گفتي كه انگور است
گفتي كه ((انگور است)) گفتم : ((نمي بينم))
گفتي كه ((باور كن ! يك خوشه مي چينم.
اين باغ تاريخ است ,وين تاك ها هر سال
انگور مي آرند چندان و چندينم . . . ))
دستت تكان مي خورد ; انگار مي چيدي . . .
گفتم : (( ندارد راه , شوخي در آيينم . ))
گفتي : ((به هم نه چشم , وانگه دهان بگشا
تا بخشمت كامي زين ترد شيرينم . ))
من آن چنان كردم , گفتم كه ((وه ! شوراست !))
بيزاري قي بود زان طعم خونينم .
افكندمش بيرون : بركنده چشمي بود !
گويي به سر باريد آوار سنگينم .
در ديده آفاق , چون آسيا , مي گشت :
باران خون مي ريخت از ماه و پروينم . . .
مي گفتي : ((انگور است . . .)) فرياد من مي گفت
(( بر تاك ها , جز چشم , چيزي نمي بينم ! ))
گفتي كه ((انگور است)) گفتم : ((نمي بينم))
گفتي كه ((باور كن ! يك خوشه مي چينم.
اين باغ تاريخ است ,وين تاك ها هر سال
انگور مي آرند چندان و چندينم . . . ))
دستت تكان مي خورد ; انگار مي چيدي . . .
گفتم : (( ندارد راه , شوخي در آيينم . ))
گفتي : ((به هم نه چشم , وانگه دهان بگشا
تا بخشمت كامي زين ترد شيرينم . ))
من آن چنان كردم , گفتم كه ((وه ! شوراست !))
بيزاري قي بود زان طعم خونينم .
افكندمش بيرون : بركنده چشمي بود !
گويي به سر باريد آوار سنگينم .
در ديده آفاق , چون آسيا , مي گشت :
باران خون مي ريخت از ماه و پروينم . . .
مي گفتي : ((انگور است . . .)) فرياد من مي گفت
(( بر تاك ها , جز چشم , چيزي نمي بينم ! ))
سيمين بهبهاني
بهمن 61
بهمن 61