از بخش پرده دل :
آنگاه كه مسيح را داريم,ديگر قدرت تخيل از ما سلب مي شود,چرا كه از واقعيت سرشار مي گرديم.
فرانسيس تامسون از آن دم كه اين سطرها را از او خواندم,مبدل به برادرم شد((شاعر بايد در دل خويش بينديشد.تنها كافي نيست كه در مغز خويش انديشه يا در دل خود احساس كند:انديشيدن در مغز سبب پديد آمدن علوم دشوار فهم مي شود و احساس كردن در دل,در بهترين شكل خود,شعر نازل عاطفي پديد مي آورد.آنگاه كه شاعر از اين چنين بودن دست شويد,از شاعر بودن دست شسته است.))جمله((بايد در دل خويش بينديشد))در مغز من شكفت,به سان گل ماگنوليا كه در ماه مارس مي شكوفد.آنچه اعجاب آور است,اين است كه شاعري كه در 1859 در انگلستان صنعتي زاده شده,به سان ظريف ترين سخنوران مشرق زمين سخن مي گويد.انديشه او را بر لبان مولانا كه در قرن سيزدهم ميلادي مي زيست,بازمي يابيم((اگر دمي به درس دل گوش بسپاري,عالمان را درس مي دهي.))*از قرن سيزدهم تا نوزدهم,حقيقت همواره تازه و جويباري و بهاري بوده است.اين شعر فرانسيس تامسون را كه در وصف شقايق سروده است,به خاطر سپرده ام:
*
مولف به اين رباعي مولانا اشاره دارد كه در كليات شمس تبريزي آمده است:
ازبخش نويسنده كوكي :
دو سه سالي بيش نيست كه دريافته ام زماني دراز,وسوسه زيستن چنين زندگي را در دل داشته ام:زندگي كه زندگان بدان راه نداشته باشند,چرا كه هر حركتي در آن كامل است.اگر به اين داستان هاي مصور تكيه مي كنم كه به همراه قصه ها,نخستين كتاب هايي بودند كه مي خواندم و به شيشه هاي رنگارنگ مي مانند,از آن روست كه دگرباره مجذوب شده ام.در داستان مصوري كه((راز اترانژوال))نام داشت,آنچه مرا مسحور مي ساخت,اين بود كه تمايز ميان عروسك هاي كوكي و زندگان تقريبا از ميان رفته بود.اين عدم تمايز موجب پديد آمدن ترسي جزيي نيز مي شد,اما ترسي بس جزيي كه از جنس پارچه تور بود.از ميان اين شخصيت ها,يكي بود كه به طرز خاصي توجه مرا به خود جلب مي كرد و آن,يك عروسك كوكي نويسنده بود.جمله نويسندگاني كه دفتر و ساعت كار دارند,بلكه هر آن كس كه خويشتن را فرمانفرماي جملات خويش مي انگارد,جملگي كليد كوچكي در پشت خود دارند.خوانندگانشان دائما آنها را كوك مي كنند و ايشان به طرز نامحدود,كتاب واحدي را از نو مي نويسند.من نيز مي توانستم كليدي در پشت خود داشته باشم.زماني دراز مي نوشتم بي آنكه نوشتن را جدي بگيرم,چه بيم آن داشتم كه خويشتن را جدي بگيرم.خيلي سريع دريافتم كه با موفقيت كتابهاي خود,چه سان مي توانم ثروتمند و مرده شوم.خويشتن را تا حد امكان سبكبار ساختم تا بدين سان,از اين دام بگريزم:از چاله درآمدم و در چاه افتادم.نويسندگي من نخسن ژرفاي ضمير ناخودآگاه را داشت,سپس به سطح اشيا لغزيد و من در رده بي خاصيتها قرار گرفتم.رده اي به نام بي خاصيتها وجود دارد و بي خاصيت بودن بسي مذموم تر از ابله بودن است,بسي ياس آورتر از هر چيز است.چند سالي آب نويسندگي من با شراب نامطبوع دني درآميخت,اما به رغم آن,يك اتم سرخ يا سپيد خون من نبود كه از آنچه مي نوشتم و از نوري كه مي ديدم راضي نباشد.جملات من چندان نوازش شده بودند كه درخشش خويش را از كف داده بودند و اين به رغم هوشياريي بود كه گمان مي كردم دارم,زيرا متقاعد شده بودم كه هشيارم.مرگ پدرم كه در پي بيماري آلزايمر او روي داد,مرا بيدار ساخت.با شدت هر چه تمام تر به واقعيت كوبيده شدم و ديدگانم گشوده گشت.درد بس عظيم بود.اينكه پدري ديگر نداند كه آيا فرزنداني داشته است يا خير,مرا فلج كرد.از زماني كه پدرم از دنيا رفته است,مانند سنگ شده ام.ديگر نمي توانم راه بروم.ديگر نمي توانم در آنچه مي بينم دخل و تصرف كنم,زيرا آنچه ديدم,بر من اصابت كرد.از اين نقطه به بعد,ديگر نمي توانم انتخاب كنم كه چه چيز را ببينم:واقعيت خود را به من تحميل مي كند و اين رهايي است.اگرچه گفتن اين سخن عجيب مي نمايد,اما در پنجاه سالگي است كه مي توانم نخستين گامهاي خويش را بردارم.آسمان گاه به رنگي هولناك درمي آيد.اين زمان,به لطف اين حال,تمامي آسمانها را مي بينم و جمله آنها را به خدمت مي گيرم. و بر خلاف عادات نويسندگي خويش نيز مي نويسم.براي حقيقت ملاكي وجود دارد و آن اين است كه شما را دگرگون سازد:حقيقت چون عشق زير و زبر مي كند.با اين همه,نبايد زياده سريع سخن گفت.در واقع من در حال فرا گرفتن نوشتنم.اين به تولدي ديگر مي ماند.تقريبا بايد الفبا را از نو فرا بگيرم و نگاشتن حروف را بياموزم.اين زمان,گويي صفحه كاغذ به خودي خود واژه ها را فرا مي خواند.بايد انتظار كشم تا تمتمي جمله ها به پاي خويش بيايند و اين مي تواند بسي به درازا كشد.خشنودم اگر در تمام طول هفته تنها يك جمله بيايد,چه اين مي رساند كه خوب كار كرده ام.ديگر نمي خواهم حتي يك جمله بنويسم كه نتوانم پاسخگوي آن باشم.
*
Le Mystere d'Entrangeval
از بخش مينوي مرگ:
چيزي هست كه نمي توانم آن را فراموش كنم و نمي دانم كه چيست.اين همان چيزي است كه اميدوارم وقتي بميرم,آن را باز يابم.پايان زندگي ما لزوما همان روز مرگمان نيست:براي برخي كسان,اين روز بسي پيش تر فرا مي رسد,اما براي آن كس كه به راستي زنده است,شايد هرگز فرا نرسد.هرگز نوميد نمي شوم,زيرا به مرگ اعتماد كال دارم.در واقع به زندگي اعتمادي دارم كه تابدين غايت پيش مي رود.مرگ كه از سنخ زمان است,نمي تواند آنچه را كه از سنخ زمان نيست لمس كند,اما براي ديدن آن بايد تلاشي عظيم كرد.چيزي وجود دارد كه به رغم مرگ,مي پايد.اين چيز به سان شادي مهار ناشدني است,شاديي بي سبب كه با من از خدا و از غيبت او سخن مي گويد,نوري كه باقي مي ماند,به سان گلي كه اتكا به هيچ ساقه اي نيست.اگرچه در سوگواري رنج است,اما درانديشيدن به مردگان نيز لطافتي عظيم وجود دارد.از نظر من,مردگان بهترين سهم زندگي را اختيار كرده اند تا ابد از آن تغذيه مي كنند.گمان مي كنم مردگان چيزي مي دانند كه ما از آن بي خبريم.اگر مردگان باز نمي گردند,شايد از آن روست كه شگفتي عظيم تر از سراسر زندگي گذشته شان را يافته اند.مردگان را چنان مي بينم كه گويي از هر دغدغه اي رهيده اند و تا ابد در انديشه زيبايي تصور ناپذيري مستغرق اند.زندگي اوقات خود را صرف گسستن رشته اين انديشه شكوهمند مي كند كه از دل به دل مي رود.اين انديشه پيوسته تيرگي مي گيرد و سپس از سر گرفته مي شود.در من احساس نيستي وجود ندارد:پس از چه روي بايد خويشتن را براي بيان آن بيازارم كه اگر دنيا را اين چنين مي بينم؟من چيزهاي اندكي در زندگي ديده ام,اما هرگز به همان اندك مقداري كه ديده ام,اعتماد نمي كنم.دقت ديوانه كننده يك جمله يا نيكي يك چهره,واقعياتي چندان نيرومندند كه در امتداد آنها مي نويسم.پس توجه خويش را به برگ درخت گيلاس يا خنده نوزاد معطوف مي دارم.
آنگاه كه مسيح را داريم,ديگر قدرت تخيل از ما سلب مي شود,چرا كه از واقعيت سرشار مي گرديم.
فرانسيس تامسون از آن دم كه اين سطرها را از او خواندم,مبدل به برادرم شد((شاعر بايد در دل خويش بينديشد.تنها كافي نيست كه در مغز خويش انديشه يا در دل خود احساس كند:انديشيدن در مغز سبب پديد آمدن علوم دشوار فهم مي شود و احساس كردن در دل,در بهترين شكل خود,شعر نازل عاطفي پديد مي آورد.آنگاه كه شاعر از اين چنين بودن دست شويد,از شاعر بودن دست شسته است.))جمله((بايد در دل خويش بينديشد))در مغز من شكفت,به سان گل ماگنوليا كه در ماه مارس مي شكوفد.آنچه اعجاب آور است,اين است كه شاعري كه در 1859 در انگلستان صنعتي زاده شده,به سان ظريف ترين سخنوران مشرق زمين سخن مي گويد.انديشه او را بر لبان مولانا كه در قرن سيزدهم ميلادي مي زيست,بازمي يابيم((اگر دمي به درس دل گوش بسپاري,عالمان را درس مي دهي.))*از قرن سيزدهم تا نوزدهم,حقيقت همواره تازه و جويباري و بهاري بوده است.اين شعر فرانسيس تامسون را كه در وصف شقايق سروده است,به خاطر سپرده ام:
آن زن روي گرداند,با گيسوان
آشفته جنوبي وار خويش.
چشمش به اين كولي افتاد كه در خواب بود,
آن را گرفت و با حركات تند
كودكي بازيگوش چيد,و به او داد
و گفت((سراسر زندگيت نگاهش دار.))
آشفته جنوبي وار خويش.
چشمش به اين كولي افتاد كه در خواب بود,
آن را گرفت و با حركات تند
كودكي بازيگوش چيد,و به او داد
و گفت((سراسر زندگيت نگاهش دار.))
*
مولف به اين رباعي مولانا اشاره دارد كه در كليات شمس تبريزي آمده است:
گر يك ورق از كتاب ما بر خواني
حيران ابد شوي زهي حيراني
گر يك نفسي به درس دل بنشيني
استادان را به درس خود بنشاني
حيران ابد شوي زهي حيراني
گر يك نفسي به درس دل بنشيني
استادان را به درس خود بنشاني
(مترجم)
ازبخش نويسنده كوكي :
دو سه سالي بيش نيست كه دريافته ام زماني دراز,وسوسه زيستن چنين زندگي را در دل داشته ام:زندگي كه زندگان بدان راه نداشته باشند,چرا كه هر حركتي در آن كامل است.اگر به اين داستان هاي مصور تكيه مي كنم كه به همراه قصه ها,نخستين كتاب هايي بودند كه مي خواندم و به شيشه هاي رنگارنگ مي مانند,از آن روست كه دگرباره مجذوب شده ام.در داستان مصوري كه((راز اترانژوال))نام داشت,آنچه مرا مسحور مي ساخت,اين بود كه تمايز ميان عروسك هاي كوكي و زندگان تقريبا از ميان رفته بود.اين عدم تمايز موجب پديد آمدن ترسي جزيي نيز مي شد,اما ترسي بس جزيي كه از جنس پارچه تور بود.از ميان اين شخصيت ها,يكي بود كه به طرز خاصي توجه مرا به خود جلب مي كرد و آن,يك عروسك كوكي نويسنده بود.جمله نويسندگاني كه دفتر و ساعت كار دارند,بلكه هر آن كس كه خويشتن را فرمانفرماي جملات خويش مي انگارد,جملگي كليد كوچكي در پشت خود دارند.خوانندگانشان دائما آنها را كوك مي كنند و ايشان به طرز نامحدود,كتاب واحدي را از نو مي نويسند.من نيز مي توانستم كليدي در پشت خود داشته باشم.زماني دراز مي نوشتم بي آنكه نوشتن را جدي بگيرم,چه بيم آن داشتم كه خويشتن را جدي بگيرم.خيلي سريع دريافتم كه با موفقيت كتابهاي خود,چه سان مي توانم ثروتمند و مرده شوم.خويشتن را تا حد امكان سبكبار ساختم تا بدين سان,از اين دام بگريزم:از چاله درآمدم و در چاه افتادم.نويسندگي من نخسن ژرفاي ضمير ناخودآگاه را داشت,سپس به سطح اشيا لغزيد و من در رده بي خاصيتها قرار گرفتم.رده اي به نام بي خاصيتها وجود دارد و بي خاصيت بودن بسي مذموم تر از ابله بودن است,بسي ياس آورتر از هر چيز است.چند سالي آب نويسندگي من با شراب نامطبوع دني درآميخت,اما به رغم آن,يك اتم سرخ يا سپيد خون من نبود كه از آنچه مي نوشتم و از نوري كه مي ديدم راضي نباشد.جملات من چندان نوازش شده بودند كه درخشش خويش را از كف داده بودند و اين به رغم هوشياريي بود كه گمان مي كردم دارم,زيرا متقاعد شده بودم كه هشيارم.مرگ پدرم كه در پي بيماري آلزايمر او روي داد,مرا بيدار ساخت.با شدت هر چه تمام تر به واقعيت كوبيده شدم و ديدگانم گشوده گشت.درد بس عظيم بود.اينكه پدري ديگر نداند كه آيا فرزنداني داشته است يا خير,مرا فلج كرد.از زماني كه پدرم از دنيا رفته است,مانند سنگ شده ام.ديگر نمي توانم راه بروم.ديگر نمي توانم در آنچه مي بينم دخل و تصرف كنم,زيرا آنچه ديدم,بر من اصابت كرد.از اين نقطه به بعد,ديگر نمي توانم انتخاب كنم كه چه چيز را ببينم:واقعيت خود را به من تحميل مي كند و اين رهايي است.اگرچه گفتن اين سخن عجيب مي نمايد,اما در پنجاه سالگي است كه مي توانم نخستين گامهاي خويش را بردارم.آسمان گاه به رنگي هولناك درمي آيد.اين زمان,به لطف اين حال,تمامي آسمانها را مي بينم و جمله آنها را به خدمت مي گيرم. و بر خلاف عادات نويسندگي خويش نيز مي نويسم.براي حقيقت ملاكي وجود دارد و آن اين است كه شما را دگرگون سازد:حقيقت چون عشق زير و زبر مي كند.با اين همه,نبايد زياده سريع سخن گفت.در واقع من در حال فرا گرفتن نوشتنم.اين به تولدي ديگر مي ماند.تقريبا بايد الفبا را از نو فرا بگيرم و نگاشتن حروف را بياموزم.اين زمان,گويي صفحه كاغذ به خودي خود واژه ها را فرا مي خواند.بايد انتظار كشم تا تمتمي جمله ها به پاي خويش بيايند و اين مي تواند بسي به درازا كشد.خشنودم اگر در تمام طول هفته تنها يك جمله بيايد,چه اين مي رساند كه خوب كار كرده ام.ديگر نمي خواهم حتي يك جمله بنويسم كه نتوانم پاسخگوي آن باشم.
*
Le Mystere d'Entrangeval
از بخش مينوي مرگ:
چيزي هست كه نمي توانم آن را فراموش كنم و نمي دانم كه چيست.اين همان چيزي است كه اميدوارم وقتي بميرم,آن را باز يابم.پايان زندگي ما لزوما همان روز مرگمان نيست:براي برخي كسان,اين روز بسي پيش تر فرا مي رسد,اما براي آن كس كه به راستي زنده است,شايد هرگز فرا نرسد.هرگز نوميد نمي شوم,زيرا به مرگ اعتماد كال دارم.در واقع به زندگي اعتمادي دارم كه تابدين غايت پيش مي رود.مرگ كه از سنخ زمان است,نمي تواند آنچه را كه از سنخ زمان نيست لمس كند,اما براي ديدن آن بايد تلاشي عظيم كرد.چيزي وجود دارد كه به رغم مرگ,مي پايد.اين چيز به سان شادي مهار ناشدني است,شاديي بي سبب كه با من از خدا و از غيبت او سخن مي گويد,نوري كه باقي مي ماند,به سان گلي كه اتكا به هيچ ساقه اي نيست.اگرچه در سوگواري رنج است,اما درانديشيدن به مردگان نيز لطافتي عظيم وجود دارد.از نظر من,مردگان بهترين سهم زندگي را اختيار كرده اند تا ابد از آن تغذيه مي كنند.گمان مي كنم مردگان چيزي مي دانند كه ما از آن بي خبريم.اگر مردگان باز نمي گردند,شايد از آن روست كه شگفتي عظيم تر از سراسر زندگي گذشته شان را يافته اند.مردگان را چنان مي بينم كه گويي از هر دغدغه اي رهيده اند و تا ابد در انديشه زيبايي تصور ناپذيري مستغرق اند.زندگي اوقات خود را صرف گسستن رشته اين انديشه شكوهمند مي كند كه از دل به دل مي رود.اين انديشه پيوسته تيرگي مي گيرد و سپس از سر گرفته مي شود.در من احساس نيستي وجود ندارد:پس از چه روي بايد خويشتن را براي بيان آن بيازارم كه اگر دنيا را اين چنين مي بينم؟من چيزهاي اندكي در زندگي ديده ام,اما هرگز به همان اندك مقداري كه ديده ام,اعتماد نمي كنم.دقت ديوانه كننده يك جمله يا نيكي يك چهره,واقعياتي چندان نيرومندند كه در امتداد آنها مي نويسم.پس توجه خويش را به برگ درخت گيلاس يا خنده نوزاد معطوف مي دارم.
بر گرفته از كتاب نور جهان
اثر كريستيان بوبن
ترجمه پيروز سيار
اثر كريستيان بوبن
ترجمه پيروز سيار
نظر