيسي بسر اين سيده عيال فدوي آورده خدا ميدونه. براي يه توپ ناقابل هر چي اسناد بد بوده به سيده داده و دو تا پاشو کرده توي يه کفش که الالله همين حالا توپو ميخوام ميگه توپ مال مردم بوده. چاکر سرشب اومدم اينجا به اکبرخان گفتم توپ. پيدا کنه بده و او قول داد توپو پيدا کنه. اما خود اکبرخان بعد غيبش زد. نفهميدم کجا رفت. بعدش که ننه گفتش اکبرخان مرخصي رفته، بنده گفتم خودم شرفياب حضور بشم و عرضم رو بکنم. خدا شاهده خانم سرهنگ ديگه آبروئي براي بنده و سيده نذوشته و من تموم شب تو رختخوابم فکري بودم در بزنم نزنم، چکار کنم؟ بنده خيال کردم خود اکبرخان توپو...
(دالکي): (با فرياد تو دل خالي کن) بسه مرتيکه پدر سوخته! (حالت غشي به او دست مي دهد. خودش را مي اندازد رو صندلي و مثل آدم عادي برق زده صاف و مات جلو خودش را نگاه ميکند. مهتاب دست مي گذارد رو قلبش و به صندلي تکيه ميکند، پوران ديوانه وار مي دود بطرف پدرش و خود را تو بغل او مي اندازد. پاسبان وحشت زده از جايش مي پرد و پس م يرود.)
(خسرو): (ميرود بسوي پاسبان. با محبت و برادري) بيا بريم جانم من توپت رو پيدا کنم بت بدم. (سپس به پدرش نگاه ميکند) از سر تا ته، همتون يک مشت اسير و بدبخت مثل کرم تو هم وول ميزنين و از هم ديگه ميترسين. تو سرتونم که بزنن صداتون درنمياد. اين شد زندگي؟ مرگ به اين زندگي شرف داره.
پرده
بر گرفته از
بر گرفته از
:
انتري كه لوطيش مرده بود
منبع:Persian-Language.org