اطلاعیه

Collapse
هیچ اطلاعیه ای هنوز ایجاد نشده است .

بزرو طوع و خاکساری

Collapse
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • نمایش
پاک کردن همه
new posts

  • بزرو طوع و خاکساری

    راه بهشت




    مردی با اسب و سگش در جاده ای راه می رفتند . هنگام عبور از کنار درخت عظیمی , صاعقه ای فرود آمد و آن ها را کشت . اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانور پیش می رفت . گاهی مدت ها طول می کشد تا مرده ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند .


    پیاده روی درازی بود و تپه بلندی و آفتاب تندی . عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند . در یک پیچ جاده دروازه مرمری عظیمی را دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می شد و در وسط آن نیز چشمه ای که آب زلالی از آن جاری بود .رهگذر رو به مرد دروازه بان کرد و گفت :
    روز به خیر , اینجا کجاست که این قدر قشنگ است ؟
    دروازه بان گفت : روز به خیر , اینجا بهشت است .
    - چه خوب که به بهشت رسیدیم , خیلی تشنه بودیم .
    دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت : می توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می خواهد بنوشید .
    - اسب و سگم هم تشنه اند .
    - واقعا متاسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است .

    مرد خیلی ناامید شد چون خیلی تشنه بود . اما حاضر نبود به تنهایی آب بنوشد . از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد . پس از این که مدت درازی از تپه بالا رفتند , به مزرعه ای رسیدند . راه ورودی به این مزرعه , دروازه ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می شد . مردی در زیر سایه درخت ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود . احتمالا خوابیده بود .


    مسافر گفت : روز به خیر .
    مرد با سرش جواب داد .
    - ما خیلی تشنه ایم . من , اسبم و سگم .
    مرد به جایی اشاره کرد و گفت : میان آن سنگ ها چشمه ای است . هر قدر که می خواهید بنوشید .
    مرد , اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگی شان را فرو نشاندند. مسافر از مرد تشکر کرد . مرد گفت : هر وقت که دوست داشتید , می توانید برگردید .
    مسافر پرسید : فقط می خواهم بدانم نام اینجا چیست ؟
    - بهشت .
    - بهشت ؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آن جا بهشت است !
    - آن جا بهشت نیست , دوزخ است .
    مسافر حیران ماند .
    - باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند ! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می شود !
    - کاملا برعکس ; در حقیقت لطف بزرگی به ما می کنند . چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند , همانجا می مانند . . .





    برگرفته از
    "شیطان و دوشیزه پریم"
    پائولو کوئیلو


    ***




    سرباز روس



    تابستان 1945 , کوچه ای در برلین
    دوازده زندانی ژنده پوش به فرماندهی یک سرباز روسی از خیابان می گذرند . احتمالا از قرارگاهی دور می آیند و سرباز روسی باید آن ها را به جایی برای کار یا به اصطلاح بیگاری ببرد . آن ها از آینده شان هیچ نمی دانند . ناگهان از قضا , زنی از خرابه ای بیرون می آید , فریادی می کشد , به طرف خیابان می دود و یکی از زندانیان را در آغوش می کشد .
    دسته کوچک از حرکت باز می ماند و سرباز هم طبیعی است که درمی یابد چه اتفاقی افتاده است . او به طرف زندانی می رود که حالا آن زن را که به هق هق افتاده در آغوش گرفته است .
    می پرسد : زنت ؟
    - بله .
    بعد از زن می پرسد : شوهرت ؟
    - بله .
    سپس با دست به آن ها اشاره می کند که : رفت , دوید , دوید , رفت . . .
    آن ها با ناباوری نگاهش می کنند و می گریزند .

    سرباز روس با یازده زندانی دیگر به راهش ادامه می دهد . چند صد متر آن طرف تر گریبان رهگذر بی گناهی را می گیرد و او را با مسلسل مجبور می کند وارد دسته بشود , تا آن دوازده زندانی که حکومت از او می خواهد دوباره کامل شود .


    ماکس فریش



    ***




    فقر



    روزی مردی ثروتمند , پسر بچه کوچکش را به دهی برد تا به او نشان دهد , مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند . آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند . در راه بازگشت و در پایان سفر , مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد مسافرتمان چه بود ؟
    پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !
    پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟
    پسر پاسخ داد : فکر می کنم !
    پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟
    پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم ولی آن ها چهار تا . ما در حیاطمان فانوس های تزئینی داریم و آن ها ستارگان را . حیاط ما به دیوارهایش محدود است , اما باغ آن ها بی انتهاست .
    در پایان حرف های پسر , زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعا چقدر فقیر هستیم ! ! !



    ***




    شام آخر


    لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد : او می بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودای اسخریوطی , از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت بدو خیانت کند , تصویر می کرد . کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانیش را بیابد .
    روزی در یک مراسم همسرایی , تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از آن جوانان همسرا یافت . جوان را به کارگاهش دعوت نمود و از چهره اش اتودها و طرح هایی برداشت .
    سه سال گذشت . تابلوی شام آخر تقریبا تمام شده بود ; اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی پیدا نکرده بود . کاردینال مسئول کلیسا کم کم بدو فشارآورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند . نقاش پس از روزها جستجو , جوان شکسته و ژنده پوشی و مستی را در جوی آب یافت . به زحمت از دستیارانش خواست , او را تا کلیسا بیاورند . چون که دیگر فرصتی برای طرح برداشتن نداشت .
    گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است , به کلیسا آوردند . دستیاران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع , داوینچی از خطوط بی تقوایی , گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند , نسخه برداری کرد .
    وقتی کارش تمام شد , گدا را که دیگر اندکی مستی از سرش پریده بود , چشم هایش را گشود و نقاشی پیش رویش را دید و با غلیانی از شگفتی و اندوه گفت : من این تابلو را قبلا دیده ام !
    داوینچی با تعجب پرسید : کی ؟
    - سه سال قبل , پیش از آن که همه چیزم را از کف بدهم . زمانی که در یک گروه همسرایی آواز می خواندم . زندگی پر رویایی داشتم و هنرمندی از من دعوت کرد که مدل نقاشی چهره مسیح بشوم ! ! ! . . .




    برگرفته از
    "شیطان و دوشیزه پریم"
    پائولو کوئیلو


    با اعمال تغییرات
    Make love ...not war
صبر کنید ..
X