"فن اژدها کشی"
علیرضا فتوحی سیاه پیرانی
پسره نشسته بود پای یه درخت گنده وسط جنگل و داشت قلپ قلپ غصه میخورد؛ اینکه اونجا هوا چقدر خوب بود و تازه باران اومده بود و شبنم روی برگا بود و هوای جنگل مرده رو زنده میکرد هیچ تاثیری روش نداشت.
با دلخوری گفت: «تف به این زندگی.»
یه صدای دخترونه از بالای درخت گفت: «واقعا که تف به این زندگی.»
پسره سرش رو گرفت بالا که ببینه چه خبره اون بالا مالاها یه دختره نشسته بود رو یه شاخه درخت. پسره پرسید: «تو کی هستی؟»
دختره گفت: «مگه فرقی هم میکنه؟ یه بدبختی مث تو که از این زندگی نکبت حالش به هم میخوره.»
پسره با خودش فکر کرد که راس میگه، چه فرقی میکنه؟ سرشرو آورد پایین و شروع کرد که ادامهی غصهش رو بخوره.
دختره از اون بالا گفت: «واقعاکه تف به این زندگی، فکرشو بکن، از بچگی بمونی تو یه قلعهی گنده لعتی مثلا نفرین شده که یه شوالیهی لعنتی مسخره بیاد تو رو نجات بده، هیچ شوالیه لعتی مسخرهی خری هم نمیاد نجاتت بده. به این میگن زندگی؟ تف به این زندگی.»
پسره گفت: «واقعا. تف به این زندگی. فکرشو بکن، از بچگی بهت بگن که باید شوالیه شی، هزار تا کلاس و کوفت و زهرمار برات بذارن که شوالیهگری یاد بگیری، بعد آخرش بهت بگن باید یه اژدها بکشی که بشی شوالیه، واقعا که تف به این زندگی.»
دختره با دلخوری گفت: «خب میمیری بری یه اژدها بکشی؟ بعدش میشی شوالیه و میتونی بیای من و نجات بدی.»
پسره گفت: «هههه، خانومو نیگا، فک کردی به همین سادگیه؟ میدونی من چن وقته دارم دنبال یه اژدها میگردم؟ مگه اژدها گیر مییاد؟ امروز رفتم در غار یه اژدها، میگم میخوام باهات مبارزه کنم، میگه برو بچه، مگه بچهبازیه؟ برو رد کارت. به من، به دون فردریک لودریگار فرانک استفانف، فرزند اصغر دون آنتوان لودریگار فرانک استفانف میگه بچه! من هیژده سالمه مثلا. واقعا که تف به این زندگی.»
دختره گفت: «با این وضعیت اژدهاها معلومه که هیچ شوالیهی لعنتی مسخرهی احمقی پیدا نمیشه که بیاد منو نجات بده! ای لعنت به هر چی اژدهای احمق از خود راضیه، ای تف به این زندگی.»
پسره گفت: «واقعا، چن هفته پیش رفتم سر غار یکی دیگشون، میگه بازنشسته شده، دیگه نمیخواد مبارزه کنه. جوون جوون بود، فقط میخواس من رو دس به سر کنه! ای لعنت به این اژدها! ای تف به این زندگی.»
دختره گفت: «شرط میبندم اگه بیای به اژدهای نگهبان قصر من بگی، میگه فقط حاضره با شوالیههایی که مدرک اژدهاکشی معتبر دارن مبارزه کنه. مطمئنم همین رو میگه.»
پسره گفت: «همهشون همین جوریان، پیش هر کدوم که بری یه دبهای در مییارن. هیچ کدوم هم نمیگن ما جوونا باید از یه جایی شروع کنیم خب.»
دختره گفت: «برو بابا، تو باز میتونی بری یه کار دیگه بکنی، من چی که باید بمونم تو قصر که یه شوالیهی لعنتی مسخره بیاد منو نجات بده؟»
پسره گفت: «برو بابا دلت خوشه، من چهجوری میتونم برم یه کار دیگه پیدا کنم؟ با این اسم؟ تو اصلا میدونی لودریگار فرانک استفانف بودن یعنی چی؟ کل فامیل ما نجیبزاده و شوالیه و اژدها کشن، من چهجوری میتونم یه کار دیگه پیدا بکنم؟»
دختره گفت: «مگه آدم باید هر کاری میگن بکنه؟ اگه اینجوری بود که من الان باید تو قصر پشت پنجره نشسته باشم و منتظر که یکی بیاد منو نجات بده که.»
پسره گفت: «راستی تو چرا تو قصرت نیستی؟»
دختره گفت: «اولا که به تو هیچ ربطی نداره، دوما هم که حوصلهام سر رف، اومدم بیرون یه هوایی بخورم.»
پسره گفت: «چه جوری؟ مگه در قصر بسته نیس؟»
دختره گفت: «موهای نازنینم رو بریدم، ای تف به این زندگی! موهام رو بریدم بستم به تخت و از پنجره اومدم پایین. میدونی چقدر طول میکشه موهام اون قد بلن شه؟ تازه موهام رو لازم داشتم که وقتی اون شوالیهی لعنتی مسخره میاد و اون اژدهای پیر احمق رو میکشه بتونه ازشون بیاد بالا تا من رو نجات بده.»
پسره گفت: «پس اون اژدها اونجا چه غلطی میکنه؟ مگه واسه این اونجا نیس که تو رو بپاد؟»
دختره گفت: «اون؟ اون که همیشه تو چرته!»
پسره اومد یه چیز دیگه بگه ولی چیز دیگهای به نظرش نرسید، برا همین برگشت سر غصه خوردنش. دختره هم شروع کرد همراه با پسره قلپ قلپ غصه خوردن.
صبح به اون قشنگی، وسط جنگل به اون سبزی که تازه بارون خورده که شبنم هنوز رو برگاس که نور خورشید از لای شاخهها راهراه میزنه تو جنگل که پرندهها دارن چه چه میزنن که هواش مرده رو زنده میکنه، دو تا جوونک، یکیشون بالای درخت، یکیشون پایین درخت،نشستن و دارن قلپ قلپ غصه میخورن.
دختره دراومد که: «اصلا بیا یه کاری کنیم! گور بابای شوالیهگری و اژدهاکشی و عملیات نجات. اصلا من تو رو به شوالیهگی قبول دارم، بیا منو از بالای همین درخت نجات بده، بریم پی زندگیمون!»
پسره با هول گفت: «چی؟ پس افتخارات خانوادگیمون چی میشه؟»
دختره گفت: «گور بابای افتخارات خانوادگی، اگه من بخوام پرنسس سارینا فئودورنابلا دومنیکا باشم که باید اون قد تو اون قصر خراب شده بمونم که موهام مثه دندونام سفید بشه. اسم رو میخوام چی کار؟ اصلا مگه هدف همهی این شوالیهگری و اژدهاکشی این نیس که آخرش با یه شاهزاده ازدواج کنی؟ خوب اگه بخوای بری دنبال اژدهاکشی که تا آخر عمر باید عزب بمونی که.»
پسره گفت: «پس عزت و افتخار خانوادگی چی میشه؟ من میخوام تو خانواده به عنوان یه شوالیه بهم احترام بذارن.»
دختره گفت: «خب اگر برنگردی خونه، فک میکنن که تو جنگ با اژدها مردی و کلی به عنوان شوالیه بهات احترام میذارن.»
پسره گفت: «منظورم اینه که به خودم احترام بذارن، احترامی که نتونم ازش استفاده کنم به چه دردی میخوره؟»
دختره با عصبانیت گفت: «اصلا به درک، برو به جهنم، تا آخر عمرت عزب بمون، منم اونقد میمونم تا موهام مث دندونام سفید بشه.»
پسره هم عصبانی شد اومد یه چیزی بگه ولی چیزی نداش بگه، برا همین یه غر و لند کرد و بیخیال ادامهی بحث شد.
یه کم که گذشت؛ یه فکری به کله پسره رسید ولی پسره به خودش اومد و گفت: «نه، هرگز!»
دختره از اون بالا پرسید: «چی میگی؟ با منی؟»
پسره گفت: «نه، با خودم بودم». دختره گفت: «چیچی هرگز؟»
پسره گفت: «بابا با خودم بودم!»
دختره گفت: «خودت رو لوس نکن، بگو دیگه.»
پسره با خجالت گفت: «یه فکر پلید به ذهنم رسید ولی من هرگز اون کار رو نمیکنم، شرافت خانوادگیمون چی میشه؟»
دختره با بیحوصلهگی گفت: «حالا اگه گفت!»
پسره در حالی که داشت سرخ و سفید میشد گفت: «داشتم فکر میکردم، میتونیم بریم به اژدهات بگیم که اگه با من مبارزه نکنه، لوش میدیم که سرکارش چرت میزنه. اونم مجبور میشه که با من مبارزه کنه ولی این حقالسکوت گرفتنه، مغایر شرافت خانوادگی ماست.»
دختره با خوشحالی داد زد: «آفرین» و شروع کرد به پایین آمدن از درخت.
پسر با تعجب بهش نگا کرد و گفت: «آفرین چی؟»
دختره نفسزنان رسید به زمین و گفت: «آفرین به این ایده، البته کامل نیس ولی میشه عملیش کرد.»
پسر گفت: «ولی...»
دختره حرفش رو برید که: «من با این ایده که با اژدها بجنگی مخالفم،چرا این قدر خشونت؟ اگه تو اژدها رو بکشی که اژدهاهه گناه داره، اگه اژدها هم تو رو بکشه هم که شوالیه مرده به چه درد من میخوره؟»
پسره گفت: «آخه شرافت...»
دختره حرفش رو برید که: «ژیگولو هم اژدهای منطقیایه، اگه بهش بگیم که لوش نمیدیم و هیچ صدمهای هم بهش نمیخوره و نهایتا یه رشوه مختصری هم بهش بدیم، حتما قبول میکنه که به طور رسمی شهادت بده که ازت شکست خورده.»
پسر در حالی که دستش رو به نشانهی اعتراض بالا گرفته بود، خروشید: «هرگز!»
دختره با بیحوصلهگی به پسر خیره شد: «نیگا کن، اگه بخوایم به روش تو عمل کنیم، نه کسی شوالیه میشه، نه کسی نجات پیدا میکنه، نه ازدواجی و نه هیچچیز دیگهای، باید باقی روز و باقی هفته و باقی عمرمون رو بشینیم و هی غصه بخوریم و هی به زندگی تف کنیم. ولی اگه به روش من عمل کنیم، هم من نجات پیدا میکنم، هم تو شوالیه میشی، هم میتونیم با هم ازدواج کنیم و هم زندگی قشنگ میشه و میتونیم باقی روز رو، باقی عمرمون رو از زندگی لذت ببریم. ببین، حیف این هوا نیس؟ بیا و جوانمردی کن و شوالیهی لعنتی مسخرهی نجات دهندهی من شو که منم بشم شاهزادهی لعنتی نجات یافتهی خوشبخت تو، ها؟»
پسره دست او که بالا گرفته بود رو پایین آورد و سرش رو خاروند، یه کم به دختره نیگا کرد، یه کم به جنگل، بعد دوباره یه کم به دختره. پسره گفت: «امم...»
در کتب تاریخ ثبت است که پس از ازدواج شاهزادۀ اسپرانزانیای علیا، پرنسس سارینا فئودور نابلادومینیکا، با شاهزاده و شوالیۀ بالتازارایای سفلی، دون فردریک لودریگار فرانک استفانف، ملقب به شکست دهندهی اژدهای اعظم، این دو ولایت با یکدیگر متحد شده و کشور ژیگولوی بزرگ را ساختند. در هیچکدام از کتب تاریخ ذکر نشده است که این دو چرا نام کشور خود را ژیگولو نهادند اما از دلاوری دون فردریک لودریگار فرانک استفانف و زیرکی ملکه سارینا فئودورنا بلا دومینیکا سخنهای بسیار رفته است.
برگرفته از: ویژه نامه داستان همشهری، کتاب نهم