***
ظهر دوشنبه بود آقای حیدری دستش را به پیشانی اش کشید فکر کرد تب دارد. بدجوری گرمش شده بود و دکمه یقه، گلویش را فشار می داد. شیشه ماشین را پایین کشید و سرش را كنار پنجره گرفت. توي فضا چيزي داغ و جامد سرازير بود كه گلويش را مي بست و روي پوستش سنگيني مي كرد. از توي جيبش يك تكه كاغذ درآورد و ليست چيزهايي را كه زنش خواسته بود دوباره با دقت خواند. اول تعجب كرد كه اين همه شيبريني و ميوه را زنش براي چه خواسته و بعد يكمرتبه يادش افتاده كه 17 مهر روز تولدش است. و خنديد پايش را بي دليل روي گاز فشار داد و بوق زد. كنار دستش يك قابلمه گرم غذا بود، قابلمه غذاي بچه هايش. بلندش كرد و نزديك تر به خودش گذاشت. دسته اش را ميان انگشت هايش گرفت و جايش را محكم كرد.
تمام راه بند بود. كمي جلو رفت، عقب زد، جا به جا شد و ديد كه فايده اي ندارد. موتور را خاموش كردو سرش را مأيوسانه به پشتي تكيه داد. تقويمش را درآورد و ورق زد. نه، اشتباهي در كار نبود. دوشنبه 17 مهر روز تولدش بود. توي سرش حساب كرد بعد مشكوك و حيرت زده با انگشت هايش شمرده و مطمئن شد كه درست سي و نه سال دارد. حس كرد كه پوستش يكمرتبه گر گرفته و كفش هايش انگار چند شماره كوچك تر شده است. كتش را درآورد و يقه پيراهنش را با عجله باز كرد. با خودش فكر:
« همين چند وقت پيش سي سالم بود. چطور يه مرتبه سي و نه سالم شد؟» شانه هايش را بالا انداخت و شروع كرد به پاك كردن زير ناخن هايش.
به اطرافش نگاه كرد و دستش را روي بوق گذاشت ماشين ها لاي هم گير كرده بودند و همه بي دليل به هر گوشه كه باز مي شد هجوم مي آوردند. آقاي حيدري سرش را از پنجره بيرون آورد و به ماشين كناري اعتراض كرد چند تا فحش به اين و آن داد كه كسي نشنيد و جوابش را نداد دور زد و راهي كه رفته بود دوباره برگشت. از قابلمه صدايي مثل جير جير سوسك مي آمد. آهسته كرد. قابلمه را برداشت و زير و رويش را با دقت برانداز كرد.
با خودش گفت :
«لابد پيچ دسته اش افتاده. حيف! بايد همين امشب درستش كنم تا برگشتم همين امروز غروب،» چراغ قرمز بود. نگه داشت از توي جيبش سيگاري درآورد و روشن كرد. گلويش خشك بود و دهانش تلخ. خاموشش كرد و انداختش دور. از پشت درخت ها صداي هاي و هوي مي آمد و چند نفر تابوت كوچكي روي دست مي بردند و صلوات هاي نا منظم و خسته مي فرستادند. چند تا زن سياهپوش عقب تر از همه مي رفتند گريه مي كردند و خودشان را مي زدند.
فياد هورا و هلهله، كه از بلندگوهاي اطراف پخش مي شد، صداي گريه و صلوات آنها را محو مي كرد. عبور تابوت از ميان چراغ هاي رنگي و پرچم ها و انوبه مردم كار مشكلي بود. اقاي حيدري با پشت دست عرق صورتش را پاك كرد و با عصبانيت داد كشيد: «دست نكش، به شيشه. نمي خوام، برو گم شو كنار.» راه افتاد و به شدت گاز داد. به ساعتش نگاه كرد. وقت زيادي نداشت. مي بايست اول قابلمه غذاي بچه ها را به مدرسه ببرد. مي بايست سر راه لباس ها را از لباسشويي بگيرد، چيزهايي را كه زنش يادداشت كرده بود بخرد، برود خانه، ناهار بخورد و برگردد به اداره. يادش افتاد كه بعد از اداره بايد به احوالپرسي پدرزنش هم برود و بيشتر احساس خستگي كرد.
تندتر كرد و پيچيد يك نفر از جلو ماشينش دويد، داد كشيد، دست هايش را بالا و پايين برد، تهديد كردو فحش داد قابلمه تكان خورد، كج شد و در حال افتادن بود كه آقاي حيدري وحشت زده توي هوا نگهش داشت. درش را سفت كرد و چربي اطراف لبه اش را به آستين كتش ماليد. حس كرد كه حال غريبي دارد و قلبش كم كم بزرگ تر و سنگين تر مي شود. ماشين ها به هم فشار مي آوردند و چراغ ها پشت سر هم قرمز بود.
از لاي شاخه هاي درخت ها چراغ هاي رنگي بوق مي زد و همه جا پر از پولك و گل و فواره بود. يك نفر يك دسته بليت از پنجره ماشين زير دماغش آورد و جلو چشم هايش گرفت. آقاي حيدري سرش را تكان داد و رويش را برگرداند شنيد كه به لبه پنجره مي زند و دستگيره را مي چرخاند رو به رويش را نگاه كرد و حرفي نزد راننده پشت سري مرتب بوق مي زد و به اين و آن فحش مي داد. آقاي حيدري حس مي كرد كه سرش مي سوزد و گوش هايش صدا مي كند. دستش را به علامت تهديد تكان داد و داد كشيد: «خريده ام دو تا هم خريده ام.» از توي حيبش چند تا بليت مچاله درآورد و انداخت كف خيابان. شيشه را بالا كشيد و زبانش را به لب هاي خشكش ماليد. تاكسي ها اطرافش را گرفته بودند و هر كس چيزي مي گفت. از بلندگو صداي نطق و كف زدن هاي شديد مي آمد. همه مي دويدند همه نفس نفس مي زدند همه ميان ماشين ها چرخ ها و گاري ها پراكنده بودند، همه عاصي و خسته و كلافه به هم نگاه مي كردند و مي گذشتند. آقاي حيدري لب هايش را به هم فشار داد و از لاي دو ماشين، كه در حال اعتراض به هم بودند راهي پيدا كرد و گذشت.
چراغ قرمز را نديده گرفت و با عجله پيچيد توي خيابان فردوسي، غذاي بچه هايش داشت سرد مي شد. دستش را به قابلمه كشيد و به ساعتش نگاه كرد يادش افتاد كه بايد سي و نه تا شمع بخرد. يادش افتاد نوبت سلماني و واكسن بچه هايش است. يادش افتاد كه زنش آبستن است و همين روزها مي زايد. دستش را به شكم برآمده اش مي كشد و گشاد گشاد راه مي رود. خم مي شود و روزنامه ها را به زحمت از روي زمين جمع مي كند. مي گويد: «بميرم الهي، اين عكس زن و بچه هاي اين مرتيكه است كه مُرد. آخه، بگو آدم حسابي مگه مرض داشتي؟ آدم وقتي زن و بچه داشت پا مي شه ميره دنبال دردسر؟» پيش خودش فكر كرد: «حتماً براي تولدم همسايه ها رو خبر كرده. لابد خودش باز يه كيك گنده برام گرفته و دورش شمع چيده» بچه هايش را ديد كه دورش مي چرخند، دست مي زنند و مي خندند و يك نفر از گوشه اتاق مي گويد: «افتخار بر شما به خاطر سي و نه سالي كه گذشت» پسر بچه لاغر و درازي با كلاه سياه و پرچم قرمز جلوش را گرفت و پايش را به زمين زد پليس مدرسه بود آقاي حيدري مثل كسي كه از خواب پريده باشد ترمز كرد و نگه داشت. قابلمه كج شد به پايش گرفت و درش افتاد. به خودش لعنت فرستاد و دسته قابلمه را ميان دست هايش گرفت و درش را دو مرتبه چفت كرد. پيچ دسته اش افتاده بود و صدا مي كرد. با خودش گفت: «همين امشب درستش مي كنم«به اطرافش نگاه كردو ديد كه همه جا پر از ماشين و گاري و دوچرخه است و هيچ راه فراري نيست. كنارش زن چاق پف كرده اي فرمان را دو دستي چسبيده بود و چشم از چراغ راهنما بر نمي داشت. آقاي حيدري با بي ميلي نگاهش كرد. چشم هاي باد كرده و گوشت شل گردنش را نگاه كرد. موهاي حنايي رنگ و پوست لخت و آويزان بازوهايش را نگاه كرد و رويش را برگرداند. سيگاري از توي جيبش درآورد و با عصبانيت روشن كرد. دستش را به سر تقريباً طاسش كشيد و با عجله برداشت. توي دلش گفت: «خانم جون، هيچ مي دوني؟ كه امروز سي و نه سال دارم؟ تو اين چيزها را مي دوني؟ خودت با اون صورت پف كرده و موهاي سياه و سفيد چطور؟ تو چند سال داري؟ تو چه كاره هستي و روزا و شباتو چطور مي گذراني؟»
از گوشه چشم بي اراده خودش را توي آيينه ماشين نگاه كرد و ديد كه موهاي سرش ريخته و زير چشم ها و اطراف لب هايش پر از چروك هاي ريز موذي شده. رويش را برگرداند و راه افتاد. دستش را گذاشت روي بوق و سيگاري را ميان دندان هايش فشرد. قابلمه را به احتياط برداشت و گذاشت پايين پايش كه جلو آفتاب نباشد. ساعتش را نگاه كردو ديد حسابي دير شده است. بچه هايش پشت ميله هاي مدرسه منتظر ناهارشان هستند و زنش دم پنجره با اضطراب به اين ور و آن ور نگاه مي كند.
آفتاب به طاق ماشين مي تابيد و پيراهنش خيس به پشتي ماشين چسبيده بود. سرش را درآورد و گفت: «چيه چرا نمي ري كنار؟ مگه نمي بيني راه مال منه. برو گم شو كنار.» به خودش گفت: «اين اولين باريه كه دير كردم. اين اولين باريه كه غذاي بچه هامو به موقع نرسوندم.» روزنامه شب قبل را برداشت و ورق زد. ياد زنش افتاد كه مي گفت: «اين چه گوارا چه زشته! شكل ميمونه، چه چاقه! چه ريش مضحكي داره! اين جور آدما به درد نمي خورن خودخواه و پر دردسرن. اين جور آدما قدر نعمت رو نمي دونن.» پشت سرش تاكسي كوچكي مرتب جلو و عقب مي كرد، كج و كوله مي شد و توي جايش وول مي خورد. راننده اش داد كشيد كه حالا چه وقت روزنامه خواندن است. آقاي حيدري به روي خودش نياورد و روزنامه را ورق زد. زنش مي گفت: «نه، اين آدم زنش رو دوست نداشته محاله. بچه هاش رو هم دوست نداشته. لابد صد تا رفيق، داشته. از اون زن شلخته هاي كوبايي. همون بهتر كه مُرد. نفرين زنش گردنشو گرفت.» دست راست كوچه باريكي بود كه همه به طرف آن هجوم آورده بودند. دست چپ يك طرفه بود و دور هم نمي شد زد. پاسبان وسط خيابان سوت كشيد و شانه هايش را بالا انداخت. آقاي حيدري شيشه را پايين تر كشيد و سرش را آورد بيرون. صدايش همراه قدم ها و هاي و هوي خيابان گم شد و هواي داغ و پر از خاك كوچه گلويش را به سرفه انداخت.
باد گرم و خشكي مي وزيد و پرچم هايي را كه از تيرهاي چراغ برق آويزان بودند آهسته تكان مي داد راه افتاد و با احتياط گاز داد. ماشينش داغ كرده بود و نزديك بود جوش بياورد. با خودش گفت: «هر طور شده خودمو به مدرسه بچه ها برسونم/ اونا عادت دارن سر ظهر ناهار بخورند. لابد الان گرسنه ان و پشت در مدرسه دقيقه شماري مي كنن.» قابلمه را برداشت و جايش را محكم كرد. يادش افتاد قابلمه را هفت سال پيش وقتي اولين پسرش تازه به مدرسه مي رفت خريده بود و بعد از آن هميشه اين قابلمه كنار دستش بود. هر روز بعدازظهر،حتي بعضي روزهاي تعطيل انگار پيمان وفاداري ميانشان بسته شده بود، نوعي ارتباط ذاتي. با خودش فكر كرد كه هفت سال تمام اين راه را هر روز رفته و برگشته و اعتراضي نكرده است. هفت سال سرش را زير انداخته و گفته:« بله،حتماً، چشم ....» توي دلش آرزو كرد كه كاش بچه هايش زودتر بزرگ مي شدند و دست از سرش بر مي داشتندو يك روز مي آمد كه ديگر احتياجي به بردن و آوردن اين قابلمه نبود. ولي چه فايده؟يكي ديگر همين روزها از راه مي رسيد؛ يكي ديگر با سر طاس و صورت پف كرده و باز همان برنامه هاي شبانه، همان مسئوليت ها و دلشوره ها، همان تر و خشك كردن ها، همان لالايي گفتن ها و بي خوابي ها. به نظرش مي آمد كه سر پيچ تصادف شده يا يك نفر رفته زير ماشين . از كنار دستي اش پرسيد: «چه اتفاقي افتاده؟ هيچ كس نمي دانست و سوت آمبولانس نمي گذاشت صدايي به گوش برسد.
آقاي حيدري فهميد كه بايد باز هم صبر كند منتظر باشد و حرفي نزند. دستش را به قابلمه كشيد و ديد كه به كلي يخ كرده است.
آيينه ماشين را ميزان كرد و چشمش دوباره به خودش افتاد. با خودش گفت: «هيشكي نمي دونه كه امروز سي و نه سال دارم. ولي چه قدر زود موهام ريخته،چرا پوستم اين طور زرد و چروكيده شده؟ و سال ديگه درست همين موقع، تو همين خيابان كنار قابلمه چهل سالم مي شه .» از خودش پرسيد: «چهل سالگي يعني چي؟ آغاز يا پايان؟ كدوم يكي؟» شانه هايش را بالا انداخت و گفت: «چه فرقي مي كنه. براي من هميشه همين راه هست سا يه قابلمه ديگه، با يك آبستني ديگه، با يك بچه ديگه». زنش را پيش چشمش ديد كه دور اتاق مي چرخد و خرده ريزها را جمع مي كند. به لباس ها نفتالين مي زند و راديو را با حرص مي بندد. مي گويد :«حالا مي خوان از يه ديوونه خدا بسازن. هيچ كس به فكر زن و بچه هاي ويلون اين آدم نيست. هيچ كس نمي پرسه تكليف اين بدبخت ها چيه؟ آخه، بگو مرد مگه چي تو زندگي كم داشتي؟» از خيابان تخت جمشيد به بالا بسته بود
آقاي حيدري حس مي كرد كه قلبش دارد از كار مي افتد. جيزي زير پوستش وول مي خورد و آزارش مي داد. پرسيد «آقاي پاسبان مي شه از اين ور رفت؟ پهلو دستي اش گفت :«نه جانم. جلوشو كندن. پل نداره. نمي شه.» پرسيد: «پس چي كار بايد كرد؟» من هر روز از اين ور مي رم. مدرسه بچه هام اين پشته من كار دارم عجله دارم.» پهلو دستي اش نگاهش كرد و حرفي نزد. سرش را در آورد بيرون و تف كرد روي آسفالت خيابان، آقاي حيدري فرمان را ول كرد و گفت: خوب به درك، به جهنم، من همين جا مي شينم و منتظر مي شم. بالاخره يه اتفاقي مي افته.
بالاخره يه خبري مي شه.» ماشين را خاموش كرد و پايش را از روي گاز برداشت. ياد تولدش افتاد و خنده اش گرفت. ياد سي و نه شمع افتاد، ياد چهل تا شمع، چهل و پنج تا شمع، ياد يك كيك گنده پوشيده از شمع و بعد يك فوت محكم كه تمام شمع ها را خاموش مي كند. و ديگر هيچ. چرا، چرا بعد شمع سر قبر و شب هفت، شب چله و سال. كمربندش را شل كرد و پايش را از توي كفش درآورد. پوستش مور مور مي شد و چيزهايي مثل حباب از جايي مجهول توي تنش قلقل كنان بالا مي آمد و كنار گوشش مي تركيد. شانه هايش با بالا انداخت و زير لب با خودش گفت: «بالاخره يه طوري مي شه يه اتفاقي مي افته»يادش افتاد كه قرار بود خيلي اتفاقها افتاده باشد، قرار بود قبل از چهل سالگي هزار اتفاق افتاده باشد هزار معجزه غريب، هزار تصميم و انتخاب، هزار كشف و شهود علم و اعتقاد. ياد روزها افتاد كه با چه سماجتي پايش را به زمين داشت و باور كرد، آن روزها خيال مي كرد همه چيز به او مربوط است، خوب يا بد چيزها، بايد و نبايد چيزها، آن روزها كه صميمانه به خودش و ديگران مي گفت: « ما نيامده ايم تماشا كنيم، ما نيامده ايم كه با گوش كر و زبان لال بنشينيم و بگوييم بله، چشم همين طور است.» يد روزهاي جواني افتاد، روزهايي كه نقشه مي كشيد و هزاران هدف داشت. روزهايي كه له له زنان منتظرشان بود و جاي خودش را ميانشان مشخص كرده بود. سعي كرد فكر نكند سعي كرد روزها را مثل يك عكس كهنه غم انگيز قديمي توي جيبش پنهان كند و در اولين فرصت دور بيندازد. توي چيزي مثل حلقه هاي روي آب چرخ مي خورد و كنار مي رفت. فكر كرد شايد اشتباه شده است. شايد حساب زمان از دستش در رفته است. مگر مي شود يكمرتبه چشم باز كرد و ديد نصف عمر رفته است؟ مگر مي شود يكمرتبه سي و نه شمع خريد و همه را با يك فوت خاموش كرد؟
دستمالش را درآورد و گردنش را خشك كرد. زنش را ديد كه مشغول گردگيري اتاق هاست. حياط را شسته و توي گلدان ها گل گذاشته. اين و آن را خبر كرد، شيرين پلو و خورش فسنجون پخته و به انتظار شوهرش نشسته است تا صورتش را ببوسد دور سرش اسفند دود كند و تولدش را تبريك بگويد. از خودش پرسيد:« دوست عزيز، اون روزا يادت مياد؟ حرفاي اون وقتا يادت هست؟ چطور شد؟ چه اتفاقي افتاد؟ مگه تو معتقد نبودي كه انسان آزاده مسئوله و فقط كافيه كه تصميمشو بگيره و راهشو انتخاب كنه؟» ماشين جلويي پيچيد و كنار رفت. چراغ سبز بود و آقاي حيدري گاز داد و با سرعت از چهارراه ويلا گذشت. شانه هايش با بالا انداخت و پيش خودش گفت: «اون وقتا مال صد سال پيشه. مال هزار سال پيشه. من ديگه حوصله ندارم سال ديگه چهل سالم مي شه. ديگه پير مي شه. و رمقي ندارم. كار من حفاظت از خانواده مه كار من نگهداري از بچه هامه. كار من بردن و آوردن اين قابلمه است.»
نرسيده به چهار راه ايرانشهر ترمز كرد و نگه داشت چراغ راهنمايي كار نمي كرد و هر لحظه قرمز . زرد و سبز مي شد و هيچ كس تكليف خودش را نمي دانست همه جيغ مي كشيدند و به همديگر اعتراض مي كردند. آقاي حيدري چشم هايش را بست و باز كرد و سرش را با يأس به لبه پنجره تكيه داد. كنار جوي، پيرمرد لاغري بساط سلماني اش را را روي زمين چيده بود و آهسته چرت مي زد و گاه و بي گاه سرش را مي چرخاند و به اطرافش بهت زده نگاه مي كرد و دوباره سرش روي سينه اش مي افتاد. تسليم، آرام و خميده با بي تفاوتي و قناعت يك مرغ خانگي مي ماند. آقاي حيدري رويش را برگرداند و آب دهانش را قورت داد گرمش بود و ياد خنكي كوچه محموديه افتاد. ياد آن روزهايي كه همه چيز در اطرافش مثل هستي در اول خلقت هنوز شكل معيني پيدا نكرده بود، آن روزهايي كه همه چيز متحرك و متغير و از هم گسسته بود و او با خودش مي گفت كه من اين ذرات پراكنده را به هم جفت مي كنم من اين ماده بي شكل و صورت را ميان انگشت هايم مي گيرم، طول و عرضش را به دلخواهم اندازه مي زنم، آب و گلش را قاطي مي كنم و هر شكلي كه دلم خواست مي سازم. ياد آن روزهايي افتاد كه دور خودش دايره ميكشيد و مي گفت كه اينجا مركز هستي است و به ثبوت ودوام و بقاي خيلي چيزها اطمينان داشت. از خودش پرسيد «اين بود اون چيزي كه اون قدر مي خواستم؟ چطور شد؟ چه بلايي سرم اومد؟ مثل اينكه تو هوا خاصيت غريبي بود كه بي سر و صدا و يواشكي، بدون اينكه بفهمم دست و پامو بست، يا شايد تو غذايي كه خوردم يا آبي كه نوشيدم يه محلول خنثي كننده ريخته بودن، يا چه ميدونم يه جور گرد فراموشي. نمي دونم ....بالاخره يك جا، يه چيز نامرئي كار خودشو كرد و همه چيزو از يادم برد.» سرِ دلش مي سوخت و روده هايش به هم مي پيچيد. زخم معده دست از سرش بر نمي داشت. آهسته و هراسان مثل مريضي كه مي داند آن لحظه اجتناب ناپذير نزديك است و باز مذبوحانه به اطراف نگاه مي كند با خودش گفت: «هنوز تا فرصتي سرمو مي چرخوندم و مي گفتم نه، كاش مي تونستم.كاش جرئت مي كردم.» يك نفر پشت سرش مرتب بوق مي زد. آقاي حيدري كلافه و خسته سرش را برگرداند و داد كشيد آقا جان صبر كن مگه نمي بيني جلوم بسته است. يك دقيقه ديرتر كه نمي ميري.» خودش كمي كنار كشيد و اشاره كرد كه بگذارد. نگاهش كرد و توي دلش فحش داد. زير لب گفت: «راستشو بخواي يه ساعت ديگه هم نمي ميري. سه روز ديگه هم نمي ميري. فقط يك روز از گوشه چشم خود توي آيينه نگاه مي كني و مي بيني كه سرت طاس شده و دندونات كرم خورده و بعد مي فهمي كه چهل سال داري و بعد پنجاه سال و بعد هم وقت مردنه.»
پاسبان وسط خيابان داد كشيد. سوتش را در آور، دور خودش چرخيد و گفت: «ايست، از اين ور، تندتر.» يك نفر از كنار ماشينش رد شد كوبيد به سپر عقيش و گذشت. آقاي حيدري دستش را روي شكمش فشار داد و ابروهاش را در هم كشيد. پاهاش از گرما باد كرده بود و كفش پايش را فشار مي داد. صداي جيرجير دسته قابلمه مي آمد. تلو تلو مي خورد و درش بالا و پايين مي رفت.
پدرش مي گفت: محمود زيادي فكر مي كنه، محمود از اون بچه هاي معمولي نيست. محمود معتقد به تحول و تكامل و تعاليه.» آقاي حيدري خنديد و دستش را روي دسته قابلمه گذاشت. حس كرد كه خودش هم شبيه يك قابلمه شده يك قابلمه شسته و رفته و تميز و اعياني، يك قابلمه فروتن و متواضع با يك دسته فولادي روي كله اش، يك قابلمه كه هر شب تويش را مي شويند و دوباره پرش مي كنند، درش را مي بندند و به اين ور و آن ور مي برند چيزي ته گلويش بالاو پايين مي رفت قلبش به بزرگي يك كوه شده بود و سينه اش را فشار مي داد.
نمي دانست چرا يك مرتيه به اين حال افتاده است، نمي دانست چرا پوستش در حال انبساط است، نمي دانست چرا دندان هايش را به هم مي سايد و سيگارش را مي جود، چرا گوش هايش داغ شده و حنجره اش از فشار يك فرياد به درد افتاده است گاز داد، تند كرد و پيچيد.
يادش افتاد كه الان مغازه ها را مي بندند و زنش در انتظار شيريني و ميوه و شمع تولد است. خودش را ديد كه شلوار فلاتل خاكستري اش را پوشيد، كراوات سرمه اي خال سفيدش را زده و ليوانش را به سلامتي روز ورودش به دنيا مي نوشد و يادش افتاد كه يك نفر همان روز صبح مي گفت كه ديگر توي مسگرآباد جا نيست، بايد از حالا به فكر بود. بايد از حالا يك قطعه زمين خريد و اطرافش سيم خادار كشيد. از لا به لاي ماشين ها به زحمت گذشت و جلو تابلوي ايست آهسته كرد. سعي كرد فكر نكند. سعي كرد سرش را به خواندن تابلوي مغازه ها گرم كند شانه هايش را بالا انداخت و شروع به خواندن آوازي قديمي، آشنايي را از دور ديده دستش را تكان داد و با عجله خنديد. سرش را درآورد كه صدايش بزند و و سوارش كند ولي ماشين ها بوق مي زدند و خيابان پر از همهمه بود. با خودش گفت «سي و نه سال چيزي نيست.
واقعاً چيزي نيست هنوز نصف عمرم باقيه. هنوز خيلي وقت دارم. هنوز هزار تا كار مي شه كرد هزار تا نقشه مي شه چيد. مي تونم از سر شروع كنم. از همين امروز .» قلبش شروع به تپيدن كرد. با خودش گفت: «مي تونم الان ماشينو نگه دارم و بيام پايين همين الان. مي تونم برم وسط خيابان، وسط ميدان رو علفا، رو خاكا، رو يكي از مجسمه ها اون بالا و داد بكشم، جيغ بزنم و همه رو دور خودم جمع كنم. مي تونم همه چيز رو بگم، حرفامو بزنم و حسابمو با خودم و ديگران تسويه كنم. اما براي كي؟ براي چي؟ اين قيافه هاي بي تفاوت و مبهوت، اين نگاه هاي سرد و بي خاطره، اين آدم هاي خسته و بي رمق اصلاً نمي فهمن.اينا رو باور نمي كنن كه من مجبور بودم. محكوم بودم و دست خودم نبود. اينا رو نمي دونن كه من زن دارم، بچه دارم و بايد به فكر اونا باشم اينا از عشق حرف مي زنن؛ از دوست داشتن مطلق، و خبر ندارن كه زنم آبستنه و بايد از حالا به فكر خرج زايمانش باشم. اينا از ايمان واعتقاد حرف مي زنن و نمي پرسن كه چه كسي مسئول رسوندن غذاي بچه هامه، چه كسي مسئول بردن و آوردن اين قابلمه است.
من خودم مي دونم كه فقط يك لحظه كافيه، يه گردش دست، يه بستن و باز كردن پلك ها. ولي خود اينا تا بخوام بجنبم نفرينم مي كنن و به صورتم تف مي اندازن و حالا زل زل نگام مي كنن و مي پرسن چطور شد به فكر تجارت چوب افتادم؟ چطور شد به فكر خريد و فروش زميناي كرج و علي آباد افتادم؟ ولي من مي پرسم خودتون چه طور؟ شماها كه بيشتر از من مي ترسين، شماها كه بيشتر از من انگشتاتونو رولباتون مي ذارين و پچ پچ مي كنين. شماها كه بيشتر از هم دستاتونو به هم مي مالين، خم مي شين و خدارو شكر مي كنين، ولي من مي خوام از همين حالا حسابمو از شماها جدا كنم، از همه تون من خم شدن پشت و كم شدن نور چشمامو حس مي كنم، من سنگ مقبره مو مي بينم و مي دونم كه چه آسون فراموش مي شم و چه آسون جامو يكي ديگه مي گيره ـ من مي خوام از همين الان شروع كنم، از همين امروز، و كاري هم به شماها ندارم. يك نفر با موتورسيكلت پيچيد جلوش و علامت داد. افسر پليس بود و كلاهش زير آفتاب برق مي زد عينكش را برداشت و گفت: «گواهينامه تونو لطف كنين.»
آقاي حيدري سراسيمه از جايش پريد. حس زمان و مكان از ذهنش رفته بود به اطرافش با ترس و سوء ظن نگاه كرد و آهسته پرسيد: «چي شده؟ چه اتفاقي افتاده؟ من كه كاري ندارم داشتم قابلمه غذاي بچه هامو مي بردم مدرسه.» افسر جواني بود كه چشم هاي ريز و دماغ پهني داشت. با سردي و خستگي گفت: «انحراف به چپ داشتين. بيست تومن جريمه دارد.» آقاي حيدري نگاهش كرد. نفس راحتي كشيد و تصديقش را درآورد. پولش را داد و راه افتاد. با خودش گفت: «تموم شد واقعاً ديگه همه چيز تموم شد مهم نيست كه اون روزها كجا رفتن، مهم نيست كه تا به حال چه كار كرده ام. من هنوز يك سال وقت دارم. سيصد و شصت و پنج روز وقت دارم.» ياد زنش افتاد كه دستش را به كمرش زده است و دور اتاق ها مي چرخد. فكر كرد كه شايد همين الان دردش گرفته باشد يا شايد تا حالا زائيده باشد. ياد بچه هايش افتاد و ياد قابلمه كه كنار پايش گاه و بي گاه تكان مي خورد. دلش هواي كوچه محموديه را كرده بود و تنش يكمرتبه از هيجاني آشناكش و قوس مي آمد. پشت سرش را نگاه كرد و تصميم گرفت دور بزند چند نفر بوق زدند، داد كشيدند و اشاره كردند كه نمي شود. تمام خيابان مملو از جمعيت بود يك نفر گفت:
«نه آقا، فايده نداره. اين راه تا غروب بسته اس. كارناوال شادي داره مي گذره. بهتره بزني كنار و بياي پايين تماشا.» آقاي حيدري گفت: «نه، پسرجان، من كاري به اين كارها ندارم.» و رويش را چرخاند. ولي ديد كه واقعاً راه فراري نيست. از هر طرف محاصره شده بود و هيچ كس در فكر او نبود. ماشينش را خاموش كردو آمد پايين. پيش خودش گفت: «از همين جا به زنم تلفن مي كنم و همه چيزو بهش مي گم. اين طوري راحت تره. آسون تره. بهش مي گم كه من كار ديگه اي تو زندگي دارم، كه من مي خوام انتخاب خودمو بكنم و از اين تسليم ابلهانه خسته شده ام. همين الان مي رم پيشش و بهش حالي مي كنم كه ديگه از اين نگاه كردن، شانه بالا انداختن و فراموش كردن عقم گرفته. برايش توضيح مي دم كه من معتقد به زندگي كامل تري هستم، معتقد به عشق و زيبايي، معتقد به تعالي و عروج و تكامل هستم معتقد به چيزي وراي جسم، وراي اشياء، قسط و قزض و وام و پس انداز و بيمه وراي محدوده و تعريض و روزنامه، وراي ماه و موشك و پيشرفت علم و انقلاب،معتقد به چيزي وراي دروغ و تظاهر و تملق، وراي جشن تولد و سالگرد عروسي، وراي بازديدهاي خانوادگي و دست بوسي مادر زن و اقوام محترم، وراي شريعت و طريقت، وراي اين زمان فاني و اين مكان بي اعتبار.» از يك نفر پرسيد:
«آقا، ببخشين. تلفن كجاست؟» نمي دانست سرش را تكان داد و رفت. بيشتر مغازه ها بسته بودند و هيچ كس پول خرد يا يك دو ريالي نداشت. گوشي تلفن عمومي شكسته بود و سيمش را بريده بودند. آقاي حيدري عينكش را به چشم زد، شانه هايش را بالا انداخت و گفت: «بالاخره خودش مي فهمه. بالاخره همه مي فهمن دير يا زود اصلاً توضيح نداره. من مي خوام از سهم خودم استفاده كنم و اين حق منه.» صداي ساز و آواز مي آمد و صداي كف زدن هاي طولاني، زن هاي چادري به هم فشار مي آوردند و مي خنديدند همه اين طرف و آن طرف مي دويدند و هورا مي كشيدند. آقاي حيدري چند نفر را كنار زد و سعي كرد راهي پيدا كند و خودش را به آن طرف خيابان برساند.
يك عده خودشان را شكل حيوانات مختلف كرده بودند و بالا و پايين مي پريدند. دور خودش چرخيد. نمي دانست چه كار كند. دسته هنرپيشه ها مي گذشت. هنر پيشه ها سوار ماشين هاي روباز بودند و دست تكان مي دادند. مردم برايشان سوت مي كشيدند و دست مي زدند. آقاي حيدري ميان دست ها و پاها گير كرده بود و مي كوشيد خودش را هر طور شده خلاص كند. جمعيت فشار مي آورد و او را به اين طرف و آن طرف مي كشاند. آفتاب روي سرش ايستاده بودو بوي تن هاي داغ و نفس هاي خسته كلافه اش مي كرد. با آرنجش به چند نفر كوبيد. پاي اين و آن را لگد كرد و خودش را كنار كشيد. مثل آدمي بود كه خواب مي بيند و هر قدم كه بر مي دارد به يك نقطه ختم مي شود و هر چه مي دود باز سر جاي اولش است. انگار جلوش مكاني ناآشنا دهان باز كرده بود كه به هيچ كجا نمي رسيد و تمام آن خانه هاي به هم چسبيده خاكستري رنگ با هر قدم دورتر مي رفت و هيچ كس زبان او را نمي دانست، هيچ كس او را نمي ديد و حرف هايش را نمي شنيد. به نظرش رسيد كه همه چيز ناگهان تغيير شكل داده است و اينها كه دورش را گرفته اند از هزار سال قبل آمده اند و تنشان بوي غارهاي گمشده زير خاك را مي دهد. چشم هايش را بست و باز كرد. تنش خسته و كوفته و بيمار بود. خيال مي كرد كسي از دور صدايش مي زند. شترها با زنگوله هايشان مي گذشتند. يك نفر خودش را شكل رستم كرده بود و به شكمش مي كوبيد. يك عده از گوشه اي دست مي زدند و هورا مي كشيدند. با خودش گفت:
«نخير. نه. محاله. من تسليم نمي شم. گول نمي خورم. قبول نمي كنم.» خودش را نفس زنان به ماشينش رساند و به درش تكيه داد. چشمش به قابلمه افتاد و تنش بيشتر داغ شد. انگار كه يك دشمن موذي بدجنس در كمينش بود و دنبال فرصت مي گشت. دستش را به صورتش كشيد و رفت زير درخت توي سايه ايستاد. صداي لق لق در قابلمه توي گوشش پيچيده بود و دستش بوي آش و چربي مي داد. حس كرد كه اين قابلمه مثل طوق بلا به گردنش بسته شده و جلو راهش را گرفته است. با خودش گفت: «ديگه تموم شد. الان خودمو از دستش راحت مي كنم.»
در ماشين را باز كرد. قابلمه را برداشت و توي هوا چرخاند. دست هايش را توي مشتش فشرد و در ميان هورا و هلهله ديگران محكم به زمين كوبيد. دسته اش را كند و پرت كرد به كنار ديوار. لگد زد و انداختش دورتر. دلش مي خواست يك تكه سنگ پيدا كند و به جانش بيفتد.
چند نفر با نگاه هاي كنجكاو دورش را گرفتند و به تماشا ايستادند. آقاي حيدري وحشت زده به اطرافش نگاه كرد. نمي دانست چرا مردم نگاهش مي كنند و مي خندند. پاسبان سر كوچه سوت كشيد و مبهوت جلوش ايستاد. پرسيد: «آقا چي شده؟ اين قابلمه مال شماست؟» صداي جيغ و قيل و قال مي آمد، صداي دست زدن هاي شديد مردم و، كارناوال شادي سر همه را گرم كرده بود و از بلندگوهاي اطراف خيابان فريادهاي ستايش به هوا بلند بود. يك نفر توي كاميون نطق مي كرد و اطرافيانش وسط حرف هايش به شدت دست مي زدند.
آقاي حيدري به زحمت خودش را روي پاهايش نگه مي داشت. سرش گيج مي رفت. دستش را به درخت كنار خيابان گرفت و آب دهانش را قورت داد. هيچ وقت آفتاب را آن قدر نزديك به پوستش حس نكرده بود. چيزي به سنگيني قابلمه به جاي قلب توي سينه اش بالا و پايين مي رفت. به اطرافش نگاه كردو ديد كه كسي كاري به او ندارد و همه مبهوت و محسور بازيكنان كارناوال و نطق هاي هيجان انگيز شده اند.
چند نفر فشار آوردند و هلش دادند و يك نفر پايش را لگد كرد. همه از سر و كول هم بالا
مي رفتند و مي خواستند برنده خوشبخت آن هفته را، كه توي ترازو دور مي گرداندند، ببينند. آقاي حيدري تصميم گرفت كه تسليم نشود. با خودش گفت: «از چي بترسم؟ من با اين گوساله ها فرق دارم. من گول اين حرفا رو نمي خورم. من راه خودمو مي رم.» ياد بچه هايش افتاد و زنش را ديد كه دست هايش را به كمر زده و جيغ مي كشد، كيك تولدش را به سرش مي كوبد. و تهديدش مي كند. بچه هايش سؤال پيچش مي كنند، دليل مي خواهند و حيرت زده دورش مي چرخند، يك نفر دسته قابلمه را به دستش داد و خنديد. سرش شكسته بود. پاسبان گفت:
«آقا بهتره سوار ماشينتون بشين.» و رويش را به مردمي كه ايستاده بودند كرد و تهديد كنان گفت: چيه؟ چه خبره؟ برين دنبال كارتون» يك نفر يك كاسه آب جلوش گرفت و گفت: «آقا جون بزن به صورتت حالت جا مياد.»
آقاي حيدري ماتش برده بود و نمي دانست تكليفش چيست. دلش مي خواست تنها بود و گريه مي كرد . دلش مي خواست همان جا در همان لحظه همه چيز تمام مي شد و اين گردش بي مفهوم به پايان مي رسيد. خم شد و قابلمه را از روي زمين برداشت. درش را به گوشه كتش ماليد و خاكش را گرفت. اطرافش پر از صداي شادي و خنده بود. دستمالش را درآورد و خم شد تا برنج ها را از كف خيابان بردارد. ماشي پاي محله لنگش را از روي شانه اش برداشت، تكان داد و گفت: «آقا، پاشو، من تميزش مي كنم. اين كار شما نيست.»
آقاي حيدري پا شد. قابلمه را برداشت و گذاشت توي ماشين. نشست پشت رل و شيشه را بالا كشيد. ماشين پاي محله همه جا را آهسته و در حالي كه مي خنديد تميز كرد. سيب و گلابي ها را توي جيبش گذاشت و لك لك كنان رفت. آقاي حيدري ياد زنش افتاد كه مي گفت: «خدا را شكر كه توي اين شهر هميشه يكي هست كه به داد آدم برسه.»
***
گلی ترقی
تابستان1347
منبع:persian-language.org