اطلاعیه

Collapse
هیچ اطلاعیه ای هنوز ایجاد نشده است .

قورباغه‌ی غول ‌پیکر و سایه‌هایش

Collapse
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • نمایش
پاک کردن همه
new posts

  • قورباغه‌ی غول ‌پیکر و سایه‌هایش

    قورباغه‌ها وسط روز تشکیل جلسه دادند. یکی گفت: «دیگر غیر قابل تحمل است. حواصیل‌ها روز ما را شکار می‌کنند و راکون‌ها هم درشب.»

    دیگری گفت:« بله، آنقدر بداند که اگر با هم باشند، آرامش از ما رخت برخواهد بست.»

    «باید ازحواصیل‌ها بخواهیم که برکه را ترک کنند. آنها را بیرون‌ می‌کنیم.»

    هم ‌قسم شدند «درسته حواصیل‌ها را بیرون می‌کنیم، حواصیل‌ها را بیرون می‌کنیم.»

    سروصدای آنها توجه حواصیلی را که درآن حوالی ماهی می‌گرفت به خود جلب کرد. نزدیک آمد و گفت: «چه خبر شده؟ چه کسانی را باید بیرون کنید؟»

    قورباغه‌ها به منقارش نگاه کردند که به شمشیری برای زخمی کردن قورباغه‌ها می‌مانست.

    قورباغه‌ها یک ‌صدا گفتند، «راکون‌ها. راکون‌ها را بیرون می‌کنیم.»

    حواصیل گفت، «فکرش را می‌کردم همین را بگویید، پس درست شنیدم.» به سراغ ماهیگیری‌اش رفت.

    قورباغه‌ها آواز سردادند، «راکون‌ها. بیرونشان می‌کنیم.»

    آنها با تدبیری که پیشه کردند، می‌بایست خبر بیرون کردن راکون‌ها را به گوششان می‌رساندند. نماینده‌ای را یکی پس از دیگری برگزیدند اما یکی پس از دیگری جا زدند. تا اینکه قورباغه‌ی غول‌ پیکر برگزیده شد. راستش، از همه بزرگتراست. کاملا به درد همین کارمی‌خورد.

    قورباغه‌ی غول‌پیکرکه تا آخرجلسه سکوت اختیارکرده بود، گفت: «سر در نمی‌آورم. درست است که من بزرگم، اما راکون‌ها بزرگترند. من دست تنها هستم ، اما آنها یک خیل‌اند.»

    یکی ازقورباغه‌ها داوطلب شد، «خب پس ما با تو همراه می‌شویم.»

    قورباغه‌های دیگر قبول کردند، «باشد، ما با تو می‌آییم. همه با تو می‌آییم.»

    قورباغه‌ی غول‌پیکر گفت: «که اینطور،شما می‌خواهید با من باشید. مشکلی نیست؟»

    یکی از آنها گفت: «ما به تو می‌چسبیم و سایه به سایه با تو هستیم.»

    بقیه‌ی قورباغه‌ها قبول کردند. «مثل سایه ات.»

    قوربا‌غه‌ی غول‌پیکر هنوز ناراضی بود. همه‌ی آنها غروب آن روز می‌بایست عهد می‌کردند تا وفاداربمانند. سرانجام، حرفشان را تکرار کردند که مثل سایه در کنارش خواهند ماند و قورباغه‌ی غول‌پیکر هم قبول کرد تا در راس گروه قرار بگیرد.

    خورشید غروب کرد. حواصیل‌ها به سوی لانه‌شان در بالای برکه به پرواز در آمدند. هنگام شفق، قورباغه‌ی غول‌پیکرگفت: «راکون‌ها بزودی سر و کله‌شان پیدا می‌شود. درکنارم بایستید و عین سایه‌ام باشید،باشد؟»

    قورباغه‌ها یک صدا گفتند: «مثل سایه‌ات. مثل سایه‌ات.»

    آسمان به رنگ ارغوانی درآمد.

    «حتی اگر پنج شش راکون با هم ظاهرشوند؟»

    «مثل سایه‌ات. مثل سایه‌ات.»

    ستاره‌های آسمان بدون مهتاب می‌درخشیدند. بسیار تاریک بود. نور ستارگان به قدری بود که حداقل می‌شد با بیرون آمدن راکون‌ها از لای بوته‌ها آنها را دید. پنج تا از آنها آنجا بودند، یک مادر با توله‌های بالغش.

    قورباغه‌ی غول‌پیکر به طرف ساحل پرید. داد زد: «جنایتکارها، از اینجا بروید، شما در این برکه غیر قانونی مانده‌اید. از ما دورشوید. شما در اینجا زیادی هستید.»

    راکون مادر گفت: «جدی؟» توله‌هایش قورباغه را که از ترس می‌لرزید و از طرفی کوتاه نمی‌آمد، بو کشیدند. او گفت: «با دستور کی باید بیرون برویم؟»

    قورباغه‌ی غول‌پیکر گفت: «با دستور ما.» انتظار داشت گروه از او حمایت کند. اما تنها سکوت حاکم بود. قبل از آنکه بلعیده شود، برگشت و دید که او تنها قوربا‌غه‌ی ساحل است.




    بروس هالند راجرز/ برگردان: جواد فغانی
    منبع:jenopari.com
    زندگی برگ بودن در مسیر باد نیست،امتحان ریشه هاست.
صبر کنید ..
X