اطلاعیه

Collapse
هیچ اطلاعیه ای هنوز ایجاد نشده است .

قسمت هاي من

Collapse
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • نمایش
پاک کردن همه
new posts

  • قسمت هاي من

    قسمت هاي من


    ميترا داور







    او خواب است كه بلند مي شوم .

    از دو يا سه ساعت قبل از بيدار شدن ، مدام چراغ كوچك ساعتش را روشن مي كند تا خواب نماند . بيدار مي شود در حالي كه پتو را دور سرش پيچانده .

    جسمم طبق روا ل هر روزه اش در ساعت پنج و پنجاه و پنج دقيقه تو دست شويي در حال مسواك زدن است .

    از خانه بيرون مي روم ، اما بخش عمده ام را آن جا گذاشته ام ، بخش عمده ي من در خانه است ، تو فضاي گرم آشپزخانه وقتي آفتاب از پرده مي تابد روي شعله ي گاز . زيركتري روشن است و جزجز مي سوزد . گليم كوچكي روي زمين پهن است ، اين جا ، همان جايي است كه من چند بار در روز مي نشينم و چاي گرم مي نوشم .گاه مي ايستم كنار پنجره ي تراس و به درخت هاي کاج بلند خانه ي همسايه نگاه مي كنم .

    افشين نزديک همين اجاق در راستاي نگاهم به خانه همسايه ها نگاه مي كند . به نظرم درخت كاج را نگاه نمي كند چون فوري به لباسم اشاره مي كند كه براي جلوي پنجره مناسب نيست . گاهي هم خانه ي همسايه ها را فراموش مي كند , دود سيگار را حلقه حلقه در صورتم پخش مي كند . بوي مردانه اش لحظاتي است كه اين بدنه را چند لحظه منسجم مي كند . خميرش مي كند خمير گلي شكل .... از آن جايي كه زمان خيلي محدود است در زنده گي كارمندي, ما زود خودمان را از پشت پنجره و بخشي از زنده گي كنار مي كشيم .



    حالا بخشي از وجود مسواك زده و روپوش پوشيده ام با كفش و مقنعه ي تيره در حال رفتن است .

    محل کارم نزديک است . طوري که از همين جا مي توانم پنجره اتاق کارم را ببينم ... گلدان شمعداني پشت پنجره قد کشيده . .. گلدان هاي ديگر هم هستند . گل چايي ... حسن يوسف .



    از جلوي آپارتمان همسايه روبه رويي مان مي گذرم . شب گذشته آپارتمان شان غوغا بود ، از پشت پرده هاي توري مي ديدم شان : دخترهاي جوان كه با حركاتي ملايم و ظريف در حال رقص بودند ، رقص !

    بخشي از بدنم با ترديد نگاه مي كرد ، رقص آيا حالا كلمه اي به دور از ذهن بود ؟

    سال هاست با حيرت به بعضي از کلمات نگاه مي كنم ، در چه شرايطي دست ها موزون مي چرخد و بدن ؟



    پشت ميز اداري نشسته ام ..... ساعت مچي دستم زنگ مي زند... پرده را کنار مي زنم . پنجره اتاق خواب را مي بينم و خيابان فرعي آپارتمان مان را .

    الان بيتا بايد از پله ها پائين بيايد . تا سي ثانيه ديگر سرويسش مي رسد . سرويسش ايستاده ... بوق مي زند . پس کجاست ؟ در باز مي شود . ايستاده با مقنعه و لباس فرم . سوار سرويس مي شود .

    خوب است . امروز هم به موقع خودت را رساندي .



    در را براي نيما قفل کرده ؟ اگر قفل نکرده باشد چي ؟ در را براي کسي باز نکند ؟ به اجاق گاز دست نزند ؟ به هواي ديدن من پاي پنجره نايستد ... روي سراميک آشپزخانه سر نخورد ؟

    شايد خواب باشد . حتما خواب است .

    حالا سرويس بيتا خيابان اصلي را گذرانده ... نزديک آموزشگاه است ... بخش ديگرم در آشپزخانه پرسه مي زند، چاي گرم مي نوشد و کتاب مي خواند ، با غذايي که مي پزد حرف مي زند . کدو وقتي که سرخ مي شود خودش به جلزو ولز مي افتد . مرغ وقتي سرخ مي شود جلزوولزش تمام مي شود ... تمام آن ها سعي مي کنند کمکم کنند تا شايد بتوانم خودم را پيش ببرم . خودم را توي آينه روي ميز نگاه مي کنم .... صورتم بيشتر از سنم در هم ريخته شده .چروک هاي نازک روي پيشاني ...... بايد دقت کنم . تازه گي اعداد و ارقام را بيشتر اشتباه وارد ليست حسابداري مي کنم ... زني كه در آينه هست حتا نسبت به چند ماه پيش تغيير كرده . گاه تغييراتش آن قدر روزانه است كه نمي شناسمش . تازه گي موقع حرف زدن چشم هايش را مي بندد. احتمالا نور آزارش مي دهد و يا صدا ... و يا شايد چشم هايش را مي بندد تاچند لحظه بخوابد...



    مقنعه اش را مرتب مي كند پشت ميز ...



    او بيشتر اوقات در صفحه ي سررسيدش خرج هاي روزانه را مي نويسد . آخر هر ماه دفترچه هاي قسط را مرتب مي کند تا روز پنج شنبه تمام آن ها را پرداخت کند . . . نمي تواند دخل و خرج را جمع کند .... گاه بي چاره گي را از اخم ابرويش مي فهمم . اين زن فقط هم مسير با آنچه پيش مي رود ‚ مي رود . زمان بسيار كوتاهي‚ آن هم زماني كه عادت مي شود مي خواهد از تمام قوانين بگريزد . مثلا صبح به جاي ورود به سالن حسابداري به جاي ديگري برود . جايي که به واقع هم نمي داند کجاست اما مي داند سالن حسابداري نبايد باشد . مي داند رقم ها و حساب ها علي رغم دقيق بودن شان هيچ کدام شان واقعيت ندارند . اين زن مطرود را بيشتر اوقات حذف مي كنم . . .



    بخشي را نبايد بنويسم . گمانم دو بخش از وجودم را . دو بخشي كه نه تنها خارج از مكان و زمان نيست ، بلكه دقيقا فيزيكي است و مدام در خانه و يا بيرون قد علم مي كند ، اين بخش براي به تعادل رساندن هورمون هاي استروژن و پروژسترون در تلاش است . اين بخش از وجودم كه شايد هم بسيار مهم باشد طي مطالعات اينترنتي متوجه شده بيشترين عملکرد هاي ما به ميزان و تعداد هورمون ها ي استروژن و پروژسترون در بدن بسته گي دارد . به عنوان مثال وقتي ميزان پروژسترون يك موش ماده از وضعيت عادي آن كمتر باشد افسرده گي به سراغش مي آيد ويا حس بويايي اش را از دست مي دهد . افشين مدام در حال تذكر دادن به اين بخش از وجودم است .... مادر وپدرم و رئيسم هم همين طور ... اين زن گاهي اين قدر از من دور مي شود كه در آينه هم نگاهش نمي كنم...او مادر است ويا همسر و يا كارمندي كه ساعت ورود و خروج را خوب فهميده .اين زن بيشتر اوقات درگير زمان است و آنچه به آن نرسيده .

    ... ديشب توي مرده شورخانه آن زن را شسته بودند . ايستاده بود با چادر سياهي كه سرش بود . .. بدنم پيدا بود . لايه ي نازك مو پايم را تا نزديكي ساق پوشانده بود . توي مرده شور خانه حتما مادرم بدنم را ديده بود و اين ناراحتم مي كرد . بعد فكر كردم احتمالا جنازه را فقط مادرم ديده و اين نمي بايست زياد مهم باشد. زن هاي ديگر هم كه باشند احتمالا فراموش مي كنند. خودم هم جنازه هاي زيادي ديده بودم در اين سال ها ... شايد همين بود كه مرگ ريشه كرده بود درا نگشت هايم ونمي توانستند برقصند .... گردنم درد مي كند . انگار تير مي كشد . نگرانم و نگراني ام شبيه ... شبيه چيزي است كه نمي دانم چيست . برزخ است شايد ... يا شايد شبيه چيزي كه نفس نمي كشد و يا تند وبدبو نفس مي كشد و يا مگس بزرگي كه بي دليل وزوز مي كند ...



    بخشي از اين بدنه در خودش جمع شده ، در خودش فرو رفته ، با حركتي چرخشي و حلزون وار به درون شكمش خزيده ، كوچك و كوچك تر شده ....او پيرزن درون من است . آن جا خوابيده است ... بوي ترشك مي دهد و عرق ... او گوشش خوب نمي شنود . از چهره در حال تمسخر ديگران مي فهمد که باز کلمات را اشتباه فهميده . بو را هم حس نمي کند . گاه از خنده ي نوه هايش مي فهمد که باز صدا درکرده است و يا بوي بدي از بدنش خارج شده ... اين زن از حرکت کردن مي ترسد . چون ممکن است استخوان هايش بشکند . . . نتيجه هايش از موهاي سفيد و دندان هاي شکسته اش مي ترسند . همين است که جيغ مي کشند . کنترل ادرار ندارد . مي شنود که همه ي آن ها مي گويند باز لج بازي کرد . پرستارش کتکش مي زند : باز خودتو کثيف کردي .


    گاه خنده اش مي گيرد . به فکر فرو مي رود . مي تواند تمام اين کثيفي هاي را با دستش هم بزند . بعد به صورتش بمالد چون حالا نه بو را حس مي کند نه طعم غذاها را . او تکه گوشتي است که پرستار مدام به دهانش قرص مي ريزد . اين قرصو که بخوري ديگه ا لکي نمي شاشي ! اين قرصو که بخوري شکمت کار نمي کنه . پدرمون هم الان همين جوري يه . دست وپاها شم بستيم . بي خود راه مي افتاد آشغال دهنش مي گذاشت . الان يه جا نشسته . آخه آلزايمر گرفته . الکي مي ره بيرون آبروي مارو مي بره . چرت وپرت مي گه . از يه زني مي گه که دوستش داشته . آدم که نود سالش مي شه بايد قبول کنه که ... ديگه چي ؟ تمومه . ديگه چي ؟ تمومه !



    همه ي اين ها هستند و زن هاي ديگري که رسوب شده اند در من ... زن هاي شادي که بودند اما بي دليل درباره شان نمي نويسم ... گمانم درباره ي بوي عطر ها هم نخواهم نوشت . درباره ي عطر هايي که روي ميزآرايشم هستند و از اينکه ... اين ها وجود پاره پاره منند كه در شهر سرگردانند...







    منبع:
    persiantools.com
    Make love ...not war
صبر کنید ..
X