كلاس درس
غلامحسين ساعدي
همه ما را تنگ هم چپانده بودند داخل كاميون زوار در رفتهاي كه هر وقت از دست اندازي رد ميشد، چهارستون انداماش وا ميرفت و ساعتي بعد تخته بندها جمع و جور مي شدن دور ما يله مي شديم و همديگر را ميچسبيديم كه پرت نشويم. انگار داخل دهان جانوري بوديم كه فكهايش مدام باز و بسته مي شد ولي حوصله جويدن و بلعيدن نداشت. آفتاب تمام آسمان را گرفته بود. دور خود ميچرخيد. نفس ميكشيد و نفس پس ميداد و آتش ميريخت و مدام ميزد تو سرِ ما. همه له له ميزديم. دهانها نيمه باز بود و همديگر را نگاه ميكرديم. كسي كسي را نمي شناخت. هم سن و سال هم نبوديم. روبروي من پسر چهارده سالهاي نشسته بود. بغل دست من پيرمردي كه از شدت خستگي دندانهاي عاريهاش را درآورده بود و گرفته بود كف دستش و مرد چهل سالهاي سرش را گذاشته بود روي زانوانش و حسابي خودش را گره زده بود. همه گره خورده بودند. همه زخم و زيلي بودند. بيشتر از شصت نفر بوديم. همه ژنده پوش و خاك آلود و تنها چند نفري از ما كفش به پا داشتند. همه ساكت بوديم. تشنه بوديم و گرسنه بوديم. كاميون از پيچ هر جادهاي كه رد ميشد گرد و خاك فراواني به راه ميانداخت و هر كس سرفهاي ميكرد تكه كلوخي به بيرون پرتاب ميكرد.
چند ساعتي رفتيم و بعد كاميون ايستاد. ما را پياده كردند. در سايه سار ديوار خرابهاي لميديم. از گوشه ناپيدايي چند پيرمرد پيدا شدند كه هر كدام سطلي به دست داشتند. به تك تك ما كاسه آبي دادند و بعد براي ما غذا آوردند. شورباي تلخي با يك تكه نان كه همه را با ولع بلعيدم. دوباره آب آوردند. آب دومي بسيار چسبيد. تكيه داده بوديم به ديوار. خواب و خميازه پنجول به صورت ما ميكشيد كه ناظم پيدايش شد. مردي بود قد بلند، تكيده و استخواني. فك پايينش زياده از حد درشت بود و لب پاييناش لب بالايش را پوشانده بود. چند بار بالا و پايين رفت. نه كه پلكهايش آويزان بود معلوم نبود كه متوجه چه كسي است. بعد با صداي بلند دستور داد كه همه بلند بشويم و ما همه بلند شديم و صف بستيم. راه افتاديم و از درگاه درهم ريختهاي وارد خرابهاي شديم. محوطه بزرگي بود. همه جا را كنده بودند. حفره بغل حفره. گودال بغل گودال. در حاشيه گودالها نشستيم. روبروي ما ديوار كاهگلي درهم ريختهاي بود و روي ديوار تخته سياهي كوبيده بودند. پاي تخته سياه ميز درازي بود از سنگ سياه و دور سنگ سياه چندين سطل آب گذاشته بودند. چند گوني انباشته از چلوار و طناب و پنبههاي آغشته به خاك. آفتاب يله شده بود و ديگر هُرمِ گرمايش نمي زد تو ملاج ما. مي توانستيم راحت تر نفس بكشيم. نيم ساعتي منتظر نشستيم تا معلم وارد شد. چاق و قد كوتاه بود. سنگين راه ميرفت. مچهاي باريك و دستهاي پهن و انگشتان درازي داشت. صورتش پهن بود و چشمهايش مدام در چشم خانهها ميچرخيد. انگار ميخواست همه كس و همه چيز را دائم زير نظر داشته باشد. لبخند ميزد و دندان روي دندان ميساييد. جلو آمد و با كف دست ميز سنگي را پاك كرد و تكهاي گچ برداشت و رفت پاي تخته سياه و گفت: درس ما خيلي آسان است. اگر دقت كنيد خيلي زود ياد ميگيريد. وسايل كار ما همينهاست كه ميبينيدبا دست سطلهاي پر آب و گونيها را نشان داد و بعد گفت: كار ما خيلي آسان است. ميآوريم تو و درازش ميكنيم و روي تخته سياه شكل آدمي را كشيد كه خوابيده بود و ادامه داد: اولين كار ما اين است كه بشوريمش. يك يا دو سطل آب ميپاشيم رويش. و بعد چند تكه پنبه ميگذاريم روي چشمهايش و محكم ميبنديم كه ديگر نتواند ببيند. با يك خط چشمهاي مرد را بست و بعد رو به ما كرد و گفت: فكش را هم بايد ببنديم. پارچه اي را از زير فك رد ميكنيم و بالاي كلهاش گره ميزنيم. چشمها كه بسته شد دهان هم بايد بسته شود كه ديگر حرف نزند. فك پايين را به كله دوخت و گفت: شست پاها را به هم ميبنديم كه راه رفتن تمام شد. و خودش به تنهايي خنديد و گفت: “دستها را كنار بدن صاف ميكنيم و ميبنديم.» و نگفت چرا. و دستها را بست. و بعد گفت: «حال بايد در پارچهاي پيچيد و ديگر كارش تمام است.» و بعد به بيرون خرابه اشاره كرد. دو پيرمرد مرد جواني را روي تابوت آوردند تو. هنوز نمرده بود. ناله ميكرد. گاه گداري دست و پايش را تكان ميداد. او را روي ميز خواباندند. پيرمردها بيرون رفتند و معلم جلو آمد و پيرهن ژنده اي را كه بر تن مرد جوان بود پاره كرد و دور انداخت.
معلم پنجههايش را دور گردن مرد خفت كرد و فشار داد و گردنش را پيچيد و دستها و پاها تكاني خوردند و صدايش بريد و بدن آرام شد. سطل آبي را برداشت. روي جنازه پاشيد و بعد پنبه روي چشمها گذاشت و با تكه پارچه اي چشم را بست. فك مرده پايين بود كه با يك مشت دو فك را به هم دوخت و بعد پارچه ديگري را از گوني بيرون كشيد و دهانش را بست و تكه ديگري را از زير چانه رد كرد و روي ملاج گره زد. بعد دستها را كنار بدن صاف كرد. تعدادي پنبه از كيسه بيرون كشيد و لاي پاها گذاشت و شست پاها را با طنابي به هم بست و بعد بي آنكه كمكي داشته باشد جنازه را در پارچه پيچيد و بالا و پايين پارچه را گره زد و با لبخند گفت: «كارش تمام شد.»
اشاره كرد و دو پير مرد وارد خرابه شدند و جسد را برداشتند و داخل يكي از گودالها انداختند و گودال را از خاك انباشتند و بيرون رفتند. معلم دهن دره اي كرد و پرسيد: «كسي ياد گرفت؟»
عده اي دست بلند كرديم. بقيه ترسيده بودند و معلم گفت: «آنها كه ياد گرفتهاند بيايند جلو.»
بلند شديم و رفتيم جلو. معلم ميخواست به بيرون خرابه اشاره كند كه دست و پايش را گرفتيم و روي تخته سنگ خوابانديم. تا خواست فرياد بزند گلويش را گرفتيم و پيچانديم. روي سينهاش نشستيم و با مشت محكمي فك پايينش را به فك بالا دوختيم. روي چشمهايش پنبه گذاشتيم و بستيم. دهانش را به ملاجش دوختيم و لختش كرديم و پنبه لاي پاهايش گذاشتيم. شست پاهايش را با طناب به هم گره زديم و كفن پيچش كرديم و بعد بلندش كرديم و پرتش كرديم توي گودال بزرگي و خاك رويش ريختيم و همه زديم بيرون. ناظم و پيرمردها نتوانستند جلو ما را بگيرند.
راننده كاميون پشت فرمان نشست و همه سوار شديم. وقتي از بيراههاي به بيراههي ديگر ميپيچيديم آفتاب خاموش شده بود. گل ميخ چند ستاره بالا سر ما پيدا بود و ماه از گوشه اي ابرو نشان ميداد.
تابستان 62
منبع:dibache.com
منبع:dibache.com