اطلاعیه

Collapse
هیچ اطلاعیه ای هنوز ایجاد نشده است .

زمين كنار جاده

Collapse
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • نمایش
پاک کردن همه
new posts

  • زمين كنار جاده

    «مايكل شي بان» Michael Chabon (متولد 1963) يكي از مطرح ترين نويسندگان حال حاضر ادبيات داستاني آمريكا است.

    اين نويسنده كه علاوه بر داستان كوتاه و رمان، فيلمنامه نيز مي نويسد در سال 2001 به خاطر نوشتن كتاب «ماجرا هاي كاواليه و كلي» برندة جايزة معتبر پوليتزر شد. شي بان بر اساس اين رمان خود فيلمنامه اي نوشته كه فيلمي بر اساس آن در حال ساخته شدن است.

    بر اساس يك رمان ديگر شي بان به نام «Wonder Boys» فيلم موفقي به همين نام ساخته شد. شي بان فيلمنامة «مرد عنكبوتي 2» را نيز بازنويسي كرد. او قرار بود فيلمنامة «مردان ايكس» را هم بنويسد كه با تغيير در عوامل فيلم، اين قضيه منتفي شد. تا كنون هيچ داستاني از اين نويسنده در ايران منتشر نشده بود. داستان كوتاه پيش رو در مجلة نيويوركر به چاپ رسيده است.


    ***

    يادم نمي آيد ما در بچگي براي خريد كدو حلوايي به كجا مي رفتيم. من در حومة شهر «مريلند» بزرگ شدم؛ حومه اي كه در آن روز ها داشت زمين زراعي «پييه دومون» را محاصره مي كرد،و به گمانم ما با ماشين به باغ ميوه يا مزرعة كس ديگري رفتيم، و اين يكي از مكان هايي بود كه ما تابستان ها براي تهية ذرت و تمشك، و زمستان ها براي تهية سيب و شربت سيب به آنجا مي رفتيم.

    ولي خوب يادم هست كه وقتي كدو حلوايي ها را به خانه مي آورديم پدرم چگونه با بزرگ ترين چاقوي توي كشوي آشپزخانه به طرف شان مي رفت. او مردي وسواسي بود كه بدش مي آمد دستش كثيف شود، مخصوصاًَ با غذا، ولي او از طرفي دكتر هم بود، به همين خاطر مثل دكتر ها جمجمة پرتقال را خالي مي كرد، گوشت هاي ريش ريش پرتقال را از پوست جدا مي كرد، و بعد با لبة يك قاشق فلزي بزرگ قسمت داخلي پوست پرتقال را مي تراشيد. يادم هست چطور حين كار لبانش را بر روي هم چفت مي كرد و چگونه نفسش را به طرز ناخوشايندي از توي دماغ هن و هن كنان بيرون مي داد.

    ماه قبل پسر خودم را به يك قطعه زمين خالي بين بزرگراه ميان-ايالتي و ساحل گلي «بركلي» بردم. معمولاً كسي حاضر نيست به چنين جايي برود. چيزي در اين زمين وجود ندارد جز شن و علف هرز و از آن نوع زباله هاي كوچك و غافلگير كننده كه براي پرندگان آبزي آنجا مثل خطري خفه كننده است. اين تكه زميني است كه آنچنان خالي از زندگي و چيز هاي جالب است كه مطمئنم از اول تا آخر سال كسي اصلاً آن را نمي بيند؛ گويي اصلاً وجود ندارد.

    ولي تقريباً اواخر هر سال، با نظمي كه تقريباً مثل نظم هميشگي چرخش گردونة فصول است، آدم ها با تريلر و فنس و بسته هاي مكعب شكل كاه و پرچم هاي كوچك آذين بندي در هم و بر هم و در رنگ هاي نارنجي-سياه يا سرخ-سبز، به آنجا مي آيند. اول از همه اسكلت هاي پلاستيكي و جادوگراني را كه با باتري كار مي كنند راه مي اندازند، و سپس چند هفته بعد هم نوبت مي رسد به ريسة لامپ هاي رنگي و آذين هايي كه با برگ درختان هميشه سبز درست مي شوند.

    به نظرم همين كار ها را انجام مي دهند. حقيقتش من نمي دانم روال چنين كار هايي چگونه است. شايد يك گروه از مردان هالوييني كه بلدند چگونه كدو حلوايي را به شكل آدمك هالويين ببرند، و بعد هم يكي از آدم هاي كريسمسي يك كاميونت درخت صنوبر مي آورند. آدم هاي هالوييني اكثر شان احتمالاً ايراني هستند و آدم هاي كريسمسي اكثر شان تايواني. اين را هم نمي دانم كه آيا اين قطعه زمين صاحب دارد يا نه، و اينكه عليرغم مورد نفرت و عيان و آشكار بودن، آيا بر روي همه باز است، يك مالكيت مطلق براي چپاولگري آدم هاي جسور. ولي من نمي خواهم پاييز هاي طلايي و خوش و خرم دوران جواني ام در شهر مريلند را با هياهوي بزرگراه ها و اسكلت هاي پلاستيكي و موسيقي ايراني كه پاييز را در سالنامة شهري و بدون انسجام پسر چهار ساله ام هجي مي كنند، مقايسه كنم.

    من اصلاً نمي خواهم در مورد كدو حلوايي صحبت كنم، يا دربارة هالويين، يا چه مي دانم، دربارة اينكه برايم چه دردناك است هر بار پسر كوچولويم را تصور كنم كه به جاي من در يك بعدازظهر سرد ماه اكتبر در گذشته، مثلاً سال 1973 ، و با يك كت مخمل كبريتي بر تن، در سايه هاي عميق كدو هاي حلوايي حيران و سرگردان پرسه بزند. نمي خواهم به طور تلويحي بگويم كه ما يك جور هايي دنيا را براي بچه هاي مان بي ارزش كرده ايم، آنقدر كه ديگر به آن نه اعتماد مي كنند و نه توجه. من به چنين چيزي اعتقاد ندارم، هرچند البته بعضي وقت ها احساس مي كنم كه اين فكر مثل تكه اي يخ گِلي در قلبم فرو مي رود.

    بگذريم، «نيكي» از اين مكان خوشش مي آيد. شايد در منظرة اين زمين باير خاكستري كه باد در آن مي وزد و فوران غير معمول رنگ نارنجي چهرة آن را شكوفا كرده، چيزي جادويي مي بيند. سال هاي گذشته، دستان جادوگر پلاستيكي و جمجمه هاي لبخند به لب او را مي ترساندند، ولي اين ترس آنقدر نبود كه باعث شود او از من بخواهد از آنجا برويم بلكه مي گفت مدت بيشتري در آنجا بمانيم تا آن حد كه حوصله ام سر مي رفت و ديگر نمي توانستم همان دردي را كه پيشتر در موردش صحبت كردم، تحمل كنم.

    مي گفت: ”بابا. نگاه كن. نگاه كن، بابا. توي چشم هاي اون جمجمه، مار هست.“

    تازه داشتيم از ماشين پياده مي شديم. پاركينگ شن ريزي شده تقريباً خالي بود؛ ساعت چهار بعدازظهر دوشنبه روزي بود، و هنوز سه هفته به روز «هالويين» مانده بود.

    بنابراين به نظرم كمي زود به اينجا آمده بوديم. ولي ما هر دو تا يمان دلمان مي خواست از خانه بيرون برويم، جايي كه صدا هاي معمول و هميشگي – مثل صداي خوردن چنگال به بشقاب، يا صداي جيرجير پلكان چوبي – مانند علائم هشدار بودند، و از طرفي نمي توانستي از بوي گل ها كه به طور انبوه در همه جا وجود داشتند (طوري كه انگار يك تبهكار محترم مرده باشد)، فرار كني. در واقع، متوفي، يك دختر هفده ماهه بود، دختري در حد لفظ كه در تاريكي و گرماي بدن مادرش، از هجوم يك توده هواي سرد و تلاْلو نوري كشنده، دچار شوك شده بود. به نظرم همسرم بود كه پيشنهاد كرده بود كدو حلوايي هاي آن سال را ما تهيه كنيم.

    فقط يك ماشين ديگر در پاركينگ بود، يك «فاير-برد» مدل قديمي. در سمت راننده باز بود. در صندلي قسمت شاگرد، پسر بچة سياه پوستي را ديدم كه از نيكي خيلي بزرگ تر نبود. راديوي ماشين روشن بود، و سوئيچ هم روي ماشين بود: يكي از اهنگ هاي «كلايد استابلفيليد» كه با صداي بوق هشدار كه به دليل باز بودن در، بيب بيب مي كرد، در رقابت بود.

    پسرك داشت بيرون را نگاه مي كرد؛ نگاهش به طرف يك ساختمان كوچك قهوه اي رنگ بود كه در آن سوي فنس قرار داشت؛ من در طول سه سالي كه به اين مكان متروكه مي آمدم متوجه وجود آن ساختمان نشده بودم. بر روي تابلوي ساختمان تصوير يك ماهي بود كه داشت با چوب پنبه و قلاب يك ماهيگير كلنجار مي رفت، و كلمة «طعمه» هم بر روي آن تابلو نوشته شده بود. از آن ماشين عضلاني و مغازة طعمه فروشي و نفرتي كه از لگد پراندن آن پسرك تنها آشكار بود، فهميدم كه او منتظر پدر خود است.

    نيكي به جمجمه اي كه بر روي دسته اي كاه قرار داشت اشاره كرد و گفت:”اگه اون مار واقعي بود چي مي شد؟“ آن جمجمه تو خالي بود و يك آدم باهوشي مار پلاستيكي را درون آن گذاشته بود طوري كه از توي حدقة چشم و آرواره ها بيرون زده بود. نيكي در حالي كه با يك دست پشت خود را مي خاراند، جسورانه به آن جمجمه نزديك شد.

    گفتم: ”خيلي جالب ئه.“

    ”ولي اون فقط پلاستيك ئه.“

    ”خداي من.“

    ”مي شه ما هم يه جمجمه ور داريم توش مار بذاريم؟“

    ”تو خانواده هاي ما كدو حلوايي مد ئه.“

    بعد من دستش را از لاي شلوارش بيرون آوردم و با يك سقلمه حواسش را به سمت مسير كدو حلوايي ها جلب كردم و گفتم: ”بيا نيك. خريد رو شروع كن.“

    كدو حلوايي ها مثل تيله هاي نصف شده، دور تا دور غرفة فروشنده پخش و پلا بودند؛ غرفة خيلي كوچكي بود، يك اتاقك چوبي ابتدايي كه رنگ سرخ و سفيد به آن زده شده بود تا كسي را –
    شايد هم فقط من را – به ياد طويله بيندازند. دسته هاي مكعب شكل كاه،اينجا و آنجا با دست و پا چلفتگي ايستاده بودند و بوي علف بريده شده از آنها ساطع بود،اين بو اين حس را در من تشديد مي كرد كه بچة خودم را وارد دنيايي پست و حقير كرده ام. روي زمين هم كاه ريخته بودند شايد براي اينكه روي خرده سنگ هاي كف پاركينگ را بپوشانند.

    يك مترسك هم آنجا بود، مترسك از يك پيراهن فلانل شلوار جين درست شده بود كه درونش را عجولانه با كاغذ روزنامه پر كرده بودند، دسته هاي كاه نيز از قسمت مچ و گردن پيراهن بيرون زده بود. شلوار مترسك از زانو به پايين خالي بود، مثل شلوار معلولي كه هر دو پايش قطع شده باشد.

    نيكي در ميان رديف كدو حلوايي ها قدم مي زد و با نوك كفش كتاني اش آنها را ورانداز مي كرد. او الزاماً به دنبال بزرگ ترين و گرد ترين و نارنجي ترين كدو حلوايي نبود.

    قرباني هاي خوش شانس قبلي، نمونه هاي مستطيلي شكل و كج و لوچ و غر شده و زگيل دار بودند كه خويشاوندي خود را نسبت به كدو قلياني آشكار مي كردند؛ از آن سيمان هاي پر از سنگ ريزه كه بعضي وقت ها بر روي پوست كدو ها خط مي اندازند، پوست كدو هاي مزبور را خراش داده بودند. كدو هاي پارسال اصلاً نارنجي نبودند بلكه استخواني بودند، و ظاهراً كدو هاي رنگ استخواني تازگي ها، حداقل در محلة روشنفكرنشين ما در كاليفرنيا، مد شده بود. من اصلاً نمي دانستم ملاك هاي نيكي براي انتخاب كدو چه ممكن است باشد، ولي قبلاً در مورد شباهت هايي بين پسرم و شخصيت داستاني «لينوس» صحبت كرده بودم، به همين دليل گمان مي كردم كه دنبال اصيل ترين كدو باشد.

    مرد كدوفروش گفت: ”پسر باهوشي ئه.“ مرد معلوم نبود از چه قومي است – عرب، مكزيكي، ارمني، ازبك – ميانسال بود و سبيل جوگندمي و عينك مدل خلباني داشت. پشت يك ميز نشسته بود، بر روي ميز يك جعبة فلزي براي گذاشتن پول قرار داشت به علاوة يك كارت اعتباري، يك موبايل، و پنج مدل براي نمونه، و قيمتشان هم بر حسب اندازه از ده تا بيست و دو دلار بود. ”چند سالش ئه؟“

    گفتم: ”چهار سال.“

    مرد كدوفروش يك بار ديگر گفت: ”پسر باهوشي ئه.“ البته من با او موافق بودم كه پسرم بچة باهوشي است ولي او اين صفت را چندان با شور و شوق به كار نبرده نبود، به همين دليل صحبت در اين مورد ادامه پيدا نكرد. صداي بسته شدن دري آمد و من آن سوي پاركينگ را نگاه كردم. مردي از مغازة درب و داغان طعمه فروشي بيرون آمد و به طرف زمين كنار جاده رفت.
    بلند قد بود و پوست روشني داشت، و سينه اي تامپاني مانند و شكمي چاق كه يك جور هايي سفت به نظر مي رسيد. كفش هايش آنقدر بزرگ بودند كه مثل سطل به نظر مي رسيدند. يك كلاه لبه دار را هم برعكس روي سرش گذاشته بود.
    يك ريش بزي هم داشت. فنس را دور زد و از زمين كنار جاده گذشت و به طرف ماشين خود رفت، سپس توي ماشين نشست، پشتش هم به پسرك بود. پسرك چيزي گفت كه لحن پرسش داشت. مرد فقط در حد يك كلمه جواب داد. بعد دستش را به زير صندلي خود برد و آنجا را گشت. لحظه اي بعد دست خود را بالا آورد و من ديدم كه يك كيف زيپ دار لوله شده در دست دارد. بعد مرد ايستاد و پسرك يك بار ديگر از او سؤال پرسيد ولي من نتوانستم بفهمم چه پرسيد.

    مرد جواب داد: ”هر وقت من گفتم.“ بعد دوباره از همان راهي كه آمده بود برگشت و وارد مغازة آلونك مانند طعمه فروشي شد. پسرك رويش را برگرداند و طوري كه انگار احساس كرده بود من دارم نگاهش مي كنم، به من نگاه كرد. شايد حدود شش هفت متر با هم فاصله داشتيم. در صورتش هيچ حالتي ديده نمي شد.

    در حالي كه تمايل پيدا كرده بودم نگاهم را از او به سمت ديگري منحرف كنم جلوي خودم را گرفتم و همچنان نگاهش كردم، هر چند نگاه خيرة او مرا دستپاچه مي كرد. در عوض، سرم را تكان دادم و لبخند زدم. او هم بلافاصله لبخند زد، لبخند كشيده اي كه تمام پهنا و اجزاي صورتش را در بر مي گرفت.

    گفت: ”پسرت ئه؟“

    سرم را تكان دادم.

    ”اومده كدو انتخاب كنه؟“

    ”آره.“

    پسرك سپس نگاهي به مغازة طعمه فروشي انداخت. بعد از سمت راننده از ماشين پياده شد. پسربچة خوش قيافه اي بود؛ سياه و تركه اي، با سري كچل و چشماني درشت و خواب آلود. لباسش تميز و از مد افتاده بود، شلوار لي محكمي كه پاچه اش تا زانو بالا زده شده بود،پليوري كه روي پيراهن يقه-سفيدي پوشيده بود. ولي كفش هاي او نيز مثل كفش هاي پدرش (كه شايد هم پدرش نبود) غير اقليديدوسي بود. دوباره نگاهي به مغازة طعمه فروشي انداخت و بعد به سمت جايي كه من ايستاده بودم قدم زد.

    ”واسة هالويين، خودش رو مي خواد به چه شكلي در بياره؟“

    گفتم: ”هنوز تصميم نگرفته. شايد كابوي.“

    با تعجب گفت: ”كابوي؟“ اينكه يك پسربچه بخواهد كابوي باشد اصلاً قابل قبول نبود. شايد بايد مي گفتم كه نيكي ممكن است تصميم ديگري بگيرد.

    گفتم: ”شايد هم خودش رو به شكل گربه در بياره.“

    در اين لحظه احساس كردم چيزي محكم به پايم خورد؛ نيكي بود؛ صورتش را محكم به ران پايم فشار داده بود. پايين را نگاه كردم و ديدم يك كدوي خيلي كوچك را كه قرمز رنگ و اندازة يك گريپ فروت بود در دست دارد. ”هي نيك، چه خبر؟“

    هيچ جوابي نداد.

    ”چي شده؟“

    ”اين كه داري باهاش صحبت مي كني كي ئه؟“

    گفتم: ”نمي دونم.“ بعد دوباره به پسرك لبخند زدم. نمي دانم چرا من هميشه وقتي با يك آدم سياهپوست حرف مي زنم يادم مي آيد سفيد پوستم. ”اسمت چي ئه؟“

    گفت: ”آندره. چرا كدو به اين كوچكي انتخاب كرد؟“

    ”نمي دونم.“

    ”چطوري مي خواد توي كدو به اين كوچكي شمع بذاره؟“

    گفتم: ”سؤال خيلي خوبي پرسيدي. چرا كدو به اين كوچكي رو انتخاب كردي، نيكي؟“

    نيكي شانه بالا انداخت.

    به آندره گفتم: ”تو كدوت رو انتخاب كردي ديگه، آره؟“

    سرش را تكان داد و گفت: ”يه بزرگش رو.“

    گفتم: ”نيك، برو يه كدوي بزرگ بردار. آندره راست مي گه؛ چطوري مي خواي توي اين كدو شمع بذاري؟“

    ”من كدوي بزرگ نمي خوام. نمي خوام توش شمع بذارم. نمي خوام با چاقو ببريش.“

    به من نگاه كرد، چشمانش برق مي زد. اشك در چشمش حلقه بسته بود. انگار از او خواسته بودم به درون لانه مرغي برود و مرغي را بياورد تا من براي شام سرش را ببرم.او قبلاً هرگز براي قرباني كردن ساليانة كدو ها اينقدر نگراني از خود نشان نداده بود. ولي تازگي ها اصلاً نمي شد فهميد چه چيزي ممكن است او را به گريه بيندازد.

    گفت: ”مي خوام به مامان زنگ بزنم، با موبايل. مامان به ت مي گه كه نبايد كدوي من رو ببري.“

    گفتم: ”ما نمي تونيم مزاحم مامان بشيم. اون الان داره استراحت مي كنه.“

    ”واسه چي داره استراحت مي كنه؟“

    ”خودت مي دوني چرا.“

    ”من نمي خوام استراحت كنه. مي خوام به ش زنگ بزنم. بابا، به ش زنگ بزن. مامان به ت مي گه كه نبايد كدوي من رو ببري.“

    آندره گفت: ”ولي اين كدو كه زنده نيست.“ او به كدوي خانوادگي ما چنان علاقه اي داشت نشان مي داد كه مطمئن شدم لاف قبلي اش يك دروغ بوده. آندره در خانه هيچ كدويي نداشت. پدرش توزيع كنندة مواد مخدر بود و اصلاً هم زحمت اين را به خودش نمي داد كه پسرش را براي خريد كدو به چنين جايي بياورد. اين گفتگو براي آندره مثل خريد واقعي كدو بود. البته قبول دارم كه اين فكر من بيشتر جنبة فرض دارد تا حقيقت، ولي چه جور پدري پسر خود را در يك ماشين در-باز آن هم كنار جاده در چنين جاي پرت و متروكه اي تك و تنها رها كند؟ چه جور آدمي چنين كاري مي كند؟ ”كدو رو اگه ببُري دردش نمي گيره.“

    نيكي گفت: ”ولي من نمي خوام كسي اين كدو رو ببره. اسمش رو هم مي خوام بذارم «كيت».“

    سرم را تكان دادم.

    گفتم: ”ولي نمي توني اين كار رو بكني.“

    ”خواهش مي كنم.“

    گفتم: ”نه، عزيزم. تو خانوادة ما رسم نيست كه براي كدو اسم بذارن.“

    ”ما به يه همچين كاري اعتقاد نداريم؟“

    ”درست ئه، يه همچين اعتقادي تو خانوادة ما وجود نداره.“ نمي خواستم او اسمي را كه ما يكي دو ماه پيش در خانه در موردش صحبت مي كرديم، به هر كسي كه از در خانه وارد مي شد بگويد؛ ما در خانه با چنان ساده لوحي اي در مورد آن اسم صحبت مي كرديم كه الان وقتي فكرش را مي كنم به من احساس حماقت دست مي دهد.
    من و همسرم در آن مورد هيچ حق انتخاب واقعي اي نداشتيم، و با اين حال هر دفعه كه زانوان نيكي كه از توي شلواركش بيرون زده نگاه مي كنم و يا بوي كرة بادام زميني از نفسش به مشامم مي خورد و يا به سخنراني هاي شبانه اش از مانيتور توي اتاق خوابش (ما هيچ وقت زحمت اين را به خودمان نداديم كه اين مانيتور را از اتاق خوابش برداريم) توجه مي كنم،نمي توانم اين حس را از خودم دور كنم كه وقتي بواسطة آمار و واقعيات صرف متقاعد شديم در واقع چه اشتباه غير قابل بخششي مرتكب شديم.
    ناگهان ديدم در اتاق اورژانس ايستاده ام و دكتر ها و پرستار ها پسرم را كه تكان تكان مي خورد به يك تخت بسته اند تا شكافي را كه در پيشاني اش ايجاد شده بود بخيه بزنند. مي توانستم خيلي واضح تصور كنم وقتي بچه ات را به دست غريبه ها مي دهي چگونه نگاهت مي كند.

    ”آندره!“

    پدر آندره داشت به طرف ما مي آمد، كند و طبق ريتم مشخصي راه مي رفت. وقتي نگاهش كردم فهميدم آندره چطور شد ياد گرفت چهرة خود را بي حالت جلوه دهد.

    مرد با لحني آرام ولي بدون ملاطفت گفت: ”به ت گفتم چي كار كني؟“ او به من و نيكي و ده هزار كدويي كه در اطراف ما قرار داشتند توجهي نكرد. ”برگرد توي ماشين، پسر.“

    آندره چيزي گفت ولي صدايش آنقدر پايين بود كه من نشنيدم چه گفت.

    ”چي گفتي؟“

    آندره حرف خود را تكرار كرد: ”مي تونم يه كدو بردارم؟“

    اين سؤال ظاهراً آنقدر نابجا بود كه اصلاً قابل جواب دادن نبود. پدر آندره كلاه لبه دار روي سر خود را محكم تر پايين كشيد، شلوار خود را بالا كشيد، و روي كاه هاي زير پايش تف كرد. ظاهراً اين ژست ها معني اش اين بود كه اگر آندره فوراً توي ماشين برنگردد خودش مي داند چه مي شود. آندره چهرة خود را تا حد ممكن بي حالت كرده بود. برگشت، به طرف ماشين رفت و سوار شد. اين بار به طرف در قرمز بزرگ سمت خود رفت و آن را به زحمت باز كرد.

    گفتم: ”پسر خوبي داري.“

    گفت: ”هوم م. خيل خب.“

    من براي او كدويي بودم در ميان آن كدو ها- كدويي ابله كه در ميان دسته هاي كاه لميده بود، در وسط مكاني كه ناكجا بود. رفت توي ماشين، سوار شد، و در را بست. با بسته شدن در صداي بيب بيب بوغ هشدار هم قطع شد. ماشين با غرشي روشن شد. ماشين را از پاركينگ خارج كرد و به زمين كنار جاده برگشت. من و نيكي رفتنشان را تماشا كرديم.

    آندره را ديدم كه سرش را برگرداند، چشمانش گشاد شده بود، چهره اش گر گرفته بود و از وجود يك احساس خاص (كه من چاره اي نداشتم جز اينكه آن را به ملامت تعبير كنم) توخالي شده بود. من او را رها كرده بودم و به دست سرنوشتي ناخوشايند سپرده بودم، سرنوشتي ناخوشايندي كه اگر خودم بودم شايد حداقل تلاش مي كردم جلوي وقوعش را بگيرم. ولي كاري از من ساخته نبود. هيچ تصوري در اين زمينه نداشتم. لباس تن پسرم كردم، به او غذا دادم، بدنش را شستم، به اندازه اي كافي هم خوابيده بود. به زانو انش زانوبند بسته بودم، بيست و هشت استخوان جمجمه اش را توي كلاهي پلاستيكي گذاشته بودم، بعد سوار دوچرخه اش شد و در امتداد خيابان محله مان ركاب زد. ولي سرانجام وقتي دنيايي كه ما خلقش كرده ايم او را به يك تخت بست، من فقط مي توانستم پشت سر دكتر ها بايستم و نگاه كنم.

    كدوي قرمز رشد نكردة نيكي را گرفتم و آن را در حالت متعادل در كف دستم نگه داشتم.

    گفتم: ”هي نيك، اگه دوست داري مي توني اسمش رو بذاري كيت.“

    نيكي گفت: ”من اون رو نمي خوام. يه بزرگ ترش رو مي خوام.“

    ”خيل خب.“

    ”اون باشه مال كيت.“

    ”خيل خب.“

    ”چون كيت نتونست كدو داشته باشه، آخه كيت مرد.“

    گفتم: ”فكر خوبي ئه.“

    ”ولي باز هم نمي خوام ببري ش.“ بعد هم به دنياي كدو ها برگشت، او دنبال كدويي مي گشت كه به بهترين شكل ممكن با اهداف نا معلومش منطبق باشد.

    ***


    مترجم: فرشيد عطايي
    منبع:ghabil.com
    زندگی برگ بودن در مسیر باد نیست،امتحان ریشه هاست.
صبر کنید ..
X