پيرامون ادبيات معاصر
جلال آل احمد
بحث درباره ادبيات معاصر را از يك منقد بايد خواست.و من هر چه باشم منقد نيستم.واگر هم مي خواستم بفضول درين قلمرو قدمي بزنم و به ملاك منقدان نظري بدهم در اين سفر كوتاه فرصت مطالعه نبود.گذشته ازينكه قرار سخنراني من فقط دو روز قبل گذاشته شد.اما از آنجا كه نطفه نقد ادبي هنوز درست بسته نشده است و صاحب نظران هم در ادبيات معاصر اغلب بسكوت برگزار مي كنند و صاحب دستان نيز از صد سال پيش باين طرف تر نمي آيند - چرا كه سخت مشغول كاوش قبرهاي كهن اند و در بحث از ادبيات زنده معاصر خطري براي اسب و عليق خود مي بينند - من از زور پسي پذيرفتم كه فريادي از ميان گود بردارم.زياد هم بد نيست.تغيير ذائقه اي ميدهد.وقتي دانشگاهمان از داشتن كرسي ادبيات معاصر سر باز ميزند و بزرگان قوم به تبعيت از يك رسم كهن فقط در بند احيا مردگانند ناچار آدمي غير دانشگاهي و حقير چون من بايد در يك محفل دانشگاهي دعوي قضاوت درباره ادبيات معاصر را بكند.و اين كاري است كه بهر صورت ميشود.هر اثر تازه اي كه در مي آيد - هر شعر و هر و قصه و هر داستان تازه سنگي از بناي ادبيات معاصر را مي گذارد و چه بخواهيم و چه نخواهيم قضاوت اصلي با خود نويسندگان و شعراست كه بي توجه به راي اين و آن كارشان را مي كنند.قاضي اصلي كسي است كه امكان قضاوت را ميدهد.
گمان نمي كنم احتياجي به اين باشد كه توضيح بدهم ادبيات يعني چه. مطلبي است هم ساده و هم مشكل كه اميدوارم شما در كلاس هاي درستان به آن رسيده باشيد يا با مطالعه خارج از كلاس به آن دست يافته باشيد.اما دلم مي خواهد به عنوان زمينه اي براي سخن امروز , ادبيات را به زباني ساده و در برخورد با مسايل حيات تعبير كنم يعني مواجهه آدمي با زندگي.آدمي كه وراي خورد و خواب و خشم و شهوت غم ديگري هم دارد.پس هدف گفتار من اين است كه به كمك هم طرحي بريزيم از اين هيكل و مشخصات كلي ادبيات معاصر را معين كنيم.يعني ببينيم صرف نظر از اين كه اين ادبيات به زبان فارسي است و از محيط مانوس ما دم مي زند ديگر چه مشخصاتي دارد كه آن را از ادبيات هاي ديگر ممتاز و مجزا مي كند.مي دانيم كه در فلسفه به مفاهيم اصلي حيات و علت و معلول هاي اوليه مي رسيدند يا مي رسند.به اين طريق فلسفه هم برخوردي است با مسايل حيات.منتها با عظمت مسايل يا با مسايل عظيم.به اين تعبير ادبيات برخورد با همان مسايل است منتها از راه جزييات - از راه استقرا.اگر فلسفه از راه قياس كليات در جستجوي كشف مسايل زندگي است در ادبيات از راه كاوش در موارد تك و بي نام و نشان به همان كليات مي رسند.پس ادبيات روي ديگر سكه فلسفه است.يا دست كم راهي است به آن.يا شعبه اي از آن.و به هر صورت برخورد يك نويسنده يا شاعر با زندگي و مسايل آن , فلسفه اوست.ببينيم مشخصات اصلي اين فلسفه در آثار معاصران چيست.
اين كلي ترين و در عين حال ساده ترين طرحي است كه در اين فرصت كوتاه جرات كردم براي گفتار خود بريزم.مي بخشيد اگر سرتان را درد آورد يا اباطيلي بيش نبود.
حالا اجازه بدهيد قبل از ورود به مطلب از تجربه تازه اي كه در كار معلمي داشته ام چيزي بگويم و اميدوار باشم كه همكاران فرهنگي من در اين جا چنين تجربه اي نكرده باشند.تجربه از اين قرار است كه اوايل همين سال تحصيلي در يك دانشكده مانند فني در تهران درس مي دادم و معلوم است چه درسي.برخورد معلم و شاگرد در ساعت اول جوري بود كه احساس كردم آقايان سروران من گمان كرده اند يك دانشجوي فني و ادبيات يعني گرگ و پوستين دوزي.اين بود كه سه جلسه تمام وقتم را صرف كردم تا به دانشجويان حالي كنم كه لازم است ادبيات بدانند و بخوانند و بفهمند.نمي دانم شما چه گمان مي كنيد.اما آن ها گمان مي كردند كه چون با تكنيك و فن سروكار دارند ديگر كاري به ادبيات نمي توانند داشته باشند.حتي گمان مي كردند كه طاق آسمان سوراخ شده و حضرات ايشان به عنوان هديه اي براي ما نازل شده اند.همچون من و سلوي براي قوم يهود.غافل از اين كه عالي ترين فارغ التحصيل يك دانشكده كاملا فني در اين ولايت آخرين ماموريتش تعمير مصنوعات غربي است , يا به كار بردن و به كار انداختن آن ها.ساختن ماشين كه در كار نيست و اين ديگر تصديق مي فرماييد كه اهن و تلپي ندارد.چه رسد به پز و افاده اي.و اگر بدانيد حضرات چه افاده اي مي كردند!
پس از سه جلسه مجادله , من گمان كردم حضرات متقاعد شده اند و شروع به كار كردم.اما هر روز نشانه تازه اي از ناراحتي هاي تازه و اماهاي ديگري دنبال همان گمان به خطاي روز اول - حاكي از انكار ادبيات و دست كم استنكاف از دل دادن به آن.ديدم گوش هاشان را پنبه مي تپانند تا از ادبيات چيزي نشنوند.درست همين طور كه مي گويم.اين بود كه ديدم فايده ندارد و رها كردم و براي خودم اين طور استدلال كردم كه اين خودداري حضرات متظاهر به فن و تكنيك از پذيرفتن ادبيات خودش يكي از عوارض غرب زدگي است كه جاي ديگري به تفصيل به آن پرداخته ام.يعني گمراه شدن در اين خيال خام كه براي يك مصرف كننده ماشين كه ماييم , تنها چيزي كه در اين زمانه لازم است آموختن همان اندازه سيلندر و طريق سوار و پياده كردن پيستون و ياطاقان است.و از اين اشاره ها قصدم اين است كه اطمينان خاطري از اين محضر به دست بياورم. به اين مناسبت از آقايان محترم مي پرسم چند نفر از شما همه آثار مثلا جمال زاده را خوانده ايد كه در اين قلمرو پيشكسوت است(1).البته يادتان باشد كه نپرسيدم : چند نفرتان "شوهر آهو خانم" را خوانده ايد كه با همه نقص هايش آخرين واقعه ادبي در زبان ها و زمان ماست.
خوب.مي بينيد كه من حق دارم كه زياد اميدوار نباشم.پيداست كه رنگ آسمان اين جا هم عين تهران است.به هر صورت خدا به داد همكاران فرهنگي من در اين ولايت برسد.
حالا برويم سر بحث خودمان , اولين مشخصه اي كه در ادبيات معاصر فارسي به طور اعم (چه در شعر و چه در نثر) به چشم مي خورد يك صف آرايي همه جانبه است.صف آرايي ميان كهنه و نو - ميان پير و جوان - ميان نسل ها - ميان طبقات - ميان خوش بيني و بدبيني - ميان تمايلات متضاد و ديدهاي متخالف به هر صورت صف ها در ادبيات فارسي مشخص است.درست است كه اين صف ها مدتي است كه در دنياي سياست به هم خورده - يعني همه چيزش قاطي شده.اما ادبيات دروغ نمي گويد.ادبيات دنياي صميميت است.ناچار صراحت دارد.ناچار هر كس يك طرف بيشتر نيست.وبيش از يك طرف هم ندارد.الان ما در سلك صاحب قلمان , پيرمردهايي داريم كه از دوران مشروطيت تاكنون دست به قلم دارند و چه كوششي مي كنند تا قدم به قدم با اجتماع و تحول پيش بيايند.اما به زحمت مي توان كارشان را مقايسه كرد با آثار جوان هايي كه تازه قلم به دست گرفته اند و شايد يك سوم عمر آن دسته اول را ندارند.فاصله زماني ميان اين دو دسته بيش از 40 - 50 سال نيست , اما فاصله اي كه آثارشان را از هم دور مي كند از صد سال هم بيشتر است.ناچار هر يك از اين دو دسته در راهي ديگر مي روند و حرف و سخن ديگري دارند و ديد ديگري.مثل بزنيم : ميان همان جمال زاده پيشكسوت با بهرام صادقي كه تازگي هي به يك "ملكوت"فرنگي مآب صعود كرده فاصله زماني بيش از آن چه گفتم نيست.اما كارشان چنان از هم دور است (بي آن كه قصد هيچ نوع مقايسه اي را داشته باشم)درست , در حدود همان فاصله اي كه ميان "ثكري"هست با "اسپندر"در انگليس يا ميان "بالزاك" هست با "آلبركامو" در فرانسه.اما متوجه باشيد كه نمي خواهم بگويم پس به اين طريق هر نوع تباعد سني باعث تباعد يا تفرقه ديدها و اختلاف نظر در برخوردها است.چون عين همين فاصله زماني ميان نيما يوشيج با م.آزاد هست يا در حدودي با شاملو و اخوان ثالث.اما اين هر سه چهار تن در عالم شعر در يك راه گام بر مي دارند.البته نه اين كه به يك سبك كار كنند.نه ديدشان در حدودي به يك نوع ساختمان مغزي راه مي برد.
البته اين صف آرايي تنها ميان نسل ها نيست.ميان طرز فكرها هم هست.ميان مسايل مختلف ها هست.مثلا ديد بي آزرم ولي زنانه اي كه در شعر شاعره هاي معاصر سراغ داريم هنوز يك مسئله مورد بحث است. عده اي دربست به آن تن مي دهند و عده اي جا مي زنند.چه ميان مردها و چه ميان زن هاي قلم به دست.هنوز عده اي از هم قلم ها هستند كه گمان مي كنند اين حرف ها خون آدم را حلال مي كند.درست مثل صد سال پيش بلكه پيشتر.و عده ديگري كه حتي اين حرف و سخم ها را كهنه مي دانند و يك لوس بازي تازه زنانه.
اين صف آرايي در وظيفه نويسنده و شاعر هم پيش آمده است , در پيامي كه دارد و مي دهد.هنوز هستند كساني كه به سبك قدما نثر را تنها ظرف بيان تذكره نويسي و شرق شناسي (كه غالب اوقات فقط زائده اعور استعمار است)و تحقيقات ادبي مي دانند.دانشكده هاي ادبيات ما فقط از اين قماش بيرون مي دهند و سالي بيش از هزار تا.اما كساني هم هستند كه حتي عالم ناسوت را به عنوان قلمروي براي نثر , كوچك مي دانند.و نيز در شعر هنوز هستند كساني كه گمان مي كنند خداوندگار عالم , زبان را در دهانشان يا قلم را در دستشان فقط براي استقبال و بدرقه و مدح و ذم و دلقكي و ماده تاريخ سازي گذاشته است.و ميان صاحب قلمان بزرگوارهايي را هم داريم تك و توك - كه دودوزه قلم مي زنند!(اگر بشود گفت).ولي مي دانيد كه نان به نرخ روز خوردن فقط در خور عالم سياست است.يخ اين جور بازي ها دي عالم ادبيات نمي گيرد.ناله اين جور آدم ها حق نيست.مي بخشيد كه كليات مي گويم.اگر بخواهم وارد جزييات بشوم و مرتب مثل بزنم كار خراب مي شود.دست كم آن قدر هست كه مرا به غرض ورزي متهم مي كند.
مشخصه ديگر ادبيات معاصر را - كه ناشي از همين صف آرايي است - مي توان بدبيني دانست و اين بدبيني اختصاص به جوان ها ندارد.دهخدا هم بدبين بود - نيما هم بود.اما بيشتر كساني صاحب اين مشخصه اند كه بستگي به قدرت ها ندارند و در متن مشكلات معاصر دادشان را از ته چاه مي زنند.بدبيني به قدرتهاي مستقر - به تاسيسات مسلط اجتماعي - و بزندگي زير سايه اين قدرتها.از همين بدبيني سرچشمه ميگيرد:انتقاد از وضع موجود در آثاري كه رنگ و بوي تند يا رقيق سياسي دارند.يا آثاري كه براي گريز از صراحت سياسي , در لباس استعاره و كنايه و تمثيل , بعهد دقيانوس مي گريزند.هم ازينجا سرچشمه مي گيرد پناه بردن به عرفان كه خود يكنوع مقاومت منفي ناشي از بدبيني است و گريز از واقعيت است و طرد آن.و نيز از همين جا سرچشمه مي گيرد پناه بردن به چيزي در حدود عجايب المخلوقات را وصف كردن (اكسانتريم).غرضم وصف آدمها و حالت ها و اتفاق هاي استثنايي و غير عادي است.از صادق هدايت بگير در "بوف كور" و "سه قطره خون" تا "نكبت" گل آرا كه جزوه اي است و اخيرا با همان مايه ها خمير شده است.و همين بدبيني است كه كارش عاقبت به "عصيان" فروغ فرخ زاد مي كشد يا به "آخر شاهنامه" اخوان ثالث كه خيلي هم خوش است.
مشخصه ديگر ادبيات معاصر را - كه ناشي از همين صف آرايي است - مي توان بدبيني دانست و اين بدبيني اختصاص به جوان ها ندارد.دهخدا هم بدبين بود - نيما هم بود.اما بيشتر كساني صاحب اين مشخصه اند كه بستگي به قدرت ها ندارند و در متن مشكلات معاصر دادشان را از ته چاه مي زنند . . . .
مشخصه ديگر ادبيات معاصر بشر دوستي است.لازمه بدبيني به قدرت ها , خوش بيني به بي قدرت ها است.به مظلوم ها.
اما توجه به طبقات عام و به زبان آن ها و به زبان آن ها و به لهجه هاي محلي و به زبان كوچه و بازار از تظاهرات همين بشردوستي است.اين روزها ديگر يك نويسنده يا شاعر حتي اداي اين را هم نمي تواند دربياورد كه بله من براي سايه ام مي نويسم.
نكته ديگر اين كه ادبيات معاصر فارسي به سبك بي توجه است.به اصالت در كلام - به پاكي تعبير , به جزالت زباني كه به كار مي برد , به ايجاز , و به طور كلي به فصاحت و بلاغت. و اين قضيه گاهي كار را به قلم انداز نوشتن كشيده است.اغلب شعرا مثل هم شعر مي گويند.و اغلب نويسندگان مثل هم مي نويسند.خيلي به ندرت مي شود از شعر يا نثري دريافت كه امضاي چه كسي پايش باشد.البته شعرا به اين نقص كمتر دچارند.چون ظرف كوچك و ظريف شعر اجازه قلم اندازي يا گشاد بازي را نمي دهد.شايد هم اين اثري باشد كه از "رنگين نامه"ها بر ادبيات معاصر مانده باشد يا از همان ترجمه هاي فراوان كه ديديم.نكته اي كه در اين زمينه خيلي به چشم مي آيد اين است كه هر چه مسئوليت قلم كمتر , اثرش در دل ها كمتر و به عكس.در دنباله همين قضيه است يا يكي از علل اين نقص است همه چيز نوشتن و همه كار كردن.غرضم يك نوع التقاطي بودن است كه بلاي جان صاحب قلم هاي دوره ما است.همه مان همه كار مي كنيم.چون نقد ادبي به معني دقيق كلمه نيست , منقد هم مي شويم.مثل من.چون براي ترجمه پول خوب مي دهند ترجمه هم مي كنيم - چون كمپاني هاي فيلم برداري هم راه افتادند سناريو هم مي نويسيم.به اين طريق در قلمرو ادبيات هنوز تخصص كامل به وجود نيامده است.همه همه كاره ايم.هيچ كدام سرمان به گريبان خودمان نيست.هول مي زنيم.پر مي نويسيم.كمتر وسواس داريم.و اين ها حتما كارمان را خراب خواهد كرد.مواظب خودمان باشيم.اگر همه كاره هيچ كاره را سياست و دانشگاه و زمانه مي پسندد ادبيات نمي پسندد.و به عنوان كلام آخر مسلم اين است كه ادبيات معاصر فارسي تازه پا در راه گذاشته.دوره جواني خود را طي مي كند.واگر هنوز پخته نشده و نقائصي دارد , هيچ باكي نيست.غرور جواني بر هر صورتي لك پيس خود را مي گذارد.
به همين مناسبت مشخصه ديگر ادبيات معاصر اين را مي توان دانست كه قانع و متواضع است , در حدود قلمروي كه دارد - در بازاري كه دارد - در درآمدي كه دارد و در شكل ظاهر دفترها و ديوان هايش.مي دانيم كه باسواد كم است و كتابخوان خيلي كمتر و براي خواننده فراوان يافتن بايد به رنگين نامه ها پناه برد.يعني پا از قلمرو قناعت بيرون بايد گذاشت و شايد به همين دليل باشد كه آقايان اين همه كم آثار ادبي در دسترس دارند.آن چه مسلم است اين كه هنوز يك نويسنده يا شاعر - اگر نخواهد خودش را به تيراژهاي بزرگ بفروشد - نمي تواند از قلمش نان بخورد.به اين مناسبت هنوز در مملكت ما ادبيات يك شغل نيست.وبيشتر يك تفنن است , تفنني خيلي جدي تر از يك شغل.يعني يك مشغله است.ومشغله اي بسيار پر دردسر و شايد هم بد عاقبت.آن روزها كه يك شاعر يا نويسنده به فلان دربار پناه مي برد گذشته.اما در مقابلش هنوز بار عام مردم به روي صاحب قلم باز نشده است.پناهگاه امن مردم هنوز در خود را كاملا به روي ادبيات معاصر باز نكرده است.و اين خود گاهي باعث اغتشاش فكري صاحب قلم هاست كه خودشان و كارشان را پا در هوا مي بينند.اما آن چه مسلم است به صداي اين همه كوبه اي كه به در مي خورد از درون صداي پايي برخاسته است , من اين صداي پا را شنيده ام.و اميدوارم ديگر چنان نباشد كه مسعود فرزاد گفت:
بسته است اين در دلا بايد در ديگر زدن
ور نباشد اين ميسر دست غم بر سر زدن . . .
ور نباشد اين ميسر دست غم بر سر زدن . . .
اما بهر صورت تا اين نهال بارور و تناور شود هنوز دلسوزي ها مي خواهد.هنوز هم هستند كساني از صاحب قلمان كه كارشان را در دويست نسخه و از جيب مبارك چاپ مي كنند و هر نسخه اش را همچون تخمي در زمين آماده اي ميكارند.اين قانع و متواضع بودن را وضع زمانه هم تشديد ميكند. صادق هدايت تا زنده بود در دانشكده هنرهاي زيبا فقط يك كارمند بود , اما وقتي مرد در تالار اجتماعاتش بافتخار او داد سخن دادند و مرده خوريها كردند و تازه اين دانشكده هنرهاي زيبا جايي است كه سر و كارش با هنرهاي بي زبان است.يا هنرهايي كه زباني گنگ دارند و قابل تفسيرند و بيشتر با خط و طرح و رنگ سر و كار دارند نه با كلمه كه فضول است و صريح است و تفسير بر نمي دارد و مفسر نمي خواهد.و اين است كه قدرتهاي مسلط زمانه بآن نوع هنرها امان كه ميدهند هيچ , ميدان هم ميدهند.اما زبان گوياي شعر و نثر دم خروس تر از آن است كه بتوان از آن بعنوان زينت خاموش اما چشم پر كني بر در و ديوار تظاهرات زمانه استفاده كرد.بگمان من سالهاي سال مهلت لازم است تا ادبيات معاصر برسميت شناخته شود.آنكه خربزه طرد و اخراج اشرافيت و سلطه زور را خورده است ناچار بايد پاي لرزش هم بنشيند.
نكته ديگر اين كه ادبيات معاصر از ترجمه هاي فراواني كه در اين بيست ساله اخير شده است حسابي تاثير پذيرفته:از نظر غني كردن زبان - از نظر گشودن ديدها و گستردن سينه ها و اگر متوجه باشيم كه اغلب شعرا و نويسندگان خود ترجمه هايي هم از آثار فرنگ كرده اند به اهميت اين تاثير پي مي بريم.براي خود من خيلي اتفاق افتاده كه فلان شعر يا فلان نثر را كه خوانده ام اثر فلان فرنگي و كتابش را در آن ديده ام.واين تاثير تا آن جا كه سر كلافي به دست نويسنده يا شاعر خودي بدهد پسنديده است اما گر قرار باشد بر گرته كار ديگران قدم بزنيم كه ديگر ادبيات معاصر فارسي يعني چه ؟
اگر كلي تر بنگريم اين اثر ترجمه تا بآن حد است كه يك نويسنده يا شاعر امروزي بيشتر توجه بغرب دارد تا بسنت ادبي زبان مادري خودش.واين همان حدي است كه به غرب زدگي منتهي ميشود.به تكنيك فرنگي نوشتن - با ديد فرنگي ديدن - همان ظرف بيان را انتخاب كردن -اينها همه در عين حال كه حكايت از يك نوزايي در ادبيات فارسي مي كنند براي خواننده هم احساس غربتي را انگيخته و اگر هنوز جمال زاده و دشتي و حجازي پرفروش ترين نويسندگانند بهمين علت است كه از اين نوزايي و اثر ترجمه كمتر متاثر شده اند و نيز اگر هدايت و نيما در نثر و شعر هر كدام پيشقراول از آب درآمدند باين علت است كه پيشقدم در همين نوزايي بوده اند.بهر صورت آينده ادبيات معاصر را همين نوزايي معين خواهد كرد.بشرط آنكه قضيه اقتباس و تقليد بصورتي در نيايد كه مثلا صاحب قلم فارسي زبان , بي خبر از اساطير ملي و مذهبي خويش , به اساطير يوناني و رومي پناه ببرد.
نكته ديگر اين كه ادبيات معاصر از ترجمه هاي فراواني كه در اين بيست ساله اخير شده است حسابي تاثير پذيرفته:از نظر غني كردن زبان - از نظر گشودن ديدها و گستردن سينه ها و اگر متوجه باشيم كه اغلب شعرا و نويسندگان خود ترجمه هايي هم از آثار فرنگ كرده اند به اهميت اين تاثير پي مي بريم.براي خود من خيلي اتفاق افتاده كه فلان شعر يا فلان نثر را كه خوانده ام اثر فلان فرنگي و كتابش را در آن ديده ام.واين تاثير تا آن جا كه سر كلافي به دست نويسنده يا شاعر خودي بدهد پسنديده است اما گر قرار باشد بر گرته كار ديگران قدم بزنيم كه ديگر ادبيات معاصر فارسي يعني چه ؟ . . .
***
1)از سيصد نفر پنج نفر دست بلند كردند.متن سخنراني در "تكنيكال اسكول" آبادان
آذر ماه 1340
آذر ماه 1340
برگرفته از كتاب
"ارزيابي شتاب زده"
"ارزيابي شتاب زده"