اطلاعیه

Collapse
هیچ اطلاعیه ای هنوز ایجاد نشده است .

شب دلتنگی، شبی برای بودن

Collapse
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • نمایش
پاک کردن همه
new posts

  • شب دلتنگی، شبی برای بودن



    شب دلتنگی
    شبی برای "بودن"

    دلتنگم. دلتنگ لحظه های "بودن". نه هر بودنی؛ "با تو بودن".
    و این با تو بودن نه آن است که شعرا دوست می دارندش. این بودن، حضور است و حقیقت. این بودن خود تویی که حضورت قلم از دستم بر می گیرد. مبهوت و حیران، غرق در آبی بی کران چشمانت زورق مهر را می یابم؛ و سفر، از آنجاست که آغاز می شود. و لحظه های از پس آن، لحظه های "شدن" هستند.

    دلتنگم. دلتنگ دیدن روی چون ماهت... نه چون ماه... چون خورشیدت. نه آن خورشیدی که یک آن دیدنش چشمانم را به بها می طلبد. تو خود به آنی نور چشمان من می شوی و "چشمی که به نور توست روشن" را چه حاجت به آفتاب آسمان؟! بعد از آن بودن من تمام، دیدن است. و چه دیدنی! که چهار سوی عالم امکان را همه یکجا در چشم من جای می دهی.

    دلتنگ توام، و خود. دلتنگ خویشتنم. نه او که می زید به رامش خلق. دلتنگ اویم که رهاست و در بند. دلتنگ اویم که آزادیش را از بند تو به ودیعه دارد.

    وجودت موهبتی است جانهای تشنه گمگشته را. تو آبی در کویر خشک "این جهانی بودن". نه آن آب که یک جرعه اش سیرابم کند؛ هر چکه ات تشنگی صدها کویر را به جانم می ریزد، و من مشتاق، حلاوت این تشنگی را به جان خریده، می ایستم به اصرار که باز بیشتر بنوشانیم. تشنه تو بودن را با تمام سیراب بودن های این جهانی عوض نمی کنم. که تو تشنگان خود را با خود سیراب می کنی. از وجود خویش بیرون میزنم، گم می شوم که تو بیابی مرا و به خود باز گردانی.

    دلتنگم. دلتنگ طراوت حضورت. دلتنگ بهار. نه او که به چرخش زمین می گدازد و تابستان می شود. دلتنگ تو ام که بهار جاودانی.



    دریغ که تنها ماندم. اینجا پر صداست، که می خواندم. و من غافل از شعبده صداها، مستانه چشم در نگاه تو داشتم که خوانده شدم. به نام. و به آنی روی برگرداندم و سر بچرخاندم و ... و از آن آن، من نه آنم که پیش از آن بودم. بعد از آن دیگر تو رفته بودی ... و خود من نیز. و من از آن پس تنها، در این مسیر نه فقط تورا می جویم که به دنبال خویشتنم. خویشتنی که همواره با توست و من چون تو را بیابم اورا یافته ام. اما تو خود کجایی؟ یا من کجایم؟ تو که می گویی به من بسی نزدیکی، پس من کجا مانده ام که از تو چنین دور می نمایم؟ چشم بر چه دارم که تو را نمی بینم؟ گوش به که سپرده ام که ندایت را نمی شنوم؟




    امشب اما کوله بارم را بسته ام. امشب از این تن بیرون می زنم. امشب از خاک بالاتر می روم. شهر به شهر، واهه به واهه، برگ به برگ، ذره به ذره عالم را می کاوم و تا تو را نیابم باز نمی گردم.

    مرا دریاب...
    ویرایش توسط Angel : https://forum.motarjemonline.com/member/63-angel در ساعت 08-31-2010, 04:11 PM

    I believed my wisdom
    ... Killed the whys as I grew ... Yet the time has taught me ... The whys are grown too
    Angel

    Click to Read My Other Poems
صبر کنید ..
X