فارسي شکر است
هيچ جاي دنيا تر و خشک را مثل ايران با هم نميسوزانند. پس از پنج سال در به دري و خون جگري هنوز چشمم از بالاي صفحهي کشتي به خاک پاک ايران نيفتاده بود که آواز گيلکي کرجي بانهاي انزلي به گوشم رسيد که «بالام جان، بالام جان» خوانان مثل مورچههايي که دور ملخ مردهاي را بگيرند دور کشتي را گرفته و بلاي جان مسافرين شدند و ريش هر مسافري به چنگ چند پاروزن و کرجي بان و حمال افتاد. ولي ميان مسافرين کار من ديگر از همه زارتر بود چون سايرين عموما کاسبکارهاي لباده دراز و کلاه کوتاه باکو و رشت بودند که به زور چماق و واحد يموت هم بند کيسهشان باز نميشود و جان به عزرائيل ميدهند و رنگ پولشان را کسي نميبيند. ولي من بخت برگشتهي مادر مرده مجال نشده بود کلاه لگني فرنگيم را که از همان فرنگستان سرم مانده بود عوض کنم و ياروها ما را پسر حاجي و لقمهي چربي فرض کرده و «صاحب، صاحب» گويان دورمان کردند و هر تکه از اسبابهايمان مايهالنزاع ده راس حمال و پانزده نفر کرجي بان بيانصاف شد و جيغ و داد و فريادي بلند و قشقرهاي برپا گرديد که آن سرش پيدا نبود. ما مات و متحير و انگشت به دهن سرگردان مانده بوديم که به چه بامبولي يخهمان را از چنگ اين ايلغاريان خلاص کنيم و به چه حقه و لمي از گيرشان بجهيم که صف شکافته شد و عنق منکسر و منحوس دو نفر از ماموران تذکره که انگاري خود انکر و منکر بودند با چند نفر فراش سرخ پوش و شير و خورشيد به کلاه با صورتهايي اخمو و عبوس و سبيلهاي چخماقي از بناگوش دررفتهاي که مانند بيرق جوع و گرسنگي، نسيم دريا به حرکتشان آورده بود در مقابل ما مانند آئينهي دق حاضر گرديدند و همين که چشمشان به تذکرهي ما افتاد مثل اينکه خبر تير خوردن شاه يا فرمان مطاع عزرائيل را به دستشان داده باشند يکهاي خورده و لب و لوچهاي جنبانده سر و گوشي تکان دادند و بعد نگاهشان را به ما دوخته و چندين بار قد و قامت ما را از بالا به پايين و از پايين به بالا مثل اينکه به قول بچههاي تهران برايم قبايي دوخته باشند برانداز کرده بالاخره يکيشان گفت «چه طور! آيا شما ايراني هستيد؟»
گفتم « ماشاءالله عجب سوالي ميفرماييد، پس ميخواهيد کجايي باشم؛ البته که ايراني هستم، هفت جدم هم ايراني بودهاند، در تمام محلهي سنگلج مثل گاو پيشاني سفيد احدي پيدا نميشود که پير غلامتان را نشناسد!»
ولي خير، خان ارباب اين حرفها سرش نميشد و معلوم بود که کار يک شاهي و صد دينار نيست و به آن فراشهاي چناني حکم کرد که عجالتا «خان صاحب» را نگاه دارند تا «تحقيقات لازمه به عمل آيد» و يکي از آن فراشها که نيم زرع چوب چپقش مانند دسته شمشيري از لاي شال ريش ريشش بيرون آمده بود دست انداخت مچ ما را گرفت و گفت «جلو بيفت» و ما هم ديگر حساب کار خود را کرده و ماستها را سخت کيسه انداختيم. اول خواستيم هارت و هورت و باد و بروتي به خرج دهيم ولي ديديم هوا پست است و صلاح در معقول بودن.
خداوند هيچ کافري را گير قوم فراش نيندازد! ديگر پيرت ميداند که اين پدر آمرزيدهها در يک آب خوردن چه بر سر ما آوردند. تنها چيزي که توانستيم از دستشان سالم بيرون بياوريم يکي کلاه فرنگيمان بود و ديگري ايمانمان که معلوم شد به هيچ کدام احتياجي نداشتند. والا جيب و بغل و سوراخي نماند که آن را در يک طرفةالعين خالي نکرده باشند و همين که ديدند ديگر کما هو حقه به تکاليف ديواني خود عمل نمودهاند ما را در همان پشت گمرکخانهي ساحل انزلي تو يک هولدوني تاريکي انداختند که شب اول قبر پيشش روشن بود و يک فوج عنکبوت بر در و ديوارش پردهداري داشت و در را از پشت بستند و رفتند و ما را به خدا سپردند. من در بين راه تا وقتي که با کرجي از کشتي به ساحل ميآمديم از صحبت مردم و کرجيبانها جسته جسته دستگيرم شده بود که باز در تهران کلاه شاه و مجلس تو هم رفته و بگير و ببند از نو شروع شده و حکم مخصوص از مرکز صادر شده که در تردد مسافرين توجه مخصوص نمايند و معلوم شد که تمام اين گير و بستها از آن بابت است. مخصوصا که مامور فوقالعادهاي هم که همان روز صبح براي اين کار از رشت رسيده بود محض اظهار حسن خدمت و لياقت و کارداني ديگر تر و خشک را با هم ميسوزاند و مثل سگ هار به جان مردم بيپناه افتاده و درضمن هم پا تو کفش حاکم بيچاره کرده و زمينهي حکومت انزلي را براي خود حاضر ميکرد و شرح خدمات وي ديگر از صبح آن روز يک دقيقهي راحت به سيم تلگراف انزلي به تهران نگذاشته بود.
من در اول چنان خلقم تنگ بود که مدتي اصلا چشمم جايي را نميديد ولي همين که رفته رفته به تاريکي اين هولدوني عادت کردم معلوم شد مهمانهاي ديگري هم با ما هستند. اول چشمم به يک نفر از آن فرنگيمآبهاي کذايي افتاد که ديگر تا قيام قيامت در ايران نمونه و مجسمهي لوسي و لغوي و بيسوادي خواهند ماند و يقينا صد سال ديگر هم رفتار و کردارشان تماشاخانههاي ايران را (گوش شيطان کر) از خنده رودهبر خواهد کرد. آقاي فرنگيمآب ما با يخهاي به بلندي لولهي سماوري که دود خط آهنهاي نفتي قفقاز تقريبا به همان رنگ لوله سماورش هم درآورده بود در بالاي طاقچهاي نشسته و در تحت فشار اين يخه که مثل کندي بود که به گردنش زده باشند در اين تاريک و روشني غرق خواندن کتاب روماني بود. خواستم جلو رفته يک «بن جور موسيويي» قالب زده و به يارو برسانم که ما هم اهل بخيهايم ولي صداي سوتي که از گوشهاي از گوشههاي محبس به گوشم رسيد نگاهم را به آن طرف گرداند و در آن سه گوشي چيزي جلب نظرم را کرد که در وهلهي اول گمان کردم گربهي براق سفيدي است که بر روي کيسهي خاکه زغالي چنبره زده و خوابيده باشد ولي خير معلوم شد شيخي است که به عادت مدرسه دو زانو را در بغل گرفته و چمباتمه زده و عبا را گوش تا گوش دور خود گرفته و گربهي براق سفيد هم عمامهي شيفته و شوفتهي اوست که تحتالحنکش باز شده و درست شکل دم گربهاي را پيدا کرده بود و آن صداي سيت و سوت هم صوت صلوات ايشان بود.
پس معلوم شد مهمان سه نفر است. اين عدد را به فال نيکو گرفتم و ميخواستم سر صحبت را با رفقا باز کنم شايد از درد يکديگر خبردار شده چارهاي پيدا کنيم که دفعتا در محبس چهارطاق باز شد و با سر و صداي زيادي جوانک کلاه نمدي بدبختي را پرت کردند توي محبس و باز در بسته شد. معلوم شد مأمور مخصوصي که از رشت آمده بود براي ترساندن چشم اهالي انزلي اين طفلک معصوم را هم به جرم آن که چند سال پيش در اوايل شلوغي مشروطه و استبداد پيش يک نفر قفقازي نوکر شده بود در حبس انداخته است. ياروي تازه وارد پس از آن که ديد از آه و ناله و غوره چکاندن دردي شفا نمييابد چشمها را با دامن قباي چرکين پاک کرده و در ضمن هم چون فهميده بود قراولي کسي پشت در نيست يک طوماري از آن فحشهاي آب نکشيده که مانند خربزهي گرگاب و تنباکوي هکان مخصوص خاک ايران خودمان است، نذر جد و آباد (آباء) اين و آن کرد و دو سه لگدي هم با پاي برهنه به در و ديوار انداخت و وقتي که ديد در محبس هرقدر هم پوسيده باشد باز از دل مأمور دولتي سختتر است تف تسليمي به زمين و نگاهي به صحن محبس انداخت و معلومش شد که تنها نيست. من که فرنگي بودم و کاري از من ساخته نبود، از فرنگيمآب هم چشمش آبي نميخورد. اين بود که پابرچين پابرچين به طرف آقا شيخ رفته و پس از آن که مدتي زول زول نگاه خود را به او دوخت با صدايي لرزان گفت: «جناب شيخ تو را به حضرت عباس آخر گناه من چيست؟ آدم والله خودش را بکشد از دست ظلم مردم آسوده شود!»
به شنيدن اين کلمات منديل جناب شيخ مانند لکه ابري آهسته به حرکت آمد و از لاي آن يک جفت چشمي نمودار گرديد که نگاه ضعيفي به کلاه نمدي انداخته و از منفذ صوتي که بايستي در زير آن چشمها باشد و درست ديده نميشد با قرائت و طمأنينهي تمام کلمات ذيل آهسته و شمرده مسموع سمع حضار گرديد: «مؤمن! عنان نفس عاصي قاصر را به دست قهر و غضب مده که الکاظمين الغيظ و العافين عن الناس...»
کلاه نمدي از شنيدن اين سخنان هاج و واج مانده و چون از فرمايشات جناب آقا شيخ تنها کلمهي کاظمي دستگيرش شده بود گفت: «نه جناب اسم نوکرتان کاظم نيست رمضان است. مقصودم اين بود که کاش اقلا ميفهميديم براي چه ما را اينجا زنده به گور کردهاند.»
اين دفعه هم باز با همان متانت و قرائت تام و تمام از آن ناحيهي قدس اين کلمات صادر شد: «جزاکم الله مؤمن! منظور شما مفهوم ذهن اين داعي گرديد. الصبر مفتاح الفرج. ارجو که عما قريب وجه حبس به وضوح پيوندد و البته الف البته باي نحو کان چه عاجلا و چه آجلا به مسامع ما خواهد رسيد. عليالعجاله در حين انتظار احسن شقوق و انفع امور اشتغال به ذکر خالق است که علي کل حال نعم الاشتغال است».
رمضان مادر مرده که از فارسي شيرين جناب شيخ يک کلمه سرش نشد مثل آن بود که گمان کرده باشد که آقا شيخ با اجنه و از ما بهتران حرف ميزند يا مشغول ذکر اوراد و عزايم است آثار هول و وحشت در وجناتش ظاهر شد و زير لب بسماللهي گفت و يواشکي بناي عقب کشيدن را گذاشت. ولي جناب شيخ که آروارهي مبارکشان معلوم ميشد گرم شده است بدون آن که شخص مخصوصي را طرف خطاب قرار دهند چشمها را به يک گله ديوار دوخته و با همان قرائت معهود پي خيالات خود را گرفته و ميفرمودند: «لعل که علت توقيف لمصلحة يا اصلا لا عن قصد به عمل آمده و لاجل ذلک رجاي واثق هست که لولاالبداء عما قريب انتهاء پذيرد و لعل هم که احقر را کان لم يکن پنداشته و بلارعايةالمرتبه والمقام باسوء احوال معرض تهلکه و دمار تدريجي قرار دهند و بناء علي هذا بر ماست که باي نحو کان مع الواسطه او بلاواسطةالغير کتبا و شفاها علنا او خفاء از مقامات عاليه استمداد نموده و بلاشک به مصداق مَن جَد وَجَدَ به حصول مسئول موفق و مقضيالمرام مستخلص شده و برائت مابين الاماثل ولاقران کالشمس في وسط النهار مبرهن و مشهود خواهد گرديد...»
رمضان طفلک يکباره دلش را باخته و از آن سر محبس خود را پس پس به اين سر کشانده و مثل غشيها نگاههاي ترسناکي به آقا شيخ انداخته و زيرلبکي هي لعنت بر شيطان ميکرد و يک چيز شبيه به آيةالکرسي هم به عقيدهي خود خوانده و دور سرش فوت ميکرد و معلوم بود که خيالش برداشته و تاريکي هم ممد شده دارد زهرهاش از هول و هراس آب ميشود. خيلي دلم برايش سوخت. جناب شيخ هم که ديگر مثل اينکه مسهل به زبانش بسته باشند و با به قول خود آخوندها سلسالقول گرفته باشد دستبردار نبود و دستهاي مبارک را که تا مرفق از آستين بيرون افتاده و از حيث پرمويي دور از جناب شما با پاچهي گوسفند بيشباهت نبود از زانو برگرفته و عبا را عقب زده و با اشارات و حرکاتي غريب و عجيب بدون آن که نگاه تند و آتشين خود را از آن يک گله ديوار بيگناه بردارد گاهي با توپ و تشر هرچه تمامتر مأمور تذکره را غايبانه طرف خطاب و عتاب قرار داده و مثل اينکه بخواهد برايش سرپاکتي بنويسد پشت سر هم القاب و عناويني از قبيل «علقه مضغه»، «مجهول الهويه»، «فاسد العقيده»، «شارب الخمر»، «تارک الصلوة»، «ملعون الوالدين» و «ولدالزنا» و غيره و غيره (که هرکدامش براي مباح نمودن جان و مال و حرام نمودن زن به خانهي هر مسلماني کافي و از صدش يکي در يادم نمانده) نثار ميکرد و زماني با طمأنينه و وقار و دلسوختگي و تحسر به شرح «بي مبالاتي نسبت به اهل علم و خدام شريعت مطهره» و «توهين و تحقيري که به مرات و به کرات في کل ساعة» بر آنها وارد ميآيد و «نتايج سوء دنيوي و اخروي» آن پرداخته و رفته رفته چنان بيانات و فرمايشات موعظهآميز ايشان درهم و برهم و غامض ميشد که رمضان که سهل است جد رمضان هم محال بود بتواند يک کلمهي آن را بفهمد و خود چاکرتان هم که آن همه قمپز عربيداني ميکرد و چندين سال از عمر عزيز زيد و عمرو را به جان يکديگر انداخته و به اسم تحصيل از صبح تا شام به اسامي مختلف مصدر ضرب و دعوي و افعال مذمومهي ديگر گرديده و وجود صحيح و سالم را به قول بياصل و اجوف اين و آن و وعده و وعيد اشخاص ناقصالعقل متصل به اين باب و آن باب دوانده و کسر شأن خود را فراهم آورده و حرفهاي خفيف شنيده و قسمتي از جواني خود را به ليت و لعل و لا و نعم صرف جر و بحث و تحصيل معلوم و مجهول نموده بود، به هيچ نحو از معاني بيانات جناب شيخ چيزي دستگيرم نميشد.
در تمام اين مدت آقاي فرنگيمآب در بالاي همان طاقچه نشسته و با اخم و تخم تمام توي نخ خواندن رومان شيرين خود بود و ابدا اعتنايي به اطرافيهاي خويش نداشت و فقط گاهي لب و لوچهاي تکانده و تُک يکي از دو سبيلش را که چون دو عقرب جراره بر کنار لانهي دهان قرار گرفته بود به زير دندان گرفته و مشغول جويدن ميشد و گاهي هم ساعتش را درآورده نگاهي ميکرد و مثل اين بود که ميخواهد ببيند ساعت شير و قهوه رسيده است يا نه.
رمضان فلک زده که دلش پر و محتاج به درد دل و از شيخ خيري نديده بود چاره را منحصر به فرد ديده و دل به دريا زده مثل طفل گرسنهاي که براي طلب نان به نامادري نزديک شود به طرف فرنگيمآب رفته و با صدايي نرم و لرزان سلامي کرده و گفت: «آقا شما را به خدا ببخشيد! ما يخه چرکينها چيزي سرمان نميشود، آقا شيخ هم که معلوم است جني و غشي است و اصلا زبان ما هم سرش نميشود عرب است. شما را به خدا آيا ميتوانيد به من بفرماييد براي چه ما را تو اين زندان مرگ انداختهاند؟»
به شنيدن اين کلمات آقاي فرنگيمآب از طاقچه پايين پريده و کتاب را دولا کرده و در جيب گشاد پالتو چپانده و با لب خندان به طرف رمضان رفته و «برادر، برادر» گويان دست دراز کرد که به رمضان دست بدهد. رمضان ملتفت مسئله نشد و خود را کمي عقب کشيد و جناب خان هم مجبور شدند دست خود را بيخود به سبيل خود ببرند و محض خالي نبودن عريضه دست ديگر را هم به ميدان آورده و سپس هر دو را روي سينه گذاشته و دو انگشت ابهام را در سوراخ آستين جليقه جا داده و با هشت رأس انگشت ديگر روي پيش سينهي آهاردار بناي تنبک زدن را گذاشته و با لهجهاي نمکين گفت: «اي دوست و هموطن عزيز! چرا ما را اينجا گذاشتهاند؟ من هم ساعتهاي طولاني هر چه کلهي خود را حفر ميکنم آبسولومان چيزي نمييابم نه چيز پوزيتيف نه چيز نگاتيف. آبسولومان آيا خيلي کوميک نيست که من جوان ديپلمه از بهترين فاميل را براي يک... يک کريمينل بگيرند و با من رفتار بکنند مثل با آخرين آمده؟ ولي از دسپوتيسم هزار ساله و بي قاناني و آربيترر که ميوهجات آن است هيج تعجبآورنده نيست. يک مملکت که خود را افتخار ميکند که خودش را کنستيتوسيونل اسم بدهد بايد تريبونالهاي قاناني داشته باشد که هيچ کس رعيت به ظلم نشود. برادر من در بدبختي! آيا شما اينجور پيدا نميکنيد؟»
رمضان بيچاره از کجا ادراک اين خيالات عالي برايش ممکن بود و کلمات فرنگي به جاي خود ديگر از کجا مثلا ميتوانست بفهمد که «حفر کردن کله» ترجمهي تحتاللفظي اصطلاحي است فرانسوي و به معني فکر و خيال کردن است و به جاي آن در فارسي ميگويند «هرچه خودم را ميکشم...» يا «هرچه سرم را به ديوار ميزنم...» و يا آن که «رعيت به ظلم» ترجمهي اصطلاح ديگر فرانسوي است و مقصود از آن طرف ظلم واقع شدن است. رمضان از شنيدن کلمهي رعيت و ظلم پيش عقل نافص خود خيال کرد که فرنگيمآب او را رعيت و مورد ظلم و اجحاف ارباب ملک تصور نموده و گفت: «نه آقا، خانه زاد شما رعيت نيست. همين بيست قدمي گمرک خانه شاگرد قهوهچي هستم!»
جناب موسيو شانهاي بالا انداخته و با هشت انگشت به روي سينه قايم ضربش را گرفته و سوت زنان بناي قدم زدن را گذاشته و بدون آن که اعتنايي به رمضان بکند دنبالهي خيالات خود را گرفته و ميگفت: «رولوسيون بدون اولوسيون يک چيزي است که خيال آن هم نميتواند در کله داخل شود! ما جوانها بايد براي خود يک تکليفي بکنيم در آنچه نگاه ميکند راهنمايي به ملت. براي آنچه مرا نگاه ميکند در روي اين سوژه يک آرتيکل درازي نوشتهام و با روشني کور کنندهاي ثابت نمودهام که هيچ کس جرأت نميکند روي ديگران حساب کند و هر کس به اندازهي... به اندازهي پوسيبيليتهاش بايد خدمت بکند وطن را که هر کس بکند تکليفش را! اين است راه ترقي! والا دکادانس ما را تهديد ميکند. ولي بدبختانه حرفهاي ما به مردم اثر نميکند. لامارتين در اين خصوص خوب ميگويد...» و آقاي فيلسوف بنا کرد به خواندن يک مبلغي شعر فرانسه که از قضا من هم سابق يکبار شنيده و ميدانستم مال شاعر فرانسوي ويکتور هوگو است و دخلي به لامارتين ندارد.
رمضان از شنيدن اين حرفهاي بي سر و ته و غريب و عجيب ديگر به کلي خود را باخته و دوان دوان خود را به پشت در محبس رسانده و بناي ناله و فرياد و گريه را گذاشت و به زودي جمعي در پشت در آمده و صداي نتراشيده و نخراشيدهاي که صداي شيخ حسن شمر پيش آن لحن نکيسا بود از همان پشت در بلند شد و گفت: «مادر فلان! چه دردت است حيغ و ويغ راه انداختهاي. مگر ...ات را ميکشند اين چه علم شنگهاي است! اگر دست از اين جهود بازي و کولي گري برنداري واميدارم بيايند پوزه بندت بزنند...!» رمضان با صدايي زار و نزار بناي التماس و تضرع را گذاشته و ميگفت: «آخر اي مسلمانان گناه من چيست؟ اگر دزدم بدهيد دستم را ببرند، اگر مقصرم چوبم بزنند، ناخنم را بگيرند، گوشم را به دروازه بکوبند، چشمم را درآورند، نعلم بکنند. چوب لاي انگشتهايم بگذارند، شمع آجينم بکنند ولي آخر براي رضاي خدا و پيغمير مرا از اين هولدوني و از گير اين ديوانهها و جنيها خلاص کنيد! به پير، به پيغمبر عقل دارد از سرم ميپرد. مرا با سه نفر شريک گور کردهايد که يکيشان اصلا سرش را بخورد فرنگي است و آدم اگر به صورتش نگاه کند بايد کفاره بدهد و مثل جغد بغ کرده آن کنار ايستاده با چشمهايش ميخواهد آدم را بخورد. دو تا ديگرشان هم که يک کلمه زبان آدم سرشان نميشود و هر دو جنياند و نميدانم اگر به سرشان بزند و بگيرند من مادر مرده را خفه کنند کي جواب خدا را خواهد داد...؟»
بدبخت رمضان ديگر نتوانست حرف بزند و بغض بيخ گلويش را گرفته و بنا کرد به هق هق گريه کردن و باز همان صداي نفير کذايي از پشت در بلند شد و يک طومار از آن فحشهاي دو آتشه به دل پردرد رمضان بست.
دلم براي رمضان خيلي سوخت. جلو رفتم، دست بر شانهاش گذاشته گفتم:«پسر جان، من فرنگي کجا بودم. گور پدر هرچه فرنگي هم کرده! من ايراني و برادر ديني توام. چرا زهرهات را باختهاي؟ مگر چه شد؟ تو براي خودت جواني هستي. چرا اين طور دست و پايت را گم کردهاي...؟»
رمضان همين که ديد خير راستي راستي فارسي سرم ميشود و فارسي راستاحسيني باش حرف ميزنم دست مرا گرفت و حالا نبوس و کي ببوس و چنان ذوقش گرفت که انگار دنيا را بش دادهاند و مدام ميگفت: «هي قربان آن دهنت بروم! والله تو ملائکهاي! خدا خودش تو را فرستاده که جان مرا بخري!» گفتم: «پسر جان آرام باش. من ملائکه که نيستم هيچ، به آدم بودن خودم هم شک دارم. مرد بايد دل داشته باشد. گريه براي چه؟ اگر همقطارهايت بدانند که دستت خواهند انداخت و ديگر خر بيار و خجالت بار کن...» گفت: «اي درد و بلات به جان اين ديوانهها بيفتد! به خدا هيچ نمانده بود زهرهام بترکد. ديدي چه طور اين ديوانهها يک کلمه حرف سرشان نميشود و همهاش زبان جني حرف ميزنند؟»
گفتم: «داداش جان اينها نه جنياند نه ديوانه، بلکه ايراني و برادر وطني و ديني ما هستند!» رمضان از شنيدن اين حرف مثلي اينکه خيال کرده باشد من هم يک چيزيم ميشود نگاهي به من انداخت و قاه قاه بناي خنده را گذاشته و گفت «تو را به حضرت عباس آقا ديگر شما مرا دست نيندازيد. اگر اينها ايراني بودند چرا از اين زبانها حرف ميزنند که يک کلمهاش شبيه به زبان آدم نيست؟» گفتم «رمضان اين هم که اينها حرف ميزنند زبان فارسي است منتهي...» ولي معلوم بود که رمضان باور نميکرد و بيني و بينالله حق هم داشت و هزار سال ديگر هم نميتوانست باور کند و من هم ديدم زحمتم هدر است و خواستم از در ديگري صحبت کنم که يک دفعه در محبس چهارطاق باز شد و آردلي وارد و گفت «يالله! مشتلق مرا بدهيد و برويد به امان خدا. همهتان آزاديد...»
رمضان به شنيدن اين خبر عوض شادي خودش را چسباند به من و دامن مرا گرفته و ميگفت «والله من ميدانم اينها هروقت ميخواهند يک بندي را به دست ميرغضب بدهند اين جور ميگويند، خدايا خودت به فرياد ما برس!» ولي خير معلوم شد ترس و لرز رمضان بيسبب است. مأمور تذکره صبحي عوض شده و به جاي آن يک مأمور تازهي ديگري رسيده که خيلي جا سنگين و پرافاده است و کبادهي حکومت رشت را ميکشد و پس از رسيدن به انزلي براي اينکه هرچه مأمور صبح ريسيده بود مأمور عصر چله کرده باشد اول کارش رهايي ما بوده. خدا را شکر کرديم ميخواستيم از در محبس بيرون بياييم که ديديم يک جواني را که از لهجه و ريخت و تک و پوزش معلوم ميشد از اهل خوي و سلماس است همان فراشهاي صبحي دارند ميآورند به طرف محبس و جوانک هم با يک زبان فارسي مخصوصي که بعدها فهميدم سوغات اسلامبول است با تشدد هرچه تمامتر از «موقعيت خود تعرض» مينمود و از مردم «استرحام» ميکرد و «رجا داشت» که گوش به حرفش بدهند. رمضان نگاهي به او انداخته و با تعجب تمام گفت «بسم الله الرحمن الرحيم اين هم باز يکي. خدايا امروز ديگر هرچه خل و ديوانه داري اينجا ميفرستي! به داده شکر و به ندادهات شکر!»
خواستم بش بگويم که اين هم ايراني و زبانش فارسي است ولي ترسيدم خيال کند دستش انداختهام و دلش بشکند و به روي بزرگواري خودمان نياورديم و رفتيم در پي تدارک يک درشکه براي رفتن به رشت و چند دقيقه بعد که با جناب شيخ و خان فرنگيمآب دانگي درشکهاي گرفته و در شرف حرکت بوديم ديديم رمضان دوان دوان آمد يک دستمال آجيل به دست من داد و يواشکي در گوشم گفت «ببخشيد زبان درازي ميکنم ولي والله به نظرم ديوانگي اينها به شما هم اثر کرده والا چه طور ميشود جرات ميکنيد با اينها همسفر شويد!» گفتم «رمضان ما مثل تو ترسو نيستيم!» گفت «دست خدا به همراهتان، هر وقتي که از بيهمزباني دلتان سر رفت از اين آجيل بخوريد و يادي از نوکرتان بکنيد». شلاق درشکهچي بلند شد و راه افتاديم و جاي دوستان خالي خيلي هم خوش گذشت و مخصوصا وقتي که در بين راه ديديم که يک مأمور تذکرهي تازهاي با چاپاري به طرف انزلي ميرود کيفي کرده و آنقدر خنديديم که نزديک بود رودهبر بشويم.
هيچ جاي دنيا تر و خشک را مثل ايران با هم نميسوزانند. پس از پنج سال در به دري و خون جگري هنوز چشمم از بالاي صفحهي کشتي به خاک پاک ايران نيفتاده بود که آواز گيلکي کرجي بانهاي انزلي به گوشم رسيد که «بالام جان، بالام جان» خوانان مثل مورچههايي که دور ملخ مردهاي را بگيرند دور کشتي را گرفته و بلاي جان مسافرين شدند و ريش هر مسافري به چنگ چند پاروزن و کرجي بان و حمال افتاد. ولي ميان مسافرين کار من ديگر از همه زارتر بود چون سايرين عموما کاسبکارهاي لباده دراز و کلاه کوتاه باکو و رشت بودند که به زور چماق و واحد يموت هم بند کيسهشان باز نميشود و جان به عزرائيل ميدهند و رنگ پولشان را کسي نميبيند. ولي من بخت برگشتهي مادر مرده مجال نشده بود کلاه لگني فرنگيم را که از همان فرنگستان سرم مانده بود عوض کنم و ياروها ما را پسر حاجي و لقمهي چربي فرض کرده و «صاحب، صاحب» گويان دورمان کردند و هر تکه از اسبابهايمان مايهالنزاع ده راس حمال و پانزده نفر کرجي بان بيانصاف شد و جيغ و داد و فريادي بلند و قشقرهاي برپا گرديد که آن سرش پيدا نبود. ما مات و متحير و انگشت به دهن سرگردان مانده بوديم که به چه بامبولي يخهمان را از چنگ اين ايلغاريان خلاص کنيم و به چه حقه و لمي از گيرشان بجهيم که صف شکافته شد و عنق منکسر و منحوس دو نفر از ماموران تذکره که انگاري خود انکر و منکر بودند با چند نفر فراش سرخ پوش و شير و خورشيد به کلاه با صورتهايي اخمو و عبوس و سبيلهاي چخماقي از بناگوش دررفتهاي که مانند بيرق جوع و گرسنگي، نسيم دريا به حرکتشان آورده بود در مقابل ما مانند آئينهي دق حاضر گرديدند و همين که چشمشان به تذکرهي ما افتاد مثل اينکه خبر تير خوردن شاه يا فرمان مطاع عزرائيل را به دستشان داده باشند يکهاي خورده و لب و لوچهاي جنبانده سر و گوشي تکان دادند و بعد نگاهشان را به ما دوخته و چندين بار قد و قامت ما را از بالا به پايين و از پايين به بالا مثل اينکه به قول بچههاي تهران برايم قبايي دوخته باشند برانداز کرده بالاخره يکيشان گفت «چه طور! آيا شما ايراني هستيد؟»
گفتم « ماشاءالله عجب سوالي ميفرماييد، پس ميخواهيد کجايي باشم؛ البته که ايراني هستم، هفت جدم هم ايراني بودهاند، در تمام محلهي سنگلج مثل گاو پيشاني سفيد احدي پيدا نميشود که پير غلامتان را نشناسد!»
ولي خير، خان ارباب اين حرفها سرش نميشد و معلوم بود که کار يک شاهي و صد دينار نيست و به آن فراشهاي چناني حکم کرد که عجالتا «خان صاحب» را نگاه دارند تا «تحقيقات لازمه به عمل آيد» و يکي از آن فراشها که نيم زرع چوب چپقش مانند دسته شمشيري از لاي شال ريش ريشش بيرون آمده بود دست انداخت مچ ما را گرفت و گفت «جلو بيفت» و ما هم ديگر حساب کار خود را کرده و ماستها را سخت کيسه انداختيم. اول خواستيم هارت و هورت و باد و بروتي به خرج دهيم ولي ديديم هوا پست است و صلاح در معقول بودن.
خداوند هيچ کافري را گير قوم فراش نيندازد! ديگر پيرت ميداند که اين پدر آمرزيدهها در يک آب خوردن چه بر سر ما آوردند. تنها چيزي که توانستيم از دستشان سالم بيرون بياوريم يکي کلاه فرنگيمان بود و ديگري ايمانمان که معلوم شد به هيچ کدام احتياجي نداشتند. والا جيب و بغل و سوراخي نماند که آن را در يک طرفةالعين خالي نکرده باشند و همين که ديدند ديگر کما هو حقه به تکاليف ديواني خود عمل نمودهاند ما را در همان پشت گمرکخانهي ساحل انزلي تو يک هولدوني تاريکي انداختند که شب اول قبر پيشش روشن بود و يک فوج عنکبوت بر در و ديوارش پردهداري داشت و در را از پشت بستند و رفتند و ما را به خدا سپردند. من در بين راه تا وقتي که با کرجي از کشتي به ساحل ميآمديم از صحبت مردم و کرجيبانها جسته جسته دستگيرم شده بود که باز در تهران کلاه شاه و مجلس تو هم رفته و بگير و ببند از نو شروع شده و حکم مخصوص از مرکز صادر شده که در تردد مسافرين توجه مخصوص نمايند و معلوم شد که تمام اين گير و بستها از آن بابت است. مخصوصا که مامور فوقالعادهاي هم که همان روز صبح براي اين کار از رشت رسيده بود محض اظهار حسن خدمت و لياقت و کارداني ديگر تر و خشک را با هم ميسوزاند و مثل سگ هار به جان مردم بيپناه افتاده و درضمن هم پا تو کفش حاکم بيچاره کرده و زمينهي حکومت انزلي را براي خود حاضر ميکرد و شرح خدمات وي ديگر از صبح آن روز يک دقيقهي راحت به سيم تلگراف انزلي به تهران نگذاشته بود.
من در اول چنان خلقم تنگ بود که مدتي اصلا چشمم جايي را نميديد ولي همين که رفته رفته به تاريکي اين هولدوني عادت کردم معلوم شد مهمانهاي ديگري هم با ما هستند. اول چشمم به يک نفر از آن فرنگيمآبهاي کذايي افتاد که ديگر تا قيام قيامت در ايران نمونه و مجسمهي لوسي و لغوي و بيسوادي خواهند ماند و يقينا صد سال ديگر هم رفتار و کردارشان تماشاخانههاي ايران را (گوش شيطان کر) از خنده رودهبر خواهد کرد. آقاي فرنگيمآب ما با يخهاي به بلندي لولهي سماوري که دود خط آهنهاي نفتي قفقاز تقريبا به همان رنگ لوله سماورش هم درآورده بود در بالاي طاقچهاي نشسته و در تحت فشار اين يخه که مثل کندي بود که به گردنش زده باشند در اين تاريک و روشني غرق خواندن کتاب روماني بود. خواستم جلو رفته يک «بن جور موسيويي» قالب زده و به يارو برسانم که ما هم اهل بخيهايم ولي صداي سوتي که از گوشهاي از گوشههاي محبس به گوشم رسيد نگاهم را به آن طرف گرداند و در آن سه گوشي چيزي جلب نظرم را کرد که در وهلهي اول گمان کردم گربهي براق سفيدي است که بر روي کيسهي خاکه زغالي چنبره زده و خوابيده باشد ولي خير معلوم شد شيخي است که به عادت مدرسه دو زانو را در بغل گرفته و چمباتمه زده و عبا را گوش تا گوش دور خود گرفته و گربهي براق سفيد هم عمامهي شيفته و شوفتهي اوست که تحتالحنکش باز شده و درست شکل دم گربهاي را پيدا کرده بود و آن صداي سيت و سوت هم صوت صلوات ايشان بود.
پس معلوم شد مهمان سه نفر است. اين عدد را به فال نيکو گرفتم و ميخواستم سر صحبت را با رفقا باز کنم شايد از درد يکديگر خبردار شده چارهاي پيدا کنيم که دفعتا در محبس چهارطاق باز شد و با سر و صداي زيادي جوانک کلاه نمدي بدبختي را پرت کردند توي محبس و باز در بسته شد. معلوم شد مأمور مخصوصي که از رشت آمده بود براي ترساندن چشم اهالي انزلي اين طفلک معصوم را هم به جرم آن که چند سال پيش در اوايل شلوغي مشروطه و استبداد پيش يک نفر قفقازي نوکر شده بود در حبس انداخته است. ياروي تازه وارد پس از آن که ديد از آه و ناله و غوره چکاندن دردي شفا نمييابد چشمها را با دامن قباي چرکين پاک کرده و در ضمن هم چون فهميده بود قراولي کسي پشت در نيست يک طوماري از آن فحشهاي آب نکشيده که مانند خربزهي گرگاب و تنباکوي هکان مخصوص خاک ايران خودمان است، نذر جد و آباد (آباء) اين و آن کرد و دو سه لگدي هم با پاي برهنه به در و ديوار انداخت و وقتي که ديد در محبس هرقدر هم پوسيده باشد باز از دل مأمور دولتي سختتر است تف تسليمي به زمين و نگاهي به صحن محبس انداخت و معلومش شد که تنها نيست. من که فرنگي بودم و کاري از من ساخته نبود، از فرنگيمآب هم چشمش آبي نميخورد. اين بود که پابرچين پابرچين به طرف آقا شيخ رفته و پس از آن که مدتي زول زول نگاه خود را به او دوخت با صدايي لرزان گفت: «جناب شيخ تو را به حضرت عباس آخر گناه من چيست؟ آدم والله خودش را بکشد از دست ظلم مردم آسوده شود!»
به شنيدن اين کلمات منديل جناب شيخ مانند لکه ابري آهسته به حرکت آمد و از لاي آن يک جفت چشمي نمودار گرديد که نگاه ضعيفي به کلاه نمدي انداخته و از منفذ صوتي که بايستي در زير آن چشمها باشد و درست ديده نميشد با قرائت و طمأنينهي تمام کلمات ذيل آهسته و شمرده مسموع سمع حضار گرديد: «مؤمن! عنان نفس عاصي قاصر را به دست قهر و غضب مده که الکاظمين الغيظ و العافين عن الناس...»
کلاه نمدي از شنيدن اين سخنان هاج و واج مانده و چون از فرمايشات جناب آقا شيخ تنها کلمهي کاظمي دستگيرش شده بود گفت: «نه جناب اسم نوکرتان کاظم نيست رمضان است. مقصودم اين بود که کاش اقلا ميفهميديم براي چه ما را اينجا زنده به گور کردهاند.»
اين دفعه هم باز با همان متانت و قرائت تام و تمام از آن ناحيهي قدس اين کلمات صادر شد: «جزاکم الله مؤمن! منظور شما مفهوم ذهن اين داعي گرديد. الصبر مفتاح الفرج. ارجو که عما قريب وجه حبس به وضوح پيوندد و البته الف البته باي نحو کان چه عاجلا و چه آجلا به مسامع ما خواهد رسيد. عليالعجاله در حين انتظار احسن شقوق و انفع امور اشتغال به ذکر خالق است که علي کل حال نعم الاشتغال است».
رمضان مادر مرده که از فارسي شيرين جناب شيخ يک کلمه سرش نشد مثل آن بود که گمان کرده باشد که آقا شيخ با اجنه و از ما بهتران حرف ميزند يا مشغول ذکر اوراد و عزايم است آثار هول و وحشت در وجناتش ظاهر شد و زير لب بسماللهي گفت و يواشکي بناي عقب کشيدن را گذاشت. ولي جناب شيخ که آروارهي مبارکشان معلوم ميشد گرم شده است بدون آن که شخص مخصوصي را طرف خطاب قرار دهند چشمها را به يک گله ديوار دوخته و با همان قرائت معهود پي خيالات خود را گرفته و ميفرمودند: «لعل که علت توقيف لمصلحة يا اصلا لا عن قصد به عمل آمده و لاجل ذلک رجاي واثق هست که لولاالبداء عما قريب انتهاء پذيرد و لعل هم که احقر را کان لم يکن پنداشته و بلارعايةالمرتبه والمقام باسوء احوال معرض تهلکه و دمار تدريجي قرار دهند و بناء علي هذا بر ماست که باي نحو کان مع الواسطه او بلاواسطةالغير کتبا و شفاها علنا او خفاء از مقامات عاليه استمداد نموده و بلاشک به مصداق مَن جَد وَجَدَ به حصول مسئول موفق و مقضيالمرام مستخلص شده و برائت مابين الاماثل ولاقران کالشمس في وسط النهار مبرهن و مشهود خواهد گرديد...»
رمضان طفلک يکباره دلش را باخته و از آن سر محبس خود را پس پس به اين سر کشانده و مثل غشيها نگاههاي ترسناکي به آقا شيخ انداخته و زيرلبکي هي لعنت بر شيطان ميکرد و يک چيز شبيه به آيةالکرسي هم به عقيدهي خود خوانده و دور سرش فوت ميکرد و معلوم بود که خيالش برداشته و تاريکي هم ممد شده دارد زهرهاش از هول و هراس آب ميشود. خيلي دلم برايش سوخت. جناب شيخ هم که ديگر مثل اينکه مسهل به زبانش بسته باشند و با به قول خود آخوندها سلسالقول گرفته باشد دستبردار نبود و دستهاي مبارک را که تا مرفق از آستين بيرون افتاده و از حيث پرمويي دور از جناب شما با پاچهي گوسفند بيشباهت نبود از زانو برگرفته و عبا را عقب زده و با اشارات و حرکاتي غريب و عجيب بدون آن که نگاه تند و آتشين خود را از آن يک گله ديوار بيگناه بردارد گاهي با توپ و تشر هرچه تمامتر مأمور تذکره را غايبانه طرف خطاب و عتاب قرار داده و مثل اينکه بخواهد برايش سرپاکتي بنويسد پشت سر هم القاب و عناويني از قبيل «علقه مضغه»، «مجهول الهويه»، «فاسد العقيده»، «شارب الخمر»، «تارک الصلوة»، «ملعون الوالدين» و «ولدالزنا» و غيره و غيره (که هرکدامش براي مباح نمودن جان و مال و حرام نمودن زن به خانهي هر مسلماني کافي و از صدش يکي در يادم نمانده) نثار ميکرد و زماني با طمأنينه و وقار و دلسوختگي و تحسر به شرح «بي مبالاتي نسبت به اهل علم و خدام شريعت مطهره» و «توهين و تحقيري که به مرات و به کرات في کل ساعة» بر آنها وارد ميآيد و «نتايج سوء دنيوي و اخروي» آن پرداخته و رفته رفته چنان بيانات و فرمايشات موعظهآميز ايشان درهم و برهم و غامض ميشد که رمضان که سهل است جد رمضان هم محال بود بتواند يک کلمهي آن را بفهمد و خود چاکرتان هم که آن همه قمپز عربيداني ميکرد و چندين سال از عمر عزيز زيد و عمرو را به جان يکديگر انداخته و به اسم تحصيل از صبح تا شام به اسامي مختلف مصدر ضرب و دعوي و افعال مذمومهي ديگر گرديده و وجود صحيح و سالم را به قول بياصل و اجوف اين و آن و وعده و وعيد اشخاص ناقصالعقل متصل به اين باب و آن باب دوانده و کسر شأن خود را فراهم آورده و حرفهاي خفيف شنيده و قسمتي از جواني خود را به ليت و لعل و لا و نعم صرف جر و بحث و تحصيل معلوم و مجهول نموده بود، به هيچ نحو از معاني بيانات جناب شيخ چيزي دستگيرم نميشد.
در تمام اين مدت آقاي فرنگيمآب در بالاي همان طاقچه نشسته و با اخم و تخم تمام توي نخ خواندن رومان شيرين خود بود و ابدا اعتنايي به اطرافيهاي خويش نداشت و فقط گاهي لب و لوچهاي تکانده و تُک يکي از دو سبيلش را که چون دو عقرب جراره بر کنار لانهي دهان قرار گرفته بود به زير دندان گرفته و مشغول جويدن ميشد و گاهي هم ساعتش را درآورده نگاهي ميکرد و مثل اين بود که ميخواهد ببيند ساعت شير و قهوه رسيده است يا نه.
رمضان فلک زده که دلش پر و محتاج به درد دل و از شيخ خيري نديده بود چاره را منحصر به فرد ديده و دل به دريا زده مثل طفل گرسنهاي که براي طلب نان به نامادري نزديک شود به طرف فرنگيمآب رفته و با صدايي نرم و لرزان سلامي کرده و گفت: «آقا شما را به خدا ببخشيد! ما يخه چرکينها چيزي سرمان نميشود، آقا شيخ هم که معلوم است جني و غشي است و اصلا زبان ما هم سرش نميشود عرب است. شما را به خدا آيا ميتوانيد به من بفرماييد براي چه ما را تو اين زندان مرگ انداختهاند؟»
به شنيدن اين کلمات آقاي فرنگيمآب از طاقچه پايين پريده و کتاب را دولا کرده و در جيب گشاد پالتو چپانده و با لب خندان به طرف رمضان رفته و «برادر، برادر» گويان دست دراز کرد که به رمضان دست بدهد. رمضان ملتفت مسئله نشد و خود را کمي عقب کشيد و جناب خان هم مجبور شدند دست خود را بيخود به سبيل خود ببرند و محض خالي نبودن عريضه دست ديگر را هم به ميدان آورده و سپس هر دو را روي سينه گذاشته و دو انگشت ابهام را در سوراخ آستين جليقه جا داده و با هشت رأس انگشت ديگر روي پيش سينهي آهاردار بناي تنبک زدن را گذاشته و با لهجهاي نمکين گفت: «اي دوست و هموطن عزيز! چرا ما را اينجا گذاشتهاند؟ من هم ساعتهاي طولاني هر چه کلهي خود را حفر ميکنم آبسولومان چيزي نمييابم نه چيز پوزيتيف نه چيز نگاتيف. آبسولومان آيا خيلي کوميک نيست که من جوان ديپلمه از بهترين فاميل را براي يک... يک کريمينل بگيرند و با من رفتار بکنند مثل با آخرين آمده؟ ولي از دسپوتيسم هزار ساله و بي قاناني و آربيترر که ميوهجات آن است هيج تعجبآورنده نيست. يک مملکت که خود را افتخار ميکند که خودش را کنستيتوسيونل اسم بدهد بايد تريبونالهاي قاناني داشته باشد که هيچ کس رعيت به ظلم نشود. برادر من در بدبختي! آيا شما اينجور پيدا نميکنيد؟»
رمضان بيچاره از کجا ادراک اين خيالات عالي برايش ممکن بود و کلمات فرنگي به جاي خود ديگر از کجا مثلا ميتوانست بفهمد که «حفر کردن کله» ترجمهي تحتاللفظي اصطلاحي است فرانسوي و به معني فکر و خيال کردن است و به جاي آن در فارسي ميگويند «هرچه خودم را ميکشم...» يا «هرچه سرم را به ديوار ميزنم...» و يا آن که «رعيت به ظلم» ترجمهي اصطلاح ديگر فرانسوي است و مقصود از آن طرف ظلم واقع شدن است. رمضان از شنيدن کلمهي رعيت و ظلم پيش عقل نافص خود خيال کرد که فرنگيمآب او را رعيت و مورد ظلم و اجحاف ارباب ملک تصور نموده و گفت: «نه آقا، خانه زاد شما رعيت نيست. همين بيست قدمي گمرک خانه شاگرد قهوهچي هستم!»
جناب موسيو شانهاي بالا انداخته و با هشت انگشت به روي سينه قايم ضربش را گرفته و سوت زنان بناي قدم زدن را گذاشته و بدون آن که اعتنايي به رمضان بکند دنبالهي خيالات خود را گرفته و ميگفت: «رولوسيون بدون اولوسيون يک چيزي است که خيال آن هم نميتواند در کله داخل شود! ما جوانها بايد براي خود يک تکليفي بکنيم در آنچه نگاه ميکند راهنمايي به ملت. براي آنچه مرا نگاه ميکند در روي اين سوژه يک آرتيکل درازي نوشتهام و با روشني کور کنندهاي ثابت نمودهام که هيچ کس جرأت نميکند روي ديگران حساب کند و هر کس به اندازهي... به اندازهي پوسيبيليتهاش بايد خدمت بکند وطن را که هر کس بکند تکليفش را! اين است راه ترقي! والا دکادانس ما را تهديد ميکند. ولي بدبختانه حرفهاي ما به مردم اثر نميکند. لامارتين در اين خصوص خوب ميگويد...» و آقاي فيلسوف بنا کرد به خواندن يک مبلغي شعر فرانسه که از قضا من هم سابق يکبار شنيده و ميدانستم مال شاعر فرانسوي ويکتور هوگو است و دخلي به لامارتين ندارد.
رمضان از شنيدن اين حرفهاي بي سر و ته و غريب و عجيب ديگر به کلي خود را باخته و دوان دوان خود را به پشت در محبس رسانده و بناي ناله و فرياد و گريه را گذاشت و به زودي جمعي در پشت در آمده و صداي نتراشيده و نخراشيدهاي که صداي شيخ حسن شمر پيش آن لحن نکيسا بود از همان پشت در بلند شد و گفت: «مادر فلان! چه دردت است حيغ و ويغ راه انداختهاي. مگر ...ات را ميکشند اين چه علم شنگهاي است! اگر دست از اين جهود بازي و کولي گري برنداري واميدارم بيايند پوزه بندت بزنند...!» رمضان با صدايي زار و نزار بناي التماس و تضرع را گذاشته و ميگفت: «آخر اي مسلمانان گناه من چيست؟ اگر دزدم بدهيد دستم را ببرند، اگر مقصرم چوبم بزنند، ناخنم را بگيرند، گوشم را به دروازه بکوبند، چشمم را درآورند، نعلم بکنند. چوب لاي انگشتهايم بگذارند، شمع آجينم بکنند ولي آخر براي رضاي خدا و پيغمير مرا از اين هولدوني و از گير اين ديوانهها و جنيها خلاص کنيد! به پير، به پيغمبر عقل دارد از سرم ميپرد. مرا با سه نفر شريک گور کردهايد که يکيشان اصلا سرش را بخورد فرنگي است و آدم اگر به صورتش نگاه کند بايد کفاره بدهد و مثل جغد بغ کرده آن کنار ايستاده با چشمهايش ميخواهد آدم را بخورد. دو تا ديگرشان هم که يک کلمه زبان آدم سرشان نميشود و هر دو جنياند و نميدانم اگر به سرشان بزند و بگيرند من مادر مرده را خفه کنند کي جواب خدا را خواهد داد...؟»
بدبخت رمضان ديگر نتوانست حرف بزند و بغض بيخ گلويش را گرفته و بنا کرد به هق هق گريه کردن و باز همان صداي نفير کذايي از پشت در بلند شد و يک طومار از آن فحشهاي دو آتشه به دل پردرد رمضان بست.
دلم براي رمضان خيلي سوخت. جلو رفتم، دست بر شانهاش گذاشته گفتم:«پسر جان، من فرنگي کجا بودم. گور پدر هرچه فرنگي هم کرده! من ايراني و برادر ديني توام. چرا زهرهات را باختهاي؟ مگر چه شد؟ تو براي خودت جواني هستي. چرا اين طور دست و پايت را گم کردهاي...؟»
رمضان همين که ديد خير راستي راستي فارسي سرم ميشود و فارسي راستاحسيني باش حرف ميزنم دست مرا گرفت و حالا نبوس و کي ببوس و چنان ذوقش گرفت که انگار دنيا را بش دادهاند و مدام ميگفت: «هي قربان آن دهنت بروم! والله تو ملائکهاي! خدا خودش تو را فرستاده که جان مرا بخري!» گفتم: «پسر جان آرام باش. من ملائکه که نيستم هيچ، به آدم بودن خودم هم شک دارم. مرد بايد دل داشته باشد. گريه براي چه؟ اگر همقطارهايت بدانند که دستت خواهند انداخت و ديگر خر بيار و خجالت بار کن...» گفت: «اي درد و بلات به جان اين ديوانهها بيفتد! به خدا هيچ نمانده بود زهرهام بترکد. ديدي چه طور اين ديوانهها يک کلمه حرف سرشان نميشود و همهاش زبان جني حرف ميزنند؟»
گفتم: «داداش جان اينها نه جنياند نه ديوانه، بلکه ايراني و برادر وطني و ديني ما هستند!» رمضان از شنيدن اين حرف مثلي اينکه خيال کرده باشد من هم يک چيزيم ميشود نگاهي به من انداخت و قاه قاه بناي خنده را گذاشته و گفت «تو را به حضرت عباس آقا ديگر شما مرا دست نيندازيد. اگر اينها ايراني بودند چرا از اين زبانها حرف ميزنند که يک کلمهاش شبيه به زبان آدم نيست؟» گفتم «رمضان اين هم که اينها حرف ميزنند زبان فارسي است منتهي...» ولي معلوم بود که رمضان باور نميکرد و بيني و بينالله حق هم داشت و هزار سال ديگر هم نميتوانست باور کند و من هم ديدم زحمتم هدر است و خواستم از در ديگري صحبت کنم که يک دفعه در محبس چهارطاق باز شد و آردلي وارد و گفت «يالله! مشتلق مرا بدهيد و برويد به امان خدا. همهتان آزاديد...»
رمضان به شنيدن اين خبر عوض شادي خودش را چسباند به من و دامن مرا گرفته و ميگفت «والله من ميدانم اينها هروقت ميخواهند يک بندي را به دست ميرغضب بدهند اين جور ميگويند، خدايا خودت به فرياد ما برس!» ولي خير معلوم شد ترس و لرز رمضان بيسبب است. مأمور تذکره صبحي عوض شده و به جاي آن يک مأمور تازهي ديگري رسيده که خيلي جا سنگين و پرافاده است و کبادهي حکومت رشت را ميکشد و پس از رسيدن به انزلي براي اينکه هرچه مأمور صبح ريسيده بود مأمور عصر چله کرده باشد اول کارش رهايي ما بوده. خدا را شکر کرديم ميخواستيم از در محبس بيرون بياييم که ديديم يک جواني را که از لهجه و ريخت و تک و پوزش معلوم ميشد از اهل خوي و سلماس است همان فراشهاي صبحي دارند ميآورند به طرف محبس و جوانک هم با يک زبان فارسي مخصوصي که بعدها فهميدم سوغات اسلامبول است با تشدد هرچه تمامتر از «موقعيت خود تعرض» مينمود و از مردم «استرحام» ميکرد و «رجا داشت» که گوش به حرفش بدهند. رمضان نگاهي به او انداخته و با تعجب تمام گفت «بسم الله الرحمن الرحيم اين هم باز يکي. خدايا امروز ديگر هرچه خل و ديوانه داري اينجا ميفرستي! به داده شکر و به ندادهات شکر!»
خواستم بش بگويم که اين هم ايراني و زبانش فارسي است ولي ترسيدم خيال کند دستش انداختهام و دلش بشکند و به روي بزرگواري خودمان نياورديم و رفتيم در پي تدارک يک درشکه براي رفتن به رشت و چند دقيقه بعد که با جناب شيخ و خان فرنگيمآب دانگي درشکهاي گرفته و در شرف حرکت بوديم ديديم رمضان دوان دوان آمد يک دستمال آجيل به دست من داد و يواشکي در گوشم گفت «ببخشيد زبان درازي ميکنم ولي والله به نظرم ديوانگي اينها به شما هم اثر کرده والا چه طور ميشود جرات ميکنيد با اينها همسفر شويد!» گفتم «رمضان ما مثل تو ترسو نيستيم!» گفت «دست خدا به همراهتان، هر وقتي که از بيهمزباني دلتان سر رفت از اين آجيل بخوريد و يادي از نوکرتان بکنيد». شلاق درشکهچي بلند شد و راه افتاديم و جاي دوستان خالي خيلي هم خوش گذشت و مخصوصا وقتي که در بين راه ديديم که يک مأمور تذکرهي تازهاي با چاپاري به طرف انزلي ميرود کيفي کرده و آنقدر خنديديم که نزديک بود رودهبر بشويم.
نوشته محمد علي جمالزاده
برگرفته از كتاب "يكي بود يكي نبود"
منبع :atiban.com
برگرفته از كتاب "يكي بود يكي نبود"
منبع :atiban.com
نظر