سیامک گلشیری
***
انگشت اشارهاش را فشار داد روي دكمة سياهرنگ روي دستگيره. شيشة سمت راست ماشين كه تا نيمه پايين رفت، انگشتش را برداشت. سرش را برد طرف شيشه. به مردي كه نشسته بود پشت فرمان بي ام وي انگوريرنگ، گفت: «شما دارين ميرين؟»
مرد نگاهش كرد. گفت: «تازه اومدهيم.»
و لبخند زد. مرد دكمة مستطيلشكل را فشار داد و شيشه بالا رفت. به اطراف نگاه كرد. آنطرف خيابان، مقابل پارك، كيپتاكيپ ماشين پارك شده بود. برگشت و چشمش به پژوي جي ال اكس نقرهايرنگي افتاد كه درست پشت ماشينش پارك كرده بود. زني درسمت راست را باز كرد، پياده شد و رفت توي پيادهرو. پشت چند نفري كه توي صف بستنيفروشي بودند، ايستاد. مرد باز به اطراف نگاه كرد، به ماشينهايي كه داشتند توي آن خيابان شلوغ، پشت سر هم و آرام، حركت ميكردند. گذاشت توي دنده و حركت كرد. كميجلوتر، سر كوچهاي، نگه داشت و توي كوچه را نگاه كرد. همه جا پراز ماشين بود. توي آينة وسط شيشة جلو نگاهي به خودش انداخت؛ به تهريش و گونههاي سفيدش. با نوك انگشت وسط، عينكش را بالا داد و حركت كرد. رفت توي صف ماشينهايي كه داشتند آرام بهسمت چهارراه پاركوي حركت ميكردند. كمي به راست خم شد. درحالي كه نگاهش به جلو بود، دست كرد توي داشبرد و كيف سيدي را بيرون آورد. زيپش را باز كرد و منتظر شد تا صف ماشينها از حركت باز ايستاد. يكييكي سيديها را نگاه كرد. سيدي را كه رويش نوشته بود گلچين خارجي، بيرون كشيد. كيف را برگرداند توي داشبرد و سيدي را فرو كرد توي پخش نقرهايرنگ. داشت به صفحة سبزرنگ، كه كلمة read رويش خاموش و روشن ميشد، نگاه ميكرد كه صداي بوقي شنيد. به جلو نگاه كرد. ماشين جلويي بيست متري دور شده بود. زد توي دنده و حركت كرد. كمي بعد صدايآهنگ ملايمي از بلندگوها بلند شد. هر دو دستش را گذاشت روي فرمان و به ماشينهايي نگاه كرد كه داشتند از لاين كناري، از طرفچهارراه، پايين ميآمدند. كمي جلوتر باز صف ماشينها متوقف شد. ماشينهاي لاين كناري هم ديگر حركت نميكردند. مرد چشمش به چند نفري افتاد كه توي پيادهرو، مقابل يك همبرگرفروشي، ايستاده بودند. چند نفري هم روي جدول كنار باغچه مقابل همبرگرفروشي نشسته بودند و داشتند همبرگر ميخوردند. مرد احساس كرد بوي همبرگر به مشامش خورد، بوي همبرگر با خيارشور و گوجة تازه. شيشة طرف راست را يكي دو سانتي پايين كشيد. داشت صداي آهنگ را زياد ميكرد كه ماشينها راه افتادند. پشت سرشان حركت كرد. به دو طرف نگاه كرد، جايي كه ماشينها پشت سر هم پارك كرده بودند. منتظر بود چشمش به جاي پاركي بيفتد، اما حتي يك جا خالي نبود. فكر كرد توي كوچهها هم نميتواند جايي پيدا كند. با خودش گفت چهارراه پاركوي دور ميزند و همين مسير را برميگردد تا بالاخره جايي پيدا كند. هوس كرده بود برود سراغ همان همبرگرفروشي. هنوز بوي گوشت و خيارشور و گوجة تازه توي دماغش بود. چشمش به چراغهاي نارنجيرنگ روي پل پاركوي افتاد. ماشينها داشتند آرام، در دو خط موازي، به سمت بالا حركت ميكردند. كمي بعد، نزديك چهارراه، باز همة ماشينها متوقف شدند. مرد صداي ممتد بوق ماشينها را شنيد و متوجه چند نفري توي ماشين بغلي شد كه زل زده بودند به او. شيشهاش را كشيد بالا و صداي پخش را كم كرد. ماشينها همانطور پشت سر هم ايستاده بودند و بوق ميزدند. چشمش به چند نفري افتاد كه نزديك پل، ازماشينهايشان پياده شده بودند. با خودش گفت حتمأ تصادف شده. فكر كرد حالا حالاها بايد اينجا بايستد و منتظر بشود تا بالاخره يكيشان كوتاه بيايد و راه بيفتد. شايد هم بايد صبر ميكردند تا پليس ميآمد. اما چند لحظه بعد، وقتي هنوز نگاهش به آن چند نفر بود، سيل ماشينها حركت كرد. كشيد كنار و از راهي كه باز شده بود، بهسرعت حركت كرد. به چهارراه كه رسيد، دوباره ماشينها متوقف شدند و صداي بوقها بلند شد. چشمش به دختري افتاد كه باراني كرمرنگ بلندي به تن داشت و كنار خيابان ايستاده بود. چند دختر و پسر ديگر، كمي جلوتر از او، ايستاده بودند. مرد به بالاي چهارراه نگاه كرد، به آنطرف پل كه ماشينها، بدون هيچ فاصلهاي، پشتبهپشت هم ايستاده بودند و تكان نميخوردند. فقط صداي بوق بود كه شنيده ميشد با بوي دود كه همة فضا را پر كرده بود. بالاخره ماشينها حركت كردند. مرد پيچيد به راست و دوباره چشمش به دختر افتاد كه زل زده بود به او. كنار خيابان، جلوتر از جوانها، زد روي ترمز و توي آينه را نگاه كرد. دختر برگشته بود و داشت نگاهش ميكرد. خواست با دست اشاره كند، اما همانطور خيره شده بود به او. دختر لحظهاي برگشت و به چهارراه نگاه كرد و باز سر چرخاند. مرد هنوز داشت نگاهش ميكرد. هر دو فقط خيره شده بودند به هم. كمي بعد مرد برگشت. دستهايش را گذاشت روي فرمان و به جلو نگاه كرد. خوشحال بود از اينكه به آن خيابان شلوغ برنگشته. توي آينه را نگاه كرد و چشمش به دختر افتاد كه داشت به ماشين نزديك ميشد. وقتي از جلو جوانها رد ميشد، مرد شيشة سمت راست را تا آخر پايين كشيد. صبر كرد تا دختر برسد كنار ماشين. صداي پخش را كم كرد و برگشت. دختر آهسته، در حالي كه نگاهش به مرد بود، به ماشين نزديك شد و كنار در جلو ايستاد. سر خم كرد. گفت: «براي منوايسادين يا اونها؟»
با سر به جوانهايي اشاره كرد كه كنار خيابان ايستاده بودند و لبخند زد. مرد گفت: «سوار شو.»
دختر در را باز كرد و سوار شد. مرد، بيآنكه نگاهش كند، زد توي دنده و حركت كرد. زل زده بود به جلو و داشت توي ذهنش دنبال جملهاي ميگشت تا حرفي بزند. دختر گفت: «اولش فكر كردم واسه اونها نگه داشتين.»
مرد لحظهاي نگاهش كرد. گلويش خشك شده بود. گفت: «معلوم بود واسه شماس.»
آب دهانش را قورت داد. دختر انگشتش را روي دكمة سياهرنگ دستگيره فشار داد و شيشة سمت راست پايين رفت. به داشبرد نگاه كرد و بعد به مرد. گفت: «خيلي ماشين خوشگلي دارين.»
مرد گفت: «جدي؟»
«آره، خيلي خوشگله. از اون دور برق ميزد.»
مرد گفت: «كجا ميرفتين؟»
دختر گفت: «خونه. تا همين حالا كلاس داشتيم.»
مرد گفت: «دانشجويين؟»
دختر سر تكان داد و لبخند زد. گفت: «يه همچين چيزي.»
دستش را برد طرف پخش نقرهايرنگ و دكمهاي را فشار داد و صداي آهنگ قطع شد. گفت: «چي شد؟»
«خاموشش كردين.»
«نميخواستم خاموشش كنم. ميخواستم صداشو زياد كنم.»
مرد دكمة كوچك مستطيلشكل سمت چپ را فشار داد و پخش دوباره روشن شد. گفت: «دكمة صداش اينه.»
با انگشت دكمة نقرهايرنگ سمت راست را فشار داد و صداي آهنگ بلند شد. دختر گفت: «بلندترش كنين.»
مرد باز انگشتش را روي دكمة نقرهايرنگ فشار داد. صداي آهنگ باز هم بلندتر شد. دختر تكيه داد به صندلي و آرنجش را گذاشت لب شيشه. خيره شده بود به جلو. مرد لحظهاي نگاهش كرد. به ابروي كشيدهاش نگاه كرد و چشم درشتش كه خيره به جلو مانده بود؛ بههيكل نحيفش كه روي آن صندلي بزرگ، به عروسك ميمانست. كيفش را گذاشته بود روي پايش و انگشتهاي كوچك دست چپش، بندهاي آن را محكم نگه داشته بودند. طوري نشسته بود انگار سالهاست همديگر را ميشناسند.
آهنگ كه تمام شد، هنوز هر دوشان ساكت بودند. آهنگ بعدي كه شروع شد، مرد بلند گفت: «تو داشبرد پر از سيدييه.»
دختر گفت: «چي؟»
مرد گفت: «تو داشبرد.» با دست به داشبرد اشاره كرد. بلند گفت: «توش پر از سيدييه.»
دختر صداي آهنگ را كم كرد. گفت: «اينجا؟»
در داشبرد را باز كرد و كيف سيدي را بيرون آورد. زيپش را كشيد و بعد شروع كرد به خواندن نوشتههاي روي سيديها. گفت: «خيلي فوقالعادهس. هر چي بخواي، اينجا هست.»
يكييكي بهدقت سيديها را نگاه كرد و بعد از ميانشان يك سيدي بيرون آورد. گفت: «من عاشق جيپسيكينگزام.»
مرد سيدي توي پخش را بيرون آورد و سيدي جيپسيكينگز را گذاشت. آهنگ كه شروع شد، دختر گفت: «خيلي كيف ميده آدم بشينه پشت اين ماشينو و تو اين اتوبان از كنار بقية ماشينها رد بشه و جيپسيكينگز گوش بده.»
نگاهش به مرد بود. مرد گفت: «آره.»
دختر گفت: «يه چيزي رو ميدونين؟»
مرد گفت: «چي رو؟»
«من عاشق ماشينهاي شيك و مدلبالام. عاشق رستورانهاي درجه يك بالاي شهرم. عاشق بهترين غذاهام. عاشق مسافرتم. عاشق اينم كه برم تو يه ويلاي بزرگ نزديك دريا تو رامسر.»
مرد لبخند زد. گفت: «حالا چرا رامسر؟»
«چون عاشق اونجام. عاشق اينم كه وقتي دريا طوفانييه، تو ساحلش قدم بزنم و صدف جمع كنم. رامسر كه رفتهين؟»
مرد سر تكان داد. نگاهش به جلو بود. دختر گفت: «عاشق اينم كه يه ويلاي بزرگ تو اون خيابون نزديك ساحلش داشته باشم. از اون ويلاهايي كه از تو بالكنش، دريا پيداس. صبح زود پاشي بري تو ساحل و تموم ساحلو قدم بزني. بعدش هم برگردي تو ويلا، يهصبحانة مفصل بخوري و دوباره بخوابي. تا لنگ ظهر بخوابي. بعدش هم پا شي ناهار بخوري با يه عالم بستني توتفرنگي. بعد تا عصر بشيني فيلم ببيني و موسيقي گوش بدي. عصر هم بزني بيرون. فكرشو بكنين.»
به مرد نگاه كرد. منتظر بود چيزي بگويد. مرد همانطور زل زده بود به جلو. دختر گفت: «يه چيزي رو ميدونين؟»
مرد گفت: «چي رو؟»
«من عاشق آدمهاي پولدارم. جدي ميگم. عاشق آدمهاي پولدارم. وقتي ميشينم تو يه همچين ماشيني، خيلي احساس خوبي بهم دست ميده. فكر ميكنم همة اينها مال خودمه. نميدونم چرا، ولي يه همچين احساسي دارم. فكر ميكنم هر چي تو اين دنياس، مالمنه.» بعد گفت: «شما بايد از اون پولدارها باشين.»
مرد لبخند زد. دختر گفت: «ديدين گفتم. از اون پولدارهايين.»
مرد گفت: «نه اونقدرها.»
«دروغ ميگين. قيافهتون داد ميزنه پولدارين. آدمهاي پولدار قيافهشون با آدمهاي معمولي فرق ميكنه.»
مرد گفت: «چه فرقي؟»
«جدي ميگم. فرق ميكنه. آدمهاي پولدار از ده فرسخي داد ميزنه پولدارن.»
مرد چيزي نگفت. فقط صداي پخش را كم كرد. دختر گفت: «شرط ميبندم يه شركتي چيزي دارين.»
مرد دوباره لبخند زد. دختر گفت: «نگفتم. نگفتم. شركت دارين؟»
مرد گفت: «نه اونطوري كه فكر ميكني.»
«ولي شركت دارين. نه؟ درست ميگم؟»
مرد به دختر نگاه كرد و سر تكان داد. گفت: «شريكم.»
دختر گفت: «ميخواي بگم چه شركتي داري؟»
مرد گفت: «بگو.»
دختر دستش را گذاشت روي داشبرد و به جلو نگاه كرد. داشت فكر ميكرد. زل زده بود به جلو. يكدفعه سرش را چرخاند طرف مرد. گفت: «شركت لوازم كامپيوتري ... يا پزشكي.»
مرد گفت: «اينو ديگه اشتباه كردي.»
دختر گفت: «صبر كن.»
دوباره به جلو نگاه كرد. بعد گفت: «خودت بگو.»
مرد گفت: «لوازم كشاورزي، آبياري.»
دختر گفت: «ولي درست گفتم كه شركت داري.»
مرد سر تكان داد. گفت: «ميخوام يه پيشنهادي بهت بكنم.»
دختر نگاهش كرد، طوري كه انگار حواسش جاي ديگر است. مرد گفت: «قبل از اينكه سوارت كنم، داشتم ميرفتم همبرگر بخورم. اگه دوست داشته باشي، ميتونيم با هم بريم تو يكي از اون رستورانهاي درجه يك كه گفتي و دو تا پيتزا مخصوص سفارش بديم.»
دختر گفت: «حالا چرا پيتزا؟»
مرد گفت: «من عاشق پيتزام.»
دختر گفت: «ميدوني من الان هوس چي كردهم؟»
مرد گفت: «هوس چي؟»
«يه ساندويچ گندة رستبيف با يه ليوان بزرگ فانتا.»
مرد گفت: «جايي رو سراغ داري؟»
دختر به جلو نگاه كرد. تكيه داد به صندلي. مرد گفت: «بعدش هرجا خواستي، ميرسونمت.»
دختر گفت: «اول بايد بريم من به خونه بگم.»
مرد گفت: «كجا برم؟»
«از اون بريدگي، بپيچ تو صدر.»
مرد كمي جلوتر، پيچيد توي اتوبان صدر. داشت آهسته حركت ميكرد. پل روي خيابان شريعتي را كه رد كرد، دختر گفت بپيچد توي يكي از خيابانهاي سمت راست. مرد راهنما زد و آهسته پيچيد. گفت: «تا حالا هيچوقت تو اون رستورانهاي طبقة آخر پاساژمیلاد نور رفتهي؟ غذاهاش حرف نداره. فكر كنم از اون جاهايييه كه تو عاشقشي.»
دختر گفت: «يه بار رفتهم.»
كيفش را باز كرد و آينة كوچكي بيرون آورد. گفت: «چراغو روشن ميكني؟»
مرد چراغ جلو سقف را روشن كرد. دختر سر خم كرد و خودش را توي آينة كوچك نگاه كرد. مرد گفت: «من بعضيوقتها ميرم اونجا. خوشم ميآد تو راهروهاش قدم بزنم و به ويترينها نگاه كنم.»
دختر، بيآنكه سر بلند كند، گفت: «تنها ميري اونجا؟»
«بعضيوقتها دوستهام هم هستن. هر موقع وقت كنيم ميريم.»
دختر روژ صورتيرنگي را كه از كيفش درآورده بود، به لبهايش ماليد. هنوز داشت خودش را توي آينه نگاه ميكرد. مرد گفت: «موافقي بريم اونجا؟»
دختر سرش را بالا آورد. با انگشت به خياباني سمت چپ اشاره كرد. مرد پيچيد توي خيابان. دختر گفت: «اونجا رستبيف هم پيدا ميشه؟»
مرد گفت: «نميدونم. شايد. ولي ميدونم پيتزاهاش حرف نداره.»
لبخند زد. دختر گفت: «منم يه جاي عالي همين نزديكيها سراغ دارم.»
مرد گفت: «جدي؟»
دختر سر تكان داد. آينه را با روژ گذاشت توي كيفش. گفت: «اگه بياي، ديگه ول نميكني. خيليوقتها هم همين آهنگهاي جيپسيكينگزو ميذارن. خيلي جاي دنجييه.»
مرد گفت: «پس بريم همونجا.»
دختر گفت: «همينجاس.»
با دست به پيادهرو اشاره كرد. مرد كنار خيابان پارك كرد. دختر گفت: «پيتزاهاش هم حرف نداره.»
مرد گفت: «من هم هوس كردهم رستبيف بخورم.»
دختر خنديد. گفت: «تا مانتومو عوض ميكنم، دور بزن.»
مرد سر تكان داد. دختر در را باز كرد. داشت پياده ميشد كه مرد گفت: «من هنوز اسمتو نميدونم.»
دختر در ماشين را به هم زد. دستش را گذاشت لب شيشه و سر خم كرد. گفت: «فرزانه.»
مرد گفت: «منم نويدم.»
دختر گفت: «من الان برميگردم.»
دستش را از لب پنجره برداشت و با عجله رفت توي كوچة باريك و تاريكي كه كمي جلوتر بود. مرد دور زد و كنار خيابان نگه داشت. ماشين را خاموش نكرد. شيشة سمت راست را بالا داد و صداي آهنگ را زياد كرد. هر از گاهي به كوچة تاريك نگاه ميكرد و منتظر بود دختر را ببيند كه از كوچه بيرون ميآيد. كمي بعد ماشين را خاموش كرد و صداي آهنگ قطع شد. توي آينه نگاهي به خودش انداخت. به تهريشش دست كشيد و با خودش گفت كاش تنبلي نكرده بود و ريشش را زده بود. عينكش را بالا داد و باز به كوچه نگاه كرد. به پنجرههاي خانههاي آنطرف خيابان نگاه كرد و متوجه باد شد كهداشت شدت ميگرفت. چشمش به برگهاي زردي افتاد كه كنار جدولها ريخته بود. از ماشين پياده شد. تكيه داد به در و به صداي باد گوش داد كه لاي برگها ميپيچيد. چند دقيقه بعد، وقتي هنوز نگاهش به پنجرههاي خانههاي آنطرف خيابان بود، راه افتاد به طرف كوچه. سر كوچه لحظهاي درنگ كرد. بعد وارد كوچه شد. كمي كه جلوتر رفت، چشمش به خياباني افتاد كه كوچه را قطع ميكرد. برگشت. احساس كرد توي همين مدت، هوا سردتر شده. نشست توي ماشينش. باز به كوچة تاريك نگاه كرد. ماشين را روشن كرد. بهشمارههاي نارنجيرنگ ساعت روي داشبرد نگاه كرد. زد توي دنده. با خودش گفت حتمأ هنوز همبرگرفروشي روبهروي پارك باز است.
***
منبع:jenopari.com
نظر