اینگر ادلفلت Inger Edelfeldt نویسنده، مترجم سوئدی متولد1956 در شهر استکهلم است.از وی تا کنون بیش از بیست رمان، قصه برای کودکان، مجموعه داستان، دفترشعر به چاپ رسیده است.
اولین کتاب او رمان « پسرزرنگ» است که بعدها به عنوان رومانی برای نوجوانان مشهور شد.
شخصِ اول این رمان «جیم» یک پسرجوان و شاگرد زرنگ است.
داستانِ بالا اولین داستان کتاب «آفتابپرست حیرتانگیز» که در سال 1995 منتشر شد.
کتاب فوق با اجازهی خانمِ اینگر ادلفلت در دست ترجمه است.
اولین کتاب او رمان « پسرزرنگ» است که بعدها به عنوان رومانی برای نوجوانان مشهور شد.
شخصِ اول این رمان «جیم» یک پسرجوان و شاگرد زرنگ است.
داستانِ بالا اولین داستان کتاب «آفتابپرست حیرتانگیز» که در سال 1995 منتشر شد.
کتاب فوق با اجازهی خانمِ اینگر ادلفلت در دست ترجمه است.
***
مادرش مدتهایِ مدیدی بیمار بود. هیچکس نگفته بود او میتوانست بمیرد: نه پدر، نه برادرش.اما مدتها بود که خبر مثلِ سوزشی در قفسهیِ سینهاش جای گرفته بود.
وقتی فهمید حتی گریه نکرد. او فقط آنجا نشست و از بیرون به خودش نگاه کرد: اینجا دخترِ سیزده سالهای نشسته که مادرش مرده. او اکنون به غریبهها تعلق دارد. هر کلمهاش باید ازدهانِ یک فردِ بیمادر در آید، هر ژستاش باید فکر را بیدار کند: آدمِ بیمادر اینطوری میجنبه. او پیوسته باید مادران هم میمیرند را یادآوریای کند. او اینگونه میخواهد بیرونِ گود باشد. توسطِ چند تن از دوستانِ مادرش با ماشین آورده شد. آنها میخواستند چند روزی از او مواظبت کنند.
مدتی گذشت تا او پی برد که پدرش به دلیل ضعف و ناتوانی نمیتوانست او را نزدِ خود نگاه دارد.
پدر میخواست تنها دورِ خانه راه برود و گریه کند. برادرش نیز به خانهیِ دوستِ نزدیکش فرستاده شد. او خود نمیخواست بهترین دوستاش را ملاقات کند. او میترسید که اتفاقی که برایش افتاده، دوستش را بترساند: انگار که او خود به مرگ آلوده شده بود. شاید به زودی میتوانستند همدیگر را ببینند. اما حال او تنها بود و نمیتوانست نباشد. او در صندلیِ عقبِ ماشینِ دوستانِ مادرش نشست. هیچکس حرفی نزد. هوا مِه گرفته بود: چادرهای سفید اطراف را عاری از حس و بیمرز کرده بودند، انگار که جهانِ واقعی رفته بود و از خود ذراتی به جای گذاشته بود تا به یادش آوریم.
از میانِ زمینهای درحال کِشت گذشتند. کشتزارها محو میشدند، مثلِ سواحلِ بیدریا.
اسبها را درحالِ آمادهباش، بیحرکت ایستاده دید: دو سفید و دو تا سیاه. میتوانستند از جنسِ سنگِ خارا باشند.
سنگ نبشتههایِ کهن که در آنها مِهِ شیری رنگ نمایان بود. حالا جهان اینگونه به نظرمیآمد.
اینگونه: بدونِ ساحلِ مرزی، جنبشاش یخزده. او بیجسم از آن عبورکرد:
فقط شده بود یک فکر، سوزشی کشیده میانِ سبزی، نه فرزندِ آدم، گاهِ فقدانِ آغاز و پایان.
هیچچیز نمیتوانست ناراحتش کند: او هماکنون غایب وُ دوربود.
آنها اینرا نمیدانستند. یقینأ برایِ دلداری دادنش داشتند دنبالِ دروغ میگشتند. به همین خاطر ساکت و خاموش بودند.
آنها نمیدانستند او به هیچچیز نیاز نداشت.
وقتی ماشین از میانِ درختهایِ کاج به طرفِ منطقهیِ خانههایِ ییلاقی پیچید، غروب شده بود.
آنها گفتند: بیا، حالا میرم تُو.
خانه آنجا قرار داشت، خانهای از آن دست که آدمهایِ زنده واردش میشوند.
نه، او نمیتوانست واردِ آن خانه شود. و او صدائی نداشت که حرف بزند.
او فقط به دربِ خانه پشت کرد، و چند قدم دور شد.
چگونه تنها به راه افتاد؟ شاید آنها میدانستند که او بایستی برود.
در امتداد راه، از روبهرویِ خانههایِ تابستانی خالی از سکنه گذشت. فقط اینجا و آنجا چراغی در پنجرهای روشن بود. مثلِ صفحهیِ تلویزیون بودند. آدمها در حرکت بودند، کنارِ میز نشسته بودند و قهوه جوش میآوردند.
مِه باقی بود، اشباعشده از اولین کبودیِ غروب. ساکت بود، مثلِ اینکه ریزشِ برف منتظرِ فرارسیدنِ زمانِ خود بود. سرد نبود: برف از جنسِ دیگری بود.
درامتدادِ راهِ راست و مستقیم میرفت بدون اینکه بداند به کجا.
ناگهان بدون تردید حس کرد که در یکی از آن خانهها مردهای وجود دارد. در یکی از آن خانههایِ متروک.آنجا کسی بیاطلاعِ دیگران خوابیده، در خوابِ زمستانی: پیلهای از همپاشیده که هرگز توسطِ پروانهای پاره نخواهد شد.
مادرش باید درخاک خوابیده باشد. او میدانست که چه اتفاقی برای جسمِ انسان روی میداد.
سعی کرد بگوید فرقی نمیکند. جسم فقط یک پوشش است.
اما خیلی دیر بود. او حالا دیگر فراسویِ انسانیها نبود. این مثلِ موجی از درد او را در خود گرفت: اندوه، نفرت، تنفریِ غیرِ منتظرانه.
دستِ مادرت در دستِ تو، نگاهِ مادرت بر نگاهِ تو، مادرت در تو، تو در مادرت. جهانِ گرمِ پوستی که تو در کنارش بودی.
این اندوخته نشد.
گریه مثلِ جسمِ غریبهای در درونش بالا گرفت.
در مِه و در غروب آرام جلو رفت. تا قبل از ایستادن کنارِ یک مرز به درستی نمیدانست کجاست.
منطقهیِ خانههایِ ییلاقی اینجا تمام شد.
باریکهراهی او را به باغِ ناآشنائی کشانده بود و حالا او کنارِ حصاری ایستاده بود که فقط یک علامت نبود، بلکه نشانهیِ دفعی آشکاربود. دربِ اصلیِ محکم و پابرجا راه را براو بست.
در طرفِ دیگر کاجها تنگِ هم قدکشیده بودند. از آنجا بویِ خوش و صدایِ جرینگ جرینگ، آواز آهستهیِ پرنده، مکثیِ غریب و با معنا میآمد.
با وجودیکه میدانست درب قفل است، دستش را بر رویِ آن تیغِ محکم و استوار گذاشت.
درب به آرامی به سمتِ بالا لغزید. به او اجازهیِ ورود داده شد.
هیچ پرندهای نپرید. با ورودش هیچ چیزعوض نشد.
ایستاده زیر کاجها به آواز گوش داد، به آن تکنوازیِ آهسته. بیمیلیِ دلچسبی در آن بود، مثلِ وقتی بچهیِ تنهائی بر شستیِ پیانو ضرب میگیرد و از طنین هر آهنگ متحیر میشود.
دریافت که او در یک منطقهیِ حفاظتشدهیِ جنگلی است، و دریافت که او آنجا کاری نداشت بکند، اما او ناخواسته نبود.
خلنگزار در میانِ کاجها دیده میشد. بوتههایِ کوتاه بر علفِ کم پشت خم شده بودند. جنبشی در میانِ آنها بود، که انگار قایق میراندند.
دانست که دریا باید آن پائین باشد، پنهان در مِه، و دریا – همان دریا بود که حالا مثلِ هیولایِ خوابیدهای آرام بود – دریا بود که آنها را به رفتن و گریز کشانده بود، هیچکس شکلِ دیگری نبود، بعضیها شکلِ حیوان، مابقی امواج یا آدمهایِ قوزکرده: همه در راه به یک سمت.
چمنزار ِساحل پایانی نداشت، در مِه میتوانست نامحدود باشد، قارهای از علف برایِ خود، پراز موجوداتِ غریب.
پا بر روی علف گذاشت. درست در همان لحظه گوئی چیزی به او حمله کرد: در این قارهیِ دور چیزی با او حرف میزد، شادش میکرد و امیدش میداد. امیدی سراسر وجودش را به لرزه درآورد: همه چیز به کُلی همان بود.
اینرا نفهمید. اما روی پا نگهش داشت.
با خودش فکر کرد، حالا مرا میخواهد. اما او را نترساند.
آنگاه رها کرد: این وقتی رخ داد که او نگاهش را عوض کرد.
آنگاه او در غروب و مِه، مشعلهایِ سفید را دید که دُمهایِ خرگوشها بودند. حیوانات ساکت نشسته بودند، اما حالا لایِ سروهایِ کوهی حرکت میکردند و آهسته به بالا میپریدند.
خیره سرِجایش ایستاد و نگاهشان کرد. یکی پس از دیگری مشعلِ دُمشان را تکانی دادند و کاهلانه، همراه با آرامشِ خوبِ محل دور شدند.
اگر چمنزارِ ساحل و سروهایِ کوهی برای ابد اینجا وجود داشتند، پس خرگوشها هم بودند.
و او ناگهان میدانست که روحهایِ ما اینجا میآمدند: آنها درونِ خرگوشها جای میگرفتند.
انگار نازکترین غشاء او را از ترکِ جسمِ ساکت و ریشهگرفتهاش و ورود به تن یکی از آنها باز میداشت: بچهخرگوش کوچکی که خودش را به مادرش چسبانده، چشمهایِ سیاهِ او را جُسته و خود را در آنها نظاره میکرد وُ نشانهای از خداحافظی را در آنها میخواند و به دنبالِ او درونِ مِه میرفت، به آسمانِ خرگوشها.
ماند و به خلنگزار نگریست. کمی تاریکتر اما حسنشدنی شده بود. آمدنِ غروب باعث شد که هوایِ مِهآلود مثل دودِ نازکی سوسو بزند.
در حاشیهیِ باریکِ جنگلِ سروکوهی، پرندهیِ تنهائی خطاب کرد:تو انسانی. به زودی تاریک خواهد شد. وقتِ برگشتن است.
***
اینگر اِدِل فلت/ برگردان:رباب محب
استکهلم / هشتم اوت دو هزار و هشتِ میلادی
منبع:jenopari.com