روزگارِ ليلي
محمد شريفي نعمتآباد
بچهها سينهكش ديوار نشسته بودند. پاهايشان را توي جوي آب گذاشته بودند و هيچ نميگفتند. ناگهان دخترك وارد ميدان شد. هراسان به اطراف نگاه كرد، آمد و وسط ميدان ايستاد. بچهها نگاهش كردند، هيچ نگفتند. لحظهاي به هم نگاه کردند، ناگهان فرياد کشيدند: "بچا، دخترو!" به طرف دخترک دويدند، دور او حلقه زدند ، دخترک ترسيد، دور خود چرخيد، خيره به آنها نگاه کرد. لبهايش ميلرزيد و گوشهي پلکهايش ميپريد. جلالو آهسته به طرفش رفت، دست به موهايش کشيد، به بچهها نگاه کرد، گفت:
"بچا نگا کنين چه موهاي شلالي داره!"
عليو به طرف جلالو رفت، او را هل داد، گفت:
"تو چکار داري؟"
"موهاي شلال مال خودشه، مال تو که ني!"
دخترک خيره به آنها نگاه کردو لبخندي زد. عليو آهسته دست روي دامنش کشيد. گفت:
"بچا نيگا کنين چه پيرن گُلگُليِ قشنگي داره!"
قاسمو گفت: "ولي پارهيه، خوب نيسه."
عليو گفت: "باشه، ميره وصلهش ميکنه."
دخترک دوباره دورِ خودش چرخيد و هراسان به آنها نگاه کرد.
حسينو آهسته دست روي پشت دخترک کشيد، گفت: "بچا نگا کنين چه پشت نرمي داره!"
عليو دست حسينو را گرفت آن را پس کشيد گفت: "رو پشتش دست نزن گنا ميکني."
دخترک دوباره تکان خورد، لبخندي زد، قاصدکها از روي شانهاش پرواز کردند و در هوا رها شدند. عليو ذوقزده گفت:
"بچا نگا کنين چقد قاصدو!"
قاسمو گفت:
"قاصدوآ از تو باغا همراش اومدهن."
جلالو گفت: "قاصدوآ همراش اومدهن چيکار؟"
عليو رو به جلالو کرد، زبانش را در آورد، گفت: "که آدماي فضولو پيدا کنن!"
حسينو گفت: "چندتا دندون داري دخترو؟"
دخترک دوباره هراسان به دور خود چرخيد و به اطراف نگاه کرد.
عليو گفت: "مسخره ش نکن حسينو!"
قاسمو گفت: " اگر مسخرهش کني قهر ميکنه ميره."
جلالو گفت: "بچا نگا کنين چقد چشماش اشکي شده!"
قاسمو گفت: " تو راه خيلي گريه کرده."
حسينو گفت: " چرا گريه کردي دخترو؟"
دخترک هراسان به آنها نگاه کرده لبخندي رنگ پريده زد، چيزي نگفت و بچهها عقبتر ايستادند و به او زل زدند.
عليو گفت: "دخترو! نميرقصي؟"
دخترک شروع کرد به رقصيدن.
قاسمو گفت: "بلدي تندتر برقصي؟"
دخترک تندتر رقصيد.
عليو گفت: "بلدي مثل باد برقصي؟"
دخترک مثل باد رقصيد.
حسينو گفت: "بلدي خاک بخوري؟"
دخترک خم شد، مشتي خاک از روي زمين برداشت، ناگهان توي دهانش ريخت و خورد. بچهها هرهر خنديدند. عليو گفت: "دخترو! ميتوني رو کله راه بري؟" دخترک سرش را روي زمين گذاشت و بنا کرد روي دستها و سرش راه رفتن.
قاسمو گفت: "بچا، اين خيلي دليره!"
جلالو گفت: "کي پندت داده دخترو؟"
دخترک ايستاد برّ وبرّ به آنها نگاه کرد، گفت: "ميخين آهو بشم؟"
عليو ذوق زد، گفت: "هان هان، آهو بشو!"
دخترک آهو شد. بچهها هر و هر خنديدند.
جلالو گفت: "کي پندت داده دخترو؟"
دخترک تکه چوبي برداشت و بنا کرد به زدن بر پيکر يک چليک کهنه. صداي چليک فضاي کوچه را پر کرد. بچهها بهتزده به حرکت دستهاي دخترک خيره شدهبودند. دخترک ميزد و اشک ميريخت.
جلالو گفت: "کي پندت داده دخترو؟"
دخترک تکههاي چوب را انداخت، روي چليک کهنه نشست، گفت: "ميخين کفتر بشم؟"
جلالو گفت: "مگر بلدي؟"
دخترک سرش را تکان داد.
جلالو گفت: "مثل خود کفتر؟"
دخترک سرش را تکان داد.
عليو ذوق زد، گفت: "خيلهخب، کفتر شو!"
دخترک کفتر شد. بچهها هر هر خنديدند. کوچه بوي آفتاب ميداد. ظهر بود، آفتاب تمام سايهها را تسخير کرده بود. حتي سايه ي شانگ بلندي که در حاشيهي ميدان توي جوي آب گلآلود ايستاده بود هم محو شده بود. دخترک هراسان به اطراف نگاه کرد. و نگاهش ناگهان روي در نيمه باز خانهاي که سقفش فرو ريخته بود، ثابت ماند.
بلند صدا زد: "ليليييي...!"
و بهطرف در نيمه باز دويد. در را موريانه ها خورده بودند. دخترک خود را به در زد. در فرو ريخت. به داخل دويد. بچهها به دنبالش دويدند. دم در ايستادند.
جلالو صدا زد: "تو اين خونه هشکي نيسه."
عليو صدا زد: "سقفاش رفته."
دخترک دوباره فرياد کشيد: "ليليييي...!" و تند بيرون آمد. به طرف چليک کهنه دويد. روي آن نشست. باد داشت آهسته دامن گلدارش را ميلرزاند. بچهها دويدند. روبرويش ايستادند و به چشمهايش زل زدند. دخترک خيرهخيره نگاهشان کرد. آهسته گفت: " ميخين دريا بشم؟"
عليو گفت: "هان، دريا شو!"
دخترک دريا شد.
جلالو گفت: "خونهتون کجايه دخترو؟"
دخترک گفت: "ليلي گم شده."
بعد هقهق کرد. قاصدکها با تکان اندامش از روي شانههايش بر ميخاستند و در هوا رها ميشدند. عليو گفت:
"گريه نکن، قاصدوآ دارن ميرن پيداش کنن."
دخترک با پشت دست اشکهايش را پاک کرد. دوتکه چوب را دوباره برداشت و بنا کرد به زدن بر پيکر چليکِ کهنه. لکههاي ابر جابجه در آسمان پيدا ميشدند. خورشيد، گاه در آنها پناه ميگرفت و دوباره پيدا ميشد. درختِ شانگ داشت اندک اندک به هايوهو ميافتاد.
جلالو گفت: "خونهتون کجايه دخترو؟"
قاسمو گفت: "مثل پايغور ميزنه."
عليو گفت: " چيکار داري؟ بِل بزنه تا کوچه پر سر و صدا بشه."
جلالو گفت: "کي پندش داده؟"
عليو گفت: "چيکار داري؟ مگر تو فضول مردمي ايقد ميپرسي؟"
حسينو گفت: "شايد دلش برا ليلي سوخته."
جلالو گفت: "ليلي کيه؟"
عليو گفت: "به تو چه؟ بِل بزنه تا همهجا پر سر و صدا بشه."
قاسمو گفت: "پايغورم همينطور صدا ميده."
دخترک ديوانهوار بر پيکر چليک کهنه ميکوفت.لکههاي ابر داشتند به هم ميپيوستند. خورشيد فقط گاهي سرک ميکشيد و زود پنهان ميشد.
حسينو گفت: "اگر کلاغ تو درخت باشه ميگريزه."
جلالو گفت: "برا چي؟"
حسينو گفت: "از صدا ميترسه."
قاسمو گفت: "اگر گربه هم روي ديوار باشه ميگريزه."
عليو گفت: "اگر کفترم توي چاه باشه ميگريزه."
جلالو گفت: "چقد ابري شده نگا کنين!"
به آسمان نگاه کردند. ابرها تمام آسمان را تسخير کرده بودند. تندر به صدا در آمد. دخترک چوبها را انداخت. دست دو طرف گوشهايش گذاشت و فرياد کشيد: "ليليييي...!"
و بعد تند دويد. بچهها به دنبالش دويدند، باهم فرياد کشيدند: "ليليييي...!"
دخترک به طرف کوچهباغها دويد، فرياد زد:
"ليليييي...!"
بچهها سراسيمه بهدنبالش دويدند، فرياد کشيدند:
"ليليييي...!"
دخترک در ميان درختها ناپديد شد. بچهها، نفسزنان ايستادند، دوباره فرياد زدند: "ليليييي...!"
صدايشان در ميان درختها گم شد. برگشتند. پاهايشان را توي جوي آب گذاشتند و زل زدند به چليک کهنه در وسط ميدان. تندر دوباره به صدا درآمد و قاصدکها آهستهآهسته بر زمين افتادند
منبع:
persiantools.com
persiantools.com