اطلاعیه

Collapse
هیچ اطلاعیه ای هنوز ایجاد نشده است .

مرغداني

Collapse
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • نمایش
پاک کردن همه
new posts

  • مرغداني

    مرغداني


    نويسنده
    محمد محمدعلي






    تلفن زنگ زد. كاشفي بود.

    «بازنشستگي آقا ولي چي شد؟»

    «احتمالا همين امروز فردا حكمش صادر مي‌شود.»

    «براش كاري در نظر گرفتم.»

    «ممنون كه سفارش ما را فراموش نكردي، جناب!»

    «فقط بگو مرد كارهاي سنگين هست؟»

    «به هيكل گنده و شُلش نگاه نكن، اين جا دست تنها كار يك آبدارخانه و چند تا كارمند را پيش مي‌برد.»

    «بعد از ظهر مي‌آيم سراغش تا محل كار را نشانش بدهم. تو هم بيا. بهترست كه جلو تو باهاش حرف بزنم.»

    بدم نمي‌آمد مرغداني و باغي را كه به تازگي اجاره كرده بود، ببينم. گاهي كه به خواهش همسايه‌ها، مرغ پركنده مي‌آورد، مي‌نشست و از تجهيزات مرغداني و محوطه‌ي اطرافش تعريف مي‌كرد. مي‌گفت: چه درخت‌هاي ميوه‌اي ... چه باغ باصفايي! عينهو بهشت برين ...

    گوشي را گذاشتم. صدا زدم: «آقا ولي، آقا ولي!»

    مثل هميشه، تا بجنبد و شكم بزرگش را جا به جا كند و بيايد جلو در اتاق و بگويد: «فرمايش؟» چند دقيقه‌اي طول كشيد. درست مثل وقتي كه كارمندها صدايش مي‌زدند، چاي بياورد، يا پرونده‌اي را ببرد زيرزمين و به بايگاني برساند.

    هميشه مي‌گفت: «چند تا كار هست كه بايد هر روز انجام شود. من هم چشمم كور انجام مي‌دهم. حالا چند دقيقه ديرتر يا زودتر چه توفيري مي‌كند؟» انصافا مي‌آمد و هر كاري بود، انجام مي‌داد، ولي مثل ساعتي كه هميشه چند دقيقه عقب باشد.

    دوباره صدايش زدم، آمد. با پاشنه‌ي خوابيده و لخ‌لخ‌كنان. تكه ناني خشكيده دستش بود. اول متوجه نشدم با عينكش چه كار كرده. فقط يك سفيدي ديدم. وقتي ديد نگاهش مي‌كنم، همان وسط اتاق ايستاد. پشت شيشه‌ي سمت چپ عينكش، تكه‌اي كاغذ سفيد چسبانده بود. با يك چشم درشت و مشكي نگاهم مي‌كرد. معلوم بود كه شب را نخوابيده، دسته‌اي از موهاي پشت سرش بدخواب شده و رو به بالا شكسته بود. شانه‌هايش پهن و افتاده بود و همان كت راه‌راه و شلوار گشاد هميشگي تنش بود. هيچ نگفت و سرش را خاراند. از پسرش پرسيدم كه تيمسار صدايش مي‌زديم.

    گفت: «شكر خدا همين ديشب نامه‌اش رسيد. دعا و سلام رسانده، نوشته من حالاست كه قدر پدر و مادرم را مي‌دانم و مي‌فهمم.»

    گفتم: «پس چرا دمغي؟»

    گفت: «با بيست سال سابقه‌ي خدمت و پايه‌ي حقوق مستخدمي، شكم پنج تا قناري هم سير نمي‌شود، چه برسد به آدم!»

    خواستم بگويم: «بازنشستگي را خودت تقاضا كردي.» نگفتم. گفتم: «چرا اين شكلي شدي، مرد؟»

    گفت: «قوز بالا قوز ... سيم‌هاي اين چشمم قاطي شده، اما شكر خدا اتصالي نكرده به اين يكي. چيزي نيست. خوب مي‌شود.»

    نظرش را درباره‌ي كار توي مرغداني پرسيدم. گفت كه از خدايش است و چرا دلش نخواهد. مرغداري هم بد شغلي نيست.

    گفتم: «آقاي كاشفي تلفن زد. از همين امروز كاري برات دست و پا كرده.»

    پوست صورتش جمع شده بود، و چشم سالمش كوچك مي‌نمود، لبخندي بر گوشه‌ي لب داشت:

    «چه همچين دست به نقد؟ انگار همين يكي دو ماه پيش بود كه سپرديد.»

    پشت ميز طرف ديگر اتاق نشست. همچنان كه مشغول ريز كردن تكه نان خشكيده بود گفت:

    «خدا پدر زنم را نيامرزد. از بس كه از ژاندارم‌ها چشم زخم ديده بود، اصرار داشت كه من نوكر دولت بشوم. ولي من هميشه از شغل آزاد خوشم آمده. نوكر و آقاي خودم. خودم و خودم.»

    صبح‌ها، همين كه فرصتي پيدا مي‌كرد، پشت ميز آبدارخانه مي‌نشست و براي چند تا كبوتر چاهي كه جمع مي‌شدند پشت پنجره‌ي اتاق ما، نان خرد مي‌كرد. بعد، با مشت پر مي‌آمد كنار پنجره و بي‌آن كه مزاحم كسي بشود همه را مي‌ريخت براي كبوترهاي گرسنه‌اي كه به ورقه‌ي آهني سقف كولر نوك مي‌زدند.

    برگشت به طرفم: «من سله و قفس و سبد آهني و بزرگ نمي‌توانم بلند كنم. يك وقت حكايت رودربايستي نباشد.»

    گفتم: «اين همسايه‌ي ما آدم بدي نيست، ولي جايي هم نمي‌خوابد كه آب زيرش برود. تو را ديده و اگر طالب نبود تلفن نمي‌زد.»

    نان را ريز ريز كرد و از پشت ميز بلند شد. هر دو به كنار پنجره رفتيم. عادت داشت نان را در چند نوبت بريزد. صبر مي‌كرد بخورند و تا مي‌ديد دارد تمام مي‌شود، دوباره مي‌ريخت. هر بار كه كبوترها با ولع هجوم مي‌آوردند، لبخند مي‌زد. گفت:

    «كار خدا را مي‌بيني؟ يك وقتي روزي ما حواله شده بود به اين زبان‌بسته‌ها ... بچه كه بودم، برادرم يك چادرشب برمي‌داشت و مي‌رفت سر چاه. گاهي مرا هم مي‌برد، مي‌گفت: ولي تو بالا باش، و خودش مي‌رفت پايين. سي تا چهل تا از اين زبان‌بسته‌ها را تلمبار مي‌كرد توي چادرشب و يك هفته ده روز پدرم را از بابت پول گوشت جلو مي‌انداخت. بيچاره‌ها گوشتي نداشتند. من نمي‌خوردم ولي حالا كه نگاه مي‌كنم باز از اين گوشت‌هاي يخ‌زده بهتر بود ...»

    برگشت به طرفم:

    «بعضي از اين كفترهاي چاهي خيلي ناقلا و ناتواند. گاهي كه صبح‌ها دير مي‌رسم اداره، مي‌روند جاي ديگر مي‌خورند و فضله‌شان را مي‌آورند اينجا، اما چه كار مي‌شود كرد؟ بايد بي‌مزد و منت مواظب و مراقب‌شان بود. از فردا كه من نيستم، شما به اين زبان‌بسته‌ها غذا بده، ثواب دارد.»

    گفتم: «باشد. حتما به بقيه هم مي‌سپرم. نگران نباش.»

    ساعت چهار و نيم سوار ماشين كاشفي شديم. آقا ولي، روي صندلي عقب، كنار كپه‌اي از شانه‌هاي خالي تخم‌مرغ نشست. چند جزوه و كتاب مرغداري هم اطرافش پراكنده بود. كاشفي آينه را ميزان كرد و راه افتاد.



    گفت: «حتما چشم آقا ولي آستيگمات شده، بله؟»

    آقا ولي عينكش را برداشت و شيشه‌ي طرفي را كه كاغذ نچسبانده بود، با سر انگشت پاك كرد:

    «درد نمي‌كند، ولي مثلا اين خط جدول خيابان هست، يا آن تير چراغ برق، لبه‌هاش را كج و كوله مي‌بينم، حاليم هست شكسته نيست، اما مي‌بينم كه شكسته‌ست. يكي از آشناها گفت، اين كار را بكنم. اتفاقا از ديشب با همين يك چشم راحت‌ترم و بهتر مي‌بينم. مثل اين كه همين يكي از اولش هم كفايت مي‌كرده.»

    خنديد و پرسيد: «مرغداني‌ها كه ديده‌باني ندارند. دارند؟»

    هر سه خنديديم، و كاشفي پيپش را كه باز خاموش شده بود، با كيسه‌ي نايلوني توتون به من داد. روشن كردم، بوي خوش توتون فضا را پر كرد. مي‌دانستم همقطارهاي سابقش كه هنوز در مرزها خدمت مي‌كنند برايش مي‌فرستند. پرسيدم كه توتون را گران مي‌خرد؟ گفت از وقتي كه از خدمت بيرون آمده، اين چيزها را با رفقا معاوضه مي‌كند. ران و سينه مي‌دهد، كاپيتان بلك مي‌گيرد.

    گفتم: «خوب، برويم سر اصل مطلب. نگفتي براي آقا وليِ ما چه كاري در نظر گرفته‌اي؟ بالاخره ما هستيم و همين يك آقا ولي كه چشم و چراغ اداره‌ست.»

    از خيابان پر درخت پشت دانشگاه با سرعت گذشتيم، و به طرف بالا پيچيديم. كاشفي گفت:

    «يكي از كارگرهام به اسم زعيم، دو روزه كه نيامده سر كار. آقا ولي را مي‌گذارم جاي زعيم. كار جمع و جوري‌ست. شايد هفته‌اي بيست ساعت بيشتر كار نداشته باشيم.»

    آقا ولي عينكش را گذاشت و به پشتيِ صندلي تكيه داد:

    «تا جايي كه مي‌دانم اگر علاقه به كار باشد كم و زيادش آدم را خسته نمي‌كند، ولي بالاخره يك جوري هم نباشد كه آدم شرمنده‌ي زن و بچه‌اش بشود. بيست ساعت در هفته، بدون اضافه كاري ...»

    كاشفي گفت: «درآمد زعيم بد نبود. هر ماه مبلغي مي‌فرستاد به دهاتش. هفته به هفته تو باغ مي‌ماند. تو هم مثل زعيم. آن‌جا كسي با تو كاري ندارد. جاي باصفايي‌ست. جاي خواب هم داري. درخت‌هاش به ميوه نشسته. باصفاست، تا بخواهي درندشت. عينهو بهشت برين.»

    آقا ولي گفت: «زنم مريض شده. دو تا بچه‌ي كوچك هم دارم. دلم مي‌خواست شب‌ها بروم خانه و صبح زود بيام. چه كنم؟ بچه‌ها عادت كرده‌اند كه شب‌ها خانه باشم.»

    كاشفي گفت: «هيچ عيبي ندارد. من از اين جهت گفتم كه آن‌جا را مال خودت بداني.»

    آقا ولي، سر و سينه‌اش را جلو كشيد:

    «اين خيابان‌ها مي‌رسند به شمال شهر؟»

    كاشفي گفت: «بله، از سربالايي مالك‌آباد كه بگذريم، سردرِ كاشي‌كاري و شير خورشيد نشان باغ پيداست. باغِ آقا شجاع معروف‌ست. نشنيدي؟»

    آقا ولي گفت: «هميشه دلم مي‌خواست مدتي بالاي شهر كار كنم. راستي ببينم، آن‌جا ماشين جوجه‌كشي هم داريد؟»



    كاشفي با سرعت از چراغ قرمز راهنما گذشت. از تقاطع چهارراه به سمت غرب پيچيد:

    «بله، از توليدات داخلي‌ست.»

    آقا ولي گفت: «اين حرف‌ها حالا قديمي شده، ولي مي‌پرسم، جوجه‌كشي با دستگاه، دخالت تو كار خدا نيست؟ بابت زود به عمل آمدن نطفه‌ها عرض مي‌كنم.»

    هم من و هم كاشفي زديم زير خنده. خودش هم خنده‌اش گرفت، ولي حدس مي‌زدم به علت نفهميدن نوع كارش بوده كه اين سؤال را كرده. گاهي خجالت مي‌كشيد، چيزي را كه نمي‌دانست و ذهنش هم ياري نمي‌كرد، زود و دقيق بپرسد، بعد مطلب ديگري را مي‌كشيد وسط. دور و بر مطلبي مي‌پلكيد كه روش نمي‌شد بگويد.

    گفتم: «به قول خودت حكايت رودربايستي كه نيست. اگر مايلي كار كني، همين‌جا درباره‌ي نوع كار و حساب و كتابش سؤال كن. من كه دخالت نمي‌كنم علت دارد. تو هنوز براي من همان آقا وليِ توي اداره‌اي. پدر تيمسار سعيد خان دليجاني.»

    گفت: «گفتنش آسان نيست. تازه چه اهميتي دارد؟»

    بعد، همان‌طور كه داشت يله مي‌شد روي پشتي صندلي، ادامه داد:

    «تخصص نداشتن بد دردي‌ست. تو محله‌ي ما مستخدمي هست كه حداقل هفته‌اي دو بار براي آشپزي مجالس عزا و عروسي دعوتش مي‌كنند. خوب همين كميتش را راه مي‌اندازد، اما من، نه كاري بلدم و نه دلم تو خانه قرار مي‌گيرد. حالا مشغولياتي داشته باشم كافي‌ست، ولي نگفتيد كارم چي هست؟»

    كاشفي گفت: «گفتم كه، شما را مي‌گذارم جاي زعيم. زعيم مسئول مرغ و خروس‌هايي بود كه ما به صورت سرد به بازار مي‌فرستيم. البته تو باغ كارهاي ديگري هم هست كه فعلا هركدام مسئولي دارد. اگر از اين كار خوشت نيامد، مجبوري صبر كني تا چند ماه ديگر كه كارها رونق بيشتري گرفت، شايد توانستم كار ديگري برات دست و پا كنم. ولي فعلا همين يك شغل را خالي داريم.»

    آقا ولي گفت: «مي‌بخشيد زياد پرس و جو مي‌كنم. كار زعيم چي بود؟ مثلا به مرغ‌ها دانه مي‌داد، يا چه كار مي‌كرد؟»

    كاشفي گفت: «ببين هر كاري معايب و محاسني دارد. فقط نبايد سرسري گرفتش. زعيم كار را بلد بود، ولي اهل افراط و تفريط بود. تو نبايد مثل زعيم باشي. نوع كار طوري‌ست كه كاملا مستقلي، بقيه هم، هركس به كار خودش مشغول‌ست. جوجه‌كشي، غذا دادن، نگهداري، نظافت و بقيه‌ي كارها، هيچ‌كدام ربطي به كار تو ندارد. تو فقط مسئول مرغ و خروس‌هاي حذفي هستي.»

    اصطلاح «حذف» را در مرغداني‌ها شنيده بودم. سيگاري آتش زدم و دست آقا ولي دادم. بعد صبر كردم تا صداي آژير آمبولانسي كه از باند ديگر اتوبان مي‌رفت پايين، خاموش بشود. به كاشفي گفتم:

    «گفتيد مسئول حذفي‌ها .. آقا ولي بايد سر ببرد يا بگويد كه سر ببرند؟»

    «در واقع، آقا ولي تكليف مرغ‌هاي حذفي را عملا روشن مي‌كند. همين كار احتياج به يك مسئول دارد.»

    آقا ولي چند پك به سيگار زد و نگاهش را از رديف درخت‌هاي حاشيه‌ي خيابان گرفت. رفت توي فكر و لحظه‌اي با دو دست سرش را چسبيد. وقتي متوجه شد نگاهش مي‌كنم، مثل كسي كه خجالت‌زده باشد، سرش را پايين انداخت. زير لب با خود پچ‌پچ مي‌كرد. شايد چون حرفي زده بود، احساس مي‌كرد كه بايد به آن پابند باشد. به خصوص كه باعث پيدا شدن كار من بودم. گاهي كه مي‌بردمش مجتمع و باغچه‌ها را بيل مي‌زد، يا احيانا نظافتي مي‌كرد، اضافه به مزد، كمكش هم مي‌كردم. ديگر صحبت كارمند و آبدارچي نبود. همسرم گاهي براي بچه‌هاش ژاكتي يا بلوزي مي‌بافت. بعضي وقت‌ها هم زن او براي ما گردو و توت خشكه مي‌فرستاد. سعيد هم كه اهل كتاب و شعر و شاعري بود.

    داشت مي‌گفت: «من مرغداني ديده‌ام، اما تا حالا سر گنجشكي را هم نبريده‌ام. مدتي كمك مي‌كنم بلكه كسي پيدا شد و كار شما راه افتاد ...» كه ديگر رسيده بوديم به دهكده‌ي پايين دست مالك‌آباد و بايد كم‌كم از پيچ و خم‌ها بالا مي‌رفتيم.

    از بالا، و از خم پيچ‌ها، جنوب و شرق و غرب شهر پيدا بود. در دامنه‌ي تپه‌هاي اطراف دهكده، روي شيب‌ها، اسكلت فلزي بناهاي نيمه‌كاره بود كه قد برافراشته بود. انبوه مصالح ساختماني كپه‌كپه و بلند و كوتاه، ديده مي‌شد. بعد ديوارهاي خشت و گليِ باغ‌هاي بزرگ و خانه‌هاي روكار سنگي و رنگارنگ ... و آن پايين، اتوبان بود و يكي دو راه فرعي كه ميانبر مي‌رسيد به ديوارهاي آجري دالبر دالبر و تا ضلع شمال غربي مسيري كه مي‌رفتيم، كشيده شده بود. بوي فضله و كود جلوتر از صداي پارس سگي از باغ مي‌آمد.

    كاشفي گفت: «ژولي از نژادهاي اصيل‌ست. عادتش داده‌ام با شنيدن صداي موتور ماشينم پارس كند.»

    تا به دروازه‌ي باغ برسيم، ژولي مي‌غريد و با پاهاي از هم باز شده، و گردن كشيده پارس مي‌كرد. اما همين كه رد شديم، مثل اين كه وظيفه‌اش را انجام داده باشد، يك‌باره دراز كشيد روي زمين و شروع كرد به ليسيدن كپل قهوه‌اي و سياهش كه انگار زخم بود.

    صداي كِركِر خنده‌ي زن و مردي، كه معلوم نبود پشت كدام رديف از درخت‌هاي ميوه‌اند با بغ‌بغوي كبوترهاي كنار گوشه‌ي سقف سفالي اتاقك سرايدار درهم مي‌آميخت. دو طرف خيابان اصلي بوته‌هاي سبز شمشادهاي يك قد و اندازه بود، و بعد از اولين ميدانچه، ساختمان اربابي بود، با ايواني جلو آمده و ستون‌هاي قطور گچ‌بري شده، و در و پنجره‌هايي با شيشه‌هاي رنگيِ زنگار گرفته و كنگره‌هاي تاج در تاج كه دور تا دور لبه‌ي بام را زينت داده بود. كمي دورتر، استخري بود با بدنه‌اي آبي‌رنگ و پر از آب زلال و بالادست آن سالن‌هاي سيمان سياهِ مرغداني‌ها بود با درهايي كوتاه و پنجره‌هايي كوچك و زرد، و كمي دورتر، كاميوني وسط خيابانِ شني ايستاده بود و عده‌اي بارش را خالي مي‌كردند.

    كاشفي گفت: «انگار نژادهاي خارجي كه سفارش داده بوديم آمده. اوضاع روبراه مي‌شود آقا ولي.»

    جلوي اولين سالن سمت چپ پيچيد، و در محوطه‌اي پُر دار و درخت ترمز كرد. محوطه با چند تخت و صندلي چوبي و حوضي كوچك و گلدان‌ها و پيت‌هاي حلبي كه در آن‌ها نهال و نشاء كاشته بودند، شكل مي‌گرفت. تا دست و صورت شستيم و نشستيم، زن و مردي از خيابان اصلي بالا آمدند. زن صد قدمي جلوتر بود. باد دور چادر سفيدش مي‌پيچيد و به پيراهن صورتي‌اش مي‌چسباند. كاشفي پيپش را روشن كرد:

    «اين عاطفه زن سرايدارست، و آن يكي سركارگر. بقيه‌اش را هم خدا عالم‌ست.»

    عاطفه نزديك ما كه رسيد، پر چادرش را بالا گرفت و روي پيراهن بلند و چسبيده به پاهاش كشيد. به كاشفي و من سلام كرد. به بالاي يقه‌ي باز پيراهنش سنجاق قفلي زده بود. كاشفي پرسيد كه نعمت‌الله كجاست؟ و به چشم‌هاي شوخ او خيره شد.

    عاطفه گفت: «همين جا بود. انگار رفته بار خالي كند. صداش كنم؟»



    كاشفي گفت: «يا تو يا نعمت‌الله، يكي بايد هميشه دم در باشد. حالا برو با ماست كم‌چربي دوغ درست كن بيار.»

    عاطفه با ابروهاي گره‌خورده برگشت رو به پايين. سر راه چيزي به سركارگر گفت و خنديد. آقا ولي نگاهم كرد. ناگهان احساس كردم دارد حوصله‌ام سر مي‌رود. سركارگر با هيكل ورزيده و لباس كار سرتاسري، آهسته و با طمأنينه بالا مي‌آمد. تا به كاشفي رسيد سلام بلندبالايي داد، و با سر به ما هم سلام كرد. كاشفي آرام آرام جلو رفت و نگاه تند و تيزي به او انداخت:

    «مگر كارگر كم داريم كه نعمت‌الله را به كار مي‌كشي؟»

    سركارگر گفت: «بله قربان، راننده عجله داشت، نعمت‌الله هم بيكار بود. فرستادمش همراه بقيه جوجه‌هاي تازه را از كاميون خالي كند. اصلا براي اين كه مراقب باشد عوضي اشتباه نشود.»

    كاشفي گفت: «صبح هم كه فرستاده بوديش آزمايشگاه حصارك تا عوضي اشتباه نشود!»

    سركارگر گفت: «چاره چيست قربان؟ دكتر آزمايشگاه لاشه‌ها را برگردانده و گفته كه دو تا مريض زنده بفرستيم. سفارش كرده احتياط كنيم و براي اين مرغ و خروس‌هاي تازه هم دو هفته‌اي قرنطينه بسازيم. جسارت‌ست مي‌پرسم اين آقا همان كارگري‌اند كه ديروز صحبتش بود؟»

    كاشفي گفت: «بله.»

    برگشتم به آقا ولي نگاه كنم، ديدم كه دارد نگاهم مي‌كند. سركارگر بي‌معطلي يك دسته كاغذ از جيب روي سينه‌اش درآورد، و از لابلاي آن يكي را كه از همه تميزتر بود، بيرون كشيد:

    «از رستوران افخم، كلوپ صفوي، و خانه‌ي سالمندانِ زن، سفارش جوجه خروس داده‌اند. روزي صد تا و گفته‌اند كه تا صد و پنجاه تا هم اشكالي ندارد.»

    سايه‌ي آقا ولي كه كنار گلدان‌هاي نشاء ايستاده بود، در آب حوض مي‌لرزيد. اشاره كردم بيا. آمد و روي تخت كنارم نشست.

    آهسته گفتم: «تصميم بگير. اگر كار دست به نقد مي‌خواهي فعلا جز اين نيست.»

    آهسته گفت: «شايد هم باشد و ما خبر نداريم. اين اقبال منِ فلك‌زده است. حالا هم كه بلند شده ببين كجاها بلند شده. اين هم بالاي شهر! مثل اين كه خودم بايد بالا و پايين بشوم.»

    كاشفي سفارش‌هايي به سركارگر كرد و آمد به طرف ما كه هنوز مي‌خنديديم:

    «كار جديد آقا ولي اعصاب قوي و سرعت عمل لازم دارد. البته، مزدش هم اگر كار را خوب پيش ببرد عالي‌ست. همين جوجه خروس‌ها كه سفارش گرفته‌ايم، همان تخم‌مرغ‌هايي كه با ماشين جوجه مي‌شوند، بالاخره سودي دارند كه دست ما را باز مي‌گذارند براي افزايش دستمزد و پاداش آخر سال ... »

    سركارگر جلو آمد و گفت:

    «به ضرر و زيان‌ها هم اشاره بكنيد آقاي كاشفي.»

    كاشفي خنديد:

    «راست مي‌گويد. يك‌باره مي‌بيني نيوكاسل مي‌آيد و يك سالن را درو مي‌كند و ما مجبوريم هزارتا هزارتا جوجه‌هاي مريض را چال كنيم. قبلا اين‌جا تنورهاي مخصوص داشت كه مرغ‌هاي مرده را در حرارت زياد به دانه‌ي غذايي تبديل مي‌كرد، ولي حالا مجبوريم تا تعمير مجدد و راه‌اندازي‌شان همه را خاك كنيم. البته اين‌ها ربطي به حقوق شما ندارد آقا ولي خان.»

    به طرف سركارگر برگشت:

    «حالا ترتيب انتقال حذفي‌ها و گوشتي‌هاي دو كيلويي را به كشتارگاه بده. قرارست با آقا ولي سري به آن‌جا بزنيم. دوستِ دوست ما، دوست خود ما هم هست.»

    سركارگر لبخندي زد و رفت طرف خيابان اصلي باغ. كاشفي به طرف ما برگشت: «تو مرغداني‌ها آن مرغي كه تخم‌گذار خوبي نيست، يا خروسي كه نطفه‌ي سالمي ندارد، زودتر از بقيه حذف مي‌شود ...» كه عاطفه، با پارچ پر دوغ و ليوان‌هاي سفيد پلاستيكي، از پشت درخت‌ها به خيابان اصلي آمد. صورت كاشفي رو به ما بود و نديد كه چه‌طور وقتي عاطفه نزديك سركارگر رسيد، سركارگر به سرعت كاغذي روي چشمش گذاشت و شكمش را مثل آقا ولي جلو داد. آقا ولي ديد و كاش نمي‌ديد، كه چگونه سينه‌هاي لرزان عاطفه يكي از ليوان‌ها را روي خاك غلتاند.

    دوغ را خورده نخورده رفتيم طرف سالن‌ها. كاشفي گفت:

    «يك دسته از مرغ و خروس‌ها زودتر از بقيه حذف مي‌شوند، و اين برخلاف طبيعت‌شان هم نيست. دقت كه بكنيد، خودتان مي‌فهميد. آن‌هايي كه وقت مردن‌شان رسيده از بقيه هراسان‌تراند. مثلا تا در سالن باز مي‌شود فوري برمي‌گردند طرف آدم و حتا چند قدمي مي‌آيند جلو.»

    سالن اول، پر از مرغ‌هاي يك‌دست سفيد بود كه از سر و كول هم بالا مي‌رفتند. دو جفت چكمه‌ي لاستيكي سياه هم كنار در افتاده بود. كاشفي گفت:

    «اين‌ها گوشتي‌اند. چاق مي‌شوند چون چاره‌ي ديگري ندارند. آقا ولي بايد هر روز تعدادي از اين‌ها را سر ببرد. گاهي واقعا سخت‌ست. بعضي‌ها وقتي به كشتن مي‌افتند، يعني چشم‌شان به خون مي‌افتد نمي‌توانند جلو خودشان را بگيرند. يك وقت چشم باز مي‌كنند مي‌بينند، عوض استفاده رساندن به ما ضرر هم زده‌اند. بايد حوصله داشت. همين طور علاقه و انضباط.»

    با اشاره به چكمه‌هاي كنار در، به آقا ولي گفت:

    «پوشيدن اين‌ها براي جلوگيري از انتقال ميكروب ضروري‌ست. بپوش و برو يكي را بگير.»

    آقا ولي نگاهي ملتمسانه به من كرد. بعد چكمه‌اي برداشت كه اندازه‌اش نبود:

    «پام نمي‌رود. اين‌ها كه خيلي كثيف‌اند.»

    «آن يكي را كه بزرگ‌ترست بپوش. داخلش تميزست.»

    آقا ولي پوشيد و گشادگشاد رفت وسط مرغ‌هايي كه از سر راهش فرار مي‌كردند.

    كاشفي گفت: «آن مرغي را كه تاجش شل شده و دارد چرت مي‌زند بگير.»

    آقا ولي مرغ را گرفت و آورد.

    كاشفي گفت: «ببين اين مرغ كم خون‌ست. بعيد نيست كه انگل داشته باشد. ولي چون هنوز گوشتش فاسد نيست، حذفي سودآورست.»

    مرغ را گرفت و آهسته زمين گذاشت:

    «به حذف كردن مثل يك كار نگاه كن. همان‌قدر سر ببر كه احتياج داريم. همان‌قدر كه سفارش گرفته‌ايم.»

    برگشت به طرف من و مثل كسي كه بخواهد رازي را فاش كند، آهسته گفت:

    «آقا ولي، اينجا بايد نه عاشق كارش باشد، نه ازش متنفر، آدم كوكي ... ربات ...»

    ***

    صبح، وقتي كه نزديك كولر ايستاده بوديم، بعد از آن كه به آقا ولي اطمينان دادم كه مواظب كبوترها هستم، او خاطره‌اي تعريف كرد از همسايه‌ي رو به رويي‌اش كه آن طرف حياط، اتاقي اجاره كرده بود. دلم گرفت و تعجب كردم كه چرا تا به حال به من نگفته بود. حدود دو ماه پيش، آن همسايه به خانواده‌ي آقا ولي سپرده بود كه در غيبتش به قناري‌هايش آب و دانه بدهند، و آن‌ها فراموش كرده بودند. زن آقا ولي يادش نمي‌آمد كليد اتاق را كجا گذاشته و ... آقا ولي در جواب همسايه‌ي تازه از سفر آمده گفته بود: «خجالت‌زده‌ام. مي‌شنيدم قناري‌ها جيك‌جيك مي‌كنند، ولي يادم نمي‌آمد چه كار بايد بكنم. كاش پسرم بود، مي‌سپرديم دستش.»


    ***


    توي سالن بعدي به توصيه‌ي كاشفي همه چكمه پوشيديم. رفتيم بالا سر يكي از ماشين‌هاي جوجه‌كشي. كاشفي از سبدي كه كنار ماشين بود، سه تا تخم‌مرغ برداشت. گفت:

    «دولت از مرغداري حمايت مي‌كند. تازه‌ست بخوريد.»

    تخم‌مرغ‌ها هنوز گرم بودند. شكستيم و من سفيده و زرده را مخلوط سر كشيدم. توي تخم‌مرغ آقا ولي لكه‌ي خون بود. نخورد. خم شد و به جوجه‌اي خيره شد كه تازه سر از تخم درآورده بود. جوجه با شتاب به سمت محفظه‌ي شيشه‌اي دستگاه مي‌دويد.

    كاشفي گفت: «رسما كه وارد كار شدي، خودت معني چيزهايي را كه گفتم مي‌فهمي. خلاصه اين كه بايد مرغ‌هايي را كه قابليت تخم‌گذاري يا گوشتي شدن دارند، شناسايي بكني. حذفي‌ها را هم كنار بگذاري. ما همه‌شان را با حلقه‌هاي رنگي پاهاشان مي‌شناسيم. آن يكي را نگاه كن. همان خروسي كه تاجي برجسته دارد، شماره‌اش دويست و سي و پنج‌ست.»

    آقا ولي عينكش را برداشت و با انگشت دو گوشه‌ي چشمش را پاك كرد:

    «من قبل از اين‌ها بايد به اين شغل‌ها فكر مي‌كردم نه حالا سر پيري ...»

    با دهاني نيمه‌باز و سينه‌اي خالي شده از نفس، كتش را درآورد و دستش گرفت.

    كاشفي گفت: «اتفاقا بد نيست از همين امروز مشغول شوي. دو روزست كه برنامه‌ي ما به هم خورده. اگر آماده‌اي براي دستگرمي چندتايي سر ببر. مرغ‌هاي گوشتي اين هفته را تا حالا بايد مي‌فرستاديم بازار.»

    آقا ولي نگاهم كرد و آمد كه كتش را بدهد دستم. كاشفي خنديد:

    «سالنش جداست. عجله نكن.»

    چكمه‌ها را كنديم و بيرون آمديم. كارگري كف كاميون را جارو مي‌زد. چند نفر ديگر هم با قفس‌هاي توري، مرغ و خروس‌ها را جابه‌جا مي‌كردند. همه به احترام حضور كاشفي، لحظه‌اي دست از كار كشيدند تا ما رد شديم. پشت كاميون فضاي باز و بيشه مانندي بود، كه چند جايش در كرت‌هاي كوچك و بزرگ، سبزي و صيفي كاشته بودند. بويي مي‌آمد. آقا ولي دماغش را جمع كرد و خاراند و من به زبان آمدم.

    كاشفي گفت: «اين بوها را همه‌ي مرغداني‌ها دارند. هرچه‌قدر سبزي و صيفي مي‌كاريم، چون محل قديمي‌ست باز هم بتونش بو مي‌دهد. بوي همين خون و كثافت مرغ‌ها و خروس‌هاست. عادت مي‌كنيد. حالا برويم كشتارگاه.»

    كپه‌اي خاك اره و پوشال سر راه بود. برگ بيشتر درخت‌هاي آن قسمت از بي‌آبي خشكيده بود و آشيانه‌ي پرنده‌ها بر شاخه‌هاي بلند چنار، لخت و بي‌حفاظ مي‌نمود. لكه‌ي ابري، مثل لحافي ضخيم از پر در آسمان بود. گاهي با نسيمي كه مي‌وزيد، شاه‌پرهاي قديمي از قفس‌هاي اسقاطي بيرون مي‌ريخت و معلق مي‌شد در هوا. كمي جلوتر، چند بوقلمون و دو كلاغ، كنار كپه‌هاي ماسه و گوش‌ماهي، مي‌چرخيدند و به زمين نوك مي‌زدند. بوقلمون‌ها ماهيچه‌هاي شل و ول گردن‌شان را از بالاي سينه تا زير غبغب به سرعت مي‌جنباندند.

    كاشفي گفت: «آزادشان گذاشته‌ايم كه نيرو بگيرند. گاهي تخم‌مرغ زيرشان مي‌گذاريم و كار يك ماشين جوجه‌كشي را مي‌كنند. اين‌جا همه در خدمت يك هدف‌اند؛ توليد بيش‌تر هزينه‌ي كم‌تر.»

    آقا ولي گفت: «حالا كاري به بويي كه مي‌آيد نداريم. زمين اين‌جا، جان مي‌دهد براي كشاورزي. حيف كه دست من نيست، والا از هر وجبش طلا در مي‌آوردم.»

    كاشفي گفت: «اتفاقا تو فكرش هستم. منتها كشاورزي برخلاف مرغداري برنامه‌ريزي بلندمدت لازم دارد.»

    ما كه نزديك شديم، كلاغ‌ها به طرف بلندترين شاخه‌هاي درخت‌ها پريدند. به منقار يكي‌شان چيزي چسبيده بود كه با نشستن روي شاخه، افتاد. پيش از ما چند موش خاكستري بزرگ به محل رسيده بودند. كفل و پوزه‌ي خون‌آلودشان به تندي مي‌جنبيد. دم‌هاشان رو به بالا بود و چيزي را مي‌جويدند. با ديدن ما، با اكراه كنار كشيدند. انگار كه گوشه و كنار منتظر هستند تا ما رد بشويم و دوباره برگردند. جلو ما، گردن مرغي بود تازه ولي خاك‌آلود كه بيش‌تر گوشتش جويده شده بود. پشت كپه‌ي ماسه و گوش‌ماهي، چند قطعه‌ي ديگرِ گوشت از زير خاك بيرون افتاده بود. كاشفي پيپش را روشن كرد:

    «مي‌بيني آقا ولي، اين كارگرهاي بي‌انضباط، آن‌قدر زمين را چال نكرده‌اند كه جك و جانورها نتوانند نوك بزنند. چاره‌اي هم نيست. بايد صبر كرد تا تنورهاي مخصوص تعمير شود. ولي نبايد با نيامدن يك كارگر، گوشت‌هاي قابل مصرف به اين روز بيفتد. بايد به هر قيمت كه شده رساند به محتاجش. وقتي ما ته سفره را مي‌تكانيم براي مرغ‌ها، يا يك بند انگشت نان را از زمين برمي‌داريم و روي چشم مي‌گذاريم، معني‌اش جلوگيري از اسراف‌ست.»

    آقا ولي خنديد: «اين شكم من از حيف حيف‌هايي كه سر سفره‌ي غذا مي‌گويم اين‌قدر بزرگ شده. هي زن و بچه‌ها نخوردند و من گفتم حيف‌ست و خوردم.»

    آن طرفِ نارون، دو گاوميش با شاخ‌هاي برگشته و سرهاي خم‌شده به جلو، علف مي‌چريدند. يكي‌شان كه گاهي ماغ مي‌كشيد، يك‌باره دست‌هايش را بلند كرد و روي كمر آن ديگري گذاشت.


    كاشفي گفت: «قديم اين‌جا گاوداري مجهزي هم داشته. آقا شجاع تو اين كارها نابغه بود. نابغه‌اي بين‌المللي كه حتا از اعراب هم زمين مي‌خريد مرغداني و گاوداري مي‌ساخت. اين باغ، بعد از فوتش مدتي بلااستفاده ماند، تا اين‌كه من آمدم. من هم كه هنوز فرصت نكرده‌ام به همه جاش رسيدگي كنم. اين سركارگر و سرايدار هم با وجود سابقه‌اي كه دارند، دل نمي‌سوزانند. اگر از ترس سالي يكي دو ماه حقوق و مزايا نبود، تا حالا صد دفعه اخراج‌شان كرده بودم.»

    صداي بگومگوشان از پشت سر مي‌آمد. سركارگر همراه مرد لاغراندامي به ما رسيد. مرد موقع راه رفتن كمي پاش را مي‌كشيد، و شانه‌اش را جلو مي‌داد. مثل ميراب‌ها پيراهن بلند و بي‌يقه تنش بود و يكي از پاچه‌هاي شلوارش را بالا زده بود. عاقله مردي بود آفتاب سوخته. با ريش چند روزه. سركارگر نزديك‌تر آمد:

    «آقا از دست سربه‌هوايي اين نعمت‌الله خسته شدم. چهل‌تا از مرغ‌هاي تخمي را اشتباهي گذاشته تو كشتارگاه. مي‌گويم چرا حواست را جمع نمي‌كني؟ مثل سگ پاچه‌ام را گرفته كه بيا برويم پيش آقا. خب اين آقا ...»

    نعمت‌الله گفت: «آقا از اين كارگرها بپرس. همه مي‌دانند كه من آدم دروغگويي نيستم. خودش گفت، اين چهارتا قفس را ببر كشتارگاه. نگاه كردم ديدم گوشتي نيستند. نكردم در جا بگويم اشتباه مي‌كني. حالا كه مي‌پرسم چرا به ارباب ضرر مي‌زني؟ خودش را زده به كوچه‌ي علي چپ. دست پيش را گرفته كه پس نيفتد. با زعيم بخت برگشته هم همين جامغولك‌بازي‌ها را درآورد كه به آن روز افتاد.»

    كاشفي گفت: «خسته شدم. واقعا از دست شماها خسته شدم. چرا هميشه مثل سگ و گربه به هم مي‌پريد؟»

    نعمت‌الله گريه‌اش گرفت:

    «آقا به خدا به اين‌جام رسيده. يك روز بيا بشين سفره‌ي دلم را باز كنم. اين‌جا هيچي سر جاي خودش نيست. صد رحمت به گذشته ...»

    كاشفي گفت: «حالا به جاي گريه و زاري برو مرغ‌هاي تخمي را برگردان سر جاش. شما هم دو تا كارگر بفرست بالا.»

    برگشت به طرف آقا ولي: «بين آدم ناچارست با چه كساني سر و كله بزند؟ تازه اين يك چشمه‌اش بود. مردكه، سرِ چهل‌سالگي يك دختربچه گرفته، چند سال باهاش بغ‌بغو كرده و حال كه ديگر ... ازش برنمي‌آيد دختره شده بلاي جانش، و هيچي سر جاي خودش نيست.»

    آقا ولي گفت: «شما خودتان صاحبكاريد، مي‌دانيد كه اين بيچاره تقصيري ندارد. زن گرفتنش يك طرف، ولي تو كار شده مثل يك قاب دستمال آبدارخانه.»

    سالن كشتارگاه در پنجاه قدمي و لب خاكريز دره‌ي سرسبزي بود كه امتدادش به سالن‌هاي مرغداني مي‌رسيد. جاي دو پنجه‌ي خوني به بالاي ديوار سيمان سفيدش نقش بسته بود. انگار كه مرد بلندقدي با دست‌هاي گشوده و پنجه‌هاي خوني، محكم زده باشد به ديوار. انگشت‌ها از هم فاصله داشت و در فاصله‌ي دو پنجه‌ي خوني، با خطي خوانا نوشته شده بود «يادت بخير زعيم» و كنارش پرنده‌ي كوچكي ديده مي‌شد كه با ظرافت منحني بالش ترسيم شده بود. آقا ولي هم ديد و سر تكان داد. مي‌خواستم از احوال زعيم چيزي بپرسم و نپرسيدم، مبادا كه تو ذوق آقا ولي بخورد.


    مرغ‌ها و خروس‌ها روي كف صاف و سيماني سالن، از سر و كول هم بالا مي‌رفتند. گوشه و كنار، دانه‌هايي بود كه بخورند. و آبدان‌هاي قراضه‌اي كه از جداره‌اش بالا بروند.

    كاشفي گفت: «دارد دير مي‌شود. چكمه‌ها را بپوش، دست به كار شو. روپوشِ كار به آن ميخ گوشه‌ي سالن‌ست. چاقو هم كنار بشكه‌ي آب ... آن هم قيف مخصوص. بردار برو لب چاله‌ي فاضلاب. تا مشغول بشوي كارگرهاي پَركن و شكم‌خالي‌كن هم پيداشان مي‌شود.»

    چكمه‌ها بلند و خوني بود. آقا ولي كه پوشيد تا بالاي زانويش رسيد. آستين پيراهنش را بالا زد و از وسط مرغ‌ها و خروس‌ها به آن طرف سالن رفت. بند روپوش چرمي مشكي را به گردن انداخت، و نخ دو طرف را به پشت كمرش گره زد و آمد جلوي ما ايستاد. خواستم بخندم كه به ابروهايش چين افتاد. نوك چاقوي دسته شاخي را آرام آرام به لبه‌ي چكمه‌اش مي‌زد:

    «پس قسمت اين بوده كه مِن بعد، روزي ما قاطي گه مرغ‌ها باشد؟»

    كاشفي گفت: «ما بيرون هستيم. مواظب باش زخمي‌شان نكني. درست يك بند انگشت زير غبغب.»

    دست مرا كشيد و برد بيرون. كارگرها با لباس‌كارهاي سورمه‌اي، از كنار ما گذشتند و توي سالن رفتند.

    كاشفي گفت: «من هيچ‌وقت از نزديك نگاه نمي‌كنم. دلم ريش مي‌شود. سر و صدايي كه راه مي‌اندازند، اعصابم را خط‌خطي مي‌كند. كار خيلي مشكلي‌ست كه فقط به درد صفركيلومترها مي‌خورد. آقا ولي خوب‌ست اگر قبول كند.»

    پشت به پنجره ايستاد و پيپش را كبريت كشيد. به دار و درخت و به منظره‌ي رو به رو نگاه مي‌كرد ... آقا ولي وسط سالن، تيغه‌ي براق چاقو را آرام آرام و ريز به پشت ناخنش مي‌كشيد.

    گفتم: «اين هم آدم جالبي‌ست. پسرش شنيده مي‌خواهم براي پدرش كار پيدا كنم، فوري نامه نوشته كه اگر قصد كمك به پدرم را داريد، بگذاريد خودش انتخاب كند، والا دلخور مي‌شود. بعد مَثَل زده كه چون دوست ندارد توي اداره كار كند، مرتب به مادرش غر مي‌زند و به روح پدر او فحش مي‌دهد.»

    كاشفي برگشت رو به پنجره:

    «خيلي از مردم چون امكانات ندارند، سر جاي خودشان نيستند. نگاه كن، مردي با اين هيكل بايد مستخدم اداره باشد؟ فيزيك بدنش جان مي‌دهد براي سلاخي.»

    يكي از كارگرها شعله‌ي زير بشكه‌ي آب و دستگاه پركني را تنظيم مي‌كرد. كاشفي زد به شيشه و اشاره كرد به آقا ولي كه شروع كند، و او اولين مرغي را گرفت كه نزديكش بود. تا راست شكمش بالا آورد. بال بال زدن و صداي قدقدش را با خشونت خواباند. قوس دو كتف و سر شاهپرهايش را ميزان كرد و زير پاي چپش گذاشت. كاكل مرغ را گرفت و سرش را لبه‌ي چاهك خم كرد. منتظر بودم مثل مرغ‌فروش محله، چاقو را افقي بكشد، و بعد، لاشه را كه در خون دست و پا مي‌زند، با سر بيندازد توي ظرف قيف‌مانندي كه ته باريكش به لبه‌ي فاضلاب مي‌رسيد. بعد يكي از كارگرها مرغ را بردارد و توي بشكه‌ي آب جوش فرو بكند. داغ داع و آب‌چكان بگذارد روي دستگاهي كه پروانه‌هاش به سرعت دور خود مي‌چرخند. كارگر ديگري هم تودلي‌هاي مرغ را بشويد و خيس‌خيس بگذارد توي كيسه‌ي نايلوني كه حالا چندتايش را آماده كرده بودند ...


    همه به آقا ولي چشم دوخته بوديم، و او بالاي سر مرغ خم شده بود. چاقو را گذاشته بود يك بند انگشت زير غبغب و نگاهش مي‌كرد. كجاها بود و چه‌ها مي‌ديد، خدا مي‌داند.

    كاشفي گفت: «چرا اين‌قدر لفتش مي‌دهد؟»

    هر دو رفتيم بالاي سر آقا ولي، و او انگار كه از خواب بيدار شده باشد، لبخندي زد و مرغ را رها كرد. مرغ از پيش پايش جست زد و با قدقد بلند پر كشيد به طرف انتهاي سالن. خروسي زد زير آواز و به طرفش دويد.

    آقا ولي گفت: «هنوز دستم به فرمان نيست. شايد از فردا صبح شروع كنم.»

    خجالت‌زده بود. كاشفي چاقو را از دستش گرفت و داد دست كارگري كه كيسه‌هاي نايلوني را آماده مي‌كرد:

    «بيا شانست گفت كه اين بابا توزرد از آب درآمد. اين دفعه خل بازي دربياوري اخراجي.»

    آقا ولي پيش‌بند را باز كرد و به كارگر داد. عينكش را برداشت و چند كف دست آب از شير ظرفشويي زد به صورتش، و به كارگري نگاه كرد كه حالا داشت ساعت و انگشتري طلايش را به كارگر ديگر مي‌سپرد. من هم لحظه‌اي خيره‌ي دماغ نوك‌تيز و چشم‌هاي ريز و سرخ كارگر شدم كه عجيب شبيه خروس لاري و جنگنده بود.

    هر سه بيرون آمديم. كاشفي به كارگر اشاره كرد كه شروع بكند، و او خروسي را از گردن گرفت و چاقو را زير غبغبش كشيد. به كاشفي نگاه كرد. وقتي چشم‌هاي منتظر او را ديد، تنه‌ي خروس را انداخت زير پيشخان و سرش را پرت كرد طرف شيشه‌ي پنجره و قاه قاه خنديد.

    كاشفي: «يادش به خير. زعيم هم گاهي يادش مي‌رفت كه نبايد سر را از تن جدا كند. اولين بار از شدت هيجان سر مرغ را پرت كرد رو به سقف و يك لامپ را شكست.»

    مثل كسي كه خاطره‌اي را بازگو مي‌كند، ادامه داد:

    «من خوشم نمي‌آمد، اما وقتي مي‌خواند، صداش توي اين دره مي‌پيچيد. كارگرها دست از كار مي‌كشيدند. طفلك اين آخري‌ها ساكت شده بود. نبايد سر به سرش مي‌گذاشتند. اين سركارگر پدرسوخته زن و بچه‌اش را خيلي اذيت كرد ... خب دارد غروب مي‌شود.»

    رفت توي سالن و خروس سربريده را كه جدا از بقيه افتاده بود، توي كيسه‌ي نايلوني گذاشت و بيرون آورد. داد دست آقا ولي و گفت كه ميهمانش باشد. آقا ولي قبول نمي‌كرد، با اصرار كاشفي پذيرفت ... نرمه باد هنوز مي‌وزيد. گاوميش‌ها ماغ مي‌كشيدند و سكوت سنگين انتهاي باغ و ديوارهاي بلند دالبر دالبر را مي‌شكستند. خروسي كه بي‌وقت مي‌خواند، گاهي صدايش مي‌بريد. چند شاخه‌ي درخت، مثل ماري خشكيده، زير پاي ما لغزيده و خرد شد. همان بو كه قبلا مي‌آمد، دماغ را مي‌آزرد. كارگري بوقلمون‌ها را به طرف قفس‌هاي مخصوص مي‌برد. بوقلموني از دست او مي‌گريخت. نور چراغ از پنجره‌ي سالن‌ها سوسو مي‌زد. لامپ پرنوري كه بالاي حوض آويزان بود، چشمك مي‌زد. سركارگر ميان عده‌اي از كارگرها به كاپوت ماشين كاشفي تكيه داده بود و با هيجان چيزي را تعريف مي‌كرد.

    كاشفي گفت: «بگو حقوق باشد براي هفته‌ي بعد.»

    به آقا ولي گفتم: «بيا شام مهمان ما باش.»

    گفت: «هان؟ آهان ... نمك‌پرورده‌ايم. اگر داري يك سيگار به‌ام بده.»

    سيگار را آتش زدم و پرسيدم كه چرا تو فكر است.

    گفت: «فعلا به كارمندهاي اداره نگو كه كار گرفتم.»

    كاشفي گفت: «برو بپرس ببين با كدام يكي از كارگرها هم‌مسير هستي. بعضي‌ها ماشين دارند.»

    ماه در استخر ريز ريز شده بود و مل براده‌هاي نقره روي هم مي‌لغزيد. سر ستون‌ها و كنگره‌هاي عمارت اربابي همچنان سنگين و خاموش مي‌نمود. نزديك دروازه‌ي باغ، كاشفي بوق زد. سگ پارس كرد و نعمت‌الله از پشت پرده‌ي جلو اتاقش بيرون آمد. دمپايي صورتي زنانه پاش بود و از عاطفه خبري نبود.

    كاشفي گفت: «فردا اول وقت بيا پيشم ببينم چه مرگت شده.»

    همين كه از در باغ آمديم بيرون، برگشتم يك بار ديگر آقا ولي را ببينم. عينكش را برداشته بود و دنبال ماشين مي‌دويد ...







    منبع:vme.blogfa.com
    Make love ...not war
صبر کنید ..
X