اطلاعیه

Collapse
هیچ اطلاعیه ای هنوز ایجاد نشده است .

كلاف سردرگم

Collapse
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • نمایش
پاک کردن همه
new posts

  • كلاف سردرگم

    كلاف سردرگم



    نويسنده:

    بهرام صادقي






    يك چيز نامرئي هست مثل دست، كه نمي‌بينمش اما احساسش مي‌كنم و ادراكش مي‌كنم. مرا هل مي‌دهد اين طرف و آن طرف...

    -----------------------------------------------



    ـ آهان! كمي سرتان را بالا بگيريد. ابروهاتان را از هم باز كنيد. بخنديد. چشمتان به دوربين باشد. تا سه مي‌شمارم. مواظب باشيد حركت نكنيد والا عكستان بد از آب در مي‌آيد. حاضر! يك، دو، سه...

    * * *

    دو شب بعد، از پله‌هاي عكاسخانه بالا مي‌رفت كه عكسش را بگيرد. قبضي را كه عكاس داده بود در دستش مي‌فشرد. به ياد مي‌آورد كه دو شب پيش، عكاس پرسيده بود:

    ـ اسم آقا؟

    و او اسمش را گفته بود.

    ـ شش در چار معمولي؟ كارت پستالي چطور؟

    و او جواب داده بود:

    ـ يك دانه‌اش ... براي نمونه.

    ـ پس فردا شب حاضره ... ساعت هشت.

    در را باز نكرده، ساعت را ديد كه از هشت گذشته بود. پيش خودش زمزمه كرد:

    ـ حالا ديگر حتماً حاضره.

    شاگرد عكاس كه پشت ميز نشسته بود جلو پايش برخاست و او پس از اينكه به سلامش جواب داد روي يك صندلي نشست. شاگرد را ناشناخته نگاه كرد:

    ـ مثل اينكه خودشان تشريف ندارند؟

    ـ چرا… چرا… الان اينجا بودند.

    ـ اين قبض …

    قبض را درآورد، از جيبش، و گذاشت روي ميز. شاگرد عكاس آنرا برداشت و خواند و سرش را با احترام تكان داد:

    ـ بله قربان، مال همين امشبه… اما بايد صبر كنيد خودش بياد.

    مي‌خواست جواب بدهد: « كار و زندگي داريم»، ‌فقط گفت : « كار و زندگي …» و در صندلي فرو رفت. شاگرد درمي‌يافت كه او كار و زندگانيش را رها كرده است تا بيايد و عكسش را بگيرد و حالا كه عكاس نيست ناراحت شده است، اما چه مي‌توانست بكند؟ بهتر آن ديد كه به چيزي ور برود. بنا كرد آلبومي را ورق زدن‌… او باز پرسيد:

    ـ نمياد؟

    ـ چرا نمياد؟ الساعه …

    و او به تماشاي عكسهايي كه به ديوار زده بودند مشغول شد...

    * * *

    پس از يكربع، عكاس آمد. هنوز نرسيده سر حرف را باز كرد:

    ـ خوش آمديد، قربان.

    ـ و به شاگردش:

    ـ خيلي وقته آقا تشريف آورده‌اند؟

    او از روي صندلي بلند شد و آمد جلو ميز؛ دو دستش را گذاشت به لبه آن. عكاس ازكارگاهش عكسها را آورد:

    ـ ببينم همينه؟ بعله، خودشه.

    او دستش را دراز كرد و عكسها را گرفت. كمي نگاه كرد و بعد :

    ـ اينها نيست. اشتباه كرده‌ايد.

    ـ چطور؟ فرموديد‌…

    ـ اشتباه كرده‌ايد. من سبيل ندارم، اين عكسها سبيل داره‌… از آن گذشته من كلاه سرم نمي‌گذارم.

    عكاس بتندي عكسها را گرفت و با دقت به آنها و بعد به قيافه او نگاه كرد:

    ـ عجيبه‌… اما خيلي به شما شباهت داره.

    ـ شباهت؟ شباهتش را چه عرض كنم‌… اين را ديگر من سر در نمي‌آرم.

    عكاس كمي پا به پا كرد ـ و شاگردش مدتي پيش رفلته بود بيرون (چون نمي‌دانست چه بايد بكند بهتر آن ديده بود كه برود بيرون). رفت توي كارگاه و يك دسته عكس ديگر آورد پخش كرد روي ميز. همان‌طور كه وارسي مي‌كرد زير لب مي‌گفت:

    ـ اينها كه نيست.

    عكس دختري بود.

    ـ اينهم كه نيست.

    مال زني بود.

    ـ اينهم نه.

    مال بچه‌اي بود.

    ـ اين؟

    به عكس و به او نگاه كرد:

    ـ اين خيلي شبيه شما است. كلاه هم نداره‌… اما باز سبيل داره.

    اوسرش را جلو آورد:

    ـ ببينم‌… كلاه كه نداره‌…

    و ادامه داد:

    ـ آخر «اين خيلي شبيه شما است» يعني چه؟ من چطور بفهمم كه مال خودمه؟ من كه صورتم را نمي‌بينم، يادم نيست چطوري است. مگر شما نظم و ترتيبي نداريد كه عكسها جابه‌جا نشوند؟ شماره نمي‌گذاريد؟

    ـ چرا‌… شماره مي‌گذاريم، نظم و ترتيب هم داريم. اما امان از آدم ناشي. اين شاگرده همش را به هم زده. قاتي پاتي كرده. مثلاً ملاحظه بفرمائيد، سه دسته عكس هست كه همشان شماره قبض شما را دارند‌… آخر عمري كار كرديم شاگرد آورديم! مثل اينكه از پشت كوه آمده‌… هيچ چيز سرش نمي‌شود‌…

    ـ بالاخره تكليف ما چيه؟ تا كي بايد اينجا بايستيم، آقاي عكاس؟

    آقاي عكاس باز عكسها را وارسي مي‌كرد.

    ـ اينهم كه نيست.

    عكس يك بناي تاريخي بود.

    ـ آها‌… خودشه.

    او عكس را قاپيد:

    ـ چطور خودشه؟ هيچ چيزش با من نمي‌خونه. من كي كتم اين شكلي بود؟

    عكاس نشست. بي‌حوصله جواب داد:

    ـ ديگر به ما مربوط نيست. شايد پريروز لباستان همين جور بوده، امروز عوض كرده‌ايد.

    ـ محاله.

    عكاس باز بلند شد. شانه‌هايش را بالا انداخت:

    ـ ديگه هيچ عكسي اينجا نداريم. يكي از همين‌ها است‌…

    او دندانش را بهم مي‌فشرد. وقتي كمي آرام گرفت، گفت :

    ـ اينها عكس من نيست. شش تا عكس شش درچار با يك كارت پستالي، پولش را گرفته‌اي بايد تحويل بدهي‌…

    عكاس سه دسته عكس را گذاشت جلو او.

    ـ تحويل شما،‌ قربان. پيشكش. عصبانيت ندارد. ولله من كه سر در نمي‌آرم. هر سه جور شكل جنابعالي است، عكس جنابعالي است. يكي با سبيل و كلاه، يكي با سبيل بي‌كلاه و يكي، هم بي‌سبيل و بي‌كلاه. هر كدامشان را عشقتونه برداريد‌…

    ـ عشقم؟ مگه عشقيه؟ آقاي محترم! آقاي عكاس! يا به سرت زده يا مرا مسخره مي‌كني. تو مگر كاسب نيستي، مشتري نداشته‌اي، نمي‌خواهي كار و زندگي بكني؟ كجاي دنيا وقتي يك نفر مي‌رود عكسش را بگيرد سه جور عكس ميارند جلوش ميندازند، ريشخندش مي‌كنند، مي‌گويند هر سه جور عكس جنابعاليه، هر كدامش را خواستي بردار؟ پريروز كه عكس مي‌انداختم مگر كور بودي؟‌ نه سبيل داشتم، نه كلام داشتم، نه كتم اين ريختي بود.

    عكاس به تنگ آمده بود. دستهايش را به هم ماليد و كوشيد خودش را نگه دارد. مؤدبانه و شمرده جواب داد:

    ـ اينها همه درست، همه حرف حسابي، من هم قبول دارم. والله تقصير اين شاگرد خرفت احمق منه كه اينها را به هم ريخته، شماره‌هاش را به هم زده والا اول بار بي‌معطلي تقديمتان مي‌كردم، اينهمه هم حرف و مرافعه نداشت. اما من تمام تعجبم از اينه كه چطور اين سه عكس شبيه شما است. درست مثل اينكه خود شمائيد. حالا نمي‌دانم مال شما است يا مال آدم ديگري شبيه شما‌… نمي‌دانم عكس اصلي شما چطور شده‌… آخر چطور شده‌… آخر چطورشما قيافه خودتان را تشخيص نمي‌دهيد؟

    ـ مگر شما تشخيص مي‌دهيد كه من بدهم؟

    ـ چرا ندهم؟ الان يك عكس از من نشان بدهيد، مال هر وقت باشه، فوراً ميگم از منه يا نيست. متعجبم‌…

    ـ متعجبي؟ مگر واجبه تمام مردم دنيا عكسشان را تشخيص بدهند؟ حالا تو عكاسي، كارت اينه. كدام مرغي تخم خودش را تشخيص مي‌دهد؟ ببين چطور مردم را گول مي‌زنند‌… سه چهار روز منتزشان مي‌كنند، از كار و زندگي بازشان مي‌كنند، بعد هم اين جور جواب مي‌دهند‌…

    عكاس نزديك بود به گريه بيفتد. از جيبش آينه‌اي درآورد و داد به او:

    ـ اين كار كه ديگر آسانه. بببين! ببين شكل عكسها هستي يا نه؟

    او آينه را گرفت و در آن نگاه كرد. بعد همانطور كه آينه در دستش بود نشست روي صندلي. زير لب به تلخي زمزمه مي‌كرد.

    بعد ناگهان آينه را داد به عكاس و سرش را در دو دست گرفت و فشار داد. عكاس آهسته پرسيد:

    ـ ديدي؟

    او بلند شد. باز رفت جلو ميز. عكسها را برداشت و نگاه كرد و داد به دست عكاس. عكاس گفت:

    ـ اگر بنشيني صاحب‌هاي اين عكسها همشان ميآيند. بد نيست هم قيافه‌هاي خودت را بشناسي.

    او رفت به طرف در:

    ـ همش حقه بازيه. اينها هيچكدام عكس من نيست. معلوم نيست عكس حقيقي من چطور شده. ممكنه اصلاً عكس مرا نگرفته باشي. خاك بر سرتان با عكس گرفتنتان.

    وقتي او رفت بيرون، عكاس مثل ديوانه‌ها دور اطاق راه افتاد.

    ـ خدايا، دارم ديوانه مي‌شم. چطور خودش را نشناخت؟ چطور اين عكسها همشان شبيه او بودند؟ نزديكه‌… نزديكه خودم را از پنجره پرت كنم پايين.

    شاگردش آمد تو:

    ـ يارو عكسهاش را گرفت؟ ديدمش مي‌رفت تو عكاسخانه روبروئي.




    منبع:vme.blogfa.com
    Make love ...not war
صبر کنید ..
X