دانیل آلاركن از نویسندگان پرویی است كه در سال 1977 در لیما به دنیا آمده و از سه سالگی همراه با پدر و مادرش كه پزشك هستند به ایالات متحده رفته است. به زبان انگلیسی می نویسد. نخستین كتاب او جنگ در پرتو نور شمع جایزه بنیاد همینگوی را در سال 2006 به خود اختصاص داد. آلاركن رمانی هم به اسم رادیو شهر گم شده نوشته است كه در سال 2007 به چاپ خواهد رسید. داستان مهمان با اجازه و اطلاع خود نویسنده ترجمه و چاپ شده است.
سه ماه گذشته بود و فكر می كردم اوضاع بهتر می شود. بچه ها هر شب گریه می كردند. سراغ مادرشان را می گرفتند. صبح های زود كه هوا خوب بود آنها را به گورستان می بردم كه تنها بازمانده شهر قدیمی بود. از بالای تپه بقایای دره را می دیدیم و شكاف عمیقی كه بر اثر رانش كوهستان ایجاد شده بود به وضوح به چشم می آمد. هواپیماها فقط روزهایی كه هوا صاف و بدون ابر بود، می پریدند و ما آنها را بالای سرمان تماشا می كردیم كه می چرخیدند و بالا و پایین می رفتند و بال هایشان در باد كوهستان می لرزید. بچه ها دست تكان می دادند. چترهایی را كه پایین می آمد تماشا می كردیم و می شمردیم. یك جور بازی بود برای ما. بسته های كمكی را كه باز می كردیم به ماریلا وخمینا یاد می دادم كه فرق فرانسوی و آلمانی را بدانند. به افرایین كمك می كردم كه چترها را از توی گل و لای بیرون بكشد و تمیز كند.
روز اول گل هم كز كردیم تا گرممان شود. بعد از زمین لرزه، آسمان غبارآلود بود. به گورستان رفته بودیم تا نوزادمان را دفن كنیم كه چند روزی از به دنیا آمدنش نمی گذشت كه مرد و زنم ارلیندا حتی فرصت نكرد اسم روی او بگذارد. بچه ها نفهمیدند. ارلیندا توی شهر ماند تا حالش جا بیاید. او را كه توی خاك گذاشتیم، زمین لرزید، كوه رها شد، سه بچه مان را به خودم چسباندم. كوهی از یخ و برف و سنگ و گل آوار شد وسط دره.
شب اول توی قبرستان ماندیم. تعدادی از تابوت ها از خاك بیرون افتاد. با تخته های تابوت سرپناهی سر هم كردم. زمین حدود هر یك ساعت یك بار می لرزید و من می ترسیدم. فقط تپه ای كه گورستان روی آن بنا شده بود از زیر گل بیرون ماند. برای من و بچه هایم جا بود.
روز دوم خورشید بیرون آمد و گل ها خشكید. دوتا از تخته ها را كه از همه بلندتر بود برداشتم و به بچه ها گفتم منتظر من بمانند. افرایین می خواست بیاید، اما به او گفتم كه بماند و از خواهرش مراقبت كند. گفتم كمك در راه است. تخته ها را دراز كردم و جلو هم گذاشتم تا بتوانم از وسط گل، خودم را به محل خانه مان برسانم. خودم را به میدان رساندم كه می توانستم پیدا كنم. سر چهار درخت نخل میدان از گل بیرون مانده بود، اما كلیسا و ساختمان های دیگر توی گل مدفون بود. كسی را ندیدم. تخته ها زیر پای من كمی توی گل فرو می رفت. روی شهر مدفون قدم گذاشتم. موقعی كه تشكیل خانواده دادم از جنوب دره راهی اینجا شدم. زندگی مان را همین جا سر و سامان دادیم، گله ای را پرواربندی می كردم كه مال خودم نبود. ارلیندا هم هرچه دم دستش می آمد توی بازار می فروخت. با هم كار می كردیم و پس اندازمان را روی هم می گذاشتیم. سعی كردیم تكه زمینی در یال شرقی كوهستان بخریم اما روی خوش نشانمان ندادند. آن زمین ها را برای از مابهتران اختصاص داده بودند، به ما گفتند لقمه دهانمان نیست. قبل از آن كه نوزادمان را به خاك بسپاریم، قرار بود بارمان را ببندیم. به طرف شهر، به طرف دریا. ارلیندا و سردرگمی اش را به یاد می آورم. نگران بچه ها بودیم و آینده آنها. نمی توانستیم برویم. اینجا خانه مان بود. اینجا خانه ما بود.
سرانجام راهم را پیدا كردم و به خانه رسیدم. همانجایی كه زنم توی آن مدفون شده بود. از گورستان صلیبی آورده بودم كه مال یكی از قبرهای ویران شده بود و آن را توی گل بالای خانه ام كاشتم. دعا كردم ارلیندا دردی حس نكرده و فرصتی برای هراس پیدا نكرده باشد. دعا كردم توی خواب مرده باشد.
آن طرف دره، كوهپایه ها سبز بود و درخت ها شكوفه كرده بود. بچه هایم گرسنه بودند. نشستم و دعا كردم و بعد تخته ها را برداشتم و به طرف تپه راه افتادم.
در آنجا میوه و علف دیدم و بزها و گوسفندهایی كه می چریدند و صاحبی جز من نداشتند. آفتاب صورتم را گرم می كرد. آن سوی دره، آن طرف نوار گلی زمین، تپه گورستان را دیدم. بچه ها كنار هم بودند، دست تكان دادم. تصمیم گرفتیم همانجا بمانیم. بهترین زمین های منطقه همین جا بود. به سراغ بچه ها رفتم. دخترها را گذاشتیم و من و افرایین با احتیاط یكی دو راه رفتیم و از لابه لای گل های چسبناك تخته پاره هایی را آوردیم. با بقایای تابوت های شكسته خانه ای برای خودمان سرهم كردم .
افرایین در هفته های بعد، رشد چشمگیری داشت و من از این بابت خوشحال بودم. از دخترها مراقبت می كرد. زندگی من با وجود او آسان تر می شد. دخترها حالا از او سراغ مادرشان را می گرفتند، می دانستند كه دیگر از من نباید بپرسند. افرایین همان جواب ساده ای را كه من می دادم به آنها می داد. اوضاع فرق كرده. این حرف ها آنها را به گریه می انداخت. ماریلا خود را در آغوش خواهرش پنهان می كرد. آنها را بغل می كردم اما چیزی نداشتنم به شان بدهم.
سعی كردم قوی باشم. هر شب خواب ارلیندا را می دیدم. هر روز به دیدار او می رفتم و از بچه ها برایش می گفتم و از خانه جدیدمان. به او می گفتم كه دلم هوایش را كرده. هر هفته صلیب را بیرون می كشیدم و دوباره می كاشتم تا با نشست گل خم نشود و فرو نرود. از خانه جدیدمان همه جا و همه چیز را می دیدیم و به ارلیندا می گفتم كه همه اش مال خودمان است. تپه گورستان، چهار درخت نخل، دامنه شرقی و سرسبز كوه و گله هایی كه می چریدند مال ما بود. زنم، ارلیندا استراحت می كرد. بعضی روزها خودم را از بچه ها پنهان می كردم. افرایین با خواهرهایش رفته بودند بازی كنند. من هم رفته بودم تا از پای تپه، بسته های كمك را كه با چتر فرو می ریختند جمع كنم. گریه ام گرفته بود. برای شهر و مردم آن گریه می كردم و برای زنم، برای خودم و برای بچه ها. برای فرزند چهارم گریه می كردم، همان كه دفن كردیم. بچه ها یادشان رفته بود. او را از یاد برده بودند. ظرافت او را و خس خس نفس های او و وقایع آن روز را به یاد نمی آوردند. من هم سعی كردم او را از یاد ببرم، درست مثل پدربزرگ ها و مادربزرگ هایمان كه وقتی بچه ها دو زمستان را پشت سر می گذارند عشق شان را از آنها دریغ می كنند. وقتی به سن و سال افرایین بودم خواهری را از دست دادم. مدتی خانه مان سوت و كور بود، اما بعد از آن كه او را به خاك سپردیم دیگر حرفی از او به میان نیامد. بچه ها فرق داشتند. گاهی می پرسیدم: یادت هست كجا زندگی می كردیم؟ نگاه ماتشان به یادم می آورد كه سؤال مرا نفهمیده اند. به آنها غبطه می خوردم و به فراموشی جوانی شان حسودی ام می شد. زیر آسمان كوهستان احساس می كردم تنها هستم.
پرسیدم: كجا زندگی می كردیم؟
گفتند: با مادر همین. به خلا خودمان اسم گذاشتیم. آن اسم ارلیندا بود.
همانجا ماندیم كنار گورستان، در آن سوی دره در دامنه های مشرف به شهر شهید. مواد غذایی با چتر از میان ابرها پایین می آمد و به آرامی در باد تاب می خورد. هیچ كس به بازدید شهر یا قبرها نمی آمد. صبر كردیم. وقتی بازدیدكننده ای آمد، آنجا بودیم. اسم او آلخو بود. لباس هایش را لای بقچه ای پیچیده بود. از پشت كوه آمده بود. از شهر. وقتی نشست خمیازه كشید و صدای ترق و تروق استخوان های او را شندیم. گفت: دو هفته است كه پیاده می آیم. خبرهایی دارم.
گفتم: بگو.
بیست هزار نفر توی شهر مرده اند.
پرسیدم: بیست هزار نفر؟
به موافقت سر خم كرد. كفش هایش را درآورد.
شمال چی؟
من كه می آمدم هفت هزار نفری مرده بودند.
جنوب؟
آخرین آمار، شانزده هزار نفر.
سرم سوت كشید. پرسیدم: توی ساحل چی؟
هرچند می دانستم توی ساحل كسی را نمی شناختم. هیچ شهری سالم نمانده.
گفتم: پناه بر خدا.
باد صورت او را خشك كرده بود. پاهایش را مالید. خمینا توی ظرف های سفالی برایمان چای آورد. ساكت نشستیم.
پرسیدم: مردم چه می گویند؟
ظرف سفالی را توی دست های كبره بسته اش گرفت. گذاشت بخار آن به صورتش بخورد. گفت: آدم ها صداشان درنمی آید. هوا روبه سردی می رفت. ماریلا از بقچه لباس ها برای مهمانمان ژاكتی آورد. با خنده پرسید: حدس بزن كه این ژاكت از كجا آمده. حدس بزن!
همان لبخند ملیحی زد و شانه بالا انداخت. همه مان لباس های رنگ روشن نجات یافتگان را به تن داشتیم. دخترم گفت: از فرانسه!
گفتم: یك روز سیزده تا بسته را شمردیم كه با چتر انداختند.
سیزده؟
من و پسرم حدود پنجاه تا چتر جمع كردیم. با آنها چادر ساختیم كه وقتی باران می آید خیس نشویم.
لحظه ای به سكوت گذشت.
از بچه ها پرسیدم برای مهمانمان چه داریم؟
كلی وسیله كمكی فرستاده بودند، بعضی از آنها به درد می خورد. بعضی هم زیاد به دردمان نمی خورد. یك جعبه مایو سایز بزرگ از هلند. كارت پستال هایی از نیویورك كه برایمان آرزوی سعادت می كردند. یك بسته كراوات از دانمارك. یك كراوات قرمز برای خودم برداشتم كه با آن موهایم را می بستم. افرایین یك دست كراوات به آلخو تعارف كرد. ارلیندا با خوشحالی گفت: یكی بردارید. و به او تعظیم كرد.
مهمان یك كراوات نارنجی برداشت و به من لبخند زد. مثل سربند آن را به پیشانی خود بست و بعد یك سبز را برداشت كه كوتاه تر بود و آن را به سر افرایین بست. خنده كنان گفت: حالا از یك قبیله ایم. افرایین هم خندید.
هوا ابری بود، آسمان به رنگ استخوان. مه از كوه های نقره ای سرازیر می شد. مهمان پرسید: دوست عزیزم شما چند نفر را از دست دادید؟
صلیب را می دیدم. با دست به صلیب و دشت گلی اشاره كردم كه زنم زیر آن خفته بود و گفتم: یكی.
افرایین برای خواهرهایش سربند بست. بچه های من حال یك ردیف كراوات دانماركی بودند. با هم گفتند: فقط یكی!
Daniel Alarcon(دانیل آلاركن)
مترجم: اسدا... امرایی
منبع:atiye.ir