آزاد چون رهايي
وجودم را کويري مي بينم. بياباني بي آب و علف . تا چشم کار مي کند خاک است و هوا و آسمان .
به دلم پا مي گذارم ، گويي در آن هم چيزي نمي بينم .
انسانيتم به پوچي گراييده . هيچ احساسي را لمس نمي کنم ، شايد يه جور بي ثباتي ...
ناي رفتن به دنبال خورشيد را ندارم . روزي سياهي را دوست داشتم ، شايد چون آسمانم آبي و روشن بود
و امروز اگر نگاه کني در چشمانم ظلمت و تاريکي را مزه مزه مي کني ...
ميلي در من نيست و چشمه ي آرزوهايم تا اطلاع ثانوي راکد شده است . روي ماه روياهايم را ابر سياهي پوشانده .
در ذره ذره ي وجودم ، تکه تکه هاي نگاهم ، قطره قطره ي صدايم هنوز روزنه ي نور خدايم هست ...
اما انگار اين بار دلم نمي خواهد دستم را دراز کنم ... پيش درگاه او هم شرمنده ام ...
آيا روزي خواهد آمد که در تلاطم ها و طوفان هاي احساساتم غرق شوم و از نفس کشيدن هم آزاد شوم ؟
روزي خواهد رسيد که روزنامه هاي شهرمان بنويسندپسرکي در خودش، خود را کشت و جان سپرد ؟
مي خواهم ، بدم هم نمي آيد که روزي فرا رسد تا ديگر نباشم اما باز نقطه ي نور را مي بينم . اگر من هم نخواهم ،
به کوير تاريک وجودم مي تابد . آيا روزي خواهد رسيد که کليد اين چراغ را هم خاموش کنم و به ظلمت ژرف خود فرو روم ؟
نميدانم در چه حالي هستم و موج احساسات مرا به کدام سوي ساحل مي برد ؟
اما هر چه که هست مي دانم و مطمئنم که روزي خواهد رسيد تا کفترها را با دستانمان رها کنيم
و همه شان را روي گنبد طلايي جمع کنيم . روزي خواهد رسيد که واژه را به راحتي صداقت روان سازيم .
روزي خواهد رسيد که مشت مشت ستاره به شب دلمان بپاشيم . روزي خواهد رسيد که هوا بوي عشق دهد ،
روزي خواهد رسيد که هوا را ببلعيم و از احساسش لذت ببريم .
روزي خواهد رسيد که دست هاي همديگر را بگيريم و روي آب با پريان قدم زنيم.
###
اين است جزيره اي سبز و خالص ميان درياي بيکران پر از عشق. ميان موجهاي عشق باز که گويي خود را روي خشکي پرتاب مي کنند تا فداي معشوقشان شوند. و من بودم آن جزيره ي تنها که به چشمان باز مانده ي موج ها نگاه حسرت مي انداختم.و در اين فکر که چرا خود را فداي ديگري مي کنند؟
همان روز تو با نگاه گرم و پاهاي نرمت قدم گذاشتي به روي خاک و سبزه هاي پر طراوتم. خاک و سبزه که نه روي چشمانم قدم گذاشتي و وارد دل تنهايم شدي.
اين بود که ابر و باد و دريا همگي شهادت به عشق من و تو دادند. و عشق ما نگاه همه رو به خود جلب کرد. همه به عشق ما غبطه مي خوردند.
آري در هر جمعي که صحبت از عشق ميشد در ابتدا عشق من و تو از خاطر آنها مي گذشت.
هر چه که بود نازنين بود براي من. دستان ساده ات را مي پرستيدم و بر قلب مهربانت سجده مي کردم و بوي تن تو قبله ي من بود. و عشق تو دينم.
گذشت و تمام شد روزگار آبادي. حال کويري بي آب و علف شدم که حتي موجها هم براي تلف شدن به ديدن من نمي آيند.
پس از نديدن چشمانت , پس از رفتن نگاه معصومت , نوري از سوي آسمان به سمتم آمد. شبيه به دستي که سويم دراز شده از سمت آسمان و ستاره ام. آري چند روز پس از رفتن تو.
به خيال ساده ام توانستم از زمين دل بکنم
و مي توانم به آسمان بروم و ...
تا از جايم بلند شدم و نور را گرفتم متوجه شدم که سرابي بيش نبوده. حتي لايق رفتن از زمين هم نبودم. چه رسد لايق ِ داشتن عشق پاک تو.
سر به روي زانوانم گذاشته ام و زار زار براي ما گريستم. زار زار براي اينکه نتوانستم به ستاره ام بپيوندم.
منبع:tebyan.net