اطلاعیه

Collapse
هیچ اطلاعیه ای هنوز ایجاد نشده است .

زباله‌هاي دولتي

Collapse
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • نمایش
پاک کردن همه
new posts

  • زباله‌هاي دولتي

    زباله‌هاي دولتي


    نويسنده:
    خسرو شاهاني




    ...آنوقت‌ها خانه ما واقع در يك كوچه فرعي منشعب از يك خيابان اصلي بود. در اين كوچه تنگ و بن بست حدود چهارده پانزده خانوار زندگي مي كردند.

    قبل از آمدن من به آن كوچه نمي‌دانم روي چه اصلي كمركش كوچه زباله‌داني شده بود و همسايه‌ها صبح به صبح طبق وظيفه‌اي كه براي خودشان قايل بودند يك سطل خاكروبه و زباله مي‌آوردند و روي خاكروبه‌هاي قبلي مي‌ريختند.

    سپور محله ما هم جاي مناسب و راه نزديكي پيدا كرده بود همان كاري را مي كرد كه همسايه‌ها مي‌كردند و از هر كجا كه خاكروبه و آشغال جمع مي‌كرد با كمك چرخ دستي‌اش به كوچه ما مي‌آورد و روي خاكروبه‌ها مي‌ريخت.

    يكي دوبار به همسايه‌ها گفتم كه چرا آشغال و خاكروبه‌تان را كمر كوچه مي‌ريزيد؟

    گفتند: همه مي‌ريزند ما هم مي‌ريزيم.

    به سپور محله گفتم تو ديگر چرا از محله‌هاي ديگر خاكروبه جمع مي كني و در كوچه ما مي‌ريزي؟

    گفت: ما وظيفه داريم كه خاكروبه‌ها را در يك جا جمع كنيم و بعد ماشين شهرداري بيايد و آنرا ببرد.

    رفتم به برزن شهرداري محل جريان را گفتم كه اين كوچه ما زباله‌داني شده, بهداشت و سلامت مردم در خطر است, دستور بدهيد اين كثافت‌ها را از كوچه ما بردارند و به اهالي هم اخطار بفرماييد كه ديگر در آنجا خاكروبه نريزند.

    گفتند: اين كار مقرراتي دارد و نمي شود آستين سر خود خاكروبه‌ها را برد, بايد آگهي مزايده منتشر كنيم, در روزنامه‌هاي كثيرالانتشار سه نوبت اعلان بدهيم هر كه بيشتر خاكروبه‌هاي كوچه شما را خريد به او بفروشيم.

    به خيالم با اين جواب مي‌خواهند مرا سنگ قلاب كنند و از سر باز كنند, گفتم پس تا وقتي آگهي مزايده‌تان منتشر مي‌شود لااقل يك كاري بكنيد كه حجم و طول و ارتفاع اين تپه كثافت بيشتر نشود.

    گفتند: ما نمي توانيم جلو درآمد دولت را بگيريم.

    از برزن بيرون آمدم و چند روزي دندان به جگر گذاشتم, از بخت بد چون خانه ما ته كوچه بود و همان يك راه را هم بيشتر نداشت من ناگزير بودم روزي چند نوبت از برابر اين زباله‌داني و سگ‌هاي ولگرد روي خاكروبه‌ها و مگس هاي سمج خاكروبه نشين رژه بروم و باور كنيد هر بار وارد كوچه يا خارج مي‌شدم نصف عمر مي‌شدم تا مدتها حالت تهوع و سرگيجه داشتم.

    .....رفتم قوطي رنگي تهيه كردم و قلم مويي هم خريدم و به ديوار بالاي زباله‌داني كمر كوچه نوشتم ....بر پدر و مادر كسي لعنت كه اينجا خاكروبه بريزد يا بشـ......!

    به خرجشان نرفت, شب بچه‌هاي كوچه نردبان گذاشتندو ”بريزد“ را ”نريزد“ كردند و از آن روز به بعد همسايه‌هاي هفت كوچه عقب‌تر هم خبر شدند و براي اين كه در اين ثواب بزرگ سهيم باشند خاكروبه هايشان را به كوچه مي‌آوردند و روي آن كوه زباله مي‌ريختند.

    يكي دو بار اهل كوچه را جمع كردم و كرسيچه‌اي وسط كوچه گذاشتم و روي كرسيچه ايستادم و براي اهل كوچه و محل موعظه كردم و عين يك عضو رسمي سازمان بهداشت جهاني پيرامون فوايد بهداشت و زيان بيماري و بيماريهاي ناشي از ريختن خاكروبه در معابر صحبت كردم, اما نتيجه‌اي نداد و هر روز بر طول و عرض خاكروبه‌هاي كوچه اضافه مي شد.

    يك روز عده اي از ريش سفيدها و سرشناس هاي كوچه را جمع كردم و گفتم:

    - بياييد دنگي كنيم پولي روي هم بگذاريم, يك ماشين زباله كشي و چند تا عمله بگيريم و كلك اين زباله ها را بكنيم و ببريم به خارج شهر.

    ....اين يكي به آن يكي نگاه كرد, يكي راهش را كشيد و رفت و يكي برايم سرش را جنباند و دست آخر گفتند....آقاجان! ما در كاري كه به ما مربوط نيست دخالت نمي كنيم. اين زباله‌ها دولتي است و صاحب دارد, ما جرأت نمي‌كنيم به مال دولت دست بزنيم.

    گفتم زباله كه دولتي نمي‌شود, دولت كه خاكروبه فروش نيست اين چه حرفي است شما مي‌زنيد, يك كوه زباله است كه زندگي را در اين كوچه به ماحرام كرده, حالا دولت وقت نمي كند فرصت نمي كند اين زباله‌ها را جمع كند اگر ما بكنيم خوشحال هم مي‌‌شود, انجام همه كارها را كه ما نبايد از دولت انتظار داشته باشيم.

    گفتند: ما سري را كه درد نمي‌كند دستمال نمي‌بنديم و حوصله سر و كله زدن با دولتيان و هر روز به يك اداره رفتن را هم نداريم, تو خودت به تنهايي مي‌تواني بكن.

    ديدم نخير, به هيچوجه زير بار نمي‌روند, گفتم اگر من بدهم اين خاكروبه‌‌ها را از اين كوچه ببرند قول مي‌دهيد ديگر خاكروبه در اينجا نريزيد؟

    گفتند: نه! وقتي همه نريختند ما هم نمي‌ريزيم.

    ....رفتم يك ماشين زباله كشي به صد تومان اجاره كردم و سه چهارتا هم عمله گرفتم و دو ساعته كلك زباله‌‌ها را كندم و جايش را هم دادم جارو كردند و آب پاشيدند و كوچه سر و صورتي به خودش گرفت و اهل كوچه هم كه ديدند رهگذرشان پاكيزه شده و ديگر از آن كوه كثافت و گله سگ و پشه و مگس خبري نيست خيلي از من ممنون شدندو الحق و الانصاف از آن روز به بعد هم ديگر خاكروبه در آنجا نريختند.

    ......بيست روزي از اين مقدمه گذشت, يك روز صبح كه به سر كار مي‌رفتم ديدم كمر كش كوچه مأموري در خانه اي ايستاده و از دختر بچه اي مي‌پرسد:

    - پس كي جمع كرده؟

    ....دخترك جواب داد: من چه مي‌دانم

    حس كنجكاوي‌ام تحريك شد و همان جا ايستادم.

    ....در اين موقع مادر دختر دم در آمد و به مأمور گفت:

    - والله به خدا ما بي‌تقصيريم سركار, هرچه هم به آن آقا گفتيم اين كار را نكند به خرجش نرفت و گفت به شما مربوط نيست.

    مأمور اخمهايش را در هم كشيد و پرسيد....خانه‌اش كجاست؟

    مادر دختر جواب داد:

    ته كوچه....و سرش را از چهار چوب در داخل كوچه آورد كه خانه مورد نظر را نشان بدهد

    چشمش به من افتاد و با خوشحالي مرا به مأمور نشان داد و گفت: ايناهاش...خود آقا اينجا وايساده

    مأمور سرش را روي گردنش چرخاند و نگاهي به من كرد و گفت:

    - اين زباله‌ها را شما جمع كردي؟

    عرض كردم:

    - بله

    مأمور نگاهي به قد و قامت من كرد و گفت:

    - به اجازه كي؟

    - اجازه نمي‌خواست سركار ....يك كوه خاكروبه و كثافت كمر كوچه جمع شده بود...من دادم بردند.

    - كجا بردند؟

    - چه عرض كنم سركار

    - چطور چه عرض كني...نمي‌داني زباله ها را كجا بردند؟

    - من چه مي‌دانم سركار شوفر بود.

    مأمور دستش را به كمرش زد و گفت:

    - خودت را مسخره كردي؟ توپ به مال دولت بستي خاكروبه‌هاي دولت را بردي و فروختي و پولش را ريختي به جيبت...حالا جواب سر بالا هم مي‌دهي؟

    ديدم مثل اين كه يا سر سركار خراب است يا من از مرحله پرتم گفتم:

    - سركار جان! اين چه فرمايشي است كه مي فرماييد! خاكروبه دولت كدام است؟ كي فروخته؟ من گردن شكسته صد تومان هم از جيبم دادم كه كوچه پاك باشد! .... دفترچه‌اي از جيبش بيرون آورد و اسم و مشخصات مرا پرسيد و يادداشت كرد و رفت و من هم به دنبال كارم رفتم.

    فردا صبح همان مأمور به در خانه‌ام آمد و مرا به برزن برد. رفتم خدمت جناب رئيس و مؤدب ايستادم. آقاي رئيس بعد از امضا كردن چند نامه سرش را بالا گرفت و نگاهي به من كرد و از مأمور پرسيد:

    - هموني كه زباله‌هاي دولت را خورده....همينه؟

    ....نگذاشتم مأمور جواب بدهد,‌گفتم آقاي رئيس چي مي‌فرمايين؟ كي زباله هاي دولت را خورده مگر من بلانسبت شما زباله خورم؟!

    پوز خندي زد و گفت:

    نخير زباله را نمي‌شود خورد ..... اما پولش را مي‌شود خورد....بفرمائيد بنشينيد.

    مؤدب روي صندلي روبروي جناب رئيس نشستم.

    پرسيد....بگو ببينم زباله‌ها را كجا بردي؟

    گفتم: ديروز هم به مأمورتان عرض كردم كه من نمي‌دانم خاكروبه‌ها را كجا بردند, فقط مي‌دانم كه صد تومان از من گرفتند و بردند.

    سيگاري روشن كرد و دودش را فرو داد و گفت:

    شما مي‌دانستيد كه اين خاكروبه‌ها مال دولت بوده و طبق برآورد كارشناس ما, شما متجاوز از هفت هزار تومان زباله را بدون اجازه دولت فروخته اي؟ ....و بدون اينكه منتظر جواب من بشودمثل توپ تركيد كه:

    - اين كار را مي‌گويند سرقت اموال دولت, اين كار ار مي‌گويند اختلاس, اين كار را مي‌گويند دزدي و دستبرد زدن به مال دولت و به بيت‌‌المال ملت!فهميدي؟

    ....شقيقه‌هايم شروع كرد به كوفتن, سرم درد گرفته بود و زبانم داشت باد مي‌كرد ....يعني چه...., اين چه كاري بود من كردم, حالا خوب است مرا به جرم اختلاس و سرقت اموال دولتي به محاكمه هم بكشند, با التماس گفتم:

    آقا ممكن است بفرماييد با من چه كار مي‌كنند؟

    گفت: ما قانون داريم, ماده داريم

    گفتم مي‌‌دانم

    گفت طبق بند (ب) از تبصره 3 ماده 247856 قانون مجازات عمدي همان رفتاري را با شما خواهند كرد كه با متخلفين و سارقين اموال دولت مي كنند.

    ....حالا بيا درستش كن! گفتم آقاي رئيس!

    گفت: بله!

    گفتم: بفرماييد كه از اين 247856 ماده‌اي كه فرمودين همين يك ماده شامل حال من مي‌شود يا باز هم ماده‌هاي ديگري دارد؟

    با عصبانيت گفت:

    همين يك ماده هم براي هفت پشتت كافي است. بيا پسر پرونده آقا را تكميل كن بفرست دادسرا.

    اي داد و بيداد! اين چه كاري بود من كردم, من چه كار به اموال دولتي داشتم, خوب اين زباله‌هاي نكبت و كوه كثافت سالها بود آنجا بود چكار داشتم در كاري كه به من مربوط نبود دخالت كنم, داروغه محله بودم, كلانتر محله بودم, پيغمبر بودم كه غم امت بخورم, من هم مثل بقيه ....اين چه كاري بود كه من كردم؟

    گفتم: حالا آقاي رييس نمي‌شود به من فرجه بدهيد كه بروم از جايي خاكروبه‌‌هاي دولت را تأمين كنم و سر جاي اولش بريزم؟

    با عصبانيت گفت: مگر هر خاكروبه‌اي خاكروبه دولت مي‌شود؟ مگر كار دولت شوخيه؟!

    گفتم آقاي رييس چرا مته به خشخاش مي‌گذاري, خاكروبه خاكروبه است چه فرق

    مي‌كند.

    گفت ابداً ... اگر مي‌تواني بيست و چهار ساعته همان خاكروبه‌ها را پيدا كني و سرجايش بگذاري, فبها وگرنه بايد پرونده‌ات برود به دادسرا. قرار شد كه فردا صبح نتيجه را به عرض برسانم وگرنه در غير اين صورت پرونده را به دادسرا بفرستند.

    از برزن بيرون آمدم. سيگاري روشن كردم و گلچين گلچين از سجاف پياده رو راه افتادم و شروع كردم به زير و رو كردن افكارم براي پيدا كردن راه حل, چون مسأله اختلاس و سرقت و دستبرد به اموال دولتي در ميان بود و اگر من مي‌دانستم كه خاكروبه‌ها صاحب دارد به كف دست پدرم مي‌خنديدم كه چنين دخالت بي‌جايي بكنم! من پيش خودم گفتم از نظر بهداشت, هم خدمتي به مردم مي كنم و هم از نظر نظافت شهر, خدمتي به شهرداري, ديگر چه مي‌دانستم كه بايد تاوان خدمت هم بدهم.....

    آن روز رييس برزن به من گفت كه بايد خاكروبه‌ها را مزايده بگذاريم, روزنامه‌ها اعلان بدهيم, من به خيالم كه شوخي مي‌كند, تو نگو كه كار مملكت بي‌حساب و كتاب نيست.

    به طرف گاراژي كه بيست روز قبل ماشين زباله كشي را از آنجا كرايه كرده بودم راه افتادم بلكه راننده را پيدا كنم و آدرس خاكروبه‌ها را به من بدهد.

    وقتي سراغ راننده را گرفتم گفتند يك هفته پيش با مدير گاراژ دعوايش شد و از اينجا رفت و گويا در خط جنوب روي يك ماشين باري كار مي كند و آدرسي هم از او نداريم.

    ....به طرف خانه برگشتم و به سراغ همسايه‌ها رفتم, چه اگر كاري و كمكي در اين زمينه ساخته بود از دست آنها بر مي‌آمد.

    به در خانه يكي دو نفر از همسايه‌ها كه آشنا بودند رفتم و ماجرا را گفتم كه اگر يادتان باشد در حدود بيست روز پيش من آمدم و چنين خدمتي به شما كردم و خاكروبه‌هاي كوچه شما را به خرج خودم دادم بردند به خارج شهر....

    گفتند خيلي ممنونيم, وديدي ما هم طبق تعهدي كه كرديم ديگر خاكروبه در آن محل نريختيم....

    گفتم منهم ممنونم و متقابلاً تشكر مي‌كنم اما حالا چنين مشكلي برايم پيش آمده و دولت خاكروبه‌‌اش را از من مي‌خواهد, شما به من كمك كنيد و هركدام يكي دو سطل خاكروبه به من بدهيد كه بريزم كمر كوچه و جانم را خلاص كنم.

    گفتند ما به قولي كه داديم وفاداريم و از قولمان بر نمي‌گرديم.

    گفتم قبول...قول شما محترم است و واقعاً تقديس مي‌كنم اما دولت علاوه بر اين كه هفت هزار تومان پول زباله‌هايش را از من طلبكاري مي‌كند به جرم سرقت اموال دولتي و اختلاس قرار است مرا توقيف هم بكند, به خاطر دوستي و همسايگي نمي‌گويم, محض رضاي خدا هر كدام دو سطل خاكروبه به من قرض بدهيد بعد از يك هفته به شما پس مي‌دهم.

    ....در را به روي من بستند و گفتند: ما خاكروبه زيادي نداريم به كسي بدهيم! به در خانه همسايه‌هاي ديگر رفتم كه به پاس خدمت آن روز, امروز به من كمك كنيد. ...گفتند دنده‌ات نرم مي‌خواستي در كاري كه به تو مربوط نبود دخالت نكني, مگر ما خودمان كور بوديم و خاكروبه‌ها را نمي ديديم؟ عقل و شعورمان هم بيشتر از تو بود, اما از عاقبت كار خبر داشتيم خودت كردي خودت هم جواب‌شان را بده.

    ....خدايا....چه كار كنم از كجا يك كوه خاكروبه و زباله پيدا كنم؟!

    پرسان پرسان به خارج شهر رفتم و از صاحب مغازه‌اي كه مقداري خاكروبه و كثافت به عنوان كود در خزانه مزرعه‌اش ريخته بود به هر شكلي بود يك الاغ زباله به چهل تومان خريدم و با كمك مردك خركچي گاله خاكروبه را پشت الاغ گذاشتيم و به شهر آورديم و الاغ را وارد كوچه كرديم و در همان محل سابق خاكروبه‌هاي دولتي زباله‌ها را خالي كرديم و هنوز گرد وخاك زباله‌ها فرو ننشسته بود مردك خركچي راه نيافتاده بود كه ديدم آقاي مرتبي كه كيفي زير بغل داشت و عينك به چشم زده بود و سر و وضعش نشان مي‌داد اداري است سر رسيد و با تغير گفت:

    - اين كثافت‌ها را چرا اينجا مي‌ريزي؟

    گفتم چيزي نيست, دارم زباله‌هاي دولتي را كه بالا كشيده‌ام تأمين مي‌كنم و سر جايش مي‌ريزم.

    زباله‌هاي دولتي چيه مرد (البته او چيز ديگري گفت من مي‌گويم....مرد)

    تو بهداشت و سلامت مردم را مي‌خواهي به خطر بيندازي و معلوم نيست چه حقه‌اي زير سر داري و بعد حقه بازي‌ات را به حساب دولت مي گذاري؟

    ناراحت شدم, گفتم تو اصلاً چكاره‌اي؟

    گفت من بازرس عالي كل بهداري و بهداشت هستم و مأموريتم اينست كه هر كجا ببينم مردم خاكروبه يا كثافت در كوچه و معابر مي‌ريزند توقيف و تحت تعقيبش قرار بدهم.

    - دهه اين كه شد دو تا پرونده.....

    گفت زباله‌ها را بار همين الاغ بكن تا ببرد سر جاي اولش, بعد هم خودت با من بيا به اداره بازرسي كل بهداري و بهداشت تا معلوم شود منظورت از اين كار چه بوده و چه نيم كاسه‌اي زير كاسه داشتي؟

    ....بغض گلويم را گرفت. اشك دور چشم‌هايم جمع شد گفتم آقا دستم به دامنت بيست و چهار ساعت مهلت داده‌اند كه زباله‌هاي دولت را كه بالا كشيده‌ام تأمين كنم و اين گاله زباله را هم كه مي‌بيني به زحمت پيدا كرده‌ام و به چهل تومان خريده‌ام

    گفت اين حرفها كه تو مي‌زني به من مربوط نيست از قيافه‌ات پيداست كه تو عضو سازمان خرابكاران هستي و مأموريت داري با ريختن خاكروبه و اشاعه‌ي ميكروب و بيماري‌هاي مختلف مردم اين شهر را بيمارتر كني و من تو را به عنوان يك باند خرابكاران ستون هفتم و عامل اجراي جنگ خانمانسوز ميكروبي تحويل مقامات صالحه مي‌دهم.

    ....حالا بيا درستش كن! هر چه التماس كردم فايده نبخشيد, بازرس عالي مقداري از زباله‌ها را در دستمالش ريخت و به عنوان مستوره برداشت تا در آزمايشگاه بعد از تجزيه, نوع ميكروبي كه بنده با آن قصد از بين بردن مردم را داشته‌ام معلوم شود و بقيه زباله‌ها را حكم كرد بار الاغ كردم و پنج تومان مجدداً به مردك الاغي دادم كه زباله‌ها را به جاي اولش برگرداند و به اتفاق بازرس عالي اداره كل بهداري و بهداشت راه افتادم.

    در اداره بازرسي در حدود پانزده شانزده صفحه بزرگ از من بازجويي كردند و دست آخر هم به جرم ريختن زباله در معبر عمومي و به خطر انداختن بهداشت عمومي پانصد تومان جريمه‌ام كردند و بعد پرونده را همراه با دستمال گره بسته محتوي مستوره زباله‌ها براي مطالعه و تشخيص مقامات صالحه فرستادند كه معلوم شود با چه نوع ميكروبي و طبق دستور كدام باند و دستگاههاي سري بيگانه زباله در كوچه ريخته‌ام و از طريق جنگ ميكروبي قصد منقرض كردن نسل حاضر را داشته‌ام و ضمانتي هم چهار ميخه (كه حوصله ندارم شرحش را بدهم) از بنده گرفتند كه تا پايان محاكمه و كشف حقيقت از حوزه قضايي شهر خارج نشوم.

    تن به قضا دادم و از طرفي چون نه مي‌توانستم خاكروبه‌هاي دولت را تأمين كنم و نه چنين پول كلاني داشتم كه يك جا بدهم و بگويم غلط كردم ...به اختيار خودشان گذاشتم كه هر كاري كه مي خواهند بكنند

    سه ماه آزگار كه شرحش مثنوي هفتاد من كاغذ مي‌شود يك روز برزن مرا براي وصول هفت هزار تومان قيمت اموال خورده شده‌اش احضار مي‌كرد.

    روز ديگربازپرس عدليه مرا به بازپرسي مي‌برد ورقه سؤال و جواب پر مي‌كردند كه زباله‌ها را كجا برده‌ام و پولش را چه كرده‌ام و با اجازه چه مقامي در كاري كه به من مربوط نبوده دخالت كرده‌ام.... و روز بعد نوبت شعبه 284 بازپرسي بود كه مرا تحت محاكمه و ”اخيه“ مي‌كشيد كه هدفم از ريختن زباله و خاكروبه و كثافت در معبر عمومي چه بوده و طبق دستور چه باند خرابكاري قصد آغاز جنگ ميكروبي را داشته‌ام.

    ....بلاخره بعد از سه ماه دوندگي و سرگرداني هفت هزار تومان طلب دولت را بابت زباله‌هايي كه بنده بالا كشيده‌بودم به اضافه ماليات بر درآمدش از طريق حراج اثاث خانه‌ام تأمين كردند و نزديك به سه هزار تومان جريمه‌اش را هم قسط بندي كردند كه ماهيانه بپردازم تا اينجا ظاهراً از شر پرونده اولي خلاص شدم ام در پرونده ديگر كه يكي دخالت بي‌مورد در كاري كه به من مربوط نبوده و پرونده ديگر به اتهام آغاز جنگ ميكروبي و عضو بودن در باند نا شناس خرابكاران ستون هفتم مفتوح است, حالا تا كي اين دو پرونده بسته بشود خدا عالم است از همه بدتر روزها كه همسايه‌ها مرا در كوچه مي‌بينند مرا به يكديگر نشان مي‌دهند و به هم مي‌گويند

    ....اين و مي‌بيني؟ از اول ارقه‌هاست, پنجاه هزار تومن مال دولت رو بالا كشيد و راست راست هم راه مي‌ره و يكي نيس بهش بگه بالا چشمش ابروئه؟

    آدم زرنگ به اين مي گن ....اينجوري نبينش.....

    چيزيه! سه تاي قدش زير زمينه......





    منبع:vme.blogfa.com
    Make love ...not war
صبر کنید ..
X