اطلاعیه

Collapse
هیچ اطلاعیه ای هنوز ایجاد نشده است .

نامه يك كتابفروش بيك مي فروش

Collapse
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • نمایش
پاک کردن همه
new posts

  • نامه يك كتابفروش بيك مي فروش

    نامه يك كتابفروش بيك
    مي فروش

    رسم الخط متن اصلي رعايت شده است.





    همسايه خوشبخت من , اي پير ميفروش !

    كاش ميدانستم آنچه را كه ميخواهم امشب با تو بميان بگذارم از كجا شروع كنم ؟ !
    متاسفانه نميدانم ! براي اينكه آنقدر احساس حقارت و بدبختي ميكنم كه ميترسم اين ورق پاره هاي سپيد تحمل سياهي بدبختي را كه بناست در اين نامه خلاصه شود نداشته باشند . . . ! با تمام اين احوال آنچه مسلم است . من بايد هر چه اشك ماتمزده در سينه مسلول اين كتابها موج ميزند . بعنوان سكرآورترين شرابها , چكه چكه بگلوي اين اجتماع منجمد فاقد احساس كه چرخ تمنايش بطور وحشيانه اي بر مدار لذت موقت نفساني ميچرخد , فرو ريزم . . .


    ميداني چرا ؟ . . . براي اينكه امشب آتش شريان شكن غمي سينه سوز , عروق تن يخ بسته ام را با هر چه خون سرگشته در آنها هست بگريه انداخته است .

    من سراپا زبانم امشب , تو سراپا گوش باش , سرتاپا گوش , اي پير ميفروش ! من ديگر بطور جبران ناپذيري از اين اجتماع بيزار شده ام . آخر درد مرا تو چگونه ميتواني احساس كني ! ؟ تو از كجا ميداني كه همه شب هر شب , هنگاميكه جرنگ جرنگ پياله هاي مي زده , در كشمكش ناله هاي مشتي هدف گمشده و ايده آل منحرف و محكوم , در ميخانه خوش بخت تو بيداد ميكنند ! در خلوت محزون كتابخانه من , اين آشيانه متروك خدايان ادب , از شيون تنهايي , چه محشري برپاست ؟


    آخر , فكرش را بكن ! شوخي نيس . مدتهاست هيچ مسلماني , هيچ كافري پيدا نشده كه سري باين كتابخانه بدبخت بزند . و از اينهمه شاعر و نويسنده بزرگ كه در گذشته هاي بشري , لنگرگاه كشتي طوفان زده احساس طوفانزايشان , ماورا افلاك . . . وراي لامكان بوده است . . . از اين انسانهاي بزرگوار . . . اين نيازمندان بي نياز , از لئوپاردي ايطاليا گرفته تا ويتمن امريكانا , ورلن فرانسه تا لوركاي اسپانيا . . . تا حافظ شيراز , بپرسد كه در اين بيكران قيامت جهل , كنج ماتمكده دانايي با آنهمه شيدايي چكار ميكنند . . . !


    اي تكيه گاه سرگذشتهاي سرنوشت بدوش . . . ! با توام , اي پير مي فروش ! بخدايي ترديد ناپذير بالزاك سوگند هركس در چهارچوب درهم ريخته اين تالم با اشك آميخته با احساس من شريك نباشد , منكر همه عواطف و احساس انساني است ! آخر من چگونه بگويم , با كه بگويم و با چه رويي بگويم كه سالهاست تنها شكننده سكوت محفل ماتمزده اين خدايان بنده گم كرده ادب , موش هاي گربه نديده ي عبيد زاكاني هستند ! تصور بدبختي را بكن , موشها : مونس خداياني كه قرنهاست همه فرشتگان آسماني با شراب شعرشان مستند . . . اي خاك بر سر ما !


    بتاريخ اين نامه نگاه كن , نگاه كردي ؟ ميداني امروز جه روزي است ؟ روزيست كه از يكطرف قيمت هر شيشه شراب دو برابر شده است و بهمين تعداد شراب خواران . . .از طرف ديگر فرزندان ناخلف اين اجتماع منحط خرمن احساسات صدها شاعر و نويسنده ي بزرگ را كه سنگيني همه ستاره ها و سياره ها در مقابل عظمت آسمانيشان پر كاهي بيش نيست ,در ماتم يك بازار كساد , كيلو كيلو , در طبق فساد , ببازار جهل عرضه ميدارند ؟


    پير مي فروش ! تو مي فروشي , احتمال دارد مقصودم را آن چنان كه بايد و شايد درك نكرده باشي .بگذار ساده تر بگويم : اين نامه را در غروب خزان زده روزي بتو مينويسم كه همه كتابفروشها - كه من متاسفانه يكي از بدبخت ترين آنها هستم كتابهايشان را حراج ميكنن .


    تصورش را بكن ! چه بازار دل آزاري ! مردم ! بخريد ! بالزاك 15ريال ! داستايوسكي 10ريال ! تولستوي 6ريال ! بها 2ريال ! ابوريحان بيروني : مفت ! . . .

    اي پير ميفروش ؟ بنگاه نگران مادران ديده بدر . . . بآوارگي احساس واخورده ميخواران نيمه شبهاي دربدر . . . بجهل فلك آشيان و دانايي خاك بر سر سوگند هرگز نميتوانم آنچه را كه هنگام حراج كتابها در قفسه هاي رنگ و رو رفته كتابخانه ام گذشت مجسم كنم ! تنها خدا شاهد استكه من محكوم تحمل چه كابوس سرسام آوري بودم : هم زمان با صداي ناهنجار چوب حراج , شيون ناقوس مرگ در معبد همه خدايان ادب , طنين انداز شد . . . در بيكران دنياي خدايان , عزاي همگاني اعلام شده بود . . .


    هر يك از آنها بطريقي بر سرنوشت دردناك آثار خويش ميگريستند . خيام پاك ديوانه شده بود ! ازيك طرف بمن التماس ميكرد كه اگر بسرنوشت اين قوم رحم نميكني بگذشته هاي پرافتخارش رحم كن باين آساني . . . باين ارزاني مفروش ! مفروش ! از طرف ديگر مشتريان بدبخت تو را كه زماني مشتريان خوشبخت من بودند , مخاطب قرار داده فرياد ميكشيد كه اي ناخلفها ؟ شرنگ شهدآفرين افتخاري كه فردوسي طوسي برغم تركتازيهاي پارسي شكن عرب منحوس براي شما كسب كرد . بر سرمستي خانه بر باد ده شما حرام باد !


    همزمان با عصيان خيام . . . آه . . . اي پير ميفروش , چگونه بگويم كه چه ديدم : ميداني چه شد : پارچه سپيدي كه با حروف درشت حراج كتابهارا اعلام ميكرد , يكباره سياه شد ! . . . و من در منتهاي بيچارگي , آن انسان بزرگواري را كه جهاني را با پارسي زنده كرد . ديدم كه سرافكنده و مغموم آن پارچه سياه را بسينه گردو خاك گرفته كتاب جاوداني خود ميزند .


    آنطرفتر , در يكي از قفسه هاي پرت , فاجعه ي ديگري در جريان بود : گوته گريبان حافظ را چسبيده بود كه برادر ! ديوان شرقي مرا بمن بازگردان , من هرگز تصور نميكردم تو پدر روحاني فرزنداني آنقدر ناخلف باشي ! . . . و حافظ , بهت زده و حيران زارزار ميگرست . . .


    اعتراض گوته هيچ . . . اما گريه حافظ . . . روزگارم را سياه كرد . از مشاهده اشكهاي حافظ آنقدر گريستم كه يك باره عملا احساس كردم كه ديگر زنده نيستم .و اكنون كه اين نامه را مينويسم بحقانيت آن كتاب آسماني كه حافظ سوره بسوره , آيه بآيه از برش ميداشت , اكنون كه اين نامه را مي نويسم من خودم نيستم . . .


    روح سرگردان هوگو هستم كه در كالبد ژان والژان بار كمرشكني از آثار نوابغ عالم بدوش در زيرزمينهاي تاريك پاريس پي گوشه خلوتي ميگردد تا همه نوابغ عالم را پيش از اينكه ارزش آنها تا قيمت يك شيشه شراب , تنزل كند . بخاك بسپار . . .


    همسايه خوشبخت من اي پير ميفروش !از شدت هجوم اشكها چاره اي ندارم جز اين كه نامه ام را بپايان برسانم . . . در پايان نامه مي خواهم از تو خواهشي بكنم نميدانم انجامش براي تو ميسر خواهد بود : مي داني . . . از تو مي خواهم كه امشب ده هزار شيشه شراب تلخ , بدون دريافت پول , براي من بفرستي . . . مي خواهم امشب تمام خدايان عزادار ادب را مست كنم . . .


    تا بخندند . . . تا بگريند . . . بخندند بياد آنچه زماني بودند . . . بخاطر آنچه زيستند . . . و بگريند بحال اجتماعي كه كار فرهنگ جاودانيش بجايي رسيده كه بقيمت آبرويشان , بهر فلاكتي هست اگر قيمت شراب چهار برابر آنچه هست بشود , باز هم تو را , اي ميفروش تناه نميگذارند . . . در حاليكه عصاره خون مسلول چخوف را بقيمت يك پياله مي خريدار نيستند . . .



    پايان





    كارو
    بر گرفته از كتاب
    نامه هاي سرگردان
    Make love ...not war
صبر کنید ..
X