اطلاعیه

Collapse
هیچ اطلاعیه ای هنوز ایجاد نشده است .

داستانک های فلسفی

Collapse
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • نمایش
پاک کردن همه
new posts

  • داستانک های فلسفی

    زن گفت ” نگذارشون بیرون تا وقتی ماشین می آد . باز این لعنتی ها پارش می کنن و بوی گندشون کوچه رو ور می دار”مرد قبل از گره زدن پلاستیک روی آشغال ها سم ریخت و گفت ” دیگه کارشون تمومه ، فردا باید جنازه هاشون رو شهر داری گوشه و کنار خیابون جمع کنه ” و کیسه زباله را بیرون برد . فردا روزنامه ها تیتر زدند : ” مرگ خانواده پنج نفره بر اثر مسمومیت ناشی از خوردن پس مانده های غذایی



    اسب سفید


    اسب سفید قرار بود دخترک را ببرد تا شهر آرزوهایش . دخترک شنل توریش را پوشیده بود و آماده آماده بود . اسب سفید را هم زین کرده بودند. وقتی سوار شد مادرش گفت : ” سکه رو که انداختم . راه می افته




    دکمه جا افتاده

    یادته پارسال که برف می اومد با هم از روی ریل قطار گذشتیم؟)

    (آره آره چه روز قشنگی بود)


    (یادته یه گلوله برف ریختم تو یقه لباست؟)


    (وای هنوز که فکرش و می کنم تنم یه جوری میشه)


    ( موهاتو تازه رنگ کرده بودی یه ژاکت صورتی تنت بود )


    (تو هم یه کلاه بافتنی سفید سرت بود چقدر بهت می اومد )


    سکوت........... بعد از چند دقیقه...........

    راستی اسمت چی بود؟)
    مترجم محقق است.


    Each moment of ur life is a picture which u had never seen before. And which ull never see again so enjoy> & live life & make each moment beautiful
    ....
صبر کنید ..
X