اطلاعیه

Collapse
هیچ اطلاعیه ای هنوز ایجاد نشده است .

The Blind Man By CATE CHOPIN

Collapse
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • نمایش
پاک کردن همه
new posts

  • The Blind Man By CATE CHOPIN

    The Blind Man


    A man carrying a small red box in one hand walked slowly down the street. His old straw hat and faded garments looked as if the rain had often beaten upon them, and the sun had as many times dried them upon his person. He was not old, but he seemed feeble; and he walked in the sun, along the blistering asphalt pavement. On the opposite side of the street there were trees that threw a thick and pleasant shade: people were all walking on that side. But the man did not know, for he was blind, and moreover he was stupid.

    In the red box were lead pencils, which he was endeavoring to sell. He carried no stick, but guided himself by trailing his foot along the stone copings or his hand along the iron railings. When he came to the steps of a house he would mount them. Sometimes, after reaching the door with great difficulty, he could not find the electric button, whereupon he would patiently descend and go his way. Some of the iron gates were locked, their owners being away for the summer, and he would consume much time striving to open them, which made little difference, as he had all the time there was at his disposal.

    At times he succeeded in finding the electric button: but the man or maid who answered the bell needed no pencil, nor could they be induced to disturb the mistress of the house about so small a thing.

    The man had been out long and had walked far, but had sold nothing. That morning someone who had finally grown tired of having him hanging around had equipped him with this box of pencils, and sent him out to make his living. Hunger, with sharp fangs, was gnawing at his stomach and a consuming thirst parched his mouth and tortured him. The sun was broiling. He wore too much clothing—a vest and coat over his shirt. He might have removed these and carried them on his arm or thrown them away; but he did not think of it. A kind woman who saw him from an upper window felt sorry for him, and wished that he would cross over into the shade.

    The man drifted into a side street, where there was a group of noisy, excited children at play. The color of the box which he carried attracted them and they wanted to know what was in it. One of them attempted to take it away from him. With the instinct to protect his own and his only means of sustenance, he resisted, shouted at the children and called them names. A policeman coming round the corner and seeing that he was the centre of a disturbance, jerked him violently around by the collar; but upon perceiving that he was blind, considerably refrained from clubbing him and sent him on his way. He walked on in the sun.

    During his aimless rambling he turned into a street where there were monster electric cars thundering up and down, clanging wild bells and literally shaking the ground beneath his feet with their terrific impetus. He started to cross the street.

    Then something happened—something horrible happened that made the women faint and the strongest men who saw it grow sick and dizzy. The motorman’s lips were as gray as his face, and that was ashen gray; and he shook and staggered from the superhuman effort he had put forth to stop his car.

    Where could the crowds have come from so suddenly,as if by magic? Boys on the run, men and women tearing up on their wheels to see the sickening sight: doctors dashing up in buggies as if directed by Providence.

    And the horror grew when the multitude recognized in the dead and mangled figure one of the wealthiest, most useful and most influential men of the town, a man noted for his prudence and foresight. How could such a terrible fate have overtaken him? He was hastening from his business house, for he was late, to join his family, who were to start in an hour or two for their summer home on the Atlantic coast. In his hurry he did not perceive the other car coming from the opposite direction and the common, harrowing thing was repeated.

    The blind man did not know what the commotion was all about. He had crossed the street, and there he was, stumbling on in the sun, trailing his foot along the coping.

    Kate Chopin





    مرد نابينا


    مرد جعبه قرمزي همراهش بود و آرام آرام پايين خيابان را پشت سر مي گذاشت.كلاه حصيري كهنه و لباس هاي بي رنگ و رويش حاكي از آن بود كه انگار باران بارها آن ها را زير مشت و لگد خود گرفته بود و خورشيد هم به دفعات روي تن او آن هارا خشك كرده بود.مرد پير نبود ولي ضعيف به نظر مي آمد;در امتداد پياده روي آسفالت كه زير تابش نور خورشيد حسابي داغ شده بود,راه خود را در پيش گرفت.در آن طرف خيابان,درختان ,سايه انبوه و با صفايي را افكنده بودند.مردم,همگي در آن طرف راه مي رفتند.اما مرد اين موضوع را نمي دانست,زيرا كه نابينا بود و علاوه بر آن كودن هم بود.

    جعبه قرمز,حاوي مداد هاي سربي معمولي بود كه او سعي در فروش آن ها داشت.عصايي همراهش نبود ولي با كشيدن پاي خود به قرنيس هاي سنگي يا دست كشيدن به امتداد نرده هاي آهني راه خود را پيدا مي كرد.زماني كه به پله هاي خانه اي مي رسيد,از آن ها بالا مي رفت.گاهي اوقات,بعد از پيدا كردن در با زحمت فراوان,نمي توانست زنگ آن خانه را بيابد.از اين رو صبورانه از پله ها پايين مي آمد و راه خود را در پيش مي گرفت.بعضي از در هاي بزرگ آهني قفل بودند,چون صاحبانشان براي تعطيلات تابستاني رفته بودند.و او مي توانست زمان كمتري را در جلوي آن ها هدر دهد.البته اين هم توفيري نداشت,به خاطر اين كه آن ها هميشه در سر راه مرد بودند.

    مواقعي كه موفق به پيدا كردن زنگ خانه اي مي شد,خدمتكار يا مستخدمه اي كه در را باز مي كرد نه به مداد احتياجي داشت و نه حتي مي توانست براي چنين چيز ناچيزي مزاحم خانم خانه بشود.

    مرد خيلي وقت بود كه از خانه بيرون زده و راه بسياري را پيموده بود.اما هنوز چيزي نفروخته بود.آن صبح,كسي كه سرانجام از ول گشتن مرد به ستوه آمده بود,او را با اين جعبه مداد بيرون فرستاده بود تا مرد خرج خود را در بياورد.گرسنگي با دندان هاي تيزش دل مرد را مي خاييد و تشنگي طاقت فرسايي دهانش را خشكانده بود.و اين دو ,مرد را عذاب مي داد.گرماي خورشيد سوزان بود.و مرد لباس زيادي بر تن داشت- جليقه و كتي روي پيراهنش -شايد اگر آن ها را در مي آورد و به دست مي گرفت يا به گوشه اي پرتشان مي كرد,كمي حالش بهتر مي شد.اما اين چيزي نبود كه در فكرش مي گذشت.مرد مهرباني كه اين صحنه را از پنجره اي نظاره مي كرد,دلش به حال مرد نابينا سوخت و آرزو كرد كه اي كاش او به طرف سايه خيابان برود.

    مرد آرام آرام خيابان را پشت سر گذاشت تا به جايي رسيد كه دسته اي از بچه هاي شلوغ پلوغ و ذوق زده مشغول بازي بودند.رنگ جعبه اي كه همراه مرد بود,توجه بچه ها را به خود جلب كرد و بچه ها كنجكاو شدند كه بدانند درون آن چيست.يكي از بچه ها سعي كرد كه جعبه را از دست مرد بگيرد.اما مرد از روي غريزه از تنها وسيله امرار معاش خود دفاع كرد.در برابر آن حمله مقاومت كرد,فريادي بر سر بچه ها كشيد و بد و بيراهي به آن ها گفت.پليسي كه از همان حوالي مي گذشت,او را ديد كه وسط معركه اي قرار دارد.با خشونت به سمتش رفت و يقه اش را گرفت و به سمت خود كشيد.ولي بعد از اين كه فهميد او نابينا است از مجازات كردن او صرف نظر كرد و اجازه داد كه او برود.مرد زير تابش خورشيد به راهش ادامه داد.

    زماني كه بي هدف در حال گشت زدن بود به خياباني برخورد كه هيولاهاي الكتريكي به سرعت از آن رد مي شدند.بوق هاي نخراشيده اي را به صدا در مي آوردند و يكسره زمين زير پاي او را با قدرت هولناك خود مي لرزاندند.مرد رفت كه از خيابان رد بشود.

    در آن هنگام واقعه اي روي داد.واقعه اي وحشتناك كه از ديدن آن زنان غش كردند و قوي ترين مردان نيز گيج و منگ شدند.لب هاي راننده همانند صورتش به خاكستري مي نماييد. خاكستري مرگبار; و او از آن تلاش فوق بشري خويش در راستاي متوقف كردن ماشين مات و مبهوت مانده بود.

    جز سحر و جادو چه نيرويي مي توانست چنين جمعيتي را با چنان سرعتي به اين جا بكشاند؟پسران در حال دويدن بودند,مردان و زنان براي ديدن اين صحنه دلخراش سر و دست مي شكستند.دكترها كه گويي پروردگار درشكه هايشان را هدايت مي كرد نيز با سرعت هر چه تمام تر بدان جا رسيدند.

    و جماعت وقتي پيكر متلاشي شده يكي از متمول ترين و با نفوذ ترين و موثرترين مردان شهر را به جا آوردند,ترس و وحشت سراپايشان را فرا گرفت.مردي كه براي خردمندي و دورانديشي خود شهره خاص و عام بود,چگونه چنين سرنوشت وحشتناكي بر او مستولي شده بود؟او با شتاب از تجارتخانه اش بيرون زده بود و چون براي ملحق شدن به خانواده اش كه تا ساعتي ديگر عازم خانه تابستاني خود در اقيانوس اطلس بودند,دير كرده بود.با چنين شتاب و عجله اي كه داشته,ماشيني كه از سمت مخالف مي آمده,نديده بود و دوباره آن اتفاق دلخراش و هميشگي تكرار شده بود.

    مرد نابينا نمي دانست كه آن همه سر و صدا براي چيست.از خيابان رد شد و دوباره مثل قبل همچنان كه پايش را در امتداد قرنيس ها مي كشيد,در گرماي سوزان خورشيد به راه خود ادامه داد.



    كيت چاپين
    ترجمه: مهران صفوی
    ویرایش توسط Mehran : https://forum.motarjemonline.com/member/8-mehran در ساعت 11-15-2008, 10:04 PM
    Make love ...not war
صبر کنید ..
X