اطلاعیه

Collapse
هیچ اطلاعیه ای هنوز ایجاد نشده است .

چند داستانك خواندني

Collapse
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • نمایش
پاک کردن همه
new posts

  • چند داستانك خواندني

    عجيبترين چيز

    وقتي از پيرمرد پرسيدند، عجيب ترين چيزي که در تمام عمرت ديده اي، چه بوده؟! بي درنگ گفت:" در ساحل، جسد ماهي بزرگي که تخت پاره اي به دهان داشت. "...





    سطح تحمل


    زن جيغ کشيد: " ديگه يک دقيقه هم نمي تونم تحملت کنم. " و همانطور که به طرف در خروجي مي رفت، داد مي زد: " ميرم خونه ي بابام و حق نداري کسي رو بفرستي دنبالم! " با عجله که کفشهايش را بلند کرد، ناخواسته چشمش به تيتر درشت روزنامه ي زيرشان افتاد: 27 دختر آماده ي ازدواج در برابر يک پسر...

    با صداي ملايمتري گفت: " اگرم کسي رو فرستادي... فرستادي! "






    نويسنده



    در ويترين کتابها، کتابي نظرم را جلب کرد. نگاهي گذرا به طرح روي جلد و صفحاتش انداختم. خواستم پشت جلدش را ببينم که کنار دستيم گفت: " کتاب خوبي انتخاب نکردي؛ به قيمتش نمي ارزه! "

    بي اعتنا کتاب را به فروشنده دادم تا برايم بپيچدش. مرد اينبار گفت: " خوب، حالا که اينقدر مايلي، بده تا برات پشت نويسيش کنم! "






    زبان کوچکِ سرخ


    " خانم محترم، خواهش مي کنم؛ اينقدر طفلکي رو کتک نزنيد؛ گناه داره به خدا... "

    " آخه شما که نمي دوني؛ پدر سگ واسه من زبون شر وا کرده! پس فردا يه جا مي شينيم، ناغافل از دهنش در ميره، يه کاري دستمون ميده... "


    " مگه چي ميگه؟! "


    " بين خودمون باشه تورو خدا، پدر صلواتي هنوز دهنش بو شير ميده، ميگه pmc مامان!





    نويسنده : سروش رهگذر
    منبع : rahgozarnameh.blogfa.com
    Make love ...not war
صبر کنید ..
X