اطلاعیه

Collapse
هیچ اطلاعیه ای هنوز ایجاد نشده است .

دختری با کت آبی

Collapse
X
 
  • فیلتر
  • زمان
  • نمایش
پاک کردن همه
new posts

  • دختری با کت آبی

    دختری با کت آبی

    دختری با کُتِ آبی

    نوشته‌ی مونیکا هِسی

    ترجمه‎ی حمید هاشمی

    ***
    داستانِ عشق، جنگ و امید.

    برای طرفدارانِ «دختری که رهایش کردی»

    برنده‎ی جایزه‎ی ادگار ۲۰۱۷

    از بهترین رمان‎های سال به‎انتخاب تایم، واشنگتن پست و …




    از متن کتاب:

    Here is the thing about my grief: It’s like a very messy room in a house where the electricity has gone out. My grief over Bas is the darkness. It’s the thing that’s most immediately wrong in the house. It’s the thing that you notice straight off. It covers everything else up. But if you could turn the lights back on, you would see there are lots of other things still wrong in the room. The dishes are dirty. There is mold in the sink. The rug is askew.

    Elsbeth is my askew rug. Elsbeth is my messy room. Elsbeth is the grief I would allow myself to feel, if my emotions weren’t so covered in darkness. Because Elsbeth isn’t dead. Elsbeth is living twenty minutes away, with a German soldier. She says she loves him. She probably does. I met him once. Rolf. He was handsome and tall; he had a friendly smile. He even said the right things, like how he knew all the boys wanted Elsbeth and he felt lucky to have her, how he worked for someone high up in the Gestapo and if I ever needed anything, I should let him know because a friend of Elsbeth’s was a friend of his. I shook his hand and wanted to throw up.





    غم و غصه‌ی من این‌طوریه. مثل یه اتاق خیلی به‌هم‎ریخته که برقش رفته. تاریکی‌ش به‌خاطر ماتمیه که برای باس گرفتم. اولین چیز بدی که تو این خونه‌س همینه. به‌محض این‌که وارد خونه می‎شی، اولین چیزی‎که می‎بینی همینه که رو همه‌چی سایه می‎ندازه، ولی اگه بشه چراغو روشن کنی می‎بینی خیلی چیزها تو اتاق هست که درست نیست یا سرجاش نیست. ظرف‎ها کثیفه، روشویی پُرِ کپکه، فرش‎ها کجه.


    فرش کج‎ام الزبته. اتاق به‌هم‎ریخته‌م الزبته. اگه این‌‌قدر احساساتم تو تاریکی نپیچیده بود، غصه‌ی الزبت رو هم حس می‎کردم. چون الزبت نمُرده، الزبت بیست دقیقه اون‌طرف‌تر با یه سرباز آلمانی زندگی می‎کنه. می‎گه دوسش داره، شاید هم واقعاً داره. یه بار دیدمش، اسمش رولفه. خوش‌تیپ و قدبلند بود و لبخند دوستانه‌ای داشت. حرف‌های درستی هم می‎زد و می‎گفت برای یکی از مقامات بالای اداره‌ی گشت کار می‎کنه و من اگه چیزی می‎خوام می‎تونم بهش بگم، چون دوستای الزبت دوستای اونم هستن. باهاش دست دادم و همون لحظه می‎خواستم بالا بیارم.



    گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان: ما را تمام لذت هستی به جستجوست ...
    اگر مطالب این سایت برایتان مفید بود، لطفا با مشارکت و به اشتراک گذاشتن تجربیات ارزشمند خود، آن را برای خود و دیگران پربارتر کنید!


    Webitsa.com
    Linkedin Profile

  • #2
    جالب بود.
    ترجمه هم عالی بود. تشکر

    نظر

    صبر کنید ..
    X